نوروز در بخارا
هر چه بود، گذشت و گویا تقدیر این بود پرسشهای دوران نوجوانی، پاسخ دیداری دریافت کنند و این شد که من در میانسالی روز 28 اسفند 1389 (19 مارس 2011) پسین هنگام وارد شهر بخارا شدم. وقتی در محله تاریخی لب حوض چرخ میزدم تا هتل محل اقامتم را بیابم، ناخودآگاه بوی آشنایی به مشامم خورد، بوی اصفهان، بوی نائین، بوی خشت و آجر. در آن دمدمای تاریکی هوا، نمای سنتی و کاملاً ایرانی ساختمانهای کهن مژده میداد که روزهای پرباری را در این شهر خواهم داشت. فردای آن روز، یعنی 29 اسفند (20 مارس) تقریباً همه محله لب حوض را گشتم. با وجود این که آخرین روز سال بود، هیچ نشانه مخصوصی در اهالی بخارا دیده نمیشد الا وقتی که به بازار سنتی پا گذاشتم و مردمان در حال خرید شب عید را با دوربین کوچکم رصد کردم.
دروازه ورودی بخارا از مرز ترکمنستان
بخاراییها همانند مردم ایران، توجه کافی به سمنو و یا قول خودشان سُمَنک دارند. البته چون زیر ساخت بهداشتی این شهر در مقایسه با ایران پایینتر است، پختن و فروختن و حتی خوردن آن، با عادتهای ما متفاوت است. سمنوهای فراوان را درون سطلهایی نه چندان تمیز به بازار میآورند و با قیف درون بطریهای آب معدنی میریزند و به مشتریان میدهند. وقت خوردن هم دیدم که یک بطری را چند نفر به نوبت همانند شیشه نوشابه سر میکشند!
بامداد روز یکم فروردین با شوقی بسیار به در خانه دوست نویافته بخاراییام صدرالدین گل نظر رفتم که گفت عجله نکن، مراسم نوروز ساعت 10 صبح آغاز میشود. به تنهایی در اطراف مسجد و منار تاریخی کلان قدم میزدم که دیدم عدهای مشغول نصب سیستمهای صوتی در حیاط بدون دیوار مسجد هستند. همچنان که مشغول فیلمبرداری بودم، کمکم سر و کله نوجوانان دختر و پسر با جامههای نیکو پیدا شد. کنجکاو به نزدیکشان رفتم و خوشبختانه مردی بختیار نام و حدوداً 55 ساله که گویا پدر دو تن از همان بچهها بود، گفتنیهای زیبایی از آداب بخاراییها در چنته داشت. با اشاره به دو دختر کنارش گفت که آنها امروز یکم نوروز قدم به 13 سالگی میگذارند و ما هر 13 سال یک بار، تولد بچههایمان را جشن میگیریم.
علت عدد 13 را هم اشاره به اعداد 12 گانه نامگذاری سال در ایران قدیم اشاره کرد که به نام 12 حیوان مانند گوسفند، اسب، موش، مار، سگ، خرگوش و … میشناسند. میگفت این بچهها که امروز جشن تولد میگیرند، همگی 12 سال پیش در سال خرگوش به دنیا آمدهاند و چون امسال (نوروز 1390 یا 2011 میلادی) هم سال خرگوش است، بنابراین بچههای ما 13 ساله شدهاند. پرسیدم چگونه با چرخش 12 سال به نام 12 حیوان بچهها را 13 ساله حساب میکنی؟ گفت آن 9 ماهی که بچهها درون شکم مادرشان هستند، یک سال جزو عمرشان حساب میشود.
برای بخاراییها گشت و گذار به همراه خرید در نخستین روز نوروز امری بدیهی است. ولی ایرانیها معمولاً همه خریدهایشان را پیش از نوروز صورت دادهاند و در این چند روزه فقط به گشت میروند.
از پیش خبر داشتم که جشن میدانی نوروز در چند نقطه شهر بخارا برگزار میشود. به همراهی صدرالدین دوست بخاراییام وارد منطقه ارگ امیر عالم خان شدیم که بساط جشن مهیا بود. در کنار دیوار بزرگ ارگ، جمعی از مردم رو به روی دخترکان نیکوجامه ایستاده بودند و صفا میکردند. واقعاً چقدر زیبا و لذت بخش بود این رقص گیرای دختران تاجیک و ازبک. لباسهای رنگارنگ و حرکات بسیار دلربا که معلوم بود ماهها زیر نظر معلمشان کار کردهاند. در حالی که همزمان فیلم و عکس میگرفتم، با خود میاندیشیدم کجای این داستان حرام است که مردم ایران سالها از آن بیبهرهاند؟ به راستی با این برنامه زیبا، کدامین خشت خلقت از جا تکان خورد که این گونه در کشور ما حضرات مته به خشخاش میگذارند و برای جبران مافات، چپ و راست گریه به خورد ملت میدهند؟ اگر آن دنیا برایشان ثابت شد که بی جهت مردمی را یک عمر از زیباییهای رنگارنگ محروم کردهاند، چه پاسخی خواهند داشت؟ بگذریم که قصه دراز است.
خلاصه همچنان که گرم تصویربرداری بودم، صدرالدین گفت در پارک امیر اسماعیل سامانی جشن بزرگتری برپاست. من با آن که سالها چوب طمع را خورده بودم، بار دیگر طمع کردم و بساط را فوری جمع کردیم و به آن جا رفتیم که اتفاقاً هیچ نشانهای از ایران و سنت ایرانی در کار نبود و همه رقصهایشان بی مزه و موسیقیشان هم از آن بی مزهتر. خلاصه برگشتیم به همان ارگ امیر عالم خان که دیگر بچههای رقصنده رفته بودند و به جایش یک پهلوان ازبک تبار هنرنمایی میکرد. بساط این پهلوان درست مانند بساط پهلوانان ایرانی بود، با این تفاوت که پهلوانان ایرانی به جای گروه موزیک از نوار «یا علی» و این جور چیزها بهره میبرند.
بساط موسیقی پهلوان بخارایی
رفت و آمد زوجهای جوان در روز نوروز شهر بخارا، بسیار چشمگیر است
حاشیههای سفر
درست صبح روز 29 اسفند (20 مارس) به طور کاملاً اتفاقی با صدرالدین گلنظر آشنا شدم. به همراه شریکش در مغازه فرش و گلیم ایستاده بود. اندک نگاه من به کالاهای آویخته بر دیوار مغازهاش کافی بود تا شعلهای از درونش زبانه بکشد. گفت ایرانی هستی و بعد چه برخورد نیکویی. تاجیکها با آن که خودشان فارسی زبان هستند ولی انگار صحبت با یک ایرانی را غنیمت میدانند. به ویژه وقتی گفتم مطربم و گه گاه دوتار میزنم، همه معادلات به هم ریخت، زیرا خودش هم مطرب بود و یک گروه هشت نفری داشت.
خلاصه به خانهاش رفتیم و بعد به خانه پدرش رفتیم که آن هم پیرمردی هنرمند با ساز تنبور تاجیکی بود و دقایقی برایمان نواخت. از بدشانسی، حافظه دوربین من خیلی زود پر شد و بیشتر از ۵ دقیقه نتوانستم از این پیرمرد ۸۷ ساله که نامش استاد نیاز گل نظر بود، فیلم بگیرم. خلاصه؛ سه روز اقامت من در بخارا عملاً بیشتر با صدرالدین میگذشت. در باره صدرالدین که به طور اختصار همگی او را صدری خطاب میکردند، بعداً بیشتر مینویسم.
کولیها که با نامهای گوناگون لولی، لوری، جیپسی و غیره شناخته میشوند، عموماً ریشه در هندوستان دارند و این خانمهای کولی اهل بخارا نیز دقیقاً هندی تبار بودند که در ستاندن اندک پول گدایی بسیار هم سمج تشریف داشتند. یک اسکناس 500 سوم ازبک برابر با 250 تومان ایران یا 200 سنت آمریکا دادم تا این گونه به صف ایستادند. نوروز برای آنها معنی نداشت. فقط از جمعیت حاضر در میدان طلب رحمت میکردند.
وقی آدم دل خوش نداشته باشد، نوروز هم رنگ میبازد. این بنده خدا وسط ظهر نوروز آمده تا مشتی کاغذ و پلاستیک جمع کند و شکم اهل و عیالش را سیر نگهدارد.
همان طور که در بالا نوشتم، امر خرید در خود روز نوروز تعطیل نیست و بازار حسابی داغ است.
.برگرفته از مجته بخارا