نوروز دربخارا .ازهوشنگ سامانی.دربخشی از فلات ایران و مراسمی ایرانی

نوروز در بخارا

درست یادم نمی­آید نخستین بار چه زمانی واژه بخارا، پرده گوشم را نوازش کرد. نخستین بیت حافظ شیرازی از همان دوران نوجوانی، ذهن کنجکاوم را مشغول کرده بود که این بخارا کجای ایران است و بعدها که بزرگ­تر شدم، معلوم شدم هیچ جای ایران نیست و حضرات قاجار، یکی یکی به روس و انگلیس و ازبک واگذار کردند. آن زمان کشور شوروی وجود داشت و در نقشه پهناورش همه جور اسمی بود غیر از بخارا و سمرقند تا این که طوفان حوادث، امپراطوری پهن پیکر شوروی کمونیستی را بخش بخش کرد و کشورهای نوپیدایی در نقشه جهان دیده شدند. در سال اول و دوم استقلال­شان مقداری آمد و شد با ایران صورت گرفت و ما تازه فهمیدیم بخارا بخشی از خاک جمهوری ازبکستان است. از سوی دیگر در طول این 21 سال گذشته که از فروپاشی شوروی می­گذرد، اتفاق دندانگیری میان ایران و کشورهای نویافته نیفتاد و حداکثر هنر ما، رابطه­ای نه چندان گرم با کشور تاجیکستان است که آن هم با هفته­ای سه پرواز میان دو کشور در مقایسه با هفته­ای 80 پرواز میان فرودگاه­های ایران و امارات، هیچ است.

سفرنامه ازبکستان

هر چه بود، گذشت و گویا تقدیر این بود پرسش­های دوران نوجوانی، پاسخ دیداری دریافت کنند و این شد که من در میانسالی روز 28 اسفند 1389 (19 مارس 2011) پسین هنگام وارد شهر بخارا شدم. وقتی در محله تاریخی لب حوض چرخ می­زدم تا هتل محل اقامتم را بیابم، ناخودآگاه بوی آشنایی به مشامم خورد، بوی اصفهان، بوی نائین، بوی خشت و آجر. در آن دمدمای تاریکی هوا، نمای سنتی و کاملاً ایرانی ساختمان­های کهن مژده می­داد که روزهای پرباری را در این شهر خواهم داشت. فردای آن روز، یعنی 29 اسفند (20 مارس) تقریباً همه محله لب حوض را گشتم. با وجود این که آخرین روز سال بود، هیچ نشانه مخصوصی در اهالی بخارا دیده نمی­شد الا وقتی که به بازار سنتی پا گذاشتم و مردمان در حال خرید شب عید را با دوربین کوچکم رصد کردم.

سفرنامه ازبکستان

 دروازه ورودی بخارا از مرز ترکمنستان

بخارایی­ها همانند مردم ایران، توجه کافی به سمنو و یا قول خودشان سُمَنک دارند. البته چون زیر ساخت بهداشتی این شهر در مقایسه با ایران پایین­تر است، پختن و فروختن و حتی خوردن آن، با عادت­های ما متفاوت است. سمنوهای فراوان را درون سطل­هایی نه چندان تمیز به بازار می­آورند و با قیف درون بطری­های آب معدنی می­ریزند و به مشتریان می­دهند. وقت خوردن هم دیدم که یک بطری را چند نفر به نوبت همانند شیشه نوشابه سر می­کشند!

سفرنامه ازبکستان

بامداد روز یکم فروردین با شوقی بسیار به در خانه دوست نویافته بخارایی­ام صدرالدین گل نظر رفتم که گفت عجله نکن، مراسم نوروز ساعت 10 صبح آغاز می­شود. به تنهایی در اطراف مسجد و منار تاریخی کلان قدم می­زدم که دیدم عده­ای مشغول نصب سیستم­های صوتی در حیاط بدون دیوار مسجد هستند. همچنان که مشغول فیلمبرداری بودم، کم­کم سر و کله نوجوانان دختر و پسر با جامه­های نیکو پیدا شد. کنجکاو به نزدیک­شان رفتم و خوشبختانه مردی بختیار نام و حدوداً 55 ساله که گویا پدر دو تن از همان بچه­ها بود، گفتنی­های زیبایی از آداب بخارایی­ها در چنته داشت. با اشاره به دو دختر کنارش گفت که آن­ها امروز یکم نوروز قدم به 13 سالگی می­گذارند و ما هر 13 سال یک بار، تولد بچه­هایمان را جشن می­گیریم.

سفرنامه ازبکستان

علت عدد 13 را هم اشاره به اعداد 12 گانه نامگذاری سال در ایران قدیم اشاره کرد که به نام 12 حیوان مانند گوسفند، اسب، موش، مار، سگ، خرگوش و … می­شناسند. می­گفت این بچه­ها که امروز جشن تولد می­گیرند، همگی 12 سال پیش در سال خرگوش به دنیا آمده­اند و چون امسال (نوروز 1390 یا 2011 میلادی) هم سال خرگوش است، بنابراین بچه­های ما 13 ساله شده­اند. پرسیدم چگونه با چرخش 12 سال به نام 12 حیوان بچه­ها را 13 ساله حساب می­کنی؟ گفت آن 9 ماهی که بچه­­ها درون شکم مادرشان هستند، یک سال جزو عمرشان حساب می­شود.

سفرنامه ازبکستان

برای بخارایی­ها گشت و گذار به همراه خرید در نخستین روز نوروز امری بدیهی است. ولی ایرانی­ها معمولاً همه خریدهایشان را پیش از نوروز صورت داده­اند و در این چند روزه فقط به گشت می­روند.

سفرنامه ازبکستان

از پیش خبر داشتم که جشن میدانی نوروز در چند نقطه شهر بخارا برگزار می­شود. به همراهی صدرالدین دوست بخارایی­ام وارد منطقه ارگ امیر عالم خان شدیم که بساط جشن مهیا بود. در کنار دیوار بزرگ ارگ، جمعی از مردم رو به روی دخترکان نیکوجامه ایستاده بودند و صفا می­کردند. واقعاً چقدر زیبا و لذت بخش بود این رقص گیرای دختران تاجیک و ازبک. لباس­های رنگارنگ و حرکات بسیار دلربا که معلوم بود ماه­ها زیر نظر معلم­شان کار کرده­اند. در حالی که همزمان فیلم و عکس می­گرفتم، با خود می­اندیشیدم کجای این داستان حرام است که مردم ایران سال­ها از آن بی­بهره­اند؟ به راستی با این برنامه زیبا، کدامین خشت خلقت از جا تکان خورد که این گونه در کشور ما حضرات مته به خشخاش می­گذارند و برای جبران مافات، چپ و راست گریه به خورد ملت می­دهند؟ اگر آن دنیا برای­شان ثابت شد که بی جهت مردمی را یک عمر از زیبایی­های رنگارنگ محروم کرده­اند، چه پاسخی خواهند داشت؟ بگذریم که قصه دراز است.

سفرنامه ازبکستان

خلاصه همچنان که گرم تصویربرداری بودم، صدرالدین گفت در پارک امیر اسماعیل سامانی جشن بزرگ­تری برپاست. من با آن که سال­ها چوب طمع را خورده بودم، بار دیگر طمع کردم و بساط را فوری جمع کردیم و به آن جا رفتیم که اتفاقاً هیچ نشانه­ای از ایران و سنت ایرانی در کار نبود و همه رقص­هایشان بی مزه و موسیقی­شان هم از آن بی مزه­تر. خلاصه برگشتیم به همان ارگ امیر عالم خان که دیگر بچه­های رقصنده رفته بودند و به جایش یک پهلوان ازبک تبار هنرنمایی می­کرد. بساط این پهلوان درست مانند بساط پهلوانان ایرانی بود، با این تفاوت که پهلوانان ایرانی به جای گروه موزیک از نوار «یا علی» و این جور چیزها بهره می­برند.

سفرنامه ازبکستان

سفرنامه ازبکستان

سفرنامه ازبکستان

بساط موسیقی پهلوان بخارایی

سفرنامه ازبکستان

رفت و آمد زوج­های جوان در روز نوروز شهر بخارا، بسیار چشم­گیر است

سفرنامه ازبکستان

سفرنامه ازبکستان

حاشیه­های سفر

سفرنامه ازبکستان

درست صبح روز 29 اسفند (20 مارس) به طور کاملاً اتفاقی با صدرالدین گل­نظر آشنا شدم. به همراه شریکش در مغازه فرش و گلیم ایستاده بود. اندک نگاه من به کالاهای آویخته بر دیوار مغازه­اش کافی بود تا شعله­ای از درونش زبانه بکشد. گفت ایرانی هستی و بعد چه برخورد نیکویی. تاجیک­ها با آن که خودشان فارسی زبان هستند ولی انگار صحبت با یک ایرانی را غنیمت می­دانند. به ویژه وقتی گفتم مطربم و گه گاه دوتار می­زنم، همه معادلات به هم ریخت، زیرا خودش هم مطرب بود و یک گروه هشت نفری داشت.

سفرنامه ازبکستان

خلاصه به خانه­اش رفتیم و بعد به خانه پدرش رفتیم که آن هم پیرمردی هنرمند با ساز تنبور تاجیکی بود و دقایقی برای­مان نواخت. از بدشانسی، حافظه دوربین من خیلی زود پر شد و بیشتر از ۵ دقیقه نتوانستم از این پیرمرد ۸۷ ساله که نامش استاد نیاز گل نظر بود، فیلم بگیرم. خلاصه؛ سه روز اقامت من در بخارا عملاً بیشتر با صدرالدین می­گذشت. در باره صدرالدین که به طور اختصار همگی او را صدری خطاب می­کردند، بعداً بیشتر می­نویسم.

سفرنامه ازبکستان

کولی­ها که با نام­های گوناگون لولی، لوری، جیپسی و غیره شناخته می­شوند، عموماً ریشه در هندوستان دارند و این خانم­های کولی اهل بخارا نیز دقیقاً هندی تبار بودند که در ستاندن اندک پول گدایی بسیار هم سمج تشریف داشتند. یک اسکناس 500 سوم ازبک برابر با 250 تومان ایران یا 200 سنت آمریکا دادم تا این گونه به صف ایستادند. نوروز برای آن­ها معنی نداشت. فقط از جمعیت حاضر در میدان طلب رحمت می­کردند.

سفرنامه ازبکستان

وقی آدم دل خوش نداشته باشد، نوروز هم رنگ می­بازد. این بنده خدا وسط ظهر نوروز آمده تا مشتی کاغذ و پلاستیک جمع کند و شکم اهل و عیالش را سیر نگهدارد.

سفرنامه ازبکستان

همان طور که در بالا نوشتم، امر خرید در خود روز نوروز تعطیل نیست و بازار حسابی داغ است.

  .برگرفته از مجته بخارا

بیان دیدگاه