یادداشتهای اسدالله مشرف زاده

در باره موضوعات اجتماعی و تاریخی

یادداشتهای اسدالله مشرف زاده

مراسم اهدای نشان شوالیه هنر و ادب وزارت فرهنگ فرانسه به محمود دولت آبادی

شایگان: دولت آبادی مثل هر هنرمند راستینی،حساس، پراضطراب و مجروح از درد درون است

گزارش علی دهباشی از مراسم اعطای نشان شوالیه هنر و ادب وزارت فرهنگ فرانسه به محمود دولت آبادی

 

شامگاه دیروز ( یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۳) در محل رزیدانس سفارت فرانسه در تهران نشان شوالیه هنر و ادب وزارت فرهنگ فرانسه که به امضای وزیر فرهنگ فرانسه رسیده بود توسط برونو فوشه سفیر فرانسه در ایران به دولت آبادی اهدا شد.
در این مراسم شخصیت‎هایی همچون دکتر داریوش شایگان، دکتر نصرالله پورجوادی، کامبیز درمبخش، امید روحانی، ترانه شایگان؛ رکسان شایگان، مریم عسگری ،صدیق تعریف، لیلی گلستان، دکتر رفعت، داود موسایی، دکتر جواد مجابی، کیانوش انصاری، حسن کیائیان، مدیا کاشیگر، فخرالدین فخرالدینی و … شرکت داشتند.
ابتدا سفیر فرانسه ضمن خوشامدگویی خطابه‎ای را درباره زندگی و اهمیت آثار دولت آبادی بیان کرد و در ضمن آن گفت از زمانی که آثار دولت آبادی در فرانسه منتشر شد جامعۀ روشنفکری و کتاب‎خوان فرانسه با وی بیشتر آشنا شد. سفیر فرانسه سپس از ویژگی‎های هنری دولت آبادی در زمینه تئاتر و داستان‎نویسی و رمان‎نویسی مطالبی بیان کرد.

محمود دولت آبادی در کنار برونو فوشه ـ عکس از علی دهباشی

پس از آن دکتر داریوش شایگان خطابه خود را ابتدا به زبان فرانسه و سپس به فارسی خواند.
دکتر شایگان چنین گفت:

« دولت‎آبادی بی‎شک یکی از بزرگ‎ترین رمان‎نویسان ایران معاصر است. او برخلاف اونوره دو بالزاک، پنجاه هزار فنجان قهوه ننوشید تا طی بیست سال و به بهای زندگی‎اش بزرگ‎ترین شاهکار ادبی قرن نوزدهم، یعنی کمدی انسانی، را خلق کند. دولت آبادی امّا موفق شد در عرض پانزده سال و با گذر از نشیب و فرازهای بسیار، یکی از جذاب‎ترین و بزرگ‎ترین حماسه‎های روستایی ایران مدرن را بیافریند، کلیدر را. دولت آبادی اهل خراسان است، زادگاه پرآوازۀ حکمت و ادب ایران. او، هم بزرگیِ این سرزمین را در خود متبلور ساخته است، هم زخم‏‎های آن را.

آنچه در شخصیت استثنایی محمود دولت‎آبادی، علاوه بر استعداد خاص او، مرا مجذوب می‎کند، درستیِ اخلاقی، صداقتِ روشنفکری و اصالتِ تمام‎عیارش در مقابل جهانی است که معرکه‎گیرهای رسانه‎ای، آن را یکسره به‎اشغال خود درآورده‎اند. دولت آبادی مانند هر هنرمند راستینی، حساس است و پراضطراب، مجروح از درد درون، و دلواپس روح آنانی که رؤیاهای پرشهامتشان همواره با واقعیات مبتذل در تعارض‎اند، دنیایی که نسبت به تمنای قلبِ جویندۀ حقیقت و آزادی، بی‎اعتناست.
این ابوالهول ناشناخته، یا کم‎شناخته یا کسی چه می‎داند شاید بسیارشناخته، در سیروسلوک درونی خود مردی است در تبعید. آنچه مربوط به خوانندگان او می‎شود، که بسیارند، هم امشب در اینجا، و در همه جا، با اجازۀ او، با حلول در وجودش و همزبان با شاعر بزرگ فرانسوی، می‎خواهم بگویم:

تو می‎شِناسی‎اش ای خواننده، این هیولای ظریف را
ـ همزاد من ـ برادر من ـ ای خوانندۀ ریاکار! »
سخنران بعدی دکتر مریم عسگری بود که درباره چگونگی ترجمه جای خالی سلوچ توسط خودش به زبان فرانسه سخن گفت و در بخشی از سخنان خود گفت« مترجم همیشه ناراضی است و من این احساس را در طول ترجمه کتاب داشتم . برای من ترجمه جای خالی سلوچ ، ترجمه یک اقلیم بود ، ترجمه یک فرهنگ و تاریخ بود. و سعی کردم که ” آن ” و ” لحظات” را در این رمان برگردانم. »
سپس مدال شوالیه فرهنگ و ادب توسط سفیر فرانسه به دولت آبادی اهدا شد و دولت آبادی از خانم وزیر فرهنگ فرانسه، سفیر فرانسه و آقای تریگل ، وابسته فرهنگی فرانسه تشکر کرد.
دولت آبادی ضمن بیان نکاتی درباره نوشتن و رنج نوشتن قطعاتی از اوژن یونسکو و مارسل پروست را قرائت کرد و در بخشی دیگر از تمدن و ادبیات فرانسه یاد کرد.

تصاویری از اهدای نشان شوالیه فرهنگ و ادب به محمود دولت آبادی

 

 

 

 

چهل سال پیشتازی در هنر وآفرینش های خلاقانه آیدین آغداشلو

آیدین آغداشلو؛ اینک پس از چهل سال

آیدین آغداشلو برای اولین بار پس از چهل سال بخشی از آثار خود را در یک نمایشگاه انفرادی در گالری اثر به نمایش گذاشته است.

آیدین آغداشلو از شاخص ترین چهره های هنرهای تجسمی ایران است. او در چهار دهه گذشته علاوه بر کار خلاقانه اش در حوزه نقاشی در حوزه نقد و تئوری هنری و تربیت هنرجویان فعال بوده است.

اولین و آخرین نمایشگاه انفرادی او در سال ۱۳۵۴ در انجمن فرهنگی ایران و آمریکا برگزار شد.

به گفته بسیاری از صاحب نظران حوزه هنرهای تجسمی، برپایی دومین نمایشگاه انفرادی آیدین آغداشلو پس از چهل سال به دلیل جایگاه ویژه او در تاریخ نقاشی معاصر ایران از اهمیت ویژه ای برخوردار است.

دراین نمایشگاه، تنها ۱۲ اثر نقاشی و یک مجسمه به نمایش درآمده است. ده نقاشی به نمایش درآمده در این نمایشگاه، برگرفته از سری کارهای او با عنوان «خاطرات انهدام» است و دو اثر دیگر هم متعلق به سری مجموعه «آتش و برف» هستند.

در میان کارهای به نمایش گذاشته شده، تابلو «عشاق» و تک چهره مادر نقاش قدیمی ترین کارهای آغداشلو در این نمایشگاه هستند که به ترتیب در سال های ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ خلق شده اند.

به گفته آقای آغداشلو، هشت اثر به نمایش درآمده با شکل و شیوه متفاوتی در دو سال اخیر پدید آمده اند، اما همچنان ادامه مجموعه «خاطرات انهدام» به حساب می آیند.

او در کارهایش از عناصر هنر سنتی ایران، از جمله مینیاتور بهره می گیرد، اما با نگاهی مدرن و ترکیب بندی های متاثر از هنر دوران رنسانس، سبک و بیان ویژه خود را در نقاشی معاصر رقم زده است.

چهره پردازی های او، اگرچه در ترکیب بندی متاثر از هنر دوران رنسانس اروپایی به نظر می رسد، اما استفاده او از خطوط ظریف، رنگ ها و عناصر پیوند استوار او با نقاشی و هنر ایران و خاور زمین را نیز نمایان می کند.

«خاطرات انهدام» مهم ترین مجموعه نقاشی آیدین آغداشلو به حساب می آید؛ مجموعه ای که نزدیک به پنج دهه بازتاب های بسیاری داشته است و بیشتر هنرمندان در حوزه های متفاوت در باره آن اظهار نظر کرده اند و آن را یکی از ماندگارترین مجموعه آثار هنری در تاریخ معاصر ایران دانسته اند.

داریوش شایگان نویسنده و فیلسوف از جمله کسانی است که درباره مجموعه «خاطرات انهدام» گفته است: «هدف او به ‌تصویر کشیدن نابودی تدریجی گرانبهاترین چیزها و عالی‌ترین رؤیاهاست. نگاه خیامی آغداشلو، اینجا نهفته است. او نیز چون خیام در پی آن است که با نمایش کوزه‌های شکسته، ظروف ترک‌ برداشته و لب‌ پَر، و مینیاتورهای مچاله ‌شده، فروپاشی و توهم تکرار را به قالب تصویر درآورد.»

آقای شایگان در تفسیر آثار آیدین آغداشلو به رباعی «نه تو مانی و نه من» خیام اشاره می کند و معتقد است: «آغداشلو تا بُن استخوانش خیامی است. نگاه گزنده و سردش، درصدد ضبط آن لحظه اساسی و حساسی است که در آن همه ‌چیز به حالتی از تعلیق فرومی‌رود. آن لحظه مقدّر که سیمای گریزان چیزها به یکباره آشکار می‌شود، و هر چقدر ابژه‌ای پرشکوه‌ تر باشد، تلاشی آن نیز در چرخه باطل نیستی نمایشی چشمگیرتر می‌یابد.»

در یکی از نقاشی های به نمایش درآمده در این نمایشگاه، که بسیار به مینیاتور سنتی ایران شبیه است، همه چیز به همان شکل و همان شیوه ای است که در مینیاتور می بینیم، با این تفاوت که چهره ها مخدوش شده اند و چیزی از آن

چهره های مثالی و تکرار شونده دیگر دیده نمی شود. به این ترتیب، اومضمون زوال را به عنوان مضمونی یکسره بدیع در دل مینیاتوری که به سوی جاوادنگی میل می کند، کشف می کند.

او در کاری دیگر، این مفهوم را با مچاله کردن مینیاتور نشان می دهد.

آیدین آغداشلو نیز بارها گفته است که مضمون خاطرات انهدام را نمی تواند کنار بگذارد و همیشه با این ذهنیت زندگی کرده است.

درباره آیدین آغداشلو

آیدین آغداشلو متولد سال ١٣١٩ است. او که از کودکی دلبسته نقاشی بود، در سال ۱۳۳۹ وارد دانشکده هنرهای زیبا شد و در همان دوران دانشجویی کار نقد نویسی را به تشویق شمیم بهار نویسنده و منتقد در مجله اندیشه و هنر شروع کرد.

آیدین آغداشلو از سال ۱۳۵۲ کار تدریس را در هنرستان هنرهای زیبا پسران آغاز کرد و بعد از آن در دانشکده هنرهای تزیینی، دانشگاه آزاد و دانشکده هنر دانشگاه الزهرا به عنوان مدرس کار کرد.

او سالهاست که با تدریس نقاشی و تاریخ هنر در کلاس های خصوصی اش شاگردان بسیاری را تربیت کرده است. تعداد بسیاری از هنرجویان آیدین آغداشلو اکنون هنرمندان شناخته شده ای در حوزه هنرهای تجسمی هستند.

از جمله دیگر کارهای ماندگار او می توان به تحقیق، نوشتن متن و همکاری در ساخت دو فیلم تاریخچه خط و کارگاه سنتی، و ساخت مجموعه ۱۳ قسمتی در باره تاریخ نقاشی ایران اشاره کرد.

مجموعه نقاشی ها، خوشی ها حسرت ها، آقا لطفعلی صورتگر شیرازی، سالهای آتش و برف و پیدا و پنهان نیز از جمله های کتاب های او هستند.

به مناسبت عاشورای حسینی.الملک یبقی مع الکفر ولایبقی مع الظلم

شب پرده خوانی برگزار شد

pardekhani ok

صد و هفتاد و ششمین شب بخارا به « پرده‎خوانی» اختصاص داشت که عصر چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۳ با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، مرکز دایره العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار با حضور دکتر سیروس پرهام، منوچهر انور، دکتر ناصرالدین پروین، سیروس علی نژاد، دکتر محمد علی موحد، شهارم ناظری، لیلا زندی، دکتر ایرج پارسی نژاد، آنژل عرب شیبانی، افسانه گیدفر، احمد شکیب آذر، فریده زندیه، سارا نعیما؛ محمود صنعتی ، صفدر تقی زاده ، کریم اصفهانیان ، فرنگیس افشار و … برگزار شد.

منوچهر انور و دکتر محمد علی موحد ـ عکس از متین خاکپور

علی دهباشی آغازگر این نشست بود و با معرفی کوتاهی از مرشد رسول میرزاعلی این شب را آغاز کرد.

مرشد رسول میرزاعلی فرزند حاج ابوالحسن میرزاعلی است که از تعزیه خوانان و پرده‎خوانان به نام هست و اکنون در دوران کهولت به سر می‎برد.

مرشد رسول میرزاعلی از نوجوانی فنون پرده‎خوانی و تعزیه را از پدر آموخت و از همان کودکی و نوجوانی در تعزیه‎ها نقش حضرت سکینه، طفلان مسلم و حضرت زینب و حضرت رقیه را اجرا می‎کرد. و از چند سال پیش به تنهایی به پرده‎خوانی و تعزیه‏‎‎خوانی در شهرهای ایران روی آورد.

علی دهباشی ـ عکس از متین خاکپور

پس از این معرفی مرشد میرزاعلی به پرده‌خوانی پرداخت و قصه حضرت ابوالفضل را نقل کرد.

مرشد میرزاعلی ـ عکس از متین خاکپور

سپس دکتر سهیلا نجم که کتاب هنر نقالی در ایران را نوشته است از « پرده‏ داری یا نقالی با تصویر» سخن گفت:

« تعریف: پرده‌داری یا پرده‌خوانی که نقالی همراه با تصویر است، یکی از نمایشی‌ترین انواع نقالی مذهبی است. نقال در این نوع نمایش «پرده‌خوان» یا «پرده‌دار» و وسیله اصلی کار او «پرده» نامیده می‌شود که در مورد آن به تفصیل سخن خواهیم گفت. قبل از پرداختن به چگونگی کار «پرده‌خوان» و مراحل اجرای نمایش او بهتر است ابتدا روشن شود که پرده نقل چیست و چه مشخصاتی دارد.

پرده نقل

پرده پارچه‌ای است (از جنس کتان، کرباس یا چلوار) در اندازه‌های متفاوت (رایج‌ترین اندازه: حدود یک متر و ۵۰ تا ۷۵ سانتی‌متر در ۳ متر و ۵۰ سانتی‌متر تا ۴ متر است) که در آن از یک مجلس تا انبوه مجالس متنوع از بهشت و جهنم گرفته تا مصائب کربلا و ضمایم آن (حادثه مختار ثقفی، کشتار در بارگاه یزید، معجزات و کرامات ائمه مثل داستان حضرت علی و جوانمرد قصاب، ضامن آهو، شب اول قبر، دختر نصرانی و…) با شیوه خیالی‌سازی و بدون بعد نقاشی شده است و عمق و فواصل در آنها تابع سنت‌های نقاشی ایرانی است. موضوعات این پرده‌ها بسیار متنوع‌اند و اکثراً در یک پرده کنار هم گنجانیده می‌شوند، ولی هیچ موضوعی جایگاه به خصوصی در پرده ندارد به دو صحنه: صحنه شمشیر زدن حضرت ابوالفضل به فرق مارِد بن سدیف که در اغلب در وسط پرده‌ها درشت‌تر و مشخص‌تر از تصاویر دیگر ترسیم شده است و صحنه‌ای که امام حسین (ع) علی‌اکبر را در آغوش می‌کشد که در سمت چپ تصویر به صورت مشخص و درشت اما کوچک‌تر از تصویر وسط نقاشی شده است. پرده‌ها عموماً ۷۲ مجلس را دربرمی‌گیرند که اشاره به ۷۲ شهید کربلاست و هر مجلس خود حاوی یک داستان است و گویند هر پرده در مجموع ۳۶۶ صورت دارد که البته این تعداد تقریبی است و شامل صددرصد پرده‌ها نمی‌شود.

موضوع‌های دیگری که بسیار متنوع‌اند، بدون ارتباط زمانی و مکانی و بسیار فشرده به دنبال هم بر پرده نقش بسته‌اند. چهره معصومین از وقار و صلابت برخوردار است و به هاله‌ای از نور مزین است و بانوان نیک و مقدس چادر و روبنده دارند.

معصومین و مقدسین عموماً ریش و سبیل دارند و دشمنان اغلب به صورت مبالغه‌آمیز با سبیلی از بناگوش در رفته و چشمانی از حدقه بیرون‌زده نشان داده می‌شوند که غضبناکی و شقاوت و ترس و حقارت را به شکل کاریکاتور گونه‌ای به نمایش می‌گذارد. رنگ‌های غالب، معمولاً رنگ‌های تیره و تلخ (اصطلاحاً پخته) هستند. رنگ‌ها معمولاً به دست نقاش پرده (یکی از بهترین این پرده‌‌ها منسوب به محمد فراهانی است که خود نیز پرده‌خوان بوده است)، از ترکیب رنگ‌های طبیعی (مثل اُخرا، لاجورد، نیل و شنگرف) با روغن‌های مختلف مورد استفاده در نقاشی، ساخته می‌شود.

دکتر سهیلا نجم ـ عکس از متین خاکپور

ردّ پای پرده‌خوانی در تاریخ

شمایل‌نگاری مذهبی و خیالی‌سازی در نقاشی، از دیرباز در ایران وجود داشته است؛ از نقوش نقاشان گمنام روی سفال‌های باستانی و ظروف فلزی تا پرده‌های مربوط به مجلس شبیه‌خوانی سیاوش؛ همچنین کتاب مصور ارژنگ که کتاب معروف آیین «مانی» است.

در ایران اسلامی هم برخی از کتاب‌ها نظیر بعضی از شاهنامه‌ها با تصاویر خیالی مصور بوده است. لایارد در سفرنامه خود از کتاب مصوری مربوط به خمسه ‌نظامی یاد می‌‌کند که خود هنگام نقل نقالان، در جمع نظامیان ایرانی شاهد آن بوده است. شیخ عطار نیز در کتاب اشترنامه از مهارت در هنر پرده‌بازی و نقش‌آفرینی و رنگ‌پردازی بر پرده‌های نمایش استادی ترک سخن‌ها می‌گویند و چنین می‌سراید:

هفت پرده ساختی از بهر کار            جمله رنگارنگ پرنقش و نگار

همچنین صحنه‌های خیالی‌سازی شکار و شکارچی که بر دیوارهای کاخ بیستون حجاری شده، نشان‌دهنده آن است که مسلماً پیشینه‌ این شیوه از نقاشی به قبل از زمان صفویان باز می‌گردد، اما آنچه مسلم است رواج پرده‌های مذهبیی را که امروز می‌شناسیم باید مدیون پشتیبانی پادشاهان صفوی از برگزاری آیین‌های سوگواری دانست.

پرده‌خوانی چه به صورت یک نمایش مستقل و چه به صورت کاربرد شمایل و پرده در روضه‌خوانی‌ها و مصیبت‌خوانی‌ها جهت تصویری کردن هر چه بیشتر کلام صورت می‌گرفت که در این کتاب بارها بدان از زمان شاه اسماعیل شاه صفی تا شاه عباس صفوی اشاره کرده‌ایم.

حسن مشحون نیز در کتاب موسیقی مذهبی به وجود پرده‌خوانی در زمان شاه عباس صفوی چنین اشاره می‌کند: «در دوره شاه عباس نیز به مناسبت مطالبی که می‌گویند پرده‌ها و تصاویری به شنوندگان نشان می‌دهند، سرانجام با نقل روایات غم‌انگیز مستمعان را به گریستن برمی‌انگیزند». پرده‌خوانی به ویژه در دوره قاجار رواج بسیاری پیدا کرد و به صورت نمایش پرتماشاچی درآمد.

_DSC0397

«پرده‌خوان» و چگونگی اجرای «پرده‌خوانی»

نقال در این نوع نقالی همراه با تصویر، پرده‌خوان یا پرده‌دار نامیده می‌شود. پرده‌خوان (پرده‌دار) مردی است با قدرت تجسم، تخیل، بداهه‌سازی، روان‌شناسی و موقعیت‌شناسی بسیار که از روی شمایل‌های پرده، با لحنی سوزناک و آوازی حزین و کلامی متناسب با درک و فهم مردم عامی، در فضای باز برای مردم کوچه و بازار، به نقل معجزات و وقایع مذهبی [اغلب مربوط به خاندان پیامبر اسلام (ص)] و روایت‌های عبرت‌آموز که اغلب به صورت بسیار فشرده و دنباله‌دار بر روی پرده نقش بسته است می‌پردازد.

پرده‌خوان با «مطراق» یا چوبدستی خود هر بار به بخشی از تصاویر پرده اشاره می‌کند و با قدرت و سرعت از صحنه‌ای به صحنه دیگر می‌رود و تماشاگر مجذوب را هر دم در فضای القایی موقعیتی دراماتیک قرار می‌دهد و با قدرت تجسم و بداهه‌سازی خود به کمک پرده، موقعیت‌های دراماتیک مناسبی می‌آفریند و هر جا که لازم شد گریز مناسبی منطبق با وضع و موقعیت تماشاگران حاضر می‌زند و به مدد چهره‌شناسی غریزی و تجربی خود اغلب تیپ خاصی را از میان جمع شناسایی می‌کند و ماجرای مناسب حال او را می‌گوید؛ مثلاً با دیدن جوانی خوش سیما و برومند از «حجله قاسم» می‌گوید و او را با قاسم داماد انطباق می‌‌دهد. یا با دیدن پیرزنی دردمند داستان پیرزن نیشابوری و متوکل عباسی را نقل می‌کند.

شیوه و نحوه اجرای پرده‌خوانی هرگونه که باشد، مهم‌ترین وسیله نقل پرده‌خوان، پرده و تصاویر پیچ‌ در پیچ صحنه‌های فشرده آن با محوریت فاجعه کربلا و حواشی حکمی، تاریخی و غیره است. باید توجه داشت که ضمن اصول، قراردادها و مراحل مشترک در اجرای پرده‌خوانی، هر نقال شیوه خاص خود را دارد؛ برخی، از حرکات بدنی بیشتری استفاده می‌کنند و تحرک بیشتر دارند، نظیر مرشد محمد احدی، مرشد قاسم همتی (که بیشتر نقال حماسی است) و مرشد ترابی؛ برخی، حرکات و جنبش‌های بدنی چندانی ندارند و تکیه ایشان بیشتر بر آواز است و لحن آوازی را نه تنها در اشعار، بلکه در کلام و گفتار نیز به کار می‌برند، نظیر مرشد نقی عباس همدانی، سلیمان حیدری و اکبر حسین ماهرخ؛ و بسیاری دیگر در تلفیق بازی و ایفای نقش‌ها با روایت داستان و آواز، چهره منحصر به فردی دارند، نظیر مرشد عزیزمحمد درویشی، علی‌اکبر جوانبخشی و علی مداحی.

نقش‌های صامت و ساکن پرده با قدرت بیان (کلام) و حرکات نقال، گویی به صدا و جنبش‌ درمی‌آیند و روح و جان می‌گیرند. پرده‌خوان که به تنهایی یا به همراه یک دستیار به اجرای نمایش می‌پردازد، پرده نقل را به صورت لوله‌ای حمل می‌کند و در محل مناسبی، در گوشه‌ای از معابر عمومی، گورستان، صحن امامزاده، بازار یا میدان توقف می‌کند و بساط خود را می‌گشاید و به صورت مناظره یا تک‌خوانی، ابتدا اشعاری می‌خواند که در اصطلاح، به آن پیش‌پرده می‌گویند؛ خواندن پیش‌پرده برای جذب و جلب مردم به سوی معرکه و جمع شدن آنها است. پس از آنکه مردم دور او جمع شدند، آرام آرام پرده را در مقابل جمع می‌گشاید و هم زمان، از روی نقش‌ها نقل می‌کند. ممکن است پرده‌خوان، پرده را با پارچه‌ای ساده (معمولاً سفید، گاهی آبی و سبز) که مثل پرده روی آن آویخته شده است و اصطلاحاً رویه گفته می‌شود، پوشانده باشد.

در این صورت، پرده‌خوان همراه با بازارگرمی و جلب توجه تماشاگران، آرام آرام، پارچه را کنار می‌زند، و از این طریق، کنجکاوی جمع منتظر را بیشتر برمی‌انگیزد و جذابیت بیشتری برای نقل خود تولید می‌کند. بازی با این پرده، گاهی مرا به یاد پرده نمایش کاتاکالی از هند می‌اندازد که دو مرد آن را محکم می‌گیرند و بازیگر پشت پرده، بازی و مبارزه مکاشفه‌آمیز و کنجکاوی‌برانگیزی را با آن شروع می‌کند، تا سرانجام پرده به طور کامل می‌افتد و صحنه نمایان می‌شود. در پرده‌خوانی هم پس از کنار رفتن رویه پرده، مراحل مختلف نمایش اجرا می‌شود.

شب پرده خوانی ـ عکس از ژاله ستار

مقاطع و مراحل اجرای پرده‌خوانی

در هر اجرای سنتی، معمولاً از مقدمه تا انتها مراحلی وجود دارد که بنابر مدت زمان، مکان و شیوه اجرای پرده‌خوان، و شرایط اجرا، ترتیب دقیق و خاصی ندارد، ضمن آنکه گاه دچار همپوشانی نیز می‌شود؛ در نتیجه، هرچند نمی‌توان به صورت نظام‌مند، مرزی مشخص و قطعی و عنوانی جامع و مانع برای هر یک از این مراحل قائل شد، با این حال، کوشیده‌ام تا جای ممکن به صورتی تقریبی و کلی این مقاطع و مراحل را تحت عناوینی تفکیک و مشخص کنم و درباره هر یک توضیحی بدهم. البته امروزه انجام دادن این مراحل به دلایل مختلف در مسیر شتاب روزمرگی، نسبت به گذشته و اجرای سنتی، خلاصه‌تر و متناسب با شرایط و موقعیت کنونی شده است.

مناظره دو پرده‌خوان با هم (پیش‌پرده‌خوانی)

  1. پرده‌خوانی بدون استثنا همیشه با ذکر مقدس نام خدا به شکل‌ها و با کلمات مختلف ولی همیشه به آواز شروع می‌شود؛ چند نمونه:

بسم‌الله الرحمن الرحیم                                          یا رحمان و یا رحیم

اول از حمد خدا آیه بسم‌الله است                             دوم از نام محمد که رسول‌الله است

اول دفتر به نام ایزد دانا                                          صانع پروردگار حیّ توانا

  1. گاهی قبل از شروع پرده‌خوانی اصلی، مقدمه‌ای به عنوان پیش‌پرده‌خوانی صورت می‌گیرد که یا به صورت تک‌خوانی است و یا در شکل مناظره، پرده‌خوان‌ها با هم. نقال (پرده‌خوان) و دستیارش (پرده‌خوان دیگر) مناظره سرگرم‌کننده‌ای را اغلب به شعر شروع می‌کنند؛ مثلاً پرده‌خوان شعری می‌خواند و از دستیارش می‌خواهد که آن را تکرار کند، ممکن است دستیار تعمداً کلمه‌ای را اشتباه تکرار کند، پرده‌خوان برای انبساط خاطر و تفریح مردم، شوخ‌طبعانه آن را تصحیح کند و این بازی یا به اصطلاح بازارگرمی را آن قدر ادامه دهند تا جمعیت به اندازه کافی دور آنها جمع شود. گاهی اوقات ممکن است این مناظره در میانه کار، هنگامی که پرده‌خوان احساس خستگی می‌کند، پیش بیاید؛ در این صورت، از مناظره پاپس می‌کشد و ادامه نقل را به دستیارش (پرده‌خوان دیگر) می‌سپارد.

پیش‌پرده‌خوانی ممکن است خواندن اشعار مصیبت‌بار به صورت تک‌خوانی باشد که در این صورت، معمولاً به ویژه برای شروع، همراه با مشارکت تماشاگران به صورت دم‌گرفتن ‌و همسرایی جمعی است و زمان آن اغلب ماه‌های محرم و ایام سوگواری است، پرده‌خوان با لحنی حزین با خواندن ابیاتی، ذاکر مصیبت حسین (ع) می‌شود و تماشاگران را نیز در این تذکر شریک می‌کند.

کنم چه چاره من بینوای سرگردان                            رسیده است مه ماتم ای عزاداران

بیا عزای حسین علی به پا داریم                               عزای نور دو چشمان مصطفی داریم

 

شهرام ناظری و علی دهباشی ـ عکس از متین خاکپور

دعا و ثنا

معمولاً پرده‌خوان پس از پیش‌پرده‌خوانی به شیوه نمایش شرقی مثل سوترادهارا در نمایشت هند، طلب قوت از خدای بزرگ و شکرگزاری می‌کند و او را دعا و ثنا می‌گوید و همچنین برای مردم طلب خیر از خدا می‌کند. دعا یکی از مراحل مهم و تاثیرگذار در پرده‌خوانی است که هم در آغاز و هم در پایان و گاه به هنگام لزوم در میان نقل انجام می‌شود. دعاها معمولاً آمرزش گناهان، شفای بیماران و محتاجان و طلب پرهیز از شرّ و انجام دادن خیر را دربرمی‌گیرد.

مداحی و منقبت‌خوانی

«پرده‌خوانان» ماهر و با تجربه معمولاً قبل از نقل مجالس اصلی پرده، در مدح یکایک شمایل اولیا و معصومین مداحی و منقبت‌خوانی می‌کنند و با بیانی خوش و آهنگین در ستایش آنها مطالبی می‌گویند و سپس در مدح خود پرده نیز سخن و شعری می‌گویند. یکی از ابیات رایجی که اغلب پرده‌خوانان در این گونه مواقع می‌خوانند. چنین است:

این پرده تا قیام قیامت به روزگار                               بر پرده‌های کل جهان دارد افتخار

چیزی شبیه به این کار را چنان که قبلاً نیز اشاره کردیم، سوترادهارا در نمایش سانسکریت هند در ارتباط با نویسنده و نمایشی که قرار است اجرا شود به صورت مکالمه در آغاز نمایش انجام می‌دهد.

دوران زدن (طلب انعام)

پرده‌خوان گاه پس از دعا و ثنا و یا مداحی، قبل از شروع به نقل مجالس اصلی، طلب مزد و انعام می‌کند و از مردم می‌خواهد که کسی با دادن انعامی، بانی مجلس شود و به اصطلاح چراغ اول را روشن کند، پرده‌دار معمولاً ضمن بازارگرمی، برای تماشاچیان دعا و به قهرمانان مذاهبی بسیار شناخته شده اشاره‌هایی می‌کند؛ مثلاً روضه حضرت عباس و دست‌های بریده او و از این قبیل را می‌خواند. البته این طلب انعام کردن اغلب در میانه کار و در اوج تعلیق، وقتی تماشاگران کاملاً مجذوب نقل شده‌اند و تمایل به ادامه آن دارند، صورت می‌گیرد و نقال در اوج و جذاب‌ترین لحظه، نقل را متوقف می‌کند و از تماشاگران می‌خواهد تا پولی بدهند.

همچنین در پایان کار، وقتی تماشاگران لذت معرکه را چشیدند و محو از تأثیر آن بر جای ماندند، پرده‌خوان دوران می‌زند و پول جمع می‌کند و هر کس به وسع خود، پولی می‌دهد و نقال را سپاس می‌گوید. طلب مزد کردن یا دوران زدن در میانه نقل و پایان آن در نقالی حماسی نیز رایج است.

گریز زدن (مصیبت‌خوانی و روضه‌خوانی)

پرده‌خوان معمولاً در شروع کار روضه کوتاهی می‌خواند. همچنین در میانه کار برای گرم کردن معرکه و تسلط بیشتر بر تماشاگران هر جا که نیازی احساس کند، به فراخور حال و متناسب با شرایط، گریزی به صحرای کربلا می‌زند و هر دم به گوشه‌ای از پرده اشاره می‌کند و به انگیزه و مناسبتی به زمان و مکان و واقعه‌ای گریز می‌زند و به تناسب موقعیت، هر بار به مکان، زمان، شخص و موضوعی مثل غریبی، سرگردانی اسیران، یتیمی کودکان، شام غریبان اهل حرم، دست‌های بریده حضرت عباس و گلوی سوخته علی‌اصغر گریز می‌زند؛ مثلاً وقتی سربازی مسافر یا غریبی در بین جمعیت هست، پرده‌خوان به غربت امام حسین (ع) در صحرای کربلا گریز می‌زند و با دیدن جوانی خوش سیما به حجله قاسم.

صفدر تقی زاده ـ عکس از متین خاکپور

نوحه‌خوانی و مرثیه‌خوانی

پرده‌خوان معمولاً پس از خواندن مصیبت (روضه) برای تأکید بیشتر بر احساسات مذهبی- که دستمایه اصلی کار او در درگیر کردن تماشاگرانش هست- هر جا که لازم باشد، برای سوزناکی بیشتر نقل خود نوحه‌خوانی می‌کند و مجلسی از مجالس عزا را با توجه به شمایل پرده‌ها نقل می‌کند و اغلب از شجاعت و مقاومت امام حسین، تشنه لب کربلا، در مقابل سپاه ستمگر داد سخن می‌دهد و تنها در مواردی که به مظلومیت دیگران و به ویژه کودکان مربوط می‌شود، طلب آب از بی‌شرمان ستمگر می‌کند. به عنوان مثال:

یک دفعه آنکه اصغر خود را به روی دست                               بگرفت و گفت، ای سیه شوم بی‌حیا!

طفلم سه روز است نخورده است قطره شیر                  آبی دهید بهر علی اصغرم شما

پرده‌دار گاه همان‌طور که می‌خواند، می‌گرید و نقش امام حسین (ع) و نقش راوی را ماهرانه به هم می‌آمیزد و چنان می‌نمایاند که از شدت تأثر و گریه نمی‌تواند به نقل این صحنه شرم‌آور ادامه دهد.

«موعظه و نصیحت» و «خطبه‌خوانی»

پرده‌خوان، بسته به دانش و احاطه‌اش بر شعر و ادبیات، ممکن است داستانی یا شعری از شعرای نامدار ایران نظیر سعدی و مولانا بخواند و به نوعی مردم را موعظه کند و برای آنان خطبه‌ای بخواند و آنها را به راه راست هدایت کند و از گناه و پلیدی برحذر دارد؛ مثلاً غیبت کردن، نزول‌خواری، بی‌نمازی و بی‌احترامی به والدین. او گاه به تصاویری هم اشاره می‌کند که در حواشی پرده نقش بسته‌اند؛ مثل جهنم و بهشت، کسی که روی زبانش عقربی یا ماری نقش بسته به نشانه اینکه غیبت کرده و یا مار بر گردن زنی که نامحرم او را دیده. این موعظه‌ها اغلب به توضیح تصاویری حاشیه‌ای و گاه قصه‌خوانی و حدیث‌خوانی ختم می‌شود.

گوشه ای دیگر از شب پرده خوانی ـ عکس از ژاله ستار

پرده‌دار معمولاً به صورتی تجربی و غریزی، چنان که گفتیم، از شم روانشناسی و چهره‌شناسی و موقعیت‌شناسی برخوردار است که او را در ارتباط برقرار کردن با مخاطبان بسیار یاری می‌کند؛ مثلاً با دیدن جوانی غیور و مغرور و یا پیرزنی فرتوت، سعی می‌کند به موضوعی مناسب با آنان اشاره کند و برای هشدار دادن به جوانان و برحذر داشتن آنها از بی‌مهری به پدر و مادر، قصه عاق والدین را می‌گوید؛ جوانی ناسپاس از سر غرور به مادر پیر خود بی‌حرمتی و ستم می‌کند و از سوی مادرش عاق می‌گردد، نفرین والدین موجب مرگ زودرس جوان می‌گردد و در شب اول قبر، قبرش به آتش کشیده می‌شود. شعله‌های آتش که از دلسوختگی و نفرین مادر از قبر جوان ناسپاس سر می‌کشد، ائمه و معصومین شفاعت جوان را می‌کنند، اما او نمی‌پذیرد مگر ذکر نام امام حسین (ع) شفیع محشر که موجب شفاعت جوان می‌شود؛ یا مثلاً پرکشش و جذاب جوانمرد قصاب را می‌گوید.

با تمام این توضیحات، مسلماً همه اجراها به صورت قطعی یکسان نیستند و بسته به موقعیت مکانی و جغرافیایی (روستا، شهر، پایتخت، شهرستان یا…)، موقعیت زمانی و تاریخی (مثلاً هم زمان بودن با دوران جنگ یا ماه محرم)، نوع تماشاگران، میزان دانش و آگاهی پرده‌خوان، بدیهه‌سازی‌ها، شیوه کار و انگیزه او به هنگام نقل، در این اجراها و مراحل آن ممکن است تفاوت‌هایی به چشم بخورد. به ویژه امروزه که این نوع نقالی بیشتر جنبه نمایشگاهی و جشنواره‌ای پیدا کرده و اماکن اجرا و زمان مناسب معرکه‌های سنتی، شکل جدیدی به خود گرفته، مراحل اجرای پرده‌خوانی نیز مناسب با وقت و زندگی مدرن، مسلماً خلاصه‌تر شده است.

تکنیک شفاهی (کلامی)

پرده‌‌خوانان مختلف بنابر توانایی‌ها و سبک و سیاق خود در تسلط کلام و آواز بر حرکات یا بالعکس و یا ترکیب جذاب این دو با هم، پرده‌خوانی می‌کنند، اما در همه حال، کلام و آواز و تسلط بر آن ضرورتی بنیادین است. اولین نکته‌ای که در تکنیک شفاهی پرده‌خوان نظر را جلب می‌کند، لحن سوزناک و بیان آهنگین و حزین اوست که یادآور لحن موافق‌خوان‌ها در نمایش تعزیه است و منشأ آن به مصیبت‌خوانی، (روضه‌خوانی) و نوحه‌خوانی برمی‌گردد.

پرده‌خوان با این شیوه بیان، جابه‌جا، به مناسبت لازم در مسیر کلام تا اشکال مختلف آواز و بالعکس، مراحلی را طی می‌کند و به طور کلی اغلب لحن او چیزی بین کلام و آواز است. معمولاً پرده‌خوان با سه شیوه بیانی کار می‌کند.

شیوه راوی

نقال (پرده‌خوان) در نقش راوی، با لحن سوزناک، مقدمات مجلس را- که قبلاً بدان اشاره شد- با کلام عامیانه مردم کوچه و بازار و آمیختن آن با شعر و گاه تفسیر و تعبیر شعر آغاز می‌کند. نکته مهم در این بخش، تسلط نقال بر فن بیان، قدرت تجسم صحنه‌های خیالی و فضاهای متضاد خیر و شر و بیم و امید، با کلام، فضاسازی کلامی و ایجاد فضای القایی (از طریق تعامل و تقابل بیان کلامی و حالات و حرکات بدن و چهره)، قدرت بداهه‌سازی و مناسب‌خوانی است که با شم روان‌شناختی و جامعه‌شناختی وی توأم است.

شهرام ناظری در شب پرده خوانی ـ عکس از ژاله ستار

پرده‌‌‌خوان که اغلب خود فردی عامی است، بنا بر غریزه و مهارت تجربی خود، بسیار نکته‌سنج و سخن‌پرداز است؛ وی در نهایت چیرگی، ظرافت و موقع‌شناسی گاه به پرده اشاره می‌کند، گاه با اشاره به جمع آنها را مخاطب قرار می‌دهند، گاه کرنش می‌کند، زمانی مرثیه می‌خواند و لحظه‌ای مداحی می‌کند، گاه فضایی القایی (تجریدی و غیرواقعی) می‌آفریند مثل تجسم صحنه کربلا و گاه فضایی واقعی، مثل مناجات و سلام و ذکر نام اعظم. نگاه در چهره‌های مختلف جمع می‌دوزد، تیپ یا تیپ‌های مناسب را می‌یابد و با بداهه‌سازی به قصه‌‌های متناسب و شناخته شده برای جمع (مثل جوانمرد قصاب، ضامن آهو و عاق والدین) اشاره می‌کند و یا گریزهایی به مکان، موضوع یا شخص خاصی می‌زند و بدین ترتیب، نه تنها نقل خود را برای جمع جذاب می‌کند و انعام و دستخوش می‌گیرد، بلکه اعتماد عاطفی تماشاگر را نیز برمی‌انگیزد و تنوع بیشتری به مجلس خود می‌دهد. مثلاً با دیدن جوانی بلند بالا و خوش چهره، قصه قمر بنی‌هاشم را به یاد می‌آورد، با دیدن پیرزنی، داستان عاق والدین یا داستان پیرزن نیشابوری و عباس متوکل، با دیدن نوجوانی، قصه حجله قاسم و قاسم داماد و با دیدن قصابی، داستان جوانمرد قصاب، با دیدن اهل خراسان، داستان مشهور ضامن آهو، با دیدن زنان تماشاگر، داستان حضرت زینب را نقل می‌کند و در آن میان به نقش‌ها اشاره کرده، وارد نقش‌خوانی می‌شود و از نقشی به نقش دیگر می‌رود و به جای آنها مظلوم‌خوانی یا حماسی‌خوانی و رجزخوانی می‌کند و به همه اینها باید دعوت به موقع جمع را برای فرستادن صلوات افزود. ذکر صلوات که جمیعاً صورت می‌گیرد نقش مهمی در ایجاد و شریک کردن تماشاگران در این مراسم آیینی، در تذکر و یادآوری وقایع پرده ایفا می‌کند و گویی در یک لحظه مشترک هر دو (پرده‌خوان و تماشاگران) را به ذاکر تبدیل می‌کند.»

سپس نوبت به پخش فیلم مستند « صورت‎خوانی» به کارگردانی هادی آفریده رسید و علی دهباشی در معرفی این کارگردان سینمای مستند چنین گفت:

« هادی آفریده از ۱۳۷۷ فعالعیت هنری را با تئاتر آغاز می کند و از ۱۳۸۰ با ساخت فیلم های کوتاه وارد سینما می شود. وی در سال ۱۳۸۵ درنخستین کارگاه های تخصصی مستندسازی سینمای ایران از طرف انجمن مستندسازان سینمای ایران و مرکز گسترش سینمای مستند وتجربی بعنوان مستندساز برگزیده انتخاب می شود و تاکنون در بیش از ۱۰۰ جشنواره بین المللی حضور داشته و جوایز مختلفی برای ساخت ۳ فیلم کوتاه داستانی و ۱۲ فیلم مستند به دست آورده است.

هادی آفریده ـ عکس از متین خاکپور

هادی آفریده از جمله مستندسازان مستقل سینمای ایران است و تعدادی از فیلم های وی در دانشگاه های مُعتبر بین المللی از جمله یوسی ال ای آمریکا ، دیدرویت فرانسه و انجمن انسان شناسی هلند و… تلویزیون های معتبر بین المللی نمایش داشته است.

هادی آفریده در جشنواره های متعدد در گروه انتخاب و داوری حضور داشته است و از اعضای فعال جامعه اصناف سینمای ایران “خانه سینما” و عضو پیوسته انجمن صنفی مستند سازان سینمای ایران و انجمن صنفی ایسفا است.»

و سرانجام فیلم مستند « صورت‎خوانی» به نمایش درآمد.

* مرشد میرزا علی به روایت ژاله ستار

* پرده خوانی مرشد رسول میرزاعلی ـ عکس ها از متین خاکپور

 

 

رونمایی از کتاب « پنج اقلیم حضور» به قلم دکتر داریوش شایگان

رونمایی از کتاب « پنج اقلیم حضور» به قلم دکتر داریوش شایگان

eglim EMAIL

صد و هفتاد و یکمین شب از شبهای مجله بخارا که به رونمایی از کتاب « پنج اقلیم حضور» نوشته دکتر داریوش شایگان اختصاص داشت عصر روز دوشنبه ۲۱ مهر ماه با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، نشر فرهنگ معاصر و بوک لند و با حضور ژاله آموزگار، حسن انوشه، محمدرضا باطنی،بهاءالدین خرمشاهی، کارلو چرتی، محمود دولت آبادی کامران فانی، حامد فولادوند، رضا کیانیان ، جواد مجابی، داود موسایی و … برگزار شد.

علی دهباشی این مراسم را با خیر مقدم به حاضران و به ویژه دکتر داریوش شایگان آغاز کرد و سپس چنین ادامه داد:

« شعر فارسی و شاعران متعدد و برجسته‌ این زبان نه‌تنها در حوزه جغرافیای تاریخی زبان فارسی بلکه در جهان تأثیرگذار بوده است. ده‌ها و صدها ترجمه از دواوین ستاره‌های درخشان شعر فارسی و تألیف کتاب‌های متعدد و صدها و صدها مقاله درباره ‌این شاعران و آثارشان گواهی است از تأثیر آن‌ها در ادبیات جهان.

در زبان فارسی نیز صدها کتاب ارزشمند درباره تحلیل اشعار و شخصیت شاعران بزرگ زبان فارسی منتشر شده است و همچنان شاهد پژوهش‌های جدید درباره آثار این شاعران که بر قله ‌شعر و ادب فارسی ایستاده‌اند، هستیم.

IMG

در بین آثاری که تاکنون منتشر شده به بررسی ذهنیت ما درباره شعر و شاعران پرداخته نشده است. اینکه راز و رمز حضور پیوسته و همیشگی این شاعران در زندگی ما فارسی‌زبانان از کجا نشأت می‌گیرد؟ و اصولاً ریشه‌های روانی و تاریخی این حضور دائمی در زندگی ما از سوی حداقل پنج شاعر بزرگ زبان فارسی در چه زمینه‌هایی نهفته است.

دکتر شایگان در کتاب «پنج اقلیم حضور» با عنوان فرعی: «بحثی درباره شاعرانگی ایرانیان» به حضور روانی و تاریخی پنج شاعر: فردوسی، خیام، مولوی، سعدی و حافظ می‌پردازد.»

علی دهباشی ـ عکس از متین خاکپور

سپس بهاءالدین خرمشاهی طی سخنانی کوتاه درباره این کتاب چنین گفت

« دوستان نازنین و اهل ادب، ما با کتاب به کلی تازه‎ای مواجه هستیم.مثلاٌ ما سخن و سخنوران را هفتاد سال پیش داشتیم، آن هم در زمان خودش تازه بوده، البته نگاه ادبی بر آن غالب است، ولی واقعاٌ نگاه برتر ادبی. کارهای دشتی راه هم داشتیم که بیشتر قلم‎فرسایی است، نکته گویی کمتر است. ولی در روزگار خودش گامی به پیش بوده.در این مدت هم رسالۀ قابل توجهی مرحوم زرین کوب نوشته که فلسفۀ شعر است و هنگام نگارش این اثر بیست و چند ساله بودند. بعد خود استاد زرین کوب، آثار نقد ادبی فراوان دارند، حتی به اسم نقد ادبی یا مثلاٌ شعر بی‎نقاب، شعر بی‎دروغ.»

بهاءالدین خرمشاهی ـ عکس از متین خاکپور

بهاءالدین خرمشاهی سپس به آثار دکتر شفیعی کدکنی اشاره کرد« کتاب صور خیال در شعر فارسیایشان که بی‎نظیر است و یک اثر هم دارند که من خواندنش را توصیه می‎کنم. ایشان دو بار برگزیده‏ای از غزلیات مولانا منتشر کردند . بار اول آن اواخر دهۀ ۴۰ بود که این کتاب به ده‎ها چاپ رسیده است. در این کتاب حدود ۴۶۰ غزل از مولانا برگزیده شده و پیشگفتاری دارد دربارۀ شعر و مولانا و این پیشگفتار فوق‎العاده است. تا این که می‎رسیم به کتابی متفاوت. چرا متفاوت چون این کتاب توسط ادبا نوشته نشده. ما حافظ را ادیب نمی‎دانیم البته ادب شناس بوده ولی در درجه اول شاعر بوده یا سعدی هم همین طور. این کتاب نگاه ادبی ندارد، نگاه فرا ادبی دارد. و همین حسن بزرگ این کتاب است.»

رونمایی از کتاب پنج اقلیم حضور ـ عکس از ژاله ستار

خرمشاهی در ادامه می‎افزاید: « این کتاب می‎پردازد به این که چگونه ما مخاطب دائمی شعر هستیم و می‎دانید که پنج شاعری که در این کتاب مطرح شده کدام هستند. استاد شایگان در این کتاب بسیار استادانه به این پنچ شاعر پرداخته است. و به ویژه من از بخشی که از سعدی سخن می‎گوید بسیار لذت بردم.

و به رسم همیشه رباعی ساخته‎ام که در پایان سخن برایتان می‏‎خوانم:

این نقد ادب نه رایگان می‎آید/ نه از نوکِ قلم، میان جان می‎آید

در فلسفۀ شعر قلم کم زده‎اند/ این گونه بیان از شایگان می‎آید

پس از سخنان بهاءالدین خرمشاهی، ضمن رونمایی از کتاب ، دکتر شایگان نسخه‎ای از آن را به ژاله آموزگار،حسن انوشه، محمدرضا باطنی ، کامران فانی ، کارلو چرتی ، محمود دولت آبادی ، جواد مجابی و رضا کیانیان اهدا کرد.

سپس محمود دولت آبادی از اهمیت این کتاب و نگاه ویژه دکتر شایگان به شعر و علاقه ماندگار ایرانیان به شعر حکایت کرد و از بخشی که به خیام می‎پرداخت چند خطی را برای حاضران خواند.

محمود دولت آبادی ـ عکس از ژاله ستار

و در پایان دکتر شایگان درباره نگارش این کتاب چنین گفت:

« بیش از هر چیز باید صمیمانه اعتراف کنم که در زمینه ادبیات ایران خود را خبره و متخصص نمی‌دانم. شالوده این مقالات، بر اساس زاویه دید من نسبت به خصلت شاعرانگی ایرانیان پی‌ریزی شده است، بر محور این پرسش که ارج و منزلت ایرانیان در قبال بزرگان ادبشان حاصل چه برداشتی است؟ پیوند و ارتباط درونی این مردم با شاعران بزرگشان از چه سنخ است که چنین به اعماق سرشتشان رسوخ کرده و سایه‌ای سنگین بر کل جهان‌بینی آنان افکنده است؟ غرض از این قلم‌فرسایی، سنجش و تحلیل ارتباط ایرانیان با شاعران ارجمندشان است، بالاخص آنان که طی قرون و اعصار به پایگاهی اساطیری اعتلا یافته‌اند. ایرانیان مقهور و محسور نبوغ گرانمایه شاعرانشان، دمی از حضور فعال آنان نمی‌مانند، حضوری که نشانه‌هایش را در گوشه گوشه زندگی هر ایرانی و در زوایای مختلف روحی او می‌توان یافت.

داریوش شایگان به همراه  ژاله آموزگار، جواد مجابی و رضا کیانیان ـ عکس از ژاله ستار

به یاد دارم در سال ۱۳۴۲، همسر نیکوس کازنتزاکیس نویسنده معروف یونانی، در ایران مهمان من بود، و در سفری که به شیراز داشتیم پس از بازدید از مقبره سعدی و حافظ، با تأثر و شیفتگی بسیار سخنی گفت که هرگز فراموشش نکردم: «من در هیچ کجای دنیا ندیده‌ام که مزار و مقبره یک شاعر بزرگ، زیارتگاه مردم باشد! شاید شما تنها ملتی باشید که با شاعرانشان چنین ارتباط معنوی عمیقی دارید و چنان ارجی برایشان قائلید که حضوری مدام در زندگی شما دارند.

این ویژگی، یعنی شاعرانگی به جهان‌بینی ایرانیان هویتی خلل‌ناپذیر می‌بخشد، ضمن آنکه اعتماد به نفسشان را هم تقویت می‌کند. این موقعیت کم‌نظیر به گذر زمان وقعی نمی‌نهد، گویی زمان به رابطه دیرپای ایرانیانی که خود را با بزرگانشان همدل و همزبان می‌پندارند، هیچ خدشه‌ای وارد نکرده و در برداشت آنها نسبت به حضور این شاعران هیچ مدخلیتی نداشته است. فاصله چندین قرنی اغلب این بزرگان با ما، این حقیقت که آخرین غزلسرای نامور ایران هفتصد سال پیش می‌زیسته، کوچک‌ترین رخنه‌ای در نگاهمان نیفکنده است.»

و سرانجام دکتر شایگان نسخه‎های از کتاب را برای علاقمندان امضا کرد.

 

شب استاددکتر محمداستعلامی برگزار شد

شب محمد استعلامی برگزار شد

estelami EMAIL (2)

شب محمد استعلامی صد و هفتاد و دومین شب از شبهای مجله بخارا بود که عصر سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳ با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، دایره العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار و انتشارات سخن برگزار شد.

علی دهباشی چون همیشه این مراسم را با خوشامد گویی به حاضران و نیز دکتر محمد استعلامی آغاز کرد و سپس از سید عبدالله انوار خواست تا به عنوان نخستین سخنران از دکتر استعلامی سخن بگوید.

و سید عبدالله انوار از دکتر استعلامی و شرح تذکره‎الاولیاء عطّار حکایت کرد:

« آنان که روزهای خود را با کتاب پر می‎کنند، یعنی از عمر در برابر خوانش کتاب مایه می‎گذارند و این عمرگذاری به روی کتاب را نه از جهت وقت سوزی به قول ابوالفضل بیهقی ادامه می‎دهد بلکه از آن روزی می‎خوانند تا از آن بهره بگیرند و با همگامی از این بهره به صورت مادی و معنوی زندگانی خود تحولی دهند، آنها به خوبی شهادت می‎دهند که تا چه اندازه شروح و حواشی بر سطورات کتاب در استفادت و سودجویی از کتاب مؤثر است چه تحریر کتاب چون از طریق نویسنده آن بعمل آمد. نویسنده همواره در انگار خود برآنست که فرقی بین او و خواننده از جهت فهم مطالب نگارش شده ندارد و بدین جهت همانطور که نویسنده بر نوشته خود اشکالی ندارد خواننده نیز اشکالی نخواهد داشت در حالی که منطق به آسانی این انگاره نویسنده را رد می‎کند چه نویسنده کتاب با خواننده خود یک رابطه تضایفی برقرار می‎کند نه چیز دیگر و هیچ گاه فهم مطالب ارائه شده در کتاب یک رابطه مساوی با طرفین متضایفین در ادراک مطالب کتاب نمی‎کند. کافی است فی‎المثل به مقامات که نوعی نویسندگی است نگاهی بیندازید و ببینید که نویسنده یک مقاله با یک شادی و سرشاری از لذت افاده مطلب می‎کند و خواننده با چه مشکلی در سنگلاخ آن مقاله گام بردارد و از شرحهای چند سود می‎جوید تا واقف بر گفته‎های مندرج در مقاله دست یابد و بی‏شبهه اگر آن شروح نبودند مقاله در دست خواننده ناخوانده می‎ماند. بوعلی سینا حکایت می‎کند که چهل بار متافیزیک ارسطو را خواندم و ندانستم ارسطو چه می‎گوید تا آن که با تصادفی شرح فارابی بر این اثر ارسطو به دستم افتاد. آن وقت دانستم که مابعدالطبیعه ارسطو از چه چیزی سخن می‎گوید. ابوعبید جوزجانی شاگرد و ملازم ابوعلی سینا می‎گوید بوعلی را رسم چنین بو که چون مطلبی را می‎پرداخت بدون بازدید بعد و خواندن مجدد مطالب را قابل فهم برای خوانده می‎دانند و کار را به خواننده می‎سپرد چه همانطور که در فوق گفتیم چنین می‎پنداشت که فهم خواننده در برداشت ازین نوشته همان برداشت او از این نوشته است در حالی که به واقع چنین نیست. او می‎گوید بوعلی در بیست روز بدون داشتن کتاب مرجعی مطالب طبیعیات و الهیات شفا را پرداخت در حالی که چون این کتاب به دست خواننده رسید حاجت به شرحها کرد که هر شرح سالها در تدوین خود وقت گرفت. حال که به اجمال بر منافع شروح واقف شدیم و دیدیم که شروح چه نقشی در آثار بازی می‎کنند لازم است که به این نکته نیز اشاره کنم که شروح در تداول کتاب خوانان و کتاب پژوهان بر دو قسم است؛ یکی شرحهای تشریحی که شارح در شرح حود بر آن است رفع از غموضات و عوبصات مندرج در اثر کند و اثر را با سعی خود قابل درک برای خواننده نماید، این گونه شرح را شرح توضیحی می‎گویند. درین شرح شارح در پی نویسنده می‎رود و کلامی اضافه بر قول نویسنده ندارد جز آن که رفع مشکل از کار نویسنده کرده است. دیگر شرح انتقادی است، درین شرح شارح بر آنست که قول نویسنده کتاب را به نقد کشیده و به نظر او انحرافاتی را که نویسنده در کار خود ارائه داد آگاه کند و حقیقت را به آن صورت که او می‎پندارد نه نویسنده که در اینجا تا حدی با این شرح انتقادی ابهام و سرگشتگی را که در اصل مطلب بوده است بر طرف کند. ولی به عکس نظر او غالباً یک شرح انتقادی انتقاد بر خود پیدا می‎کند که نظائر زیاد از این نوشته‎ها و انتقاد بر انتقاد در نوشته‏ها دیده می‎شود. حال اگر از اثرهای نثری بدر آییم و به آثار نظمی نیز بپردازیم می‎بینیم که شرحها در توضیح این آثار دارای منافع بیشتری است زیرا قالب شعر برای بیان مقاصد خود اغلب اوقات ساختمان کلامی را بر هم می‎زند و حاجت به آن دارد که صاحبدلی از در درآید و مطلب نظمی را نظم دیگر دهد تا بتواند مطالب منتظم در شعر را به فهم خواننده بسپارد. مضافاً شعرها غالباً از زیبایی‎های بدیعی برخوردارند که مطلع‎ بودن بر این شروح خود یکی از هنرها را عرضه می‎کند و از آنها پرده برمی‎دارد.

سید عبدالله انوار ـ عکس از متین خاکپور

با این توضیحات درباره شرح آثار چه نظمی و چه نثری به کارهای آقای دکتر استعلامی در ادب فارسی می‎پردازیم . جناب ایشان با تحویل شروح خاصی که از ادب فارسی داده‎اند ، نشان داده‎اند که یکی از بارزترین و با اطلاع‏‎ترین شارحان این گونه‎ ادبیات‎اند، چه به شرح آثاری پرداخته‎اند که حتی از تقرب به آن آثار خیلی از سلسله داران استیحاش در پیش می‎گیرند

تصحیح و نقد و شرحی که ایشان بر یکی از کتاب مشهور صوفیان یعنی تذکره الاولیاء عطّار افاضه کردهاند تا کسی از شهر آشنایی نباشد نمی‎داند که چه کرده‎اند. این اثر بزرگ در نخستین چاپی که گرفت با ناهنجاریهای بسیار همراه شد و این ناهنجاریها به اصطلاح آن کتاب را می‎راند . چاپ انتقادی و شرح ایشان بر گفته‎های صوفیان مندرج در این اثر عطّار نقش « یخرج الحی من المیت» بازی کرد چه خود تذکره الاولیاء و چه خلاصه آن هم از طریق قلم ایشان امروز تذکره الاولیاء را یکی از کتب مورد نظر اهل تحقیق قرار داده و چاپهای متعدد آن بهترین شاهد برین مدعاست .

آشنایی ایشان با نظرها و سلوک‎های صوفیان ایشان را به شرح ابیات کتاب بسیار مشهور صوفی کشاند و ایشان با قلم مشکل گشای خود از خیلی از فروبستگی‎های مولانا مشکل گشوده تا به این کار توجه نکنید و غریق زیبایی مثنوی نشوید و دست نجاتگر ایشان را در پشت خود نبینید که چگونه شما را از لجه‎های پر خطر این اثر بس سترگ به راحتی می‎رهاند، قدر این شرح برای شخص معلوم نمی‎شود. خوشبختانه چاپ‎های متعدد آن به خوبی گواه اقبال عمومی به این شرح است مضافاً آن که مثنوی مورد شرح یکی از قدیمی‎ترین دست نوشته‎ها و به اصطلاح فهرست نگاران اقدم النسخ است.

علی دهباشی ـ عکس از متین خاکپور

آقای دکتر استعلامی چون حشر بسیار به نظم کهن دارند درین سالها دست به شرح اشعار شاعری زده‎اند که بسیار کم کس به نزدیک این شاعر می‎رود و خود را گرفتار سنگلاخ دیوان او می‎کند که هم از جهت لغوی و ترکیب عبارتی و هم از جهت صنایع بدیعی و هم از سوی مسائل و مباحث عروضی و قافیه‎ای هزاران مشکل را در خود ذخیره برای رویارویی با سلسله‎داران کرده است و انصاف را که ایشان خوب با سلاح قلم خود به جدال این هَل من مبارز رفته و به شرح قصائد خاقانی فاتحانه بیرون آمده است.

ایشان را جز آن که گفتیم کتب و مقالات و اشعار فراوان دیگر است که متأسفانه ضیق وقت اجازت ورود به آنها را نمی‎دهد و مضافاَ گفته‎اند که گل آنست که خود ببوید نه آن که عطار بگوید. خود بخوانید تا به مستی این عطر دست یابید. »

پس از آن نوبت به دکتر علیقلی بختیاری رسید و وی از محمد استعلامی چنین یاد کرد:

« من با دکتر از سال ۱۳۳۴، یعنی با عیدی که می‏آید می‏شود شصت سال آشنا بوده‏ام. شاید کمتر دو نفری بتوانند این قدر با هم دوست باشند و این قدر خوب هم این دوستی را ادامه داده باشند. اما اگر بخواهم درباره آثاری حرف بزنم که دکتر استعلامی کار کرده، شاید بهتر باشد به سراغ هفت جلد کتابی بروم که ایشان درباره مثنوی کار کرده‏‎اند. وقتی شما به این کتاب‏ها نگاه می‏کنید، اگر هر مشکلی درباره مثنوی دارید حل می‏شود. خیلی ها مثنوی را شرح کرده‏اند و شاید کتابشان نیز چندین بار به چاپ رسیده باشد اما هیچ یک چون مثنوی دکتر استعلامی کامل نیست. دکتر استعلامی در مثنوی خود تمام دشواری‏ها را آسان کرده است. و بعد وقتی به قصاید خاقانی می‏‎رسیم که قصایدی است بسیار دشوار، دکتر استعلامی باز هم با پشتکار فراوان به این قصاید پرداخته و با دو جلد کار را بر خواننده آسان کرده است. وقتی به تذکره‎الاولیاء می‎رسیم، می‏بینیم که کتابی دشوار که شاید هرگز نمی‎توانستیم به کسی توصیه بکنیم آن را بخواند اکنون به کتابی خواندنی بدل شده است.»

دکتر علیقلی بختیاری ـ عکس از ژاله ستار

سپس علی دهباشی از سیروس علی نژاد به عنوان سومین سخنران دعوت کرد و سیروس علی نژاد از آموختن نزد دکتر استعلامی سخن گفت:

« پیش از هر چیز باید من تجربۀ خودم را در دانشکده ارتباطات باز کنم تا شما متوجه شوید آن موقع آقای دکتر استعلامی چه نقشی داشتند. مؤسسه عالی علوم ارتباطات که بعدها شد دانشکده علوم ارتباطات اما چون به دست آقای مصطفی مصباح زاده، یعنی مدیر روزنامه کیهان بنا شده بود، مدرسه‏ای بسیار نو بود. خب دانشگاه باید اساساٌ نو باشد. و همه هم به مقدار لازم نو بودند اما حقیقتاٌ مدرسه عالی علوم ارتباطات وضع دیگری داشت. برای این که دکتر مصباح زاده با بهترین‎های این مملکت آشنا بود و چون خودش در روزنامه بود ارتباط داشت و آنها را دعوت می‎کرد تا به این مدرسه بیایند. یکی از این افراد دکتر اردلان بود، دکتر اردلان حقیقتاٌ یکی از افراد شاخص این مملکت بود. یکی از بی‎نظیرهای ما در وزارت امور خارجه بود. شاید شبیه به او در وزارت امور خارجه کم بوده باشد و این آدم آمده بود در یک مؤسسه کوچکی که فی‎المثل ۳۰۰ دانشجو داشت رئیس دانشکده شده بود. از همین جا می‎توانید حدس بزنید که اساساٌ دکتر مصباح زاده چه جور آدم‎هایی را دعوت می‎کرد . همین آقای دکتر بختیاری نمونه درخشانی است از آدم‎هایی که آنجا به تدریس دعوت می‎شدند. هر کسی در آنجا به تدریس دعوت نمی‏شد. آقای پرویز صانعی به تدریس دعوت می‎شد، و آن موقع آقای دکتر بختیاری و آقای دکتر استعلامی بسیار جوان بودند، در کنار اینها عبدالرحمان فرامرزی را دعوت می‎کرد. این دانشکده اساساٌ فضای دیگری داشت، اساساٌ نو بود. ما در آن روزها استادی داشتیم که الان من نمیدانم کجاست، دکتر حسن ثقوی، او حقیقتاٌ آدم امروزی بود، بسیار آدم معاصری بود، یا دکتر ناصر رحیمی. با وجود این من فکر می‎کنم دکتر استعلامی جوان ترین استاد ما بود.

سیروس علی نژاد ـ عکس از ژاله ستار

و در جایی که دکتر ناصر رحیمی، دکتر اردلان و دکتر عبدالرحمان فرامرزی و علیقلی بختیاری و … تدریس می‎کردند جای آسانی نبود که هر کسی بیاید مدیر گروه بشود. و دکتر استعلامی آن موقع مدیر گروه زبان و ادبیات فارسی بود. یعنی مهم‎ترین درس‎هایی که می‎شد به یک روزنامه‎نویس داد . اهمیت دیگرش این بود که آقای دکتر استعلامی تنها مدیر گروه نبود، خودش تدریس می‎کرد و در تدریس حقیقتاٌ این شخص نوگرا بود. به ما ادبیات معاصر درس می‎داد. آن موقع اصلاٌ ادبیات معاصر رسم نبود که در دانشگاه تدریس بشود. اما آن دانشکده با آن فضایی که من برای شما گفتم این میدان را باز می‎کرد که دکتر استعلامی بیاید آنجا و به دکتر استعلامی این اجازه را می‎داد تا راجع به ادبیات معاصر صحبت کند.»

علی نژاد در بخشی دیگر از سخنانش می‎افزاید: « مقصودم این است که دکتر استعلامی در کنار ادبیات معاصر که وی بسیار بر آن تسلط داشت و به همه شاگردانش می‎آموخت، به ادبیات کلاسیک هم بیش از آن مسلط بود و در کارهای بعدی خود بیشتر رفت سراغ ادبیات کلاسیک. به هر حال وقتی به دکتر استعلامی نگاه می‎کنم یک جهت نوگرایی اوست که همیشه مایه غبن است چون خیلیها در آن زمان به این چیزها نمی‎پرداختند و دیگر سو همین چیزی است که دکتر بختیاری توضیح دادند. آدم وقتی کارنامه دکتر استعلامی را امروز نگاه می‎کند، می‎بیند که این مرد یک لحظه وقتش را تلف نکرده ، تمام عمرش با خواندن و با تحقیق سر و کار داشته است و امروز ما می‎توانیم از کتاب‎های ایشان به اندازه حضور ایشان در زمانی که دانشجو بودیم استفاده کنیم. من برای شما عمر دراز آرزو می‎کنم.»

شب محمد استعلامی ـ عکس از ژاله ستار

پس از آن علی دهباشی پیام دکتر احمد کریمی حکاک را به همین مناسبت برای حاضران خواند:

« دکتر محمد استعلامی، که دوستان نزدیکش او را بیشتر با نام کوچک علی می شناسند، آموزگار و پژوهشگری است پرکار و کم حرف که از یک سو در هیچ مدار و معیار متعارفی نمی گنجد و از سوی دیگر حجم و قدر کارش، دست کم در دو عرصۀ متن شناسی و تأویل سخن، او را به مقامی در صدر ادیبان امروز ارتقا داده که می تواند الگو و اسوۀ نسل بعدی متن شناسان و شعرپژوهان باشد. در جملۀ بالا چون، نیک بنگریم، دو سوی کار هر دانشگاهی فرهیخته و آزموده را می بینیم: روئی به گذشتۀ حرفه ای پرباری که، خواه در کیفیت و خواه در کمیت، معتنابه و چشمگیر است و روئی به سوی اثری – اثراتی – که چنین پژوهشگری می تواند در سرآمدان نسل بعد از خود داشته باشد. آنچه در اینجا دربارۀ این پژوهشگر کنجکاو و انسان نیک نفس می توانیم گفت در همین دو مقوله است و صرفأ بر اساس مشاهدات خودم در موضع یک دوست این مرد میدان ادب فارسی.

سابقۀ دوستی من با دکتر استعلامی به حدود چهل سال پیش باز می گردد، آنگاه که ایشان همراه با همسر و فرزندش به عنوان استاد میهمان به دانشگاه پرینستون آمده بود و من در دانشگاه راتگرز، که در نزدیکی پرینستون واقع بود، دانشجوی ادبیات تطبیقی بودم. کتاب مستطاب تذکره الاولیا را تازه تدوین کرده بود و من با مقولۀ تصحیح متن آشنائی کافی نداشتم. حرفهای آن روزان و شبان خوشی هم که در خدمت دکتر استعلامی گذشت دقیقأ به یادم نمانده، ولی این اثر مهم را هنوز با خود و در خود حمل می کنم که تدوین متنی منقح از میان انبوه نسخه های خطی یا چاپهای سنگی چه کار پرزجر بی اجری می تواند باشد و چقدر حیاتی در امر ترسیم راهی که آیندگان در شناخت گذشته در پیش می گیرند

از آن روزهای نزدیک به چهل سال پیش تا به امروز گامهای مصمم و استوار دکتر استعلامی اندکی هم حتی آهسته تر نشده؛ او همچنان کار می کند، گیرم گرانیگاه کارش رفته رفته بر امر تأویل و شرح متون و تدوین دانشنامه و تدارک درسهای درست و سنجیده نگریستن در شعر و نثر نیاکان فارسی زبانان امروز قرار گرفته است. دو مجلد «درس حافظ ؛ ویرایش و نقد و شرح تمام غزل های حافظ» و «حافظ به گفتۀ حافظ ، یک شناخت منطقی» خواننده را با کنج و کنارهای مهمی از کار این شاعر همۀ فصل های شعر فارسی آشنا می کند، «درس مثنوی؛ گزیده یی شامل سی بخش از شش دفتر مثنوی، با مقدمه و شرح و فهرستها» درهای عوالم دیگری از سخن مولوی را بر ما می گشاید، «نقد و شرح قصاید خاقانی؛ بر اساس تقریرات استاد بدیع الزّمان فروزانفر» شاگردان بسیاری از نسل های جدید را یک بار دیگر در محضر آن استاد یگانه و پای سخن آن شاعر دیرآشنا می نشاند، و دانشنامۀ در دست تدوین اصطلاحات صوفیه شالودۀ نظم دیگر و استوارتری از روش مدرسی آشنائی با این میراث ادبی بیکران را پی می ریزد. و چه بسیار کارهای دیگر این آموزگار دیرسال که در این مختصر ناگزیر باید گذاشت و گذشت.

در خلال سالیان اخیر چند باری فرصت دیدار و گفت و شنود با این مرد پرتوان و سخت کوش را داشته ام و، هربار، هرچه بیشتر با کارهایش از نزدیک آشنا می شدم مقام علمی اش در چشمم اوج دیگری می گرفت. در سال جاری فرصت دهمین اجلاس دوسالانۀ انجمن بین المللی ایرانشناسی در شهر مونرآل کانادا مجالی را پیش آورد تا دو سه روزی را هم از نزدیک با او به گفت وگو بگذرانم. آپارتمان کوچک ولی پر و پوشیده از کتابش از مردی سخن می گفت که حتی در هفتادوهشت سالگی هم از مغازله با معشوقش ادب فارسی دست نکشیده و گوئی هربار که متنی از این میراث را در آغوش می کشد شبانگاه از کنارش جوان بر می خیزد. این عشق دیرینۀ دیرپا بر او – و بر همۀ ما شیفتگان ادب فارسی – مبارک باد.»

پس از آن گروه موسیقی ارکستر گل‎های نوین ؛ کیوان مؤثر ( ویلون)، رامبد لطیفی ( تار) و فربد لطیفی ( تنبک) قطعاتی را در مایه اصفهان بداهه نوازی کردند و علی دهباشی از رضا مریوند تشکر کرد.

لطیفی ( تار)،

سرانجام نوبت به دکتر محمد استعلامی رسید که او نیز به روایتی مفصل از زندگی‎اش با عنوان « به یاد آن مرحوم … !» پرداخت :

«شما می‌دانید و من هم می‌دانم که این مجالس گرامی‌داشت یا بزرگداشت، که این عاشق بزرگ ایران علی دهباشی بر پا می‌کند، غزلهای عاشقانۀ او برای معشوق زیبایش ایران است، و در این میان من و شما هم مطرح می‌شویم و فرصتی پیدا می‌کنیم که بگوییم ما هم برای این معشوق عزیز او هدیه یی آورده ایم. بسیاری از عزیزانی هم که در این مجالس از آنها قدردانی می‌شود، خودشان دیگر در میان ما نیستند، و شاید از صد و پنجاه شصت شبِ بخارا، بیشتر آنها به یاد آن بزرگانی بوده است که خودشان در میان ما نبوده اند. عنوان به یاد این مرحوم در بالای این نوشته، شاید طنزگونه به نظر آید، اما اصلاً قصد طنز نویسی ندارم. این بودن و نبودن خودش طنز است، و من بی آن که از مرگ هراسی داشته باشم یا دیر و زودِ آن نگرانم کند، مرگ را پذیرفته‌ام که تنها واقعیت مسلم پس از هر تولد است، و آنچه میان این دو واقعه پیش می‌آید، و این که من میان این تولد و مرگ چه کارهایی می‌کنم یا نمی‌کنم، همیشه با احتمال همراه است.

دکتر محمد استعلامی ـ عکس از متین خاکپور

در زندگی من و هر کس دیگر آن اتفاقاتِ محتمل، گاه ارزش گفتن و یادآوری ندارد و گذران روزهای زندگی بوده، و گاه کارهایی است که ما را کمی مشخص تر نشان می‌دهد، و شاید اسمی از ما باقی گذارد که پس از ما هم به یاد عزیزان بیاید. آن وقت دوستانی هم هستند که از آدم یاد می‌کنند و شاید بگویند که فلان کس کارهای مفیدی کرده است که برای آیندگان می‌ماند. کسانی هم همیشه در کنار گود هستند و بی آن که از سبکی و سنگینی کار درکی داشته، یا اصلاً کار را دیده و خوانده باشند، تمام رشته‌های آدم را پنبه می‌کنند. ممکن است از رابطۀ دوستانه با صاحب اثر و این که خود او در روزهای آخر زندگی ارزش چنداانی برای کارهایش قائل نبود، به صورت نقل قول مستقیم هم عباراتی نقل کنند، که او اصلاً نگفته است و خودش هم که نیست تا اعتراضی بکند. اگر من خودم به یاد این مرحوم با شما حرف می‌زنم، نه قصد خودستایی دارم و نه می‌خواهم بگویم که خدمت من به عنوان یک پژوهنده و یک استاد و گاه یک مدیر در سطح آموزش عالی ایران قابل ستایش بوده است. اما کارهای من در حدّ توان این جسم و این ذهن، با عشق و مسئولیت همراه بوده است. از حاصل تمام عمر هم اگر عنوانی را با افتخار بخواهم بر خود بگذارم، عنوان دانشجوست. من در ایران و بیرون از ایران، در امریکا و کانادا و ژاپن وچندی در هند، دانشجویانی از ملیت های مختلف داشته ام، شاید از بیش از بیست ملیت مختلف، و همیشه معنای کار برای من زیستن با دانشجویانم بوده و من هم با آنها یک دانشجو بوده ام، و در هر گوشۀ این دنیا که بوده ام، گفته ام که استاد کسی است که همیشه دانشجو بماند.

خوب! حالا این همیشه دانشجو، می‌خواهد واقعیت وجود خود را به صورت تصویری در کلمات با شما در میان بگذارد، ساده و روشن و دور از خودستایی، و دور از فروتنی بی جا، چنان که پس از صد و بیست سال (؟) که دوست و دشمن به یاد این مرحوم قلم به دست می‌گیرند، جز این گزارش خودنوشت حرفی برای گفتن نداشته باشند. این روزها که این یادداشت را می‌نویسم، تیرماه ۱۳۹۳، تازه هفتاد و هشت ساله شده ام. بیش از نیم قرن دانشجویی من، یک مشت کارهای چاپ شده دارد که بعضی از آنها را خودم حاضر نیستم دوباره چاپ کنم، کارهای خام و ضعیفی است که از نو باید تألیف شود و فرصتی برای چنان بازآفرینی ندارم. کارهایی هم هست که هر یک با چند هزار ساعت تلاش و خون دل خوردن به پایان رسیده، بارها تجدید نظر و تجدید چاپ شده و عزیزانی هم بوده اند که منصفانه روی آنها داوری مثبت داشته اند. یک قسمت از زندگی من هم پشت میزهای دانشگاهها و گاه در وزارت علوم گذشته است که حاصلی از آن روزها بر جای نمانده، هر چند که قبول آن مسئولیتها همیشه به قصد کار مثبت و شامل خدمات مثبتی هم بوده، و با اطمینان می‌توانم بگویم که در یازده سال پشت میز نشستن، حتی یک بار کار کسی روی میز من برای روز بعد نمانده است. حال اگر هر جملۀ این پاراگراف را بشکافم و شرح بدهم، آن گزارش خودنوشتی را که گفتم به دست شما خواهم داد و پیش از آن، اشارۀ کوتاهی به روزگار کودکی و نوجوانی من هم باید در این گزارش خودنوشت بیاید:

من فرزند پدر و مادری از مردم خوانسارم. پدربزرگِ پدری من آشیخ عباس با وجود تحصیلات اهل مدرسه، هرگز از وجوه شرعی نان نخورده بود و در بازار خوانسار یک دکان عصّاری داشت که با درآمد ناچیز آن زندگی می‌کرد. من سالها پس از درگذشت او به دنیا آمده و او را ندیده بودم، اما آثار باقی مانده از آن پیشۀ عصّاری تا روزگار کودکی من بر جای بود. پدرم میرزا حبیب الله پیش از تولد من از لباس اهل مدرسه بیرون آمده بود و یک بار چنان که راز مگویی را برای کسی تعریف کنند، به من گفت که « آقا جانم نمی‌خواست ما از وجوه شرعی مدرسه نان بخوریم.» و پدر من به اندرز او گوش داده و سر از بازار اراک درآورده بود که به اقتضای سلامت نفس، کاسب موفقی نبود اما من این وِجهۀ شخصیت او را هم با احترام یاد می‌کنم. مادر من دختر یک طبیب محبوب مردم خوانسار بود و در خانوادۀ میرزا محمود حکیم، در آن روزگاری که آموزش همگانی در کشور نبود، پیر و جوان باسواد بودند و از نسل میرزا محمود چند پزشک موفق هم در خانوادۀ ما پرورش یافتند. من هنوز به سنّ دبستان نرسیده بودم که در سایۀ مادرم کلمات قرآن کریم را می‌شناختم، و با خواندن و نوشتن هم آن قدر آشنا شده بودم که در سال اول دبستان کتابهای کلاسهای بالاتر را می‌توانستم بخوانم. چند سال پس از مهاجرتِ پدر و مادرم به اراک، من در آن شهر به دنیا آمده و آخرین فرزند ماندۀ آنها بودم، در دبستان فردوسی اراک من از بچه‌های سر به راه و با انضباط بودم، نمره‌های خوب هم خیلی می‌گرفتم اما فقط دو بار شاگرد اول کلاس شدم. در انضباط نمرۀ عالی و در ورزش نمرۀ متوسط و گاه خوب داشتم که آن خوب هم به ملاحظۀ نمرۀ درسهای دیگرم بود. آموزش همگانی در آن روزها دو دورۀ شش سالۀ دبستان و دبیرستان بود و در دبیرستان هم فقط در سال آخر بچه‌ها انتخاب رشته می‌کردند. من سال آخر دبیرستان می‌خواستم رشتۀ ادبی را انتخاب کنم که در اراک هیچ دبیرستانی ششم ادبی نداشت. پدرم که هر دو دخترش را به خانۀ شوهر فرستاده بود و جز من باری بر دوش او نبود، تمام زندگی را فروخت و به تهران آمد تا عزیز دُردانه اش بتواند در آخرین فرصت در دبیرستان علمیّه برای ششم ادبی نام نویسی کند. سال بعد در تابستان ۱۳۳۴باید به دانشگاه می‌رفتم، و امتحان ورودی بیشتر رشته‌ها جداگانه بود.

Book2

من چهار کنکور برای رشته‌های حقوق و ادبیات و زبانهای خارجی و علوم تربیتی دادم و در چهار رشته پذیرفته شدم و در دانشکدۀ حقوق یکی از پنج نفر اول بودم که همۀ فکر می‌کردند من در آیندۀ نزدیک یکی از پایهگذاران عدالت اجتماعی خواهم شد، و نشدم! رشتۀ ادبیات فارسی دانشسرای عالی را ترجیح دادم، با بچه‌هایی از دورافتاده ترین نقاط وطن آشنا و دوست شدم که ساده زیستن و پایداری در روابط انسانی را از آنها آموختم، و هنوز میان من و شماری از آنها پیوند همان روزگار برقرار است و گاه چند پیرمرد فرسوده و نیم فرسوده، یکدیگر را در گوشه‌یی از این دنیای بی در و پیکر پیدا می‌کنیم. در پایان دورۀ سه سالۀ لیسانس ادبیات و علوم تربیتی دانشسرای عالی، می‌بایست پنج سال بیرون از تهران در دبیرستانها تدریس کنم و اجرای این تعهد را در مهر ۱۳۳۷ در بندر پهلوی آغاز کردم، دو سال در آن شهر بودم و برای این که بتوانم بیشتر درس بخوانم، موافقت فرهنگ گیلان را گرفتم که به جایی نزدیک به تهران بیایم، و از تفصیل آن میگذرم که با چه کش و واکشهایی به کرج آمدم و چند سالی هم در کرج و بعد در تهران دبیر دبیرستانها بودم. از مهر ۱۳۳۹ دورۀ فوق لیسانس مطالعات اجتماعی را در دانشگاه تهران شروع کردم، در آن افتخار شاگردی استاد غلامحسین صدیقی را یافتم که تا پایان زندگی آن یکانۀ روزگار، در انجمن ایرانی فلسفه و علوم انسانی وابسته به یونسکو، و بعد در محافل دیگر، از دیدار او و شماری از فرهیختگان نامدار آن روزگار فیض می‌بردم و اجازه داشتم که در شمار دوستاران آنها سعادت دیدارشان را داشته باشم.

Book3

در نوروز ۱۳۴۰ مثل همۀ آن سالها، با چند تن از یاران مدرسه به زیارت استاد محمد معین رفتیم و در پایان آن دیدار نوروز، استاد به من فرمود که بعد از سیزده به در، ایشان را در سازمان لغت نامۀ دهخدا ببینم، و آن آغاز همکاری با استاد به عنوان عضو هیئت مؤلف لغت نامۀ دهخدا بود که علاوه بر فیض بیشتری از محضر استاد معین، آشنایی و دیدار با شماری از یاران دهخدا و فرزانگان دیگری که در جمع مؤلفان بودند، برای من یک دورۀ آموزش پرحاصل پدید آورد. در مهر۱۳۴۰هنوز دورۀ فوق لیسانس مطالعات اجتماعی را تمام نکرده بودم، یک روز هنگا می‌که به سازمان لغت نامه رسیدم، خدمتگزار لغت نامه گفت : امروز آقای دکتر دو دفعه شما را خواستند که اینجا نبودید. به دفتر ایشان رفتم، استاد خسته از چندین ساعت کار در یک روز گرم اوایل ماه مهر، با لحنی نه مثل همیشه فرمود : شما چرا برای امتحان ورودی دورۀ دکتری اسم ننوشته اید؟ هیچ جوابی نداشتم و از سرزنش استاد دست و پایم را گم کردم، و او مهربان تر ادامه داد : فردا صبح بروید اسم بنویسید! جواب استاد را پیدا کردم : چشم استاد! و همین! آن روزها مسئولیت امور اداری دورۀ دکتری با دوست فرزانه ام دکتر سیّد ضیاء الدّین دهشیری بود و من صبح روز بعد در دفتر او بودم و او هم خبر داشت که استادان در شورای دورۀ دکتری اسمی از من برده اند که به راستی قسم، بسیار بیش از شایستگی من بود. دورۀ فوق لیسانس مطالعات اجتماعی ناتمام ماند و من از ماه آبان ۱۳۴۰ دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی شدم.

در سالهای دهۀ چهل و پنجاه، هر دانشجویی که در دورۀ دکتری زبان و ادب فارسی دانشگاه تهران پذیرفته می‌شد، این بخت موافق را داشت که شاگرد نسل اول و نسل دوم استادان ادب فارسی باشد، استادانی که در شرایطی استثنائی و با هشیاری و بهره مندی از آن شرایط، به نقطۀ اعلای شایستگی رسیده بودند و امروز برای بیشتر آنها جانشینی نداریم. درسهای دورۀ دکتری ده شهادت نامه بود و به جای نمرۀ قبولی هم قیدِ پذیرفته یا خوب یا بسیار خوب می‌گرفتیم. چهار شهادت نامۀ متون ادب فارسی، سبک شناسی، مبانی زبان شناسی، و زبان و ادبیات عرب را همۀ ما باید می‌گذراندیم. متون ادب فارسی درس استاد بدیع الزّمان فروزانفر و ستون دورۀ دکتری بود، دانشجو می‌بایست هشت متن ادب کلاسیک فارسی را بخواند و مشکلات خود را با رجوع به منابع و با پرسش از استاد حل کند و هر وقت آماده باشد برای یک امتحان شفاهی وقت بگیرد، اما نه به همین آسانی. دانشجویانی بودند که بیش از بیست سال صبح روزهای پنج شنبه در درس مثنوی استاد حاضر می‌شدند و جرأتِ درخواست وقت برای امتحان متون ادبی را نداشتند، و این شهادت نامۀ خاص را بسیاری از آنها نگذراندند و دوره را هم به پایان نبردند. سبک شناسی پس از درگذشت استاد محمدتقی بهار در کنار درس متون فارسی استاد فروزانفر بود و دانشجویی که متون ادبی را می‌گذراند، نمرۀ سبک شناسی را هم گرفته بود! زبان و ادبیات عرب درس استاد محمدتقی مدرّس رضوی بود، پیر فرزانه و وارسته یی که شاگرد او بودن جدا از بسیار آموختن، سعادتِ دیدار یک انسان بزرگوار و نجیب روزگار را هم با خود داشت. استاد مدرّس رضوی به ما شرح ابن عقیل و مقامات حریری را از آبان ۱۳۴۰تا اردیبشت ۱۳۴۱ درس داد و از او بسیار آموختیم. مبانی زبان شناسی هم شهادت نامۀ اجباری استاد محمد مقدم بود که در آن سخن تازه بسیار می‌شنیدیم و دیدار با او هم دلنشین و آموزنده بود و به یاد ماندنی. شش شهادت نامۀ اختیاری هم داشتیم : دستور زبان فارسی را استاد محمد معین درس می‌داد و علاوه بر حضور در کلاس، هر دانشجو می‌بایست تألیف یک رسالۀ تحقیقی را هم در یکی از مباحث دستور زبان بر عهده بگیرد که با دقت و حوصلۀ استاد کار سنگین و آموزنده یی بود. من سه شهادت نامۀ زبان فارسی باستان، زبان اوستایی و فرهنگ ایران باستان را با استاد ابراهیم پورداوود گذراندم. آخرین سالهای درس استاد پورداوود و پس از بازنشستگی او بود، که او در کتابخانۀ خود به ما درس می‌داد، مختصر پذیرایی چای عصر هم با درس همراه بود و بالاتر از آن رفتار متین و مهربان استاد. آن عاشق بزرگ ایران جز خودش به کسی شباهت نداشت و آنها که بخت دیدار او را داشته اند، می‌دانند که من چه می‌گویم! آن سه درس را من بعد از ظهر یکی از روزهای خرداد ۱۳۴۲در کتابخانۀ استاد پورداوود امتحان دادم و برای هر سه قیدِ خوب گرفتم. درس زبان پهلوی ساسانی را هم که در دورۀ لیسانس با استاد صادق کیا خوانده بودم، در دورۀ دکتری در سطح بالاتر دنبال کردم، آن روزها الفبای پهلوی ساسانی را راحت می‌خواندم، متن پهلوی چکامۀ برآمدن شاه بهرام ورجاوند را حفظ کرده بودم، پیوند من با استاد کیا به دوستی بدل شده بود و در سالهایی که او معاون وزارت فرهنگ و هنر و رئیس فرهنگستان زبان بود، چندی همکار و مشاور فرهنگستان هم بودم. از او بسیار آموختم که در گیر و دار کارهای دیگر فرصت بازگشت و به یاد آوردن آن همه را نداشتم و بیشتر آن خاصّه تسلط بر خطّ و زبان پهلوی ساسانی را از دست داده ام. اما استاد کیا فراتر از دانش بسیار و آموختن بی دریغ به دانشجویان، نمونۀ والای عشق به ایران و فرهنگ ایرانی بود و این رُویۀ شخصیت او از یاد رفتنی نیست. شهادت نامۀ اختیاری دیگرم تاریخ ادیان، درس استاد علی اصغر حکمت بود که شاگردان دوره‌های لیسانس و فوق لیسانس و دکتری را با هم می‌پذیرفت و برای ما که در دورۀ دکتری بودیم، نوشتن یک مقاله را هم تکلیف می‌کرد. حکمت کسی بود که در سالهای جوانی وزیر معارف کابینۀ محمدعلی فروغی شده بود و پیشنهاد تأسیس دانشگاه و پیگیری و ایجاد آن را از او داشته ایم و او نخستین رئیس دانشگاه تهران هم بوده است. وقتی که عهدهدار وزارت یا کار بزرگ دیگر نبود، سه شنبه صبح درِ خانهاش به روی دوستاران باز بود و من هم پس از روزگار دانشجویی به تکرار او را دیده بودم که انگار هنوز مسئول مسائل آموزش کشور و نگران آن بود که حاصل خدمات او و همرهانش از آسیب زمانه در امان می‌ماند یا نه؟ آخرین شهادت نامۀ اختیاری را با استاد لطفعلی صورتگر گذراندم، رندی هشیار، شوخ و شیرین زبان و لااُبالی، اما سخت عاشق ارزشهای ادب و فرهنگ ایرانی، که گاه از مسئولانی که در پاسداری آن ارزشها کوتاه می‌آمدند، تلخ یاد میکرد و زبان شیرینش هم تلخ می‌شد. عنوان درس استاد صورتگر سنجش ادبیات بود، درس را چندان جدّی نمی‌گرفت اما گفت و شنود با او ذهن را به اندیشیدن وا می‌داشت. از استاد صورتگر من امتیاز بسیار خوب گرفتم، نه برای آن که دانشجوی بسیار خوبی بودم یا خیلی درس خوانده بودم. استاد مرا از دیرباز می‌شناخت و به دور از درس و تکلیف، پدرانه با من مهربان بود، و وقتی که بسیار خوب را کنار اسم من نوشت، به سه دوست دیگر که نامشان زیر نام من آمده بود، نمرۀ خوب داد و گفت : برای این که دلتان نشکند، و گرنه شما بی غیرتها که درس درست و حسابی نخواندهاید، و او هم درس درست و حسابی به ما نداده بود که بخوانیم یا نخوانیم! بله! حق با شماست که من از درسهای اختیاری یک شهادت نامۀ اضافی هم دارم یعنی با یازده شهادت نامه دکترا گرفتهام، چه عیبی دارد؟ چیز خوب یا بسیار خوب هر چه بیشتر، بهتر!

Book4

از شاگردی استاد فروزانفر باید جداگانه حرف بزنم: صبح روز سه‌شنبه‌یی در آبان ۱۳۴۰ به اطاق شمارۀ ۱۰۲ در طبقۀ اول ساختمان دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی رسیدم، چند دقیقه دیر! استاد سر وقت آمده بود و وقتی که من درِ اطاق را باز کردم، نگاهی به من کرد که کمی جا خوردم. انگار مرا مناسب شاگردی خود ندید. از همه جوان تر بودم اما باخبر از مرتبۀ والای او. تعظیمی کردم و نزدیک ترین جا را گرفتم و نشستم. من بیست و پنج ساله بودم و در میان حاضران دانشجویانی بودند که من می‌توانستم فرزند آنها به شمار آیم، و استاد هم گاه به طنز مردی را دوست قدیم میگفت یا به بانویی اُمُّ المؤمنین خطاب می‌کرد. آن صبح سه شنبه را در بیم و امید گذراندم و دو روز بعد، صبح پنج شنبه برای نخستین بار سر درس مثنوی استاد رفتم، اما پیش از وقت رسیدم، جرأت کردم و در ردیف جلو نشستم، دفتر و دستکم را با مثنوی تحریر سید حسن میرخانی روی میز گذاشتم. ظاهر کار نشان می‌داد که بیش از همراهان سالخورده ام به دانشجو شباهت دارم. یکی دو دقیقه بعد همه به احترام استاد برخاستیم، استاد بر جای خود نشست، پس از احوال پرسی با اُمّ المؤمنین به یکی از آقایان فرمود : مهدوی آن هفته کجا بودی؟ دکتر محمود مهدوی دامغانی برادر استاد احمد مهدوی دامغانی، که بعد خود استاد دانشگاه فردوسی شد و فرزانه یی بسیار فروتن بود، برخاست و با ادب خاصّ گزارش داد که یک هفته سخت بیمار بوده است و برای غیبت خود عذرخواهی کرد. تقریر و شرح قسمتی از اوایل دفتر دوم مثنوی مولانا جلال الدّین آغاز شد، که استاد متن تصحیح نیکلسن را پیش چشم داشت، و من توانستم آن قسمت را زود در چاپ میرخانی پیدا کنم. نظم و نگاه کنجکاو من نادیده نماند، استاد رو به من کرد : جوان! تو دانشجوی این کلاسی؟ پشتم لرزید اما بر خودم مسلط شدم و برخاستم : بله حضرت استاد، امسال پذیرفته شده ام. فرمود : بنشین! نشستم و نفس را تنظیم کردم و باز سراپا گوش شدم. سه شنبه‌ها، روز سؤال بود و دوستان پرسشهای متون غیر از مثنوی را از استاد می‌پرسیدند، و من در همان هفته‌های اول دیدم که پاسخهای استاد دریافتهایی فراتر از محتوای منابع لغت و شرح متون را در بر دارد چنان که گویی آموخته‌هایش در ذهن او زاد و ولد می‌کنند و حرفهایی از او می‌شنویم که در درسهای دیگر کمتر شنیده ایم. اما هنوز با سه شنبه مشکل داشتم، می‌دانستم که من هم باید هشت متن را برای درس متون بخوانم. به فکرم رسید که از استاد سید صادق گوهرین وقت بگیرم و با او مشورت کنم. یاد همۀ خوبان و عزیزان به خیر. پس از دیدار با او هشت متن را انتخاب کرده بودم : دفتر اول مثنوی، دیوان حافظ، کشف المحجوب هجویری، تذکره الاولیاء عطار، مصباح الهدایه، منطق الطیر، هفت پیکر نظامی، و دیوان خاقانی شَروانی که این یکی را هیچ کس به سراغش نرفته بود، و استاد گوهرین هم در بارۀ آن گفت : جرأتش را داری!؟ تا سه شنبۀ بعد من پیش خودم در حدود سی صفحه از دیوان خاقانی را خواندم اما هنوز جرأت شرکت در پرسش و پاسخ را نداشتم. در این فاصله یک بار استاد امیرحسین آریانپور در محضر استاد از من یاد کرده بود و من خبر نداشتم. یاد او هم به خیر که محبتهایش از یاد نمی‌رود. روز سه شنبۀ هفتۀ چهارم یا پنجم یک بار دیگر استاد رو به من کرد : جوان! تو سؤالی نمی‌کنی! دریافت من از این کلمۀ جوان، تا حدّی این بود که زود آمدهای! برخاستم و گفتم : حضرت استاد خواندن متون را شروع کرده ام و برای هفتۀ بعد اگر اجازه بفرمایید سؤالهایی دارم. فرمود : بنشین! باز نشستم، اما این بار قوت قلبی پیدا کردم و نقشۀ هفتۀ بعد را کشیدم که با یک مشت سؤال به کلاس سه شنبه می‌آیم، و هفتۀ بعد، دومین سه شنبۀ ماه آذر ۱۳۴۰سؤالهای سه قصیدۀ دیوان خاقانی را منظم یادداشت کرده بودم، و توانستم به ترتیب صفحه و سطر بپرسم. هر وقت که استاد فروزانفر دست چپ را کنار چشم چپ می‌گذاشت و از پشت عینک یک لحظه روی چهرۀ آدم ثابت می‌ماند، یا می‌خواست متلکی بگوید یا می‌خواست ابراز رضایتی بکند. آن روز بعد از ده دوازده سؤال، من گفتم : حضرت استاد شرمنده ام، من وقت دوستان دیگر را هم گرفتم. با همان نگاه خاص به روی من خیره شد و چیزی نگفت. چند پرسش دانشجویان دیگر را هم که پاسخ گفت، وقت کلاس تمام شد و استاد فرمود : امروز بس است. هنگامی ‌که از در کلاس خارج می‌شد، من کنار در بودم و او دید که هنوز حرفی دارم و با همان نوای دلنشین خراسانی اش فرمود : هان! چیَه؟ گفتم : حضرت استاد اگراجازۀ فضولی بفرمایید، برای روز سه شنبه هم دوستان با نظر حضرت عالی یک متن مشخص را بخوانند و سؤالها را به ترتیب صفحه بپرسند، ما بیشتر فیض می‌بریم، بخصوص بعضی از متون که ما خودمان هرگز نمی‌توانیم مشکلات آنها را حل کنیم! استاد به طنز فرمود : و بخصوص عموم متون! و افزود : خوب، کدام متن؟ گفتم : بنده دیوان خاقانی را شروع کرده ام. این بار به روی من خیره شد اما چون ایستاده بود، دست چپ را کنار عینکش نبرد. تنها پاسخ من نگاهی حاکی از موافقت بود، و استاد سری تکان داد و رفت. من با سه تن از دوستان حرف زدم و آنها اگر با خاقانی موافق بودند یا نبودند با من همراه شدند، کلاسهای سه شنبه هم پرحاصل تر شد و ما تا اردیبشت سال ۱۳۴۴سه سال و نیم تمام قصاید خاقانی را خواندیم. پندار من این بود که در قصاید خاقانی دیگر مشکلی نداریم و تندنویسی پرسش و پاسخها را شرح کاملی می‌دانستم. پس از آن و در سالهای بعد فهمیدم که شاید ده برابر آن مشکلات هم بوده است و من به فکر این که آنها را می‌دانم از استاد نپرسیده بودم. تا خرداد ۱۳۴۲من دو درس مبانی زبان شناسی و ادبیات عرب، و شش شهادت نامۀ اختیاری را گذرانده بودم . در این فاصله استاد در تصحیح دیوان کبیر شمس تبریزی به جلد هفتم رسیده بود و فرهنگ نوادر لغات و اصطلاحات دیوان شمس را در دست تألیف داشت که پیوستی بر جلد هفتم بود. پیش بینی کار فهرستهای دیوان کبیر هم در خاطر او بود، و نیاز به دستیارانی داشت. افتخار این دستیاری نصیب چند تن از دوستان شد و سهم بیشتری را من به عهده گرفتم. فرهنگ نوادر لغات دیوان شمس را یک دور با استاد خواندم، و روی نمونه‌های چاپخانه نظرهای تازۀ او را ثبت کردم. برای کشف الابیات دیوان هم قرار شد که هر یک از دوستان قوافی یک جلد را استخراج کنند و به من بسپارند، من آنها را هماهنگ کنم و مواردی را که نیاز به راهنمایی بیشتر داشتم با استاد در میان بگذارم. این کار یک فرصت ارزندۀ دیگر هم به من می‌داد که هر هفته چند بار استاد را ببینم و در ضمن مشکلاتی را که در متون ادب فارسی داشتم بپرسم، برای امتحان دو شهادت نامۀ متون ادبی و سبک شناسی هم زودتر از دوستان دیگر آماده شوم، و شاید در زمانی کوتاه تر ده شهادت نامه ام را بگذرانم، و البته حواسم جمع بود که از چنین امکانی حرف نزنم. هم زمان با پایان چهارمین سال که همان سه سال و نیم خواندن قصاید خاقانی هم بود،

Book5

فرهنگ نوادر لغات و فهرست قوافی یا کشف الابیات دیوان کبیر هم رو به پایان بود. از هشت متنی که من می‌بایست بخوانم و امتحان بدهم، گفتم که یکی هم تذکره الاولیاء عطار، و تنها چاپ آن در بازار، چاپ کتابخانۀ مرکزی بود که به عنوان تصحیح علامۀ قزوینی منتشر شده بود و من می‌دانستم که آن، یک حروف چینی بازاری از تصحیح نیکلسن است که علامۀ قزوینی برای آن مقدمۀ مبسوطی نوشته و خود علامه هرگز تذکرهًْ الاولیاء را تصحیح نکرده است. خطاهای آن چاپ سر به هزاران می‌زد و وقتی که من تصحیح نیکلسن را به محبت استاد حسن مینوچهر امانت گرفتم و دیدم، آن هم چندان بهتر نبود. مشکل این کار را با استاد در میان گذاشتم. فرمود : نسخه‌هایی را که آقای مینوی عکس برداری کرده اند ببین! چند بار به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران رفتم و بسیاری از مواردی را که به نظر نادرست می‌آمد یا قابل فهم نبود، با نسخه‌های ترکیه مقایسه کردم. استاد سید عبدالله انوار هم که همواره در این گونه موارد از ارشاد ایشان برخوردار بوده ام، سراغ نسخۀ دیگری را در کتابخانۀ ملی دادند و به لطف ایشان آن نسخه را هم دیدم. نتیجه این بود که صورت درست بسیاری از موارد مبهم یا نادرستِ چاپ لایدن و تهران، در آن نسخه‌ها که از پایان زندگی عطار هم فاصلۀ زیادی نداشت، درست و قابل فهم بود. عصر یکی از روزهای پاییز ۱۳۴۳ در کتابخانۀ استاد فیشهای فهرست قوافی دیوان کبیر را تنظیم می‌کردیم، و استاد از نسخه‌های عکسی تذکره پرسید. واقعیّت را گفتم و او هم تأیید کرد که کار تذکره الاولیاء نیکلسن در پایۀ کار عظیم او روی مثنوی مولانا نیست و نیازی به یک تصحیح تازۀ تذکره هست. یک لحظه بعد به من فرمود : بیا این کتاب را زنده کن! راستی را بگویم که در آن لحظه نفهمیدم که منظور استاد چیست و چند ثانیه نگاهم روی چهرۀ او ایستاد. استاد افزود : تصحیحش کن! نتوانستم جواب روشنی بدهم، راستی را بگویم که ظرفیّت این عنایت را نداشتم یا باز منظور را نفهمیده بودم. آن روزها به من و دوست هم دوره ام دکتر اسماعیل حاکمی اجازه داده بودند که درسی هم در دانشکدۀ ادبیات بدهیم، و من به دانشجویان رشتۀ فلسفه درس عمومی زبان فارسی می‌دادم. دو روز بعد از آن گفتگو در کتابخانۀ استاد، وقتی که از کلاس رشتۀ فلسفه بیرون آمدم، استاد سید صادق گوهرین را در راهرو دانشکده دیدم، با هم به اطاق استادان رفتیم، استاد گوهرین از خدمت تمام وقت راضی نبود و می‌گفت : تمامِ وقت آدم تلف می‌شود. خسته بود وبعد از یک چای رنگ پریدۀ خدمتگزار بخش، پیاده به طرف خانه راه افتاد، موقع خداحافظی به من گفت : فردا صبح شما کجا اید؟ گفتم : هر جا که بفرمایید. گفت : پیتر اِیوری اینجاست، صبح بیا او را ببین! دیدن دارد. هشت و نیم صبح فردا من در خیابان تخت جمشید زنگ خانۀ استاد گوهرین را زدم و خدمتگزار در را باز کرد و جلوی من راه افتاد، اما آهسته راه می‌رفت، برگشت و به من گفت : آقای پیتر هنوز خواب است. استاد گوهرین در طبقۀ پایین بود، در شبستانی که باید روی زمین می‌نشستیم و استاد گوهرین هم با عبا و عرق چین! اول از درسهای من پرسید. گفتم که فقط دو درس استاد فروزانفر مانده است و موضوع تصحیح تذکره الاولیاء را هم گفتم. استاد گوهرین خودمانی تر از همیشه گفت : خیلی شانسه! تو نمی‌دونی که استاد خیلی ساله رسالۀ تازه از کسی قبول نکرده، به تو گفته : بیا با من رساله بگیر! ما ده – پونزده تا که باش رساله گرفتیم کلّی منّتش را کشیدیم. استاد اِیوری هم آمد پایین، هنوز چشمهاش پر خواب بود، گرم و مهربان با من سلام و تعارف کرد و چه فارسی را خوب حرف می‌زد! آن روز صحبت کارهای عطار بود که پیتر با کمک استاد گوهرین به انگلیسی ترجمه می‌کرد و او هم معتقد بود که کار تذکرۀ نیکلسن با کار او روی مثنوی قابل مقایسه نیست. چند روز بعد من می‌بایست استاد فروزانفر را در دفتر ریاست دانشکدۀ علوم معقول و منقول ببینم. به من فرموده بود که در کلاس عرفان آن دانشکده هم شرکت کنم که به آن می‌گفت : درس قشیریه و اصل رسالۀ قشیریه را درس می‌داد. آن روز پیش از درس قشیریه به خودم جرأت دادم و پرسیدم : حضرت استاد! این که به من فرمودید تذکره الاولیاء را تصحیح کنم، این موضوع را می‌شود به عنوان رسالۀ دکتری پیشنهاد کرد؟ فرمود : چرا نه؟ طرحت را بنویس، بیار من ببینم. یک مشکل دیگر هم بود که من با عنایت استاد صادق کیا و آشنایی آن روزها با زبان پهلوی ساسانی، رسالۀ دیگری را روی ترجمۀ یکفصل از بُتدهِشن و مقایسۀ آن با روایات آفرینش در ادیان سامی پیشنهاد کرده بودم و استاد کیا هم راهنمایی مرا پذیرفته بود، و از دو طرف با علاقه و با رودربایستی درگیر بودم، و راست بگویم که احساس توانایی بیشتری در کار تذکرۀ عطار مرا به طرف استاد فروزانفر می‌کشید. اما من از روزهایی که درس زبان پهلوی دورۀ دکتری را می‌گذراندم، رفیق راه استاد صادق کیا بودم که پیاده به خانه می‌رفت و گاه تا درِ خانه با او بودم. در آن پیاده رویها انسان فرشته خویی را یافته بودم که شخصیت والای او را دیگران نمی‌شناختند و بعد هم نشناختند، و می‌دانستم که او مرا از ماندن بر سر دوراهی نجات می‌دهد. درس پهلوی را گذرانده بودم اما دیدار او را از دست نمی‌دادم و گاه در وزارت فرهنگ و هنر به دیدنش می‌رفتم، در یکی از ضمایم کاخ گلستان که ادارۀ فرهنگ عامّۀ وزارت فرهنگ و هنر بود. تمام واقعیت را به استاد کیا گفتم و هیچ گله یا رنجشی در چشمهای مهربانش ندیدم. گفت : دوستی ما با موضوع رسالۀ دکتری ربط ندارد. آقای فروزانفر هم استاد همۀ ماست. حتماً رساله را عوض کنید! طرح رسالۀ نقد و بررسی و تصحیح و تعلیق و فهرستهای تذکره الاولیاء عطار در زمستان ۱۳۴۳ به تصویب شورای دورۀ دکتری رسید، و استاد گوهرین که کمتر حوصلۀ حضور در جلسه‌ها را داشت، آن روز حاضر شده بود و چنان که بعد به من گفت، یکی می‌بایست ناز استاد فروزانفر را بکشد و قبول راهنمایی رساله را پیشنهاد کند.

Book1

در همان روزهای دستیاری در کار فرهنگ نوادر لغات و فهرستهای دیوان شمس، استاد خبر داشت که من برای امتحان متون بیش و کم آماده ام و باز صادقانه بگویم که آن آمادگی به این معنی نبود که بر تمام دقایق آن هشت متن تسلط داشتم، و بعدها فهمیدم که همۀ ما پس از پایان روزهای مدرسه هزاران دقیقۀ دیگر می‌آموزیم که از خوش خیالی آن روزها شرمنده می‌شویم! یک روز که برگه‌های فهرستهای دیوان شمس را با هم می‌دیدیم، استاد فرمود : امتحانت را کی می‌دهی؟ هنوز جرأت نداشتم که بگویم آمادۀ امتحان متون هستم. کمتر از چهار سال بود که هر سه شنبه و پنج شنبه پای درس استاد بودم، در جواب پرسش او زبانم بند آمد و استاد سکوت مرا شکست و پرسید : همه را خوانده ای؟ گفتم : بله قربان! اما . . و در پی این کلمه باز ساکت ماندم. فرمود : هفتۀ دیگر کتابهایت را بیار! باز خاموش ماندم. فرمود : مشکلی هست؟ گفتم : حضرت استاد! در کلاس شما دانشجویی هست که بر من حقّ تعلیم دارد و می‌دانم که مدتی است آمادۀ امتحان است و نیاز به عنایت شما دارد، اگر ایشان پیش از من امتحان بدهد، به من هم لطف کرده اید. وقتی که اسم آن عزیز را که اکنون عزیز از دست رفته است، به استاد گفتم، دیدم که او هم مورد عنایت استاد است. اجازه بدهید که نام آن معلم و همکار عزیز سالهای بعد را در اینجا یاد نکنم. هفتۀ بعد آن عزیز با سؤالی رو به رو شد که انتظار آن را نداشت. استاد پس از درس مثنوی از او پرسید : « . . . ! متونت را خوانده ای؟» جواب داد : بله قربان! استاد فرمود : « دو هفتۀ بعد پنج شنبه کتابهایت را بیار!» هنگامی که از اطاق ۱۰۲ بیرون می‌رفت، من تا دفتر استادان او را بدرقه کردم. در راهرو دانشکده فرمود : « تو هم یک هفته بعد! » به این ترتیب من در چهار سال تحصیلی که سه سال و نیم می‌شد، تمام شهادت نامه‌های خود را گذرانده بودم و تنها باید روی رسالۀ نقد و تصحیح و تعلیق تذکرهًْ الاولیاء عطار کار می‌کردم، و همین جا باید به یکی دیگر از صفات ناشناختۀ استاد فروزانفر اشاره کنم، که بسیاری از دوستان با آن برنخورده بودند:

او راهنمایی رساله‌ها را آسان نمی‌پذیرفت و بودند دوستانی که این امتناع او را نشان غرور او می‌پنداشتند. اما اگر دانشجویی درگیر رساله گذراندن با او می‌شد، می‌دید که استاد با چه حوصله و شکیبایی و دقتی تن به کار می‌داد. اگر شمار دانشجویانی که در سی سال با او رساله گذرانده اند از سی و چند تن نمی‌گذرد، برای این بود که او اهل سهل انگاری نبود و در رساله یی که زیر نظر او می‌گذشت، سهم قابل توجهی از هر رساله حاصل کار استاد بود. در آبان ۱۳۴۵ درست پنج سال پس از ورود به دورۀ دکتری از رساله ام دفاع کردم، اما از محضر پُرفیض استاد دور نماندم و تا اردیبشت ۱۳۴۹ که به مرتبۀ دانشیاری رسیده بودم، صبح روزهای پنج شنبه شاگرد درس مثنوی بودم و در کارهای دیگر استاد هم دست بر سینه داشتم و خدمت او را افتخار خود می‌دانستم. شاگردی استاد بدیع الزّمان فروزانفر موهبتی در زندگی اجتماعی من بوده است، و خوب میدانم که اگر حرمتی در میان پژوهندگان این روزگار داشته باشم، فراتر از شایستگی من، و بیشتر داوری عزیزانی است که مرا به نام شاگرد بدیع الزمان میشناسند!

در همان سالهای دانشجویی من، دو مؤسسۀ آموزش عالی جدا از دانشگاه تهران تأسیس شد که هر یک به دلیلی با من ربط داشت. در ۱۳۴۴ یکی از مدیران پیشین وزارت دارایی در تلاش ایجاد مدرسۀ عالی ادبیات و زبانهای خارجی، و از حمایت و همکاری یکی از سرشناسان اقتصاد و بازرگانی به نام دکتر علی محمد بنکدارپور برخوردار بود. پدر همسر من سید محمد حسین انوار که چهرۀ درخشانی بود و با همۀ بزرگان و نامداران دوستی داشت، پیشنهاد کرد که استاد علی اصغر حکمت ریاست مدرسۀ عالی ادبیات و زبانهای خارجی را بپذیرد، و من هم که شاگرد حکمت بودم در این گیر و دار می‌بایست گوشۀ این کار را بگیرم. اما به دلیل گرفتاری رسالۀ دکتری از قبول مسئولیتی در آن مدرسه عذرخواهی کردم وحضور محمد یزدانفر که سالها در وزارت فرهنگ معاون شایسته یی برای حکمت بود، در این کار هم به سامان دادن آن مدرسه کمک کرد، و من پس از معرفی شماری از دوستان برای تدریس، با تعهد چند ساعت درس از وظایف اداری در آن مدرسه معاف شدم. استاد حکمت از من رنجید، اما یک سال بعد که در یکی از همان دیدارهای صبح سه شنبه با استاد فروزانفر به خانۀ او رفتم و استاد خبر گذراندن رساله‌ام را به او داد، حکمت تبسمی کرد و گفت: پارسال دلم از تو گرفت، اما حالا می‌بینم که در کارها برنامه داری، آفرین پسرم! و من تا سال ۱۳۵۹ که حکمت با پیری و بیماری و زمین خوردن و شکستگی بیشتر استخوانهایش پایان دردناکی داشت، هر چند گاه با سید انوار که هم پدرزن بود و هم مرشد، به دیدار حکمت می‌رفتم. چند هفته پیش از درگذشت حکمت که آخرین دیدار با او بود، مردی که دیگر توان حرکت نداشت، باز از دانشگاه می‌پرسید و گویی نگران آن بود که حاصل سالهای خدمت او به عنوان مؤسس نهادهای آموزش همگانی، و پیشنهاد کنندۀ تأسیس دانشگاه و نخستین رئیس دانشگاه تهران، آیا بر جای مانده است؟

مدرسۀ دیگری که در همان سالها به وجود آمد، دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی بود، مدرسۀ روزنامه نگاری و سینماتوگرافی و روابط عمومی و مترجمی. آغاز کار آن دانشکده یک کلاس کوچک خبرنویسی بود که در خیابان فردوسی در یک ساختمان کهنۀ متعلق به روزنامۀ کیهان تشکیل می‌شد و از همان روزها دکتر مصباح زاده آن را پی ساختمان یک دانشکده می‌دانست و حدیث آن عشق بر زبان او بود. در پاییز ۱۳۴۶ که نخستین امتحان ورودی آن دانشکده را در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران برگزار کردیم، مسئولیت بخش زبان فارسی را من بر عهده گرفتم و می‌دانستم که دکتر مصباح زاده بر زبان فارسی بیش از تدریس ادبیات تأکید دارد و درست نویسی در مطبوعات نگرانی اوست، و دوستانی را به کار دعوت کردم که سابقۀ تدریس جدّی در انشاء فارسی داشتند و ضوابطِ درست نوشتن را می‌دانستند. مصباح زاده مرا متوجه کرده بود که زبان فارسی و ادبیات فارسی دو مقولۀ آموزشی متفاوت است، و این که من در سالهای بعد هم روی آن تأکید داشتم، از او آموخته بودم. اما در سالهایی که من تدریس در دانشگاه تهران را آغاز کردم و پس از آن در دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی، مشکلی هم در کار خود به وجود آوردم که هرگز از آن پشیمان نبوده ام : من در همان سال ۱۳۴۳ که به دانشجویان رشتۀ فلسفه درس زبان فارسی می‌دادم، انتظار منطقی جوانها را درک می‌کردم که می‌خواستند به ادبیات امروز هم بپردازم، و هر هفته نیم ساعتی را به گفتگو در بارۀ شعر، نقد ادبی و شعر امروز و داستان نویسی اختصاص می‌دادم و توجه نداشتم که این کار، سؤالهایی را به کلاسهای همکاران می‌برد و برای بسیاری از آنها مشکل ایجاد می‌کند، و صادقانه بگویم که خود من هم برای بسیاری از آن سؤالهای بچه‌ها می‌بایست مطالعه کنم و جواب حاضر نداشتم. در دانشکدۀ ادبیات همکارانی داشتیم که نگاه به روی جلد یک کتاب داستان را هم گناه می‌دانستند و یکی از آنها یک بار به من گفت : از افتخارات من این است که در تمام عمرم یک رمان نخوانده ام! در دانشکدۀ علوم ارتباطات، من ادبیات معاصر را به عنوان یک درس مستقل در برنامه گذاشتم. در این درس خود من هم ساعتهای زیادی را صرف فراهم کردن موادّ درس می‌کردم و به دانشجویان می‌گفتم که ما داریم با هم درس می‌خوانیم. از همان آغاز، از ابتکارهای دکتر مصباح زاده این بود که یک درس مسائل روز گذاشته بود و مسئولان یعنی نخست وزیر و وزیران را دعوت می‌کرد که هر یک در بارۀ حوزۀ کار خودشان حرف بزنند و به پرسشهای دانشجویان جواب بدهند. همین کار را من در درس ادبیات معاصر کردم و چند بار که شاعران و نویسندگان معاصر را به کلاس ادبیات معاصر بردم، برای خود من هم بسیار آموزنده بود، خاصّه چند بار که نادر نادرپور در آن برنامه دعوت شد و پُرمایه حرف زد. کار به نوآوران هم محدود نمی‌شد و برای مثال یک بار از مطیع‌الدولۀ حجازی دعوت کردم و با این که حجازی آن روز سناتور بود و جوانها هم شناختی از قلم و محتوای آثار او نداشتند، دیدار با او بر دل همه نشست، و یکی از دانشجویان که پیش از آمدن حجازی گفته بود : چرا فسیلها را دعوت می‌کنید؟ در پایان آن جلسه دنبال ما دوید و گفت : آقای حجازی باز تشریف می‌آورید؟ درس ادبیات معاصر برای من عوارض دیگری هم داشت که یک سلسله مکاتبۀ بی نام و نشان به صورت دشنام و تهمت به هر جایی که من کار می‌کردم فرستاده می‌شد و من با خاموشی به آنها جواب می‌دادم. در دانشکدۀ علوم ارتباطات هم دکتر مصباح زاده و دکتر علیقلی اردلان که ریاست آن دانشکده را پذیرفته بود و منّتی بر همۀ ما داشت، اعتنایی به آن نامه‌های بی امضا نمی‌کردند. با گذشت زمان درس ادب معاصر به عنوان یک ضرورت پذیرفته شد و در برنامه ریزی دبیرستانها هم جایی باز کرد. در سالهای ۱۳۴۹به بعد با مسئولیت تمام وقتی که من در خدمات دانشگاهی و گاه در مدیریت گوشه‌هایی از آموزش عالی داشتم، کار روی ادب معاصر را نتوانستم دنبال کنم اما دوستان دیگر، سطح درس ادب معاصر را بسیار بالاتر بردند. دو کتاب بررسی ادبیات امروز ایران، و ادبیات دورۀ بیداری و معاصر هم که آن روزها کار تازه و موفق من بود، سرآغازی شد برای تألیف کتابهای تحلیلی و درسی ادب معاصر که باز عزیزان کارهای پرمایه تری عرضه کردند و شاید نیازی – و نیز فرصتی – نبود که من در آن دو کتاب تجدید نظر کنم، یا با ملاحظات خاصّ این روزگار کار تازه یی به جای آنها عرضه کنم، که این برای من ممکن نبود و هرگز به ملاحظۀ روزگار چیزی نمی‌نوشتم!

در همان سالها نویسندۀ نامدار زین‌العابدین رهنما پس از نشر کتاب موفق خود پیامبر، و یک رمان دیگر با عنوان زندگانی امام حسین، به فکر ترجمه و تفسیر قرآن کریم افتاده و کاری بیش و کم متفاوت را پیش گرفته بود. یک روز جمعه در تابستان ۱۳۴۵ بی‌خبر به خانۀ ما آمد و پس از صبحانه یی مختصر به من گفت : من به کمک شما نیاز دارم، از خودتان بگویید، من شنوندۀ خوبی هستم. سوابق درس و مشقم را برای او گفتم و او موضوع ترجمه و تفسیر قرآن مجید را مطرح کرد که انتظار داشت من یکدست کردن و یک نظارت ادیتوریال بر آن را قبول کنم. وقت گذاشتن روی چنان کاری آسان نبود و من پس از چند روز به شرط آن که در هفته بیش از بیست ساعت وقت نگیرد پذیرفتم. روزنامۀ کیهان دفتری به آقای رهنما داد، و این همان روزهایی بود که من کلاس خبرنویسی روزنامۀ کیهان را داشتم و هنوز امتیاز تأسیس دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی صادر نشده بود. پانزده ماه من ادیتور ترجمه و تفسیر قرآن آقای رهنما بودم، و گوشه یی از آن کار را هم همسر فرزانه و از دست رفتۀ من پروین انوار بر عهده داشت که خود نیز مرجع شناس و کتابداری آشنا با این زمینه بود، و آن روز معاونت کتابخانۀ جُردن ( پلی تکنیک تهران ) را برعهده داشت که امروز کتابخانۀ دانشگاه امیرکبیر است. دوستی من با آقای رهنما و فرزندان فرزانۀ او سالها پیش از ترجمه و تفسیر قرآن کریم آغاز شده بود و پس از آن پانزده ماه متوقف نشد، اما به ضرورتی دیگر کار ترجمه و تفسیر قرآن کریم را دکتر علی اصغر حلبی ادامه داد که بی هیچ مجامله برای آن شایسته تر از من بود. در پاییز ۱۳۴۶موضوع جدا کردن آموزش عالی از وزارت فرهنگ، و تأسیس وزارت علوم و آموزش عالی مطرح شده بود و دکتر مجید رهنما از هر کسی برای تأسیس آن وزارت خانه شایسته تر بود. به پیشنهاد رهنمای بزرگ، فرزند او با یک تصویب نامۀ هیئت دولت مرا به وزارت علوم برد. روزی که در یک ساختمان اجاره یی در خیابان ایرانشهر، نخستین کار اداری را به عهده گرفتم، تمام وزارت خانه ده نفر عضو نداشت اما به تدریج خیلی‌ها آمدند که بالا رفتن از پله‌های اداری را بهتر بلد بودند. من بیشتر به عنوان یک دوست، چندی مشاور وزارت علوم بودم، و این همان روزهایی بود که دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی تأسیس شد و من پس از ساعات اداری وظیفه یی در آن دانشکده داشتم و آن کار را هم بهتر بلد بودم. در همان روزها صحبت از استادیاری دانشکدۀ ادبیات هم بود و دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران هم به یک استادیار زبان و ادب فارسی نیاز داشت که من خواستار هیچ یک از آن دو مقام نبودم. خاصّه در دانشکدۀ علوم تربیتی همان عزیزی که یک بار در امتحان درس استاد فروزانفر تقدم او را مراعات کرده بودم برای امتحان ثبت نام کرده بود و می‌بایست میدان را برای او خالی بگذارم. این را هم بگویم که من دانشسرای عالی را خانۀ خودم می‌دانستم و دلم پیش دانشجویانی بود که از دورترین نقاط وطنم به آنجا می‌آمدند، و با رفتن به دانشسرای عالی، پیوند من با دانشگاه تهران و استادان و همکارانم بی‌آسیب‌تر می‌ماند. به صورت استادیار نیمه وقت به دانشسرای عالی رفتم و تا سه سال که مسئولیتی در دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی داشتم، در هفته یک روز هم استادیار دانشسرای عالی بودم و به دو کلاس درس می‌دادم.

در سال ۱۳۴۹ داشسرای عالی برای مدیریت خدمات آموزشی و سرپرستی دورۀ شبانه مرا به قبول این دو کار دعوت کرد که مرتبۀ دانشگاهی من هم می‌بایست به استادیار تمام وقت تبدیل شود. دکتر صدرالدّین الاهی دوست گرانمایۀ من که دورۀ دکترای خود را در فرانسه به پایان رسانده و برای کار دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی بسیار مناسب تر از من بود، در همان روزها از راه رسید. من از تیر ۱۳۴۹ در دانشسرای عالی عهده دار دو کار اداری شدم که با تدریس تمام وقت همراه بود، اما سنگینی بیش از دوازده ساعت کار هر روز را، همکاری با دکتر احمد هوشنگ شریفی رئیس دانشسرای عالی و با معاون فرزانۀ او دکتر محمود میرآفتاب، دلنشین می‌کرد و اگر من گاه تا ساعات دیر شامگاه سر کار بودم، جای هیچ شکایتی نبود. عزیزان دیگری هم که در کنار من به کارهای دانشجویان می‌رسیدند، آن قدر صمیم و دلسوز بودند که با گذشت بیش از چهل سال، هنوز دوستان خوب من اند. در دانشسرای عالی و پس از آن در دانشگاه تربیت معلم، من به مرتبۀ دانشیاری و استادی هم رسیدم و در سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶مسئولیت مؤسسۀ تحقیقات تربیتی، مدیریت انتشارات و روابط دانشگاهی و مدیریت گروه آموزشی زبان و ادب فارسی را هم پذیرفتم، در هر سمت خدماتی کردم، اما هنگامی که رستاخیز برای همه (؟) اجباری شد، بهتر دیدم که در خاک مدفون بمانم و در زمستان ۱۳۵۶ فقط با چهل و یک سال سن و بیست و یک سال خدمت بازنشسته شدم و پس از آن، دیدم که در آن ده یازده سال خدمات اداری، چه کارهای بهتری می‌توانستم بکنم که شاید می‌ماند و امروز می‌گفتم اینها کار من است! پس از سال ۱۳۵۷یک بار دیگر با حفظ بازنشستگی به کار دانشگاهی برگشتم و هنگامی که همۀ دانشگاهها برای سه سال بسته شد، من راهی هموارتر پیش پای خود دیدم که باید در خانه نشست و دانشگاه را به خانه‌ها فرستاد، و این سی و چند سال که بیشتر هم در دیار غربت گذشته، سالهای پرحاصل‌ترم بوده و نشر چند هزار صفحه کار تازه و تجدید نظر در کارهای گذشته حاصل روشن‌تری داشته است.

کارهایی هم که این سالها به تکرار منتشر شده، همواره جای اصلاح و تجدید نظر دارد و از نظر من هیچ کاری نهائی نیست. در سی و چهارسال گذشته از ۱۳۵۹ تا امروز بیش از هشت هزار صفحه کار تازۀ من به صورت کتاب و مقاله انتشار یافته، و بیشتر آنها به چاپهای مکرر رسیده است. تصحیح شش دفتر مثنوی مولانا جلالالدّین که همکاران من از آن به عنوان شرح یاد می‌کنند، فقط شرح نیست. نزدیک به دو هزار بیت در این کتاب و از جمله دو بیت آغاز مثنوی، برای اولین بار مطابق با نسخه‌های قونیه و قاهره و تهران تصحیح شده، و در مقایسۀ لفظ به لفظ با کار نیکلسن، بیش از دو هزار بیت مثنوی که مطابق گفتۀ مولانا ست با تصحیح نیکلسن تفاوت دارد و این سخن، نفی عظمت کار نیکلسن نیست. من صورت درست کلام مولانا را با شرحی روشن و همه کس فهم به خانه‌های مردم فرستاده ام و دلیل موفقیت کارم همین است. در درس حافظ / نقد و شرح غزلهای حافظ، و در نقد و شرح قصاید خاقانی هم نظر به همین درستی متن و شرح ساده و روشن بوده است. در موارد بسیاری مثنوی را با کمک مثنوی شرح داده ام و همین ارتباط گوشه‌های کلام به یکدیگر، در کار حافظ و خاقانی هم واسطۀ تفهیم درست معنا بوده است. در کنار اینها و در کنار تجدید نظرهای مکرر در تذکرهًْ الاولیاء عطار در چاپهای پانزدهم تا بیست و چهارم آن، کارهای جنبی دیگری هم داشته ام که همه کوششی برای تفهیم درست بوده است : کتاب حافظ به گفتۀ حافظ یک فریاد است که عزیزان من تا کی می‌خواهید زن و فرزند حافظ را به معشوق مذکر او بدل کنید؟ حافظ مرد خانه و خانواده است، و برای تنها پسری که در کودکی بیمار شده و مرده است می‌گرید : یوسف عزیزم رفت، ای برادران رحمی! و غزلهایی دارد که مرثیۀ این نازنین پسر است. در شعر حافظ مغ بچه و ترسا بچه هم فقط ساقی میخانه است اما اگر زاهد خلوت نشین سر از میخانه درآورد، اوست که ساقی را وسیلۀ ارضاء محرومیتهای گذشتۀ خود می‌پندارد. در رسالۀ فشردۀ حدیث کرامت، در نقد و بازشناسی سیَرُالملوک نظام الملک، و در بیش از هفتاد مقاله در نشریات پژوهشی درون و بیرون ایران، جز تفهیم منطقی و به زبان ساده راست گفتن به عزیزان دانشجو و خوانندگان دیگر هدفی نداشته ام. در تمام این سالها انتظار من از دوستان و همکاران هم این بوده است که نقاط ضعف کارهایم را به من بگویند، که نگفته یا فرصتی برای آن نداشته‌اند و به هر حال، هم کار من و هم کار همۀ آنها روی ادب و فرهنگ این آب و خاک، همیشه می‌تواند جای حرف داشته باشد.»

 

 

همایش نکوداشت استاد غلامعلی پور عطایی استاد بی بدیل موسیقی و دوتار نواز نامی ایران ،باشاهکار(نوائی نوائی ) در روز به خاک سپاری او ، سر آغازباشعری از سر کار خانم منیژه پلنگ پوش ،نگار نگارین .. دل عاشقم هرچه شوریده تر صدای دوتارت، پسندیده تر… شررهای دل را به آهنگ ساز… بزن با دوتارت که دارم نیاز… مغنّی رهِ آشنایی بزن….. بیا با دوتارت ، نوایی بزن…. به زلف دوتارت تو انگشت نِه… که بگشایی از بندِ جانم گره….. دو تاری که عاشق،سماعی کند…. دمِ عارفان، هوی و هایی کند….. سماعی که جان را به جوش اورد…… فسرده دلان در خروش آورد…. بزن، تا که هستی بیفزایدم…. که غم، از دلِ خسته بزدایدم..

یادیک هنرمند…….دوتار ساز دل است.
غلامعلی پورعطایی، خواننده ‹نوایی نوایی’، درگذشت
غلامعلی پورعطایی، نوازنده دوتار و خواننده موسیقی نواحی خراسان درگذشت.
آقای عطایی که با خواندن «نوایی نوایی»‌ و دیگر عاشقانه های خراسانی شهرت و محبوبیتی فراوان داشت،‌ روز شنبه ۱۲ مهر،‌ در ۷۳ سالگی درگذشت.

عکس

تارزنی غلامعلی عطایی در چند مراسم شاهنامه خوانی از اجراهای به یادماندنی اش بود.

در اوان جوانی و در سال ۱۳۴۴ به سبب شهرت در نوازندگی و خوانندگی به تهران دعوت می‌گردد تا در تالار رودکی، مجامع هنری و سفارتخانه‌های اروپایی و رادیو و تلویزیون، همراه با گروه هنرهای آیینی، سنتی و حرکات موزون به سرپرستی هنرمند برجسته هنرهای آیینی «آقای محمدفاروق کیانی‌پور» و دیگر هنرآفرینان میراث کهنسال به اجرای برنامه بپردازد که بسیار مورد اقبال واقع می‌گردد. شهرت وی در این زمان تا بدانجا می‌رسید که ضمن سفر به سراسر ایران، برای اجرای برنامه در کشورهای گوناگون از وی دعوت به عمل می‌آید.

 

در اوان جوانی و در سال ۱۳۴۴ به سبب شهرت در نوازندگی و خوانندگی به تهران دعوت می‌گردد تا در تالار رودکی، مجامع هنری و سفارتخانه‌های اروپایی و رادیو و تلویزیون، همراه با گروه هنرهای آیینی، سنتی و حرکات موزون به سرپرستی هنرمند برجسته هنرهای آیینی «آقای محمدفاروق کیانی‌پور» و دیگر هنرآفرینان میراث کهنسال به اجرای برنامه بپردازد که بسیار مورد اقبال واقع می‌گردد. شهرت وی در این زمان تا بدانجا می‌رسید که ضمن سفر به سراسر ایران، برای اجرای برنامه در کشورهای گوناگون از وی دعوت به عمل می‌آید.


غلامعلی عطایی متولد ۱۳۲۰ در منطقه محمود آباد تربت جام و بازنشسته آموزش و پرورش بود. او که از جوانی به خوانندگی و نوازندگی علاقه داشت، در سال ۱۳۴۴ به تهران رفت و در جاهایی چون تالار رودکی،‌ سفارتخانه ها و رادیوتلویزیون به اجرای برنامه پرداخت.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) غلامعلی عطایی در گفتگویی درباره دوتار گفته بود:‌»دوتار ساز دل است. هیچ‌کس از عبارت دوتارنوازی استفاده نمی‌کند و همه می‌گویند؛ دوتارزنی. دوتار را می‌زنند، ولی بقیه ساز‌ها را می‌نوازند. دوتار یک جور فریاد است اما این زدن به معنای خشونت نیست. بیشتر جوشش و عصیان روح است. روال دوتار‌زدن اینگونه است که از یک دعوا شروع می‌شود و به آشتی ختم می‌شود.»
او در شماری از فیلم های سینمایی و سریال های تلویزیونی ساز زده بود و جلو دوربین فیلمسازانی چون بهرام بیضایی و واروژ کریم مسیحی نیز رفته بود.
تارزنی غلامعلی عطایی در چند مراسم شاهنامه خوانی از اجراهای به یادماندنی اش بود.
او در ماه های اخیر مبتلا به عفونت ریه و دردهای شدید کمر و گردن شده بود.

شعرزیبای خانم  نگارین

 

نوای ساز او گلبانگ شور است
دوتار پورعطایی، غرقِ نور است

دوستان و هنرمندان میهنم ،با اندوه بسیار ، در گذشت هنرمند محبوب دوتار خطّه ی هنرپرور خراسان بزرگ – تربت جام، آقای غلامعلی پور عطایی را به خانواده ی محترمش و به شما و دوستداران فرهنگ هنر ایران زمین تسلیّت می گویم….
و اکنون از وداع آخرین با او ، برمی گردم……
جنازه اش را دیدم که چه آرام و صبور بر دوش یاران نشسته بود بی هراس و چه سبکبال،به سوی قرار گاه خویش در تربت جام می رفت…..می رفت ،تا دقایقی دیگر در آغوش خاک آرام گیرد و به سکوتی جاودانه بپیوندد………..
آری…….. وقتی آواره باشی،تنها با مرگ ،سبکبار می شوی………
چه کسی سکوت خاک را خواهد شکست؟
بنواز دوتار محزونت را و زمزمه کن شعر رهایی را که،
من مسافری غریبم که نماز عشق را شکسته می خوانم….و
تو انگشتانت به نیایش نشسته است…
بنواز تا با صدای دوتار تو،پرواز کنم……اگرچه به این جرم سنگبارانم کنند……
بنواز، که با بارش ترنّم ساز تو، و رویش شعرهای من،
رگ های گِل آلود مرداب گشایش یابد و
کویرمیهنم به رؤیاهای سبز، پیوند می خورد…..

دل عاشقم هرچه شوریده تر
صدای دوتارت، پسندیده تر…

شررهای دل را به آهنگ ساز…
بزن با دوتارت که دارم نیاز…

مغنّی رهِ آشنایی بزن…..
بیا با دوتارت ، نوایی بزن….

به زلف دوتارت تو انگشت نِه…
که بگشایی از بندِ جانم گره…..

دو تاری که عاشق،سماعی کند….
دمِ عارفان، هوی و هایی کند…..

سماعی که جان را به جوش اورد……
فسرده دلان در خروش آورد….

بزن، تا که هستی بیفزایدم….
که غم، از دلِ خسته بزدایدم..
نگارین

 

خواننده نوایی نوایی در سن ۷۳ سالگی درگذشت

پورعطایی در گفت‌وگویی عنوان کرده است: «دوتار ساز دل است. هیچ‌کس از عبارت دوتارنوازی استفاده نمی‌کند و همه می‌گویند؛ دوتارزنی. دوتار را می‌زنند، ولی بقیه ساز‌ها را می‌نوازند. دوتار یک جور فریاد است اما این زدن به معنای خشونت نیست. بیشتر جوشش و عصیان روح است. روال دوتار‌زدن اینگونه است که از یک دعوا شروع می‌شود و به آشتی ختم می‌شود.»

 

درگذشت غلامعلی پورعطایی خنیاگر و نوازنده صاحب‌نام دوتار منطقه تربت جام خراسان می‌تواند مهر پایانی باشد بر نسلی از نوازندگان و خوانندگان این منطقه که در یک دهه گذشته عمده آنها یا به دلیل کهولت سن و یا بیماری و اتفاقاتی پیش‌بینی‌نشده درگذشتند. غلامعلی پورعطایی از معدود هنرمندان موسیقی نواحی بود که تا مقطع فوق دیپلم درس ‌خوانده بود و همین ویژگی به او این توانایی را بخشید که بتواند با جامعه شهری ارتباط بهتری برقرار کند در سال ۱۳۲۰ در منطقه باخزر تربت جام به دنیا آمد.

دوتار و آوازهای منطقه تربت جام را از مادرش (لیلی توکل) فرا گرفت و بعد از آن نزد خنیاگری رفت که درکی کامل از آوازهای منطقه خراسان داشت؛ استاد «ملا شهاب‌الدین شیرمحمدی» که از اساتید به نام سرآوازهای محلی جام، باخرز و … بود و حاصل برخی آوازهایش در پژوهش‌های فوزیه مجد و محمدتقی مسعودیه در سال‌های دهه پنجاه ثبت و ضبط شد و بعدها در کتاب «موسیقی تربت جام» مسعودیه هم مورد استفاده قرار گرفت.

پورعطایی آموزش جدی دوتار را نیز نزد ذوالفقار عسگریان فرا گرفت که در زمره نوازندگان برجسته منطقه بود و مدتی نیز نزد «نورمحمد درپور» که از او به عنوان گنجینه موسیقی منطقه یادمی‌شود آموزش دوتار نوازی و آوازهای محلی منطقه را توامان فرا گرفت.

در سال‌های بعد از انقلاب و به خصوص دهه‌ هفتاد و برگزاری جشنواره‌های موسیقی نواحی در حوزه هنری و جشنواره موسیقی فجر و جشنواره موسیقی نواحی کرمان، پورعطایی از جمله هنرمندان ثابت در اجرای برنامه‌ها به شمار می‌رفت.

مدتی نیز با گروه‌های مختلف موسیقی کنسرت‌های مشترکی برگزار کرد که کنسرت با گروه کوبه‌ای راد در سال ۸۷ در تالار وحدت از جمله این برنامه‌ها به شمار می‌رفت.حضور در جشنواره‌های خارجی و اجرای صدها برنامه در کشورهای مختلف از دیگر تلاش‌های این هنرمند نامی است.

ویژگی های نوازندگی و خنیاگری

پورعطایی شیوه خاص خود را در خواندن و نواختن داشت. صدای او پخته و با لهجه خاص منطقه تربت جام در آمیخته بود و کهنگی و قدمت خاصی را در ذهن و ضمیر مخاطب می‌نشاند.

همین ویژگی به کار او اصالت و هویتی خاص می‌بخشید. در کنار آن، او در اجرای صحنه‌ای آوازها و نواخته‌هایش استاد و چیره دست بود،‌مکث‌ها و دست‌گذاشتن بر بناگوش هنگام خواندن و بازی بدن(body language) به همراه خواندن با طمانینه اشعار، ترکیبی متناسب و جذاب برای مخاطب آثارش ایجاد می‌کرد.

پورعطایی متولد ۱۳۲۰ بود

شاید یکی از دلایلی که گفته می‌شود هنرمندانی چون بهرام بیضایی و واروژ کریم مسیحی به سراغ او رفتند و حتی کلیپ معروفی که با حضور و بازیگری و نواختن او از قطعه معروف «نوایی» منتشر شد به بخشی از توانایی‌های بازیگری او را بازگردد.

این هوشمندی و ظرفیت‌های چندگانه به او این امکان را داد تا با به کارگیری چنین ترکیبی از بسیاری از همنسلانش در اجرای قطعات پیشی بگیرد و به نوعی در میان عامه مردم به عنوان نماد موسیقی تربت جام و حتی خراسان شناخته شود.

قطعه نوایی اگرچه پیش از او توسط عثمان خوافی خوانده شده بود، اما شهرت اصلی این قطعه وامدار غلامعلی پورعطایی است. قطعه‌ای که روی شعری از طبیب اصفهانی ساخته شد و بعدها کامبیز روشن‌روان نیز برداشتی ارکسترال از این قطعه را با صدای بیژن بیژنی منتشر ساخت.

درکنار صدای دلنشین و استوار ، پورعطایی نوازنده‌‌ای چیره‌دست در دو تار بود. فیگور نشستنش در صحنه مختص خود او بود و در کنار آن زخمه‌زنی‌اش بر دوتار شفاف و شمرده و با چپ و راست‌های متناسب از تسلط تکنیکی‌اش بر ساز خبر می‌داد.

از تکنیک‌های معروف دوتارنوازی استادش عسگریان به خوبی بهره برد. تکنیک‌هایی چون (ریزنوازی، پنجه‌پیچ و پنجه‌برگردان)که جزو شگرد‌های کاری استادش بود، به خوبی در دوتارنوازی پورعطایی نمود و بروز یافت.

همین ویژگی و شهرت سبب شده بود که با گروه‌های دیگری همکاری کند و حتی برای برخی قطعات تلفیقی همانند قطعه» خراسان من» اجرای متفاوت‌تری داشته باشد.

بی‌اعتنایی به هنرمندان موسیقی نواحی

پورعطایی برخلاف صدای پرحجم و تاثیرگذارش، جسمی نحیف داشت. ما‌ه‌های‌ آخر عمرش را در بیمارستان و در دست و پنجه‌نرم‌کردن با بیماری گذراند و حتی فرزندش در گفت وگویی با ایسنا از پرسنل بیمارستان گله‌مند بود که به پدرش رسیدگی چندانی نمی‌کنند.

هادی پورعطایی که خود نوازنده‌ دوتاری چیره‌دست است گفت «پس از انتشار خبر بیماری پدرم، نهاد ریاست‌جمهوری به ما لطف بسیار کرد وبرای پدرم در بخش VIP بیمارستان امام رضا اتاق گرفتند»

اما از قرار وقتی نمایندگان نهاد از مشهد می روند به گفته آقای پورعطایی: «همه این رسیدگی‌ها تمام شد و مسوولان بیمارستان او را به بخش معمولی منتقل کردند و حتی پزشکان بیمارستان بالای سر پدرم نمی‌آیند.» ماجرا هنگامی پیچیده‌تر شدکه به گفته آقای پورعطایی نماینده علی مرادخانی(معاون هنری وزیر ارشاد) هم به دیدن پدرش آمد و «وقتی مشکل پدرم را با این نماینده مطرح کردم، گفت به فرمانداری بروم و از وضعیت بیمارستان شکایت کنم.»

هنرمندان موسیقی نواحی ایران اگرچه در مجموعه‌ای به نام طرح تکریم قرار گرفته‌اند که ماهانه حقوق اندکی دریافت می‌کنند، اما رسیدگی به آنها ، به دلیل حضورشان در شهرستان‌ها و نقاط دورافتاده با دشواری‌هایی همراه است و همه‌گاه کمترین بیماری جدی آنها را تا لبه مرگ کشانده است.

هم اکنون نورمحمد درپور که به اعتقاد اکثر قوم موسیقی شناسان و محققان موسیقی منطقه خراسان در زمره خنیاگران منحصر به فرد این منطقه است، در بستر بیماری است و عملا رسیدگی چندانی به او صورت نمی‌گیرد.

در چند سال گذشته هنرمندان دیگری از موسیقی نواحی یا چون غلامعلی نی‌نواز(نوازنده معروف سرنا که از او با عنوان مروارید سیاه یاد می‌شد) و موسی بلوچ (نوازنده دو نی از سیستان و بلوچستان)بر اثر سانحه رانندگی درگذشتند و یا همانند عبدالله سرور احمدی(خنیاگر و بخشی نامی منطقه قوچان) با بیماری‌ به دیدار مرگ رفتند.

 

 

 

 

شعر: طبیب اصفهانی(نوایی نوایی )

خواننده: غلامعلی پورعطایی

غَمَش در نهانخانه دل نشیند/                                به نازی که لیلی به مَحمِل نشیند/

به دنبال محمل سبکتر قدم زن/                           مبادا غباری به محمل نشیند/

به دنبال محمل چنان زار گِریَم/                               که از گریه ام ناقه در گِل نشیند/

نوایی نوایی، نوایی نوایی/

الهی وَر اُفتَد نشان جدایی/

نوایی بزن پرده ی زیر و بم را/                                   ز صوتش نوایی به محفل نشیند/

ز گِل گُل بروید به صحن چمنها/                                 که بوی خوشِ آن به هر دل نشیند/

خوش آن کاروانی که شب راه را طی کرد/           دم صبح اول به منزل نشیند/

نوایی نوایی، نوایی نوایی/
همه با وفایند تو گل بی وفایی/

سکینه سراغ پدر گر بپرسد/                                    چه گویم جوابی که بر دل نشیند/

ز دست زلیخای مصری عزیزم/                                  که یوسف به زندان غافل نشیند/

طبیبا میاسا میان دو گیتی/                        کسی کی میان دو منزل نشیند/

نوایی نوایی، نوایی نمیشه/
میان من و گل جدایی نمی شه/

دلم را مرنجان که این مرغ وحشی/                    ز بامی که برخاست او مشکل نشیند/

خَلَد گر به پا خاری آسان برآرم/                                چه سازم ز خاری که بر دل نشیند/

بنازم به بزم محبت که آنجا/                                گدایی و شاهی مقابل نشیند/

امیدواره جامی به فردای محشر/                              به زیر لوای مُزمِّل نشیند/

استاد غلامعلی پورعطایی

 

عکس

 

 

 

 

 

 

خواننده آوازهاي عاشقانه و عارفانه‌ به خاك سپرده شد
روز گذشته پيكر پورعطايي – نوازنده دوتار و خواننده آوازهاي عاشقانه و عارفانه خراسان – پس از تشييع در مشهد، براي خاكسپاري به شهرستان تربت‌جام انتقال يافت.
امروز پيكر پورعطايي تشييع نشد بلكه پاره‌يي از فرهنگ ايران روي دست‌هاي مردم رفت زيرا پورعطايي صداي سوخته كوير ايران بود، صدايي كه با خار و گون عجين شده است.
به گزارش ايسنا در بخشي از مراسم تشييع اين نوازنده موسيقي مقامي خراسان كه در مقابل تئاترشهر مشهد برگزار شد، دكتر حق‌گو – عضو هيات‌مديره انجمن موسيقي خراسان رضوي – گفت: اين مصيبت را بايد به جامعه هنري ايران تسليت گفت و به اين نكته توجه كرد كه ما در زمان حيات ايشان كوتاهي كرده‌ايم.

او ادامه داد: امروز پيكر پورعطايي تشييع نشد بلكه پاره‌يي از فرهنگ ايران روي دست‌هاي مردم رفت زيرا پورعطايي صداي سوخته كوير ايران بود، صدايي كه با خار و گون عجين شده است.

عضو هيات‌مديره انجمن موسيقي خراسان رضوي بيان كرد: ما براي روح پورعطايي آرزوي مغفرت و براي مسوولان، آرزوي داشتن نگرش صحيح به پورعطايي‌هاي زنده را داريم و براي بازماندگان او كه تمام مردم ايران هستند، از خداوند آرزوي صبر مي‌كنيم.

در ادامه، مهندس موسوي – فرماندار تربت‌جام – نيز اظهار كرد: پورعطايي شخصيت فرهنگي بزرگي بود كه نامش به‌دليل نواختن‌هاي عرفاني بر سر زبان‌ها افتاد.

او ادامه داد: آنچه صداي دوتار پورعطايي را جاودانه كرد، عرفان و اخلاص او در نواختن بود كه موجب مي‌شد صداي ساز او رنگ و بوي ديگري داشته باشد.

فرماندار تربت جام اظهار كرد: وقتي اين اتفاق افتاد، مردم تربت‌ جام به تكاپو افتادند و تلاش كردند تا آنچه را مي‌توانند انجام دهند و پيكر اين بزرگمرد موسيقي خراسان در خاك تربت‌ جام آرام گيرد.

موسوي تصريح كرد: بر تمام ما واجب است كه قدر چنين اساتيدي را بدانيم زيرا از طريق آنهاست كه مي‌توانيم فرهنگ كهن گذشته را به نسل‌هاي بعد انتقال دهيم.

پورعطايي، بيدل‌خوان بزرگي بود

دكتر قيامتي نيز به نمايندگي از اساتيد دانشگاه در سخناني گفت: اين ضايعه اندوه‌بار براي چاوشي‌خوان قوافل حسرت در خراسان آنقدر بزرگ است كه ما بايد براي تمام جامعه هنري كشور، آرزوي صبر و آرامش كنيم.

وي بيان كرد: استاد پورعطايي در عرصه پژوهشگري از جمله كساني بود كه توانست تمام آواهاي شفاهي جنوب خراسان را مكتوب كند و افسوس كه نتوانست آنها را به چاپ برساند.

اين استاد دانشگاه افزود: پورعطايي نخستين كسي بود كه با دوتار، شاهنامه را خواند و متون شفاهي، حماسي مانند برزونامه را نيز به‌صورت مكتوب درآورد و آنها را اجرا كرد.

قيامتي ادامه داد: پورعطايي بيدل‌خوان بزرگي بود و خود او نيز شعرهاي عرفاني زيادي داشت كه ديوان آن به‌صورت دست‌نويس موجود است. اميدواريم فرزندان او نسبت به انتشار آنها اقدام كنند.

وي مردمي بودن و افتادگي را از جمله صفات استاد پورعطايي دانست و افزود: وقتي چند روز پيش چوپاني با طي كردن فاصله 400 كيلومتري در بيمارستان به ملاقات استاد آمده بود، استاد نگران و پريشان بودند كه چرا نمي‌توانند براي او بخوانند. مجموعه اين عوامل، اندوه ما را براي اين استاد بزرگ، جانگداز و اسفناك مي‌كند.

در پايان اين مراسم، علي پورعطايي، فرزند استاد غلامعلي پورعطايي، گفت: ما از تمام مسوولاني كه در اين مدت ما را همراهي كردند، سپاسگزاريم و به خصوص از شهردار و فرماندار تربت‌ جام كه به‌خاطر آنها، خانواده تصميم گرفت كه پيكر استاد را در اين شهر به خاك بسپارد. استاد غلامعلي پورعطايي از خوانندگان و نوازندگان برجسته موسيقي مقامي و متولد سال 1320 در محمودآباد تربت جام بود. او خواننده قطعه «نوايي‌نوايي» بود و در بسياري از فيلم‌ها و سريال‌ها ساز زده و با بهرام بيضايي و واروژ كريم‌مسيحي – كارگردانان سينما – نيز همكاري كرده بود. او صبح روز 12 مهر پس از طي دوران بيماري ريوي و سنگ صفرا درگذشت.

……………………………………………………………………..

وبا دلنوشته های دوستداران هنر وفر هنگ ایرا زمین ،همه عزیزان را به یزدان پاک می سپارم..

ناي خنياگر نوايي ندارد
غلامعلي پورعطايي درگذشت

نويسنده: فرزانه ابراهيم زاده

ديگر نايي نداشت تا از الله مدد بگيرد و دل خسته و رنجور به تربت بازگردد. خنياگر مدت ها بود توانش را از دست داده و به مرگ سلام کرده بود. خراسان بزرگ يکي ديگر از صداهايش را از دست داد و غلامعلي پورعطايي را هم به خاک خود مي سپارد. موسيقي مقامي خراسان هنوز بعد از هشت سال جاي خالي حاج قربان را پر نکرده و در حسرت نواهاي خون پاش و نغمه ريز حسين سمندري بود. هنوز اميدوار بود استاد نورمحمد درپور از بستر بيماري برخيزد که يکباره خبر پيچيد: «غلامعلي پورعطايي در بيمارستان امام رضاي مشهد درگذشت.» آن هم درست روزي که قرار بود شب همان روز در زادگاهش برايش بزرگداشت بگيرند. براي کساني که در چند هفته گذشته پيگير وضعيت پورعطايي بودند هم، شنيدن خبر درگذشتش باورکردني نبود. گفته بودند سردردهاي شديد و کمردرد او را به بيمارستان کشانده. همين چند هفته قبل بود که در جريان سفر استاني رييس جمهور به خراسان دستور تامين هزينه هاي درماني اش صادر شد و در بيمارستان امام رضا(ع) مشهد بستري شد. اما او 12مهر در همين بيمارستان چشمانش را از جهان در حالي بست که از عدم توجه به استادان موسيقي گله مند بود و در زمان بستري شدنش در بيمارستان در گفت وگو با «شرق» از زبان خود و پسرش اين گلايه ها را مطرح کرده بود. پورعطايي موقع مرگ 73ساله بود. متولد سال 1320 در شهر موسيقي مقامي خراسان بزرگ يعني تربت جام. شغل اصلي اش تا چندسال پيش معلمي بود. اما موسيقي در خون و جانش ريشه داشت. اين را چند سال پيش از او شنيدم؛ وقتي براي برنامه موسيقي مقامي که در کاخ نياوران برگزار مي شد به همراه نورمحمد به تهران آمده بود. او ساز دو تار را انتخاب کرده بود؛ ساز اصلي مردمان تربت جام که اهالي اين ديار از کودکي با آن بزرگ مي شوند. اما دو تاري که او و نورمحمد مي زدند با بقيه فرق داشت. مردم شهر «تربت احمد جام» با نواي دوتار او آشنايي غريبي داشتند. خودش درباره دوتار گفته بود: «دوتار ساز دل است. هيچ کس از عبارت دوتارنوازي استفاده نمي کند و همه مي گويند؛ دوتارزني. دوتار را مي زنند، ولي بقيه ساز ها را مي نوازند. دوتار يک جور فرياد است اما اين زدن به معناي خشونت نيست. بيشتر جوشش و عصيان روح است. روال دوتار زدن اينگونه است که از يک دعوا شروع و به آشتي ختم مي شود.» همين آشتي هم نواهايي را مي ساخت که خنياگراني چون او، آنها را حفظ کرده بودند. او هم مانند خيلي از خنياگران خراسان استاد مشخصي براي آواز و دوتارش نداشت و به صورت سينه به سينه آن را آموخته و در جانش نشسته بود. البته پورعطايي با توجه به تحصيلاتش و اينکه معلمي مي دانست به صورت علمي هم موسيقي را دنبال کرده بود. او درباره آموزش اين ساز گفته است: «دوتار به نوع هاي مختلف آموزش داده مي شود. ابتدا که آموزش آن سينه به سينه بوده است. استادان يا بيشتر پدران و بزرگان دوتار، نحوه زدن را به قول معروف گوشي به کودکان ياد مي دادند. غيراز اين، صورت نوشتاري آن هم الان موجود است. يک چيزي مثل نت اما دو، ر، مي ، فا، سل… نيست. صورت ديگري از نت، که با آوا همراه است. و نوع ديگر آموزش هم با اعداد است که مثلاچند تا مکث يا چند تا برگردان در هر ميزان وجود دارد. اينها، اما يادگيري در حد ابتدايي است. بعد از گذران اين مراحل اوليه، بايد هنرجو خودش دنبال کار بيفتد تا به جايي برسد که با شنيدن و تعمق بتواند باعث ارتقاي خودش شود. بايد خودش استاد شود که مثلااگر آهنگي مي شنود سريع بفهمد از چه پرده اي شروع شده و در کجا تمام مي شود.»
او با چنين شيوه اي آموخت و آوازه اش را از مرزهاي تربت و خراسان فراتر برد و در سال۱۳۴۴ به سبب شهرت در نوازندگي و خوانندگي به تهران دعوت شد تا در تالار رودکي، مجامع هنري و سفارتخانه هاي اروپايي و راديو و تلويزيون، همراه با گروه هنرهاي آييني، سنتي و حرکات موزون به سرپرستي هنرمند برجسته هنرهاي آييني «آقاي محمدفاروق کياني پور» و ديگر هنرآفرينان ميراث کهنسال به اجراي برنامه بپردازد که بسيار مورد اقبال واقع مي شود. شهرت وي در اين زمان تا به آنجا مي رسيد که ضمن سفر به سراسر ايران، براي اجراي برنامه در کشورهاي گوناگون از وي دعوت به عمل مي آمد. همين زمينه اي براي شناخت او در خارج از مرزهاي ايران شد. پورعطايي علاوه بر اجرا در شهرهاي مختلف ايران، صداي دوتار را به گوش بسياري از جهانيان هم رسانده بود. در خيلي از فيلم ها و سريال ها هم ساز زده است. شايد مهم ترين همکاري او با بهرام بيضايي و واروژ کريم مسيحي در فيلم هايشان بود. او در سال هاي اخير در شهرستان تربت به کار کشاورزي مشغول بود و هرازچندگاهي هم براي برنامه اي به نواختن و خواندن مي پرداخت. بازخواني قطعه «نوايي» که از مهم ترين قطعات آوازي خراسان است يکي از مشهورترين قطعاتي است که پورعطايي اجرا کرد. اما قطعه الله مدد که قطعه اي خطاب به احمد جام عارف مشهور است از قطعات مشهور او به شمار مي رود. شرکت در مراسم شاهنامه خواني با دوتار چون جنگ هفت لشکر، داستان سياوش، داستان بيژن و منيژه، جنگ کُک کوه زاد (قلعه اي در تربت جام به نام قلعه گگ) از ديگر آثار به جامانده از اين خنياگر خراساني است که حالابه جمع ياران درگذشته پيوسته است و خاطره خود را به کنار آرامگاه حکيم توس مي برد.
پيکر او قرار بود امروز بر اساس آنچه پسرش گفته در کنار آرامگاه فردوسي و کمي آن سوتر از اخوان ثالث و حکيم توس به خاک سپرده شود اما گويا پيکر او به زادگاهش انتقال پيدا مي کند. پورعطايي در حالي مهرماه امسال از ميان ما رفت که همين چندماه پيش کنسرتش در نيشابور لغو شد و مدت ها بود دست به ساز نبرده بود. علي مرادخاني، معاون امور هنري وزارت ارشاد در پي درگذشت اين استاد موسيقي مقامي در پيام تسليتي گفت: «افسوس که گنجينه موسيقي نواحي ايران، گوهري بي بديل را از دست داد. خاموشي خنياگر خوش آواي خراساني، استاد غلامعلي پورعطايي، ضايعه اي بزرگ براي فرهنگ و هنر سرزمين مان و به ويژه موسيقي نواحي ايران است. غم فراق او که نيم قرن صداي بي همتاي دوتار و آواز خوش اش تسلاي روح و روان مان بود، تا هميشه در نهان خانه دل هايمان خواهد نشست. اميدوارم پروردگار يکتا به خانواده محترم اش و نيز به ما دوست دارانش صبر و شکيبايي تحمل اين درد جانکاه را عطا کند.»

………………………………………….

غمش در نهانخانه دل نشست
گزارش «شرق» از آخرين ديدار با غلامعلي پورعطايي

نويسنده: سيمين سليماني

مي خواهم از غلامعلي پورعطايي روايت کنم؛ از ابتدايي که با او هنگام انتقالش از تربت جام به بيمارستان صحبت کردم و جوياي حالش شدم تا وقتي که بزرگداشت ديرهنگامش تبديل به مراسم ترحيم او شد.
مرغ وحشي که از بام برخاست ديگر نخواهد نشست. وقتي پورعطايي را به بيمارستان مشهد منتقل مي کردند به او گفتم استاد! همه بي تاب شنيدن صداي دوتار شما هستند. شمرده و آهسته پاسخ داد: «من هم دلتنگم»؛ از درد بي اماني که وجودش را گرفته بود صحبت کرد که از مچ دستش شروع شده و کمرش را نيز فراگرفته بود؛ بعد هم با همان صداي گيرا و حزينش که بيمار شده بود گفت دلتنگ سازش است. بعد از اينکه صحبت هايمان تمام شد؛ من با او خداحافظي کردم؛ غافل از اينکه، آخرين مکالمه من با غلامعلي پورعطايي بود.
از آن روز تا روز ملاقات در بيمارستان مشهد چند بار با فرزندان پورعطايي صحبت کرده و جوياي حالش شده بودم. پسرش علي يک بار از کارهاي ناتمام پدر به من گفته بود: «پدر کتابي در زمينه هنر و موسيقي خراسان در حال چاپ داشت که به علت بيماري، معلق مانده و هيچ ارگان و نهادي براي چاپ اين کتاب که به گفته پدرم بيش از 40سال روي آن زحمت کشيده، حمايت نکرد برخي به صورت شخصي قصد خريد آن را داشتند ولي پدرم به هيچ عنوان راضي نشد، ايشان تمام مقام هاي خراسان را جمع آوري و مکتوب کرده و اين کتاب حجم زيادي دارد و نمي توان اينگونه اقدامات را شخصي انجام داد چراکه اين کتاب يک کتاب معمولي نيست ولي متاسفانه در اين بخش هيچ حمايتي نشد.» حالابه اين فکر مي کنم آن پژوهش ها و آن مقام هايي که قرار بود در يک آلبوم منتشر شود ديگر منتشر نخواهد شد. باز آه مکرر از نهاد برمي آيد وقتي به ياد مي آوري که پورعطايي در زمان حيات گفته بود: «بعضي چيزها فقط در دست من است و با رفتن من از دست مي رود» و به همين دليل تصميم به انتشار آلبومي گرفته بود که تمام مقام خراسان را داشته باشد و واي بر موسيقي ما که چه گوهري را قدرنادانسته از دست داد…
بعد از اين پيگيري ها تصميم گرفتم به ملاقات او بروم که در بيمارستان امام رضا(ع) مشهد بستري بود. وقتي به بيمارستان رسيدم سراغ اتاقش را گرفتم، به بخش ريه رفته و البته از ديدن اتاق بسيار کوچک و تهويه نامناسب آن کمي تعجب کردم. پورعطايي را ديدم که بسيار نحيف روي تخت بيمارستان بود و همسرش بي تاب به گرد او مي گشت. خيلي ضعيف شده بود. به ياد آوردم وقتي چند سال پيش که اولين بار او را از نزديک ملاقات کردم چقدر پرصلابت بر دوتارش پنجه مي زد و حالاهرچه از او مي پرسيديم ديگر به راحتي نمي توانست پاسخ دهد. تنها جواب سوالات ما کلمه اي بود که استاد آن را در مقام ها بسيار تکرار مي کرد و آن «الله» بود وقتي که الله مدد را مي خواند يا هو ياهو مي زد… با دخترش زينب صحبت کردم. او مي گفت: «پدرم بي تاب سازش است و ما هر زمان که بشود دوتار مي آوريم و برايش مي زنيم حتي گاهي از اجراهاي قديمي اش مي گذاريم او گوش مي دهد و خاطراتش را مي گويد.»
بعد از چندروز با من تماس گرفتند و براي بزرگداشتش دعوتم کردند. اين مراسم بنا بود در تربت جام برگزار شود تا در آن، مردم را به دعا براي سلامتش دعوت کنند؛ مراسم بزرگداشتي که به ترحيم بدل شد. اين بزرگداشت قرار بود 12مهر با عنوان «نغمه ساز مانا» در سالن تربيت شهرستان تربت جام برپا شود. عجيب آنکه حال پورعطايي همان روز وخيم شد و دار فاني را وداع گفت. البته به خاطر دعوت از ميهماناني که نه تنها از تربت جام بلکه از شهرهاي ديگر نيز آمده بودند و به اصرار خانواده پورعطايي، مراسم با وجود فوت او برپا شد.
مردم سالن را پر کرده و عده اي نيز بيرون از سالن ايستاده بودند. مراسم با کليپي از پورعطايي شروع شد که داغ همه را تازه کرد و وقتي به اوج رسيد که استاد در آن کليپ شعري را خواند و گفت اين يک وصيت است: «طناب چوب دارم را بيارين/ غبار کوي يارم را بيارين/ وصيت مي کند پورعطايي/ شب مرگم دوتارم را بيارين» حال و هواي مجلس با صداي استاد عجيب شده بود. اين فقط خانواده استاد نبودند و صداي هق هق جمعيت بالاگرفته بود تا حدي که مجري برنامه از حضار خواست آرامش خود را حفظ کنند چراکه استاد به اين امر راضي نبود و خواسته بود که حتي در شب مرگش نيز صداي نواي دوتار بر خراسان طنين انداز باشد. استادان زيادي در مراسم حضور داشتند؛ استاد فاروق کياني، استاد کريمي، استاد غفاري و بسياري از استادان مقامي و همچنين گروه هاي مختلف و فرزندان استاد با دوتارها و حنجره هاي طلايي شان آمده بودند تا آن شب، «دوتار» غريبي نکند. لباس هاي محلي، نواي دوتار و ساز، پوسترهاي پورعطايي که اصلاقرار نبود براي گريه و تاسف بمانند. بنا بود دوستداران موسيقي مقامي جمع شوند تا براي سلامتي استاد دعا کنند نه اينکه براي شادي روحش سکوت بغض آلود…
مراسم با دوتارنوازي استادان و اشعاري که در وصف استاد گفته شده بود پي گرفته و در نهايت با صداي استاد و بغض حضار پايان يافت. به صداي نواي نوايي گوش مي دهم که ماندگار شد و غمي که در نهانخانه دل همه دوستداران موسيقي مقامي نشست، به مرغ وحشي که رنجور و سربلند از بام برخاست و ديگر نخواهد نشست، به خاري که بر دل نشست، به گريه هايي که ناقه را در گل نشاند و به کارواني که شب را طي کرد، موسيقي مقامي خراسان يتيم شد و من باز ياد حرف استاد يگانه بخشي شمال خراسان مي افتم که گفته بود: «مرده هنرمندان عزيز است…»
……………………………………

مرغي كه از لانه دور افتاد

نويسنده: هوشنگ جاويد *

موسيقي در خانواده غلامعلي پورعطايي، موروثي بود و آنها نسل به نسل به نوازندگي و خوانندگي مشغول بودند. روزي او براي قدم زدن با پدرش به خيابان مي رود و زماني که به دکان فردي به نام «علي جمعه زحمتکش» مي رسند، پدرش سازي برايش مي خرد و او اين ساز را حداقل تا سال82 که من به ياد دارم، نگه داشته بود و با آن مي نواخت. از آنجا که او داراي مدرک کارداني بود، به صورت تخصصي به موسيقي پرداخت و چون بزرگ شده مکتب ذکر بود، نزد استاد «منصوري» و «الله رسان» رفت تا مقام ها را از آنها ياد بگيرد. در 12،13سالگي هم نزد استاد «يوسف خان تيموري» رفت و با مقام هاي خانگاهي و ذکرها آشنا شد. پس از آن ذکرها را به همراه دوتار نواخت، موسيقي آوايي را به موسيقي آوازي تبديل و از همانجا بود که ذکرها را موسيقيايي کرد. به خوبي به ياد دارم اين حرکت پورعطايي در سال هاي پيش از انقلاب روي جوان ها تاثير زيادي گذاشت و آواز «الاهو» بسيار مورد استقبال مردم قرار گرفت. يکي ديگر از مقام هايي که او در آن تخصص داشت «غريبي» بود که در مورد تنهايي و بي کسي است و خودش مي گفت اين مقام در مورد غريبي امام رضا(ع) و امام حسن(ع) است چون زهر هجران خورده اند. او همچنين در مورد يکي از مقام هايي که الان به نام «اي همنفسان واي از غريبي» رايج شده و از نواهاي غريبي خراسان است، تبحر فراواني داشت و نديده ام کس ديگري غير از خودش توانسته باشد آن را به اين خوبي اجرا کند. پورعطايي در مسير يادگيري موسيقي، به سراغ «ادهم شيخي» نيز رفت و رابطه مريدي و مرادي ميان آنها شکل گرفت. او مقام هاي «الاهو»، «الله مدد» و «ادهم خواني» را از ادهم شيخي ياد گرفت و در 15سالگي نزد استاد «ذوالفقار عسگري پور» رفت و پنجه زدن را آموخت، مخصوصا که در ريزپنجه ها تبحر پيدا کرد. در سن 25سالگي به عنوان معلم در وزارت آموزش وپرورش مشغول به کار شد اما همچنان به يادگيري موسيقي پرداخت و از سوي استاد «سمندري» و «نظرمحمد سليماني» مورد آموزش قرار گرفت. بعد از آنهم به قول معروف به کوه و دشت رفت. خودش در اين باره مي گفت: «مثل مرغي بودم که از لانه دورافتاده بود». پورعطايي همچنين به دنبال آموختن شيوه هاي آوازي رفت و به همين دليل از سوي «شهاب الدين شيرمحمدي» آموزش ديد و شاهنامه خواني و جنگ نامه خواني آموخت. او در اين مسير از محضر 11استاد همچون غلامعباس رسول، معروف به رسول قصاب، نورمحمد درپور، احد کمانه اي و… بهره گرفت تا شيوه هاي مختلف آوازي را بياموزد. بعد از آن سعي کرد با تغييراتي که در دوتار از نظر پرده بندي ايجاد شده بود، همگام شود و تلاش کرد به 12پرده قديم برسد هرچند که پرده ها را به 19پرده رساند تا به جاي چهارکوک بتواند هفت کوک را پياده کند. او حتي وارد سينما هم شد که اولين حضورش در فيلم کوتاه «فاخته» به کارگرداني واروژ کريم مسيحي بود. پورعطايي يکي از کساني بود که در «بيدل خواني» داراي سبک شد و در بحبوحه اي که موسيقي پاپ و راک از طريق رسانه هايي مانند راديو رايج شده بود، توانست آثارش را در جامعه جابيندازد. او از طريق آقاي قدوسي که استوديويي را در تربت جام راه اندازي کرده بود، آثارش را ضبط مي کرد و آن کارها بازخورد زيادي در جامعه داشتند حداقل در خراسان که اينگونه بود و يادم است جوان ها به دنبال کارهاي جديد او بودند. او بعد از انقلاب تا مدتي در هيچ جشنواره و فعاليتي شرکت نکرد تا اينکه به دعوت من در «جشنواره موسيقي آييني» حاضر شد و مورد تقدير وزير ارشاد وقت قرار گرفت. او مقام اول هشتمين جشنواره خراسان، مقام اول جشنواره فجر و جايزه ويژه هيات داوران صداوسيما در سال77 را نيز دريافت کرد. پورعطايي با بيش از 60ساعت موسيقي منتشر شده در کشورهايي مانند کانادا، فرانسه، قرقيزستان، ايتاليا و. . به اجراي برنامه پرداخت. سبکي که او در شيوه آوازي موسيقي جنوب خراسان پديد آورد، موفق بود اما او سختي هاي زيادي کشيد و از امتيازات لازمي که شايسته اش بود، بهره نبرد. اگر موسيقي خراسان با اين روند پيش رود، به زوال خواهد رفت چرا که به اقتصاد موسيقي ايراني توجهي نشده است. اين موسيقي به سبب موجوديت معنوي اش نمي تواند پولساز باشد و بيشتر فرهنگساز است و نياز به حمايت دارد.
*پژوهشگر موسيقي نواحي
………………………………..

 

 

 

 

 

همایش نکوداشت وتجلیل استاد اسماعیل پرقوه در شهر آمل که او راهنر مندی خراسانی آملی میدانندبرگزار شد وبهنگام اجرای تصنیف زیبای ،سرزمین جاودان،جمعیت مملو درسالن باعشق به ایران غرق در شادی وسروربه این مراسم جلوه ای خاص دادند

 

 

IMG_5635 (2)

 

 

 

 

 

شادروان نادر ابراهیمی

 

شادروان نادر ابراهیمی

IMG_5635 (2)

 

.حضرت مولانا

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات

برد و مات ما ز تست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جان جان

تا که ما باشیم با تو درمیان

همایش نکوداشت استاد اسماعیل پرقوه هنرمند نام‌آشنای موسیقی، تئاتر، بازیگری و خوشنویسی شمال کشور عصر سه شنبه۸ مهر ۹۳ در تالار قلای آمل   باحضورهزاران ایرانی هنر دوست وهمچنین مسئولان شهری ، هنرمندان پیش کسوت و علاقمندان برگزار شد .

در این همایش چهره‌های هنری نام‌آشنای کشور و استان مازندران به چشم می‌آمدند که حسن فدائیان خواننده نامی کشورمان نمونه‌ای از آنها بود.

گفتنی است پس از اجرای دو بخش موسیقی سنتی به خوانندگی آقای  امید تقوایی از مقام شامخ استاد پرقوه با اهداء تقدیرنامه و لوح سپاسی نفیس  از سوی ریاست اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ، هدایا و دسته گل های فراوان از سوی علاقمندان همایش نکوداشت پایان پذیرفت .

استاد اسماعیل پرقوه سال 1330 در درگز خراسان رضوی متولد شد و تحصیلات خود را در رشته هنر دانشگاه تهران ومرکز حفظ و اشاعه موسیقی ملی ایران به پایان و پس از آن در هنرستان‌ها و مراکز تربیت معلم به تدریس مشغول گردید

این هنرمند نام‌آشنای شمال کشور چهار دهه از 63 سال عمر خود را معلمی کرد و شاگرد چهره‌های بزرگی همانند پرویز پرستویی، محسن صادقی و محسن شایان‌فر بوده و در رشته‌های خوشنویسی، تئاتر، بازیگری فعالیت داشته و حتی با همکاری با مرحوم حسین پناهی در سریال «حامی و کامی» نقش‌آفرینی داشت.

استاد پرقوه ساز تخصصی‌اش را ویلن می‌داند و در نواختن سنتور و قره‌نی بسیار توانمند است.

بسیاری از فعالان عرصه موسیقی و نوازندگی در شمال کشور که در گروه‌های متعدد کشوری فعالیت دارند از شاگردان استاد پرقوه بودند.

تاسیس گروه موسیقی چنگ در سال 1365 و گروه سرنا از دیگر فعالیت‌های این هنرمند نام‌آشنای شمال کشور بوده و از سال 1378 با تاسیس آموزشگاه حنانه، رهبر و آهنگساز بسیاری از ارکسترهای سطح کشور بوده است.

محمد محمدی رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان آمل ضمن تاکید بر حمایت ازهنرمندانوتقاضای فرموشی گذشته در مراسم  تجلیل افزود : استاد پرقوه  از دوجنبه دارای کرسی استادی هستند استاد هنر واستاد اخلاق که زبانزد دربین هنرمندان می باشند .

وی با تاکید براین که هنرمندان شناسنامه های هنری هر شهرستان هستند یادآورشد : امروز شهرستان آمل به خود می بالد که درتمام عرصه های هنری اساتیدی همچون استاد هومند ، استاد اولیائی ، استادشهیدی و… را در خود جای داده است .

او افزود : هویت هر شهری، پیشکسوتان فرهنگ و هنر هستند و یکی از مهمترین وظیفه های  اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی حمایت از هنرمندان است .

در این همایش چهره‌های هنری نام‌آشنای کشور و استان مازندران به چشم می‌آمدند که حسن فدائیان خواننده نامی کشورمان نمونه‌ای از آنها بود.

گفتنی است پس از اجرای دو بخش موسیقی سنتی به خوانندگی آقای  امید تقوایی از مقام شامخ استاد پرقوه با اهداء تقدیرنامه و لوح سپاسی نفیس  از سوی ریاست اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ، هدایا و دسته گل های فراوان از سوی علاقمندان همایش نکوداشت پایان پذیرفت .

از دیگر برنامه‌های جذاب این همایش که با استقبال پرشور هنرمندان و مردم همراه بود دونوازی ویولن و پیانو توسط استاد پرقوه و فرزندش میلاد پرقوه یکی از نوازندگان برجسته مازندران بود.وبابازی در سریال حامی وکامی به همراه

استادپرقوه مدتی  همراه شادروان حسین  پناهی در سریال سفرهای دورودراز‌ هامی‌ و کامی‌ در وطن.‌ بود که این همکاری ادامه پیدا نکرد و در همان آغاز متوقف شد. نادر ابراهیمی‌ شعری سروده بود برای عنوان‌بندی سریالش با ملودی که خودش ساخته بود و آن را به فریدون شهبازیان سپرد تا تنظیم کند و محمد نوری (که انتخاب خود نادر ابراهیمی‌ بود) آن را بخواند. پخش سریال سفرهای دورودراز… اندکی پیش از انقلاب شروع و با وقوع انقلاب قطع شد و فیلم‌ها برای همیشه به بایگانی رفت. شعر نادر ابراهیمی‌ برای سفرهای دور و دراز… همین تصنیفی‌ست که‌ اینک همه‌ی شاگردان و دوستداران نوری به هر بهانه‌ای آن را دم می‌گیرند و می‌خوانند: «ما برای آن‌که ‌ایران خانه‌ی خوبان شود/ خون دل‌ها خورده‌ایم/ خون دل‌ها خورده‌ایم… ما برای خواندن‌ این قصۀ عشق به خاک/ رنج دوران برده‌ایم/ رنج دوران برده‌ایم/ ما برای جاودانه ماندن ‌این عشق پاک/ خون دل‌ها خورده‌ایم/ رنج دوران برده‌ایم…» و ‌این تصنیف پابه‌پای نازنینِ مریم برای همیشه گل سرسبد کنسرت‌های محمد نوری ماند که ماند.وماندگار شد..

از آنجاکه غنای این برنامه بزگداشت مرهون ومدیون هنرمندانی بوده که بانوای برآمده از سازها به رهبری امین ابراهیمی وبه  همراهی آواز دلنشین امید تقوایی در دستگاههای (اصفهان) (دشتی ،چهارگاه )موسیقی اصیل ایرانی را به نمایش در آورده وواقعن سازشان اردیبشتی بود اسامی همه آنان را می آورم وشادمانی وشادکامی را برای آنها آرزو داشته وپس از معرفی عزیزان شعرزیبا وحماسی سرزمین جاودان سروده بهروز افضلی را می آورم..1-خواننده هر چهار تصنیف زیبا ،امید تقوایی 2-سراینده تصانیف ،بهروز افضلی 3-آهنگ سازان،بهروز افضلی و امید تقوایی 4-تنظیم آهنگها،امین ابرا هیمی 5-تنظیم تصنیف محو گل رویت،آرین صدرایی 6-نوازندگان ویولن،ماهیار حسینی،ارغوان افشانی،آرین صدرائی،ابراهیم حسینی،مائده فلاحتی،پدرام مشایی نژاد،نیما طاهری 7- ویولا،شقایق یوسفی،8- ادوات،بهرنگ مصطفائی 9-کنترباس ،احمد حیدری10-  سنتور، نیلوفرروحی 11- تار،پارسا جعفری 12-کلارینت، روزبه خوشبین 13- فلوت شیما محمدی 14-تنبک ، نیما رمضانی 15-پیانو امین ابراهیمی……..ضمنن آقای امیر دادگر

تا مین کننده مالی بخش اعظم این مراسم بوده است

 

شعروتصنیف سرزمین جاودان

ای سرزمین جاودان،ایران ،ای ایران

ای خاک پاک زرفشان،مهددلیران.

توچراغ رهی،دل پاک مهی،ایران ای ایران

مستم زبوی تو   رویم به سوی تو

ای بهشت برین ،ای شکوفه ترین

بانفست صبح سحرم،تازه تر از هر تازه ترم

ساز من،هم راز من،شورمن آوازمن

فروغ جاودانه ای،،نگین آسمانه ای،بیکرانه ای

خرم زتو دنیای من  زیبا زتو رویای من

عشق منی  امید منی  ماه منی   خورشید منی

ای طلوع زندگانی   راز امید جوانی

ای سرزمین جاودان     ایران     ای ایران

ای خاک پاک زرفشان   مهد دلیران

توچراغ رهی ،دل پاک مهی   ایران ای ایران

خورشیدی     جاویدی   درگاه امیدی   آبادی   آزادی

بهروز افضلی

 

 

 
عکس ‏‎Asad Moshrefzadeh‎‏
عکس ‏‎Asad Moshrefzadeh‎‏

شب عباس یمینی شریف، شاعر کودکان برگزار شد

شب عباس یمینی شریف، شاعر کودکان برگزار شد

yamini EMAIL (1)

 

شب عباس یمینی شریف صد و شصت و نهمین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، دایره‎المعارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار در عصر شنبه ۵ مهر ماه ۱۳۹۳ برگزار شد.

علی دهباشی این نکوداشت را با خواندن شعر « ما فرزندان ایرانیم» از عباس یمینی شریف آغاز کرد و سپس از هوشنگ مرادی کرمانی دعوت کرد تا اولین سخنران این مراسم باشد.

و هوشنگ مرادی کرمانی از عباس یمینی شریف چنین سخن گفت:

« عباس یمینی شریف همانطور که آقای دهباشی گفت معلم همه ماست. من یادم هست که روزی در شبانه‎روزی برای اولین بار یکی از بچه‌‎ها گنجینه بسیار بزرگی نشانم داد که مجموعه‎ای بود از کیهان بچه‎ها و در حقیقت کیهان بچه‎ها دنیای جدیدی را به روی من باز کرد. من تا سیزده سالگی در روستا بودم و بعد در کلاس پنجم ابتدایی که آمدم به کرمان ، به دلیل نداشتن پول و بعد هم چون وسط سال بود مجبور شدم به شبانه‎روزی بروم تا کلاس ششم را بگیرم. و در روستا که بودم به قصه‎های مادربزرگم ، که او و پدربزرگم اولین استادان قصه‎نویسی من بودند، گوش می‎دادم.»

مرادی کرمانی در ادامه افزود: « در کرمان بود که با عباس یمینی شریف آشنا شدم . بزرگترین خدمتی که عباس یمینی شریف به آدم‎‏هایی مثل من کرد این بود که سادگی ، صفا و مهر و عاطفه را از طریق واژه‎هایی بسیار ساده ، جمله‎های خیلی ساده و در عین حال شیرین به ما یاد داد. بعدها هم که در کتاب‎های درسی نوشته‎های او را خواندیم.

هوشنگ مرادی کرمانی ـ عکس از ژاله ستار

این گذشت تا من آمدم به تهران و به شورای کتاب کودک رفتم. من خیلی دلم می‎خواست با عباس یمینی شریف از نزدیک آشنا شوم که همین طور هم شد و ما در شورای کتاب خیلی با هم اخت شدیم. خیلی خوب همدیگر را پیدا کردیم. یک رابطۀ عاطفی بین ما برقرار شد. »

و در ادامه مرادی کرمانی به درس‎هایی اشاره کرد که از عباس یمینی شریف آموخته بود:« یکی از چیزهایی که برای من مهم بود این بود که عباس یمینی شریف بسیار به نوشته و کتاب شاید بیش از آنچه لازم بود اهمیت می‎داد. شنیدم وقتی که داشت از این دنیا می‎رفت، آخرین کتابش را منتظر و چشم به راه بود که بردند و به او دادند و او نیز آن را روی سینه‎اش گذاشت و از دنیا رفت.

عباس یمینی شریف شورای کتاب کودک را در موارد بسیار یاری کرد و می‎شود گفت نجات داد. چیز دیگری که خاطرم هست فرهنگ‎نامه کودکان و نوجوانان بود که من یادم هست ما در جلسات متعدد با احمد بیرشک و خانم انصاری و خانم توران میرهادی و استاد یمینی شریف و دیگران داشتیم و به این مسئله فکر می‎کردیم که چطور می‎توانیم فرهنگ‎نامه کودکان و نوجوانان دربیاوریم. و در این کار نیز عباس یمینی شریف و همین طور خانم توران میرهادی بخشی از هزینه را تأمین کردند.

به هر حال، بحث درباره کتاب کودک و آنچه کودکان می‎توانند بیاموزند و آنچه عباس یمینی شریف برای کودکان ایران کرده بسیار هست و دیگر دوستان نیز به آن اشاره خواهند کرد.»

پرویز کلانتری دیگر سخنران این مراسم بود که از تصویرگری برای کتاب‎های عباس یمینی شریف حکایت کرد:

پرویز کلانتری ـ عکس از ژاله ستار

« زندگی آدم‌ها در یک ایستگاه‎هایی تلاقی می‎کند که نتایجی را به دنبال دارند. قطار زندگی من با یمینی شریف در ایستگاه نقاشی برای کتاب‎های یمینی شریف اتفاق افتاد. درست نمی‎دانم از کجا ما آشنا شدیم. فکر می‎کنم اولین بار در شورای کتاب کودک بود که با هم آشنا شدیم ولی یک پیوند خونی با هم داشتیم که هر دوی ما، ایشان در قلمرو شعر و ادبیات و من در قلمرو نقاشی، به عناصر بومی وفادار بودیم و همچنان من وفادارم. از میان کتاب‎هایی که برای یمینی شریف نقاشی کردم، کتاب بابا علی را به من داد که برایش نقاشی کنم . من کارم این است که اول داستان را می‎خوانم ، نقاشی به نانوشته‎های لابه لای خطوط می‎پردازد، چیزهایی را که آنجا توضیح نداده. این باباعلی، خانه‎اش، اتاقش چه جوری است، رختخوابش را کجا پیچیده و گذاشته، این‎ها چیزهایی است که دیگر یمینی شریف نگفته ، من باید فکر کنم و آن نانوشته‎های لا به لای داستان را به قدرت تخیل ببینم ، چیزهایی را که دیدم و با آن وفاداری که به عناصر بومی دارم، زندگی روستایی را می‎شناسم، می‎دانم داخلش چه شکلی است، نقاشی کنم. این درست همان جایی بود که یمینی شریف می‎خواست. من حیرت می‎کردم، وقتی نقاشی من را می‎دیدید، می‎فهمید همین را می‎خواستم. ارتباط ما با هم در همین است، وفاداری به عناصر بومی. او شعر ساده می‎‎گوید و من هم نقاشی را ساده می‎کشم. از آرتیست بازی‎های عجیب و غریب خوشم نمی‎آید. این یک پیوند ارگانیک، خونی و عجیب و غریب می‎داد که هر دوی ما را به هم پیوند می‎داد.»

IMG_0002

سپس دکتر نوش‎آفرین انصاری از روزهایی حکایت کرد که عباس یمینی شریف در شورای کتاب کودک بود و پیش از آن اشاره کرد که مهمان عزیزی را با خود آورده است، خانم فریده فرجام ، نویسنده قصه‎های کودکان و روایتگر قصه مهمانان ناخوانده که زنی که در این قصه هست، آن پیرزن ، نمادی است از فرهنگ ما .

« می‎خواهم درباره ارتباط عباس یمینی شریف با شورای کتاب کودک و تداوم آن می‎خواهم صحبت کنم و می‎خواهم بگویم که آقای یمینی شریف یک مروج خواندن بودند. و می‎خواهم تکیه کنم بر کیهان بچه‎ها. فکر می‎کنم آشنایی ایشان با خانم توران میرهادی ، که خیلی تأسف خوردند که نمی‎توانند در این مراسم شرکت کنند، به عنوان نویسنده، شاعر و مدیر ، برمی‎گردد به نیمه دوم دهه سی، زمانی که نمایشگاه‎های کتاب تشکیل شد.

در سال ۴۱ ایشان به عنوان یکی از مؤسسین شورا، یعنی این سازمان مردم نهاد، وارد می‎شوند و در واقع خیلی از کسانی که در جمع سی و چند نفری که شورا را تشکیل می‎دادند، فقط عنوانی تشریفاتی داشتند، حضورشان و شرکتشان مشوقی بود برای ما اما هیچ وقت عضو شورا نشدند. آقای یمینی شریف از همان ابتدا تا هنگام کهولت و فوتشان همواره عضو شورا بودند. در بسیاری از فعالیت‎های شورا حضور داشتند، عضو هیئت مدیره و خزانه‎دار شورا. شورا هم همیشه بی‎پول بود و هست. آقای یمینی شریف یک کیف چرمی کوچک داشتند و همیشه به عنوان خزاندار آرزو می‎کرد شورا پول بیشتری داشت. اگر تاریخچه تحلیلی شورا نوشته شود، قطعاٌ حضور ایشان را در خیلی از فعالیت‎ها خواهیم دید.

دکتر نوش آفرین انصاری ـ عکس از ژاله ستار

من می‏خواهم در اینجا اشاره کنم به ده جلد تاریخ ادبیات کودکان در ایران، کتاب فوق‎العاده مهمی است. همه شما که الان در اینجا حاضر هستید ، تاریخ ادبیات کودکان را می‎شناسید . این ده جلد واقعاٌ اثری عظیم هست . در سه جلد آخرش به ارتباط نزدیک ایشان و شورا هم پرداخته شده است که می‎شود ردیابی کرد. خود شورا هم همیشه به ایشان ارج می‎نهاد و یک همایش داشتیم و ارج‎نامه‎ای را هم منتشر کردیم و دیدگاه‎های ایشان را در حوزه ادبیات کودک مورد بررسی قرار دادیم. آنچه که من قصد دارم در اینجا بر آن تأکید کنم بحث ترویجگری ایشان بود»

دکتر انصاری در ادامه افزود: « ایشان مدیر مسئول کیهان بچه‎ها بود و در گزینش مطالب نقش اصلی داشتند. انتشار کیهان بچه‎ها قبل از تأسیس شوراست اما من به تاریخچه این نشریه از سال ۴۱ تا شانزده سال بعد می‎پردازم. یکی از دلایلی که من فکر می‎کنم که از مرحوم یمینی شریف به عنوان یک مروج یاد کرد این بود که ایشان مخاطب خودشان را می‎شناختند، از ویژگی‎هایش خبر داشتند و در حقیقت کودک را از بزرگسال جدا کردند و برای کودک هویت خاصی قائل بودند. نگاهشان به کودک، دوران خردسالی و نوجوانی را دربرمی‎گیرد و همین نگاه را در کیهان بچه‎ها دنبال می‎کنند و به همین دلیل کیهان بچه‎ها نزد خانواده‎ها از ارزش خاصی برخوردار می‎شود. زبان فارسی که در کیهان بچه‎ها به کار برده شده پخته و روان هست و خود به خود جامعه کشیده می‎شود به طرف زبان قدرتمند و توانمند فارسی . به انواع ادبیات توجه می‎شود. در برخی از شماره‎ها به ادبیات غیرداستانی می‎پردازند. چطور می‎شود که غیرداستان و مباحث علمی در کیهان بچه‏‎ها به عنوان یک جریان ترویج علمی درمی‎آید. به این دلیل که سبک یمینی شریف سبک داستان‎وار است و به همین دلیل مطلب علمی را هم خواندنی می‎کند.

شب عباس یمینی شریف

در حوزه ادبیات کلاسیک، ایشان چه می‎کند که مروج خواندن شود. می‎روند سراغ داستان‏‎های دنباله‎دار. هر هفته آن انتظار، آن دقیقه‎ای که مجله می‎رسد و پی گرفته می‎شود. داستان‎های پلیسی و داستان‎هایی درباره مدرسه نشان می‎دهد که چقدر ایشان به محیطشان آشنا هستند. توجه می‎کنند که ادبیات کلاسیک اروپایی را هم به بچه‎ها بشناسانند. نویسندگانی چون ژول ورن، دیکنز، جک لندن، استیونسون ، هانس کریتسین آندرسن، دفو و شکسپیر کار ارائه می‎دهند.

 

همین طور که گفتم از سال ۴۲ خدمت ایشان ارادت داشتم، تا زمان بیماری ، تا زمانی که در بستر بودند. کنارشان نشستم و ایشان گفتند که آرزو دارم نوه‎هایم فارسی یاد بگیرند و به خود ببالند. حتی سبک حرف زدن ایشان هم داستان وار بود.

کیهان بچه‎ها باعث شد که نویسندگان، مترجمان و تصویرگران بسیاری رشد کنند.»

و سپس دکتر انصاری به جوایزی اشاره کرد که در شورای کودک در نظر گرفته شده است. و زمانی که در سال ۱۳۹۰ مهندس هومن یمینی شریف به شورا آمدند و پیشنهاد دادند که جایزه‎ای از سوی شورا به نام عباس یمینی شریف داده بشود، طبعاٌ استقبال کردیم . نشان خاص و تندیس خاصی تهیه شد که بسیار زیبا بود و این جایزه به شعر اختصاص داده شد و اتفاق خوشی بود که باعث شد که شعر کودک رشد کند و شاعران خوبی در این زمینه داشته باشیم. »

در پایان دکتر نوش آفرین انصاری یادی کرد از دکتر محمود افشار، ایرج افشار و همسر ایشان.

سپس فریده فرجام طی سخنانی کوتاه از شیوه قصه نویسی خود سخن گفت.

پس از آن نوبت هومن یمینی شریف بود تا از خاطرات خود با پدر روایت کند و وی اشاره داشت به فیلم مستند نغمه‎سرای کودکان که یکی از خاطرات خوب او محسوب می‎شود. هومن یمینی شریف از دوران کودکی پدرش، از سختی‎های زندگی که متحمل شده بود و از موفقیت‎های او سخن گفت.

فریده فرجام ـ عکس از ژاله ستار

هومن یمینی شریف ـ عکس از ژاله ستار

پس از آن نوبت به هومن ظریف رسید تا پیش از پخش بخشی از فیلم نغمه‎سرای کودکان طی سخنانی کوتاه چنین بگوید :

« سال ۱۳۸۵ بود گمانم که شورای کتاب کودک مراسم بزرگداشتی برای زنده یاد عباس یمینی شریف برگزار کرد.اوایل همکاری من با روزنامه اطلاعات بود و جناب آقای دعایی صاحب امتیاز روزنامه ،یک روز من را صدا کرد که فلانی ،گویا بزرگداشتی برای یمینی شریف در حال برگزاری است،این برنامه را پوشش خبری بده.

با سرکار خانم انصاری تماس گرفتم و سپس متوجه حضور هومن یمینی شریف ، فرزند جناب یمینی شریف در این برنامه شدم.

هومن ظریف ـ عکس از ژاله ستار

همیشه روزنامه نگاران به دنبال زاویه دید جدیدی در مواجهه با یک سوژه خبری هستند.سعی کردم در مصاحبهای که قرار بود انجام شود به پازل تاریخ شفاهی فرهنگی ایران نکاتی اضافه شود.مصاحبه انجام شد و در هنگام بازخورد چاپ این مجله،متوجه شدم که بسیاری از مطالب، مجالی خالی از یک گفتگو مطبوعاتی برای عرض اندام می خواهند.سال های بعد ، پس از چند دوره مطالعه و سبک سنگین کردن خود سوژه دل به دریا زدم و با پیشنهاد تدوین و نگارش تک نگاری درباره عباس یمینی شریف خدمت جناب هومن یمینی شریف رفتم .به دلایلی نگارش کتاب منتفی شد.

سال ۱۳۸۷ شد.سرود ای ایران را بیشتر از پیش در دل و جانم طنین انداز یافتم . با سرکار خانم دکتر هما گل گلاب مصاحبه ای مطبوعاتی انجام دادم و آن آغازه خار خار رسیدن به گلستان فیلم مرز پرگهر درباره دکتر حسین گل گلاب شد.۱۳۸۹ فیلم مرز پرگهر به انجام رسید . باران بود طبع سرود ای ایران را باور کردم .اینکه متعلق به همه ایرانیان بود.باران بودن طبع سرود ای ایران ، من را متوجه باران بودن طبع یمینی شریف کرد . نکته دیگر مشابهات ،فرزندان این دو عزیز بود.دکتر داریوش گل گلاب ، اگر چه بنا بر نسبی فرزند دکتر گلاب گلاب بود اما به عنوان فرزند معنوی حسین گل گلاب را در سالهای آخر عمر پای دوربین فیلمبرداری قرار داد و یادگاری ارزنده برای تاریخ شفاهی فرهنگ و موسیقی ایران بر جای گذاشت که کمک حال من شد .این بار نیز هومن ،با خوش منشی ،پدر خویش را نه به خاطر فقط پدر نسبی ،بلکه به عنوان پدر معنوی و سببی ، جلوی دوربین گذاشته بود و اتوبیوگرافی تصویری آن را به صورت منشن در آورده بود و این منشن ،منش یمینی شریف را به خوبی در قاب تصویر نشان می داد، هم مستند مرزپرگهر و هم مستند نغمه سرای کودکان ،از نظر به مفهوم بامسمایی در کنه و ذات خود مستند هستند.

دکتر هما گل گلاب در شب عباس یمینی شریف ـ عکس از ژاله ستار

این دو مستند ،استناد به احوالات و اسناد می کنند.در برابر ذوق و تخییل کارگردان ، مقاومت کرده اند تا مستند باقی بمانند.به نظر من مستند فرهنگی درباره شخصیت های معنوی باید به ذوق به دیده آفت بنگرند.تعریف من از ذوق سرچشمه بالنده آن در زیباشناسی درونی حاصل از منیت کارگردان است بیان خود شخصیت فرهنگی در مستند پرتره است به استیفا از مشک آن است که خود ببوید نه آن که عطار بگوید.بنابراین ((من)) تبدیل به ((فرامن))شد تا هومن و هما راحت تر اسناد پدر را معرفی کنند.

در مستند یمینی شریف ، استاد جلال رفیع نویسنده ،شاعر و طنزپرداز عزیز فرخی یزدی را در ملاقات با یمینی شریف کودک نقش آفرینی کرده است.

آه، ایران عزیز

سرزمین زرخیز

زده بر سینه خود خاک قشنگت گل سرخ

گل سرخی که به رویش خندد،صبح و هنگام غروب ،قرص سرخ خورشید.

برهمه پیکرپاکت گلریز

سرزمین یزدان مرز یاران اهورا مزدا جاودان خاک خدا خاک پاک یزدان.

که همه چشم طمع دوخته اند از درون و برون.

این بخشی از شعر ایران عزیز بود که مایلم با توجه به سند موافقت زنده یاد یمینی شریف با دکتر گل گلاب و دکتر مفخم پایان این شعر را متاثر از ای ایران ای مرز پر گهر بدانم.

و قدمت دارد .شالوده و اساس شعر کودک در کشورما، اگر بپذیریم که چاپ مجله کودکان در اواخر دهه سی خورشیدی به همت ابراهیم بنی احمد و عباس یمینی شریف ، آغاز آن است.

درود بیکران برشما گرامیان، درود بر شما که دغدغه شمایان پاک، درهمهمه این پایتخت فعال،فرزندان ایران را دلگرم می سازد.»

پخش قسمتی از فیلم نغمه سرای کودکان پایان بخش این مراسم بود.

 

 

 

خیام کیست ؟ شاعر لحظه های برق آسا ی حضور؟شاعر ؟فیلسوف؟ریاضی دان؟عارف؟

خیام کیست؟
خیام شاعر لحظه های برق آسای حضور
خیام نه عارف به معناى متعارف کلمه است (گیرم بسیارى از اهل تصوف او را از خود مى‏دانند)، و نه فیلسوفى مشایى‏ست، نه فقیه است و نه شاعر عهد خود – چرا که شخصیت شاعر او به دقت تمام زیر ظاهر دانشمندش پنهان بود و نخستین اشاره به چند رباعى او بیش از یک صد سال پس از مرگش کشف شد. با این حال مى‏دانیم که این انسان بى‏بدیل، ریاضى‏دانى برجسته و منجمى پرآوازه بود که تقویم خورشیدى را اصلاح کرد و در اکثر علوم دوران خود استادى مسلم بود. خیام را مردى منزوى، کم گو تا حد کج خلقى، و دیرجوش توصیف کرده‏اند. گوشه‏گیر مشهورى که رباعیات دیر یافته‏اش که عده‏اى را به وجد مى‏آوَرَد و گروهى را به تکفیرش وا مى‏دارد، سرمشقى مى‏شود براى خیل مقلدان گمنامى که حجم رباعیات منتسب به او را به طرزى اغراق‏آمیز گسترش داده ‏اند.
خیام در یکى از دوران‏هاى دشوار تاریخ ایران مى‏زیست. معتزله، که به اصالت عقل در اسلام گرایش داشتند، به دست حَنبلى‏ها – یکى از چهار فرقه تسنن – بر افتاده بودند، در حوزه تفکر، اشاعره، که عقل‏گرایى افراطى معتزله نگران‏شان مى‏داشت، در فلسفه و علوم طبیعى به دیده تردید مى‏نگریستند و علوم نقلى را بر آنها اولویت مى‏دادند. سلجوقیان ترک نژاد که بر ایران حکومت مى‏راندند، در همان اوان به اسلام گرویده بودند و از همه معایب نو دینان برخوردار بودند، یعنى غالباً از شدت افراط در زهد، به گناه آلوده مى‏شدند. آنان فلسفه و علوم را خوار مى‏شمردند و براى قرآن و سنت بیشترین ارج را قائل بودند. در خراسان – که شهر نیشابور، زادگاه و سکونت گاه خیام، در آن است – فیلسوفان و عارفان به زندقه و کفر و نامسلمانى متهم مى‏شدند. اندکى پس از خیام بود که ابوحامد محمد غزالى، عالم بزرگ عصر، کتاب تهافت الفلاسفه را به تحریر در آورد که در آن با سلاح دیالکتیک عقلى به نبرد با مسلمات فلاسفه رفته است.

عمر خیام در چنین محیطى زندگى مى‏کرد و مى‏توان درک کرد که چرا چنان محتاط بود و از انتشار اشعارش که همه جزم‏ها را به زیر سؤال مى‏برد، پروا داشت. بیزاریش از زاهدان و متحجران و منع و نهى مذهبى، در مبارزه‏جویى چیزى از حافظ کم ندارد – حافظ سالها بعد از او همان نبرد را با لحنى پرشورتر اما با ابهام و ایهام ادامه داد. خیام مى‏کوشید شعرش را، که جنبه خصوصى تفکر او را نشان مى‏داد، براى خود و پنهان از دیگران نگاه دارد. مدت‏ها بعد بود که اخلاف او توانستند این نادره دُرّ مکنون را از زیر خروارها خاک بیرون کشند.

درک تفکر خیام، به‏رغم سادگى گمراه کننده آن، سخت دشوار است: به ماسه نرم مى‏ماند که از میان انگشتان فرو مى‏ریزد. هر چه در نگه داشتنش بیشتر بکوشى، زیر ظاهر دیدگاهى که در نگاه اول و از قرائت سطحى و اولیه آن دریافت مى‏شود، بیشتر از دستت فرو مى‏لغزد و پیام این قرائت سطحى روشن است: مى‏گوید این جهان نه آغازى دارد و نه پایانى. همه چیز گذر است. مرگ در هر لحظه و آن در کمین است، در سرشارترین آنات زندگى بیرحمانه از کمین‏گاه خود برون مى‏جهد و به ما مى‏گوید: «من اینجایم.» همه چیز محکوم به فناست. این دسته که بر گردن کوزه است پیش از این دست نوازشگرى بوده است بر گردن زیبارویى فتان. آن کاخ‏ها که زمانى به گنبد آسمان فخر مى‏فروختند، و بهرام در آنها جام مى گلگون را بلند مى‏کرد، اکنون تلى ویران‏اند. دوزخ جز شررى از رنج بیهوده ما نیست و بهشت همین لحظه والاى آسایش ماست. (دوزخ شررى زرنج بیهوده ماست/ فردوس دمى ز وقت آسوده ماست). جهان از حس و شعور و درک عارى‏ست و هر کس در آن نقش اوهام خود را مى‏بیند.

بنیاد جهان بر پوچى و بیداد راست است: اگر سینه زمین را بشکافى چه درها و گوهرها که در او نمى‏یابى:

اى چرخ همه خرابى از کینه توست‏

بیدادگرى شیوه دیرینه توست‏

وى خاک اگر سینه تو بشکافند

بس گوهر پر بها که در سینه توست‏

حتى نام آورترین کسان، «آنان که محیط فضل و آداب شدند»، چیزى از آن در نیافته و نتوانسته‏اند «راه از این شب تاریک» «به روز برند.»

نه رستاخیزى در کار است، نه بازگشت و رسیدن به اصل و مبدئى، و نه امیدى که «بعد از هزار سال از دل خاک» چون سبزه بر دَمى.

خیام مى‏گوید اگر قرار شود که به جاى «یزدان» فلک را از نو بسازد، چنان فلکى مى‏سازد که در آن «آزاده به کام خود رسیدى آسان»

این که خطاهاى خود را به چرخ و فلک نسبت دهیم کارى‏ست عبث. زیرا که «چرخ از تو هزار بار بیچاره‏تر است»

کسى را یاراى شکافتن راز کیهان نیست، جهان «فانوس خیال» است که بر گردش، «ما چون صوریم کاندر او حیرانیم»

ما «لعبتکانیم» که دستى نامرئى ما را به تماشاخانه جهان مى‏آورد و بى‏درنگ به «صندوق عدم» باز مى‏گرداند

آنان که از این جهان خاک رفته‏اند، دیگر باز نمى‏گردند و کسى از آن دیار بازنگشته که با ما بگوید «احوال مسافران دنیا چون شد»

خیام مى‏گوید که سرّى در کار نیست و چون پرده اسرار که در پس آن سرنوشت ما را رقم مى‏زنند بر افتد، جز نیستى چیزى نمى‏ماند

رشته جهان را از سر لاشعورى بافته‏اند؛ اگر نظام جهان در حد کمال است، چرا آن را تغییر دهیم و اگر ناقص است خطا از کیست: «گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود/ و ر نیک نیامد این صور، عیب که راست؟» میان کفر و دین، و میان شک و یقین تنها نفسى راه است، نفسى که همراه با لحظه‏هاى فرّار در گذر است «از منزل کفر تا به دین یک نفس است/ از عالم شک تا به یقین یک نفس است» پس: «این یک نفس عزیز را خوش مى‏دار/ چون حاصل عمر ما همین یک نفس است.» این نفس و این دم را باید پیش از آنکه بگذرد، دریافت، و پیش از آنکه پیاله بشکند باید آن را نوشید.

از عشق برخوردار شو پیش از آن که باد اجل جامه لطیف هستى را بر درد

جهان پیش از ما بوده است و بعد از ما نیز خواهد بود. «زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل/ زین پس چو نباشیم همان خواهد بود.» پس آیا بهتر نیست که نه ظهورى در کار باشد، نه تحولى و نه هستى‏اى

در جهانى چنین متغیر دریغا که همه چیز بر باد است. ما تنها یک دم مهلت داریم و این دم نیز خود جز هیچ نیست.

این قرائت سطحى رباعیات خیام سبب شده است که او را با کلیشه‏هاى چندى توصیف کنند که از آنها آگاهیم: او را اپیکورى و لذت طلب (hإdoniste) و دهرى مذهب خوانده‏اند. دهریون به ابدیت در این جهان باور دارند و زندگى پس از مرگ و رستاخیز و پاداش و عقوبت و وجود فرشته و دیو را رد مى‏کنند. از همین روست که خواندن سطحى خیام کارى نسبتاً آسان است. جهان‏بینى‏اى که ازین خواندن سطحى رباعیات بر مى‏آید جذاب، سرراست، واضح و بى‏ابهام است.

اما آیا مى‏توان تنها در همین سطح باقى ماند؟ به راستى این جهان‏بینى که به هر صورت در بیرون از چارچوب‏هاى رایج مذهب و عرفان قرار دارد، از چه حکایت مى‏کند؟

این جهان‏بینى از وارون سازى کامل نظام هستى شناختى جهان حکایت مى‏کند. خیام تنها شاعر – متفکر ایرانى است که نظام «افلاطونى» جهان را بکلى زیر و رو مى‏کند. اگر نزد نیچه جا به جایى جهانِ «افلاطونى» به قیمت برترى دادن به جسم مرتبط با عقل تمام مى‏شود، یا به عبارت دیگر، اگر «نیچه به عنوان متفکرِ ضد متافیزیک و جا به جا کننده نظام افلاطونى، همچنان فیلسوفى افلاطونى باقى مى‏ماند» اما جابه‏جاسازى خیام نوعى به تعلیق در آوردن «آن»ى است که از استمرار مى‏گریزد، استمرارى که خود تکرار و بازگشت ابدى پدیده‏هاى مشابه است. اما آن که بى‏وقفه تکرار مى‏شود و باز مى‏گردد، انسان نیست. خیام مدام تکرار مى‏کند که ما دیگر هرگز بر صحنه تماشاخانه جهان باز نمى‏گردیم.

همچنان که کوزه امروز، در گذشته انسانى چون من بوده است،[۱۲] من نیز روزى چون‏ او خواهم شد، همان گونه که آن دیگرى که مرا در دست گرفته به نوبه خود کوزه‏اى در دست دیگرى خواهد بود و این وضع ادامه مى‏یابد؛ و در این تکرار مکرّر، که رشته استمرار را مى‏بافد، وقفه‏اى وجود ندارد. اگر چه موقعیت‏ها بسته به این یا آن شخص، با یکدیگر تفاوت دارند، اما ضرب آهنگ جنون‏آمیز این وضعیت‏هاى مشابه بى‏هیچ تفاوتى و به یک سان تداوم مى‏یابد.

آن دمى که در آن براستى به آگاهى مى‏رسم، مرا نجات مى‏دهد. یعنى دمى که مرا در میان «هلالین» و در فاصله میان دو توالى قرار مى‏دهد و به این ترتیب مرا از این دور مسلسل به در مى‏برد و از تهاجم تکرار استمرار در امان مى‏دارد.

جهانى که خیام ترسیم مى‏کند در خارج از حیطه مذهب و اسطوره قرار دارد. در این جهان نه از عوالم کشف و شهود، از آن گونه که نزد حافظ سراغ داریم و نوعى جغرافیاى هستى را به دست مى‏دهد، خبرى‏ست و نه از بیخودى مولانا که از طریق جریان سیل آساى صُوَر، جان را به سوى «هفت پرده افلاک» بر مى‏کشد اثرى؛ نه از حکمت عملى سعدى در آن نشانى‏ست و نه از خاطره اساطیرى فردوسى نمونه‏اى. این جهان، جهانى‏ست بیرون از صورت‏ها و الگوهاى ازلى، بیرون از حیطه ادیان و مختصاتش، از عروج و رستاخیز و معاد. جهانى است برهوت که معنایش را از عریانى‏اش مى‏گیرد. خیام از نقطه صفر آغاز مى‏کند: از منطقه خنثى‏اى که در آنجا همه خاطره‏ها زدوده شده‏اند، همه عقایدِ پیش پنداشته، همه «ما تقدم»هاى فلسفى، کنار رفته‏اند، نقطه پوچى نگاهى سرشار از حیرتى مدام. اما نگاهى نسبتاً سرد و یخ زده، بس که بصیرتى که از آن سرشار است بُرَنده و بى‏مهر است. این نگاه به نوعى بدبینى وجودى منتهى مى‏شود که از سر یأس و نومیدى نیست بلکه از بى‏اعتنایى فاخر کسى حکایت دارد که پشت سکه، یا روى دیگر امور را مى‏بیند. یعنى نگاه کسى که، در جایى که دیگران صورت‏هاى آرامش بخش و نشانه‏هاى آشنا مى‏بینند، جز خلاء و پوچى نمى‏یابد. با پرده درى خیام فقر محتوا آشکار مى‏شود، فقرى چنان متراکم، و بویژه چنان پر بار از عدم و سرشار از غیبت، که بى‏معنایى، خود واضِع و موزِّعِ همه معناها مى‏شود.

زمان حضور خیام نه از مقوله بازگشت به مبدأ و اصل است و نه مطابق طرحى الهى یا معطوف به غایتى خاص بسط مى‏یابد. بلکه به گونه «آنیّتى» است که از نمودها بوجود آمده است، و به مکث‏هایى که در برهوت «عدم» همچون واحه‏هاى درنگ است، قطعه قطعه مى‏شود. آنى که، مانند گسستى میان دو واقعه به ناگهان ظهور مى‏کند: گسستى میان آنچه بوده است و آنچه دیگر نیست، میان دست و دسته کوزه، میان «مگسى که پدید مى‏آید و ناپدید مى‏شود.»، میان دم و بازدم. مهلت و فرصتى به اندازه «گسست صاعقه آسا» میان آنچه پدیدار مى‏شود و آنچه در واقعیت وجود ندارد، یعنى به اندازه اجل. این زمانِ حضور بیش از هر چیز به باورهاى بودایى نزدیک است. فراموش نکنیم در آن روزگار نفوذ آئین بودا که برخى آن را آئین «بوداى ایرانى» خوانده‏اند هنوز در خراسان بزرگ تأثیر خود را حفظ کرده بود.

بطور کلى، قالب رباعى، قالبى مناسب این شعر است. این قالب شعرى با خیام شناخته و عجین است و با خیام به عالى‏ترین اوج خود رسیده است. رباعى شعرى است مرکب از چهار مصراع که سه و گاه هر چهار مصراع هم قافیه‏اند. شعرى‏ست موجز که در قالب آن اندیشه به طرزى بى‏نهایت فشرده بر خود متراکم مى‏شود و نوعى حالت روحى را القا و بیان مى‏کند. این حالت روحى گاه به شکل پرسشى ظاهر مى‏شود و گاه به صورت تأییدى موجز و کوتاه است، گاه جنبه تردید و شک دارد، گاه طنزآمیز است، و گاه یاد و دریغ گونه است – همچون آن فاخته ماتم زده‏اى که بر ویرانه‏هاى کنگره قصرى پر جلال به اندوه تکرار مى‏کند: «کوکو، کوکو.»

رباعى شاید بهترین قالب براى این جهان‏بینى صاعقه‏آساست. اما این جهان‏بینى صاعقه‏آسا خود چیست؟ در اینجا باید بار دیگر به درون مایه‏هاى بلند خیام بازگردیم و این بار آن را در سطحى دیگر بازخوانى کنیم.

جهان دو دروازه دارد: از درى به درون مى‏آییم، و از در دیگر به در مى‏شویم. انسان میان دو عدم گرفتار است. و این امر ناشى از نقصى است که در ذات چیزها، در بیهودگى ذاتى و ازلى جهان، مستقر است. میان این دو عدم، حُلّه هستى از رنج بافته شده است، اما رنجى چنان اساسى که به نوعى پرده بنیاد وجود را تشکیل مى‏دهد، چرا که وجود جز باز تولید نیست: «ناآمدگان اگر بدانند که ما/ از دهر چه مى‏کشیم نایند هنوز».

نیک و بد روزگار را به چرخ نسبت مده که چرخِ لایعقل، در حل معماى وجود هزاران بار از تو عاجزتر است.

انسان از خاک برآمده و بر باد مى‏شود – (پایان سخن شنو که ما را چه رسید / از خاک برآمدیم و بر باد شدیم) و همچون قطره‏اى که به اقیانوس عدم، به ذره غبار، و به توده فشرده زمین مى‏پیوندد، آمدن و رفتن او بازنمایىِ ظهور ناچیز یک مگس است.

در برابر این بیهودگى جهان، خیام دو تلقى جداگانه اما مکمل یکدیگر را اختیار مى‏کند. دو تلقى که با دو وجه تشکیل دهنده چیزها هماهنگى دارد: تلقى سلبى که عبارت از نابود کردن همه توهمات، به ضرب توهم‏زدایى اى برق‏آسا و خیره کننده است، و تلقى ایجابى که مى‏کوشد در میان خرده ریز کشتى شکسته هرج و مرج جهان، لنگر لحظه حضور را باز یابد.

خیام در تلقى سَلبى خود بى‏رحم است. براى ما چه اهمیتى دارد که این جهان مُحْدِث باشد یا قدیم وقتى به جایى مى‏رویم که معنایى ندارد . و نیز چه فرقى دارد که‏ جهان بر وفق مراد ما باشد یا نباشد، وقتى که بنیاد وجود و هر آنچه به آن مربوط مى‏شود لزوماً جز «خواب و خیال و فریب و وهم و دمى فرّار» نیست

همه ما به خاک بدل خواهیم شد و بقایاى ما به منزله کودى خواهد بود براى دگردیسى‏هاى دیگر. بدن ما آجرى خواهد شد براى ساختن گورهاى دیگر براى قربانیان دیگرى که از پى مى‏آیند و این تل خاک که این طفل خرد الک مى‏کند، در سینه خود چشم پرویز و کاسه سر کیقباد را پنهان کرده است.

به عبارت دیگر، جهان گورگاهى‏ست عظیم، کارگاهى‏ست که در آن از خاکِ رفتگان قالب‏هاى تازه مى‏سازند. اما قالب‏هایى که به طرزى خستگى‏ناپذیر باز تولید همان الگوها و همان وضعیت‏هاى پیشین هستند. از همین روست که خیام جهان را «کهنه رباط» و «صحراى عدم» مى‏خواند. یا بزمى گسترده مى‏داند که بر سر آن گدایان و شاهان خاک‏ شده گرد مى‏آیند و به عبارت دیگر سراسر نمایشى اندوه بار است میان دو عدم. نمایشى که در آن هیچ چیز معنایى ندارد. نه بهشتى هست، نه دوزخى، نه معادى و نه بازگشتى به اصل و نه هیچ چیز دیگر. در اینجا خیام به ضرب ایجازى کوبنده و با بصیرتى انعطاف‏ناپذیر همه توهمات متافیزیکى را که انسان در طى اعصار و قرون ساخته و پرداخته ویران مى‏کند.

اما فضاى میان دو دروازه همچنین نمایشى است که لجوجانه تکرار مى‏شود. خیام از طریق تصاویر کوزه‏گر، کوزه، اعضاى پخش و پلا شده اجسادِ پوسیده موجودات که با اشکال گوناگون گل کوزه‏گرى هم سان مى‏شود، تکرار متوهّم پدیده‏ها را نشان مى‏دهد. با پیش بینى قریب الوقوع بودن واقعه‏اى که برایم روى مى‏دهد، با به تعلیق در آوردن این عمل پیش‏بینى شده، که همان دم و لحظه است، از مرگ فرا مى‏گذرم و این دم گسستى است که بیرون از توالى قریب‏الوقوع واقعه روى مى‏دهد، به نحوى که حالت ناگهانى بودن آن را مى‏گیرد، آن را مهار مى‏کند، و هجوم مجددش را باطل مى‏سازد: اگر این سبزه‏زارى که در این لحظه آن را مى‏ستاییم «تماشاگهى»ست که خود را در برابر نگاه مجذوب ما به جلوه در مى‏آورد، سبزه‏اى که از خاک وجود ما مى‏روید تماشاگه کسان دیگرى خواهد بود که بعد از ما خواهند آمد. (این سبزه که امروز تماشاگه ماست/تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست). به هوش باشیم که این سبزه نرم که زیر پاى خود لگد مال مى‏کنیم از خاک زیباروى دلربایى نشو و نما کرده است.

آنچه بى‏وقفه باز مى‏گردد، انسان نیست، و خیام هرگز از تکرار این که بازگشتى در کار نیست خسته نمى‏شود.[۲۳] و آنچه تکرار مى‏شود و باز مى‏گردد جز ضرب آهنگ جنون‏آمیز وضعیت‏هاى مشابه نیست.

تلقى دوم خیام از دیدگاه گذرا بودن چیزها برمى‏خیزد که مى‏توان گفت جنبه ایجابى نگاه اوست. خیام در برابر جریان تکرارى پدیده‏ها، ما را به یادآورى و باز یادآورى مدام متناهى بودن چیزها مى‏خواند. دمى از هشدار دادن به ما دست برنمى‏دارد؛ در هر نفس تکرار مى‏کند که: بپایید! جهان چنین است، خطرى که در کمین است چنین است، سرنوشت شما این است! مراقب لحظه فرّارى که مى‏گریزد، باشید، مراقب توهمات باشید، مراقب وعده‏هاى فریبنده، مراقب دام‏هایى که مى‏خواهند ورطه‏اى را که در آن قرار دارید پر کنند، باشید! همچنین مراقب یاوگى و بى‏معنایى جهان باشید! در هر لحظه، در هر دم و بازدم، هشیار باشید. این هشدار دائم که خیام تقریباً در هر رباعى آن را از سر مى‏گیرد، بى‏وقفه بر متناهى بودن اجتناب‏ناپذیر وجود تأکید مى‏کند. تناهى‏اى که فضاى میان دو درنگ – گاه زندگى را پر مى‏کند و در دو سطح بیان مى‏شود. در سطح اول، به صراحت از متناهى بودن وضعیت‏هاى مشابهى که باز مى‏گردند و تکرار مى‏شوند خبر مى‏دهد و بدین سان نوعى تذکر و یادآورى است. در سطح دوم رشته سخن را به دست مى‏گیرد و به هشدار مستقیم بدل مى‏شود. کوزه خود به سخن مى‏آید که: هوش دار! من همچو تو بوده‏ام، و تو چون من خواهى شد

جویبار لحظه‏ها بى‏وقفه جارى‏ست، و تو خود مى‏دانى که چه در انتظارت نشسته است: یا اکنون و یا هرگز.

یادآورى مدام تناهى جهان از توهم آرمان شهرها پرده بر مى‏دارد، ضرب آهنگ هذیانى وضعیت‏هایى را که بدون زحمت باز تولید مى‏شوند افشا مى‏کند، قریب الوقوع بودن پایانى را که در انتظار ماست پیش‏بینى مى‏کند و، به این ترتیب، بر این درنگ کوتاهى که همان توجه آگاهى آور لحظه حضور است، تاکید مى‏کند. آگاهى خیامى نه چون مولانا عاطفى است، و نه چون حافظ هنرمندانه و پراحساس است. آگاهى خیام عمل ناب هشیارى است که گاه از طریق مستى شرابى که بیدارى را سیراب مى‏کند و گاه از طریق تیغ برنده نگاهى که صاعقه‏وار از نمودها و پدیده‏ها سر به درمى‏آورد، تجربه مى‏شود. این دم، همه استمرار را، با همه گذشته‏اى که در پى خود دارد، با همه آینده‏اى که نویدش را مى‏دهد و با همه بار ازلى‏اى که بر دوش دارد، چنان در خود فشرده و متراکم مى‏کند که آن را در یک نقطه – فضاى فراموشى، منفجر مى‏کند. شاعر مى‏گوید با باده هم‏نشین شو چرا که سراسر قلمرو سلطنت محمود به این یک دم نمى‏ارزد. ناله چنگ را بشنو که صوت داود در آن است. به آنها که رفته‏اند و به آنها که آمده‏اند میندیش. خوش باش زیرا که مقصود از جهان همین است.[۲۵] مقصود بى‏مقصود کل هستى در این نقطه انفجارى به طرزى معجزه‏آسا تقطیر مى‏شود. نقطه‏اى که در آن گذشته و آینده، بهشت و دوزخ، در فراموشى اى که شکل دهنده لحظه حضور است زائل و زدوده مى‏شود، حضورى که انطباق دو وجه چیزهاست: وجه ظاهرى و وجه واقعى. خیام مى‏گوید مقصود از حیات تنها یک نفس است.

از منزل کفر تا به دین یک نفس است‏

از عالم شک تا به یقین یک نفس است‏

این یک نفس عزیز را خوش مى‏دار

کز حاصل عمر ما همین یک نفس است‏

زیرا معلوم نیست این دمى را که فرو مى‏برم بتوانم بار دیگر برآورم. (پر کن قدح باده که معلومم نیست / کاین دم که فرو برم، برآرم یا نه). دم، لحظه، لنگر درنگ من است در صحراى عدم. تلاقى گاه دو وجه چیزهاست: جایى‏ست که در آن زمان چنبر سلطه خود را باز مى‏کند و باز محکم مى‏بندد. در این تلاقى گاه من زمان خود را به سر مى‏برم، آن را به ته مى‏رسانم، خاطر خود را از آن منصرف مى‏کنم، خود را از آن رها مى‏کنم، و به دلیل تجلى و ظهورم که خود نوعى آگاهى‏ست، امر متوالى را به امر هم زمان بدل مى‏کنم، خود را از نظر فضایى در نقطه تلاقى دو جنبه چیزها قرار مى‏دهم، که، از یک نقطه نظر، نمود مکرر وضعیت‏هاى مشابه است، و از نظرگاهى دیگر خلاء ذاتى وجود است. در این لحظه هم زمانى است که دو وجه نگاه خیام، با هم ترکیب مى‏شوند. وجهى که خلاء و بیهودگى وجود را اعلان و رد مى‏کند و وجهى که با به تعلیق در آوردن لحظه حضور، از آن پیشى مى‏گیرد، از آن فرا مى‏گذرد، که در نهایت مى‏توان از آن به گونه باز آفرینى زمان افقى عمر در یک نقطه – فضا، سخن گفت، از حلقه‏اى که زمان در آن بر روى خود فرو مى‏پیچد و فشرده مى‏شود تا فراجَهَد و به لحظه حضور بدل شود. خیام نه زمان کیهانى و اساطیرى فردوسى را مى‏پذیرد، و نه با دو قوس صعودى و نزولى حافظ موافق است و نه به زمان از خود بیخود شدن در جهش‏هاى وجدآمیز مولانا – وار قائل است.

از منظر عاطفى لحظه همچنین یک حالت روحى است، نوعى سرمستى است که شراب و شادى جنبه نمادین آنست. حالى‏ست که مثلاً شب هنگام، وقتى مهتاب نرم نرمک جامه شب را مى‏درد، دست مى‏دهد و در عین آنکه ما را مسحور مى‏کند، به یادمان مى‏آورد که این مهتاب بعدها به گورمان خواهد تابید. خیام با افزودن این عامل دریغ‏آمیز، از یک سو زوال شکننده لحظه‏اى را که جذابیت فریبنده‏اش آبستن امرى تراژیک است آشکار مى‏کند و از سوى دیگر ما را به ابدى کردن این لحظه مى‏خواند. زیرا با از دست رفتن این فرصت، ماه بارها و بارها از نو پدیدار مى‏شود بى‏آنکه ما را بیابد و بر ما بتابد[۲۶].

حالات عاطفى خیام، که غالباً با پرده‏اى از یاد و دریغ رنگ‏آمیزى شده است، در اوقاتى خاص دست مى‏دهد: گاه در اوقات شبانه‏اى که مهتاب مى‏تراود و نسیم خنک شبانگاهى مى‏وزد، و گاه به سحرگاه و هنگامى که ما «باده‏نوشان صبوح» به یک جرعه جام را خالى مى‏کنیم و شیشه نام و ننگ را بر سنگ مى‏زنیم، دست از امیدهاى عبث و آمال دراز خود بر مى‏داریم و تنها به زلف پرچین نگار قناعت مى‏کنیم و از تارهاى لرزان چنگ سرمست مى‏شویم.

صبح است دمى بر مى گلرنگ زنیم‏

وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم‏

دست از امل دراز خود باز کشیم‏

در زلف نگار و دامن چنگ زنیم‏

لحظه، به عبارت دیگر، این لحظه تعادل ناب وقت است که هوا نه گرم است و نه سرد، که ابر چهره گلگون گلها را مى‏شوید (روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد/ ابر از رخ گلزار فرو شوید گرد). هنگامى‏ست که بلبل تذکر همیشگى شاعر را منعکس مى‏کند و مى‏گوید: به یاد آر، به یاد آر! باید باده نوشید (بلبل به زبان پهلوى با گل زرد/ فریاد همى زند که مى باید خورد). از آنجا که این مستى مأمنى‏ست در برابر «وعده فرداى زاهد» و لذات بى‏معناى جهان، لحظه‏اى است معلق میان دیروز و فردا،[۲۷] لحظه‏اى که شاعر، با سه طلاق گفتن عقل، یعنى لاشعورى هستى، «دختر رز» را به زنى مى‏گیرد.

مى، روح جام است. همان است که وجود فنا یابنده را در «رستاخیز» لحظه «بر مى‏انگیزاند».

چون در گذرم به باده شویید مرا

تلقین ز شراب ناب گویید مرا

خواهید به روز حشر یابید مرا؟

از خاک در میکده جویید مرا

مى همچون آن دم حال، دمى که حال خود را از مى گرفته است، میان دو توالى چیزها، میان دو وجه پدیده‏ها جا مى‏گیرد: میان سرسبزى گیاه و پژمردگى که در انتظار آن است (مى نوش و گلى بچین که تا در نگرى/ گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است). میان گردش چرخ کبود افلاک و آن لحظه ناغافلى که این چرخ ما را له مى‏کند و به غبار بدل مى‏سازد.[۲۸]

زیرا در فراسوى این «آستانه» (که در آن به یمن زمانِ به تعلیق در آمده شخص خود را از نو در مى‏یابد) ما خود میزبان «هفت هزار سالگان» ایم.

اى دوست بیا تا غم فردا نخوریم‏

وین یک دم عمر را غنیمت شمریم‏

فردا که از این دیر کهن درگذریم‏

با هفت هزار سالگان سر به سریم‏

اما باده هشیار مى‏کند وقتى با «دل بیدار» در پیوند است.

امروز را از فردا خبرى نیست، فردا جز سرخوردگى نیست، پس بیایید عمر را، زمان حاضر را، تلف نکنیم، زیرا هیچ چیز از اینهمه بر جا نمى‏ماند.[۲۹] باده «بقا»ى مرا در هر جامى که بلند مى‏کنم ضمان مى‏شود، زیرا همان گونه که پدیده‏ها تکرار مى‏شوند و مرا به ناتمام بودن کارم تهدید مى‏کنند، باده – بیدارى من نیز که همانا پیروزى بر استمرار عمر است با هر جام باده تکرار مى‏شود و بدین سان کار مرا در فراسوى گسست‏هاى اجل به کمال مى‏رساند. در آن دمى که روح جام مرا از استمرار عمر بیرون مى‏بَرَد، بقا مى‏یابم. با هر جرعه‏اى که از آن مىِ رهایى مى‏نوشم، جان دوباره مى‏یابم. خاکِ در میخانه نیز همچون تار و پود کفنى که پیکر فانى مرا در بر گرفته از رهایى من حکایت مى‏کند.

باده رستاخیز من است، رستاخیزى که نه تنها بازگشتى به سوى خدا یا هر کلیت متافیزیک است، بلکه «رستاخیز»ى ست که در آن، آنچه بر اثر تکرار پدیده‏ها در سلسله نمودها به طرزى وقفه‏ناپذیر از من بازپس گرفته مى‏شود، در مجموعه گسست‏هاى صاعقه‏آسا، از این بیدارى به بیدارى دیگر، نو به نو، در من از سر گرفته مى‏شود.

همچنان که در بُعد بیهودگى، پدیده‏ها در سلسله‏هاى وجود یک از پى دیگرى تکرار مى‏شوند، به موازات آن، در سطح رهایى، باده – رستاخیز در مجموعه بیدارى تداوم مى‏یابد. و همان گونه که در بُعد بیهودگى این سلسله‏هاى وجود با وجه فرّار و ناپایدار حیات سر و کار دارند، در سطح رهایى، باده – رستاخیز به وجه پوچى چیزها یعنى به نگاه هشیارى که خلاء ظلمانى نمودها را مى‏بیند، اشاره دارد. اگر اولى نظرگاهِ توهّم زدوده خیام را نشان مى‏دهد، دومى از تأیید اثباتى او در عرصه وجود حکایت دارد.

«رستاخیز» خیام آن لحظه سرشار و سرریزى‏ست که تداوم بیدارى را در گسل‏هاى ناپیوسته قطع‏هاى مکرر تأمین مى‏کند، و تداوم آن به دست کسانى که این تجربه را آزموده‏اند، از سر گرفته مى‏شود. این رستاخیز، به عبارت دیگر، به شکل‏گیرىِ افرادى مى‏انجامد که در فراسوى زمان و مکان، ابدیتِ بازیافته در لحظه را آزموده‏اند.

باده همچون دم حال، همچون لحظه، زنگ غم را مى‏شوید.[۳۰]

کاستن از استمرار وضعیت‏هایى که باز تکرار مى‏شوند و رها شدن از یکنواختى این تکرارهاى مکرّر، برابر است با تجلى شادى. شراب و شادى دو یار همراهند. شادى تأیید رهایى من است از بیهودگى جهان، تضمین لنگر حضور من است در اقیانوس فرّار چیزها و تأمین تداوم من است در برابر خطر قطع‏ها، در لحظه‏اى که هستى‏ام را به تمام در اینجا و اکنون به ودیعه مى‏گذارم.

باده بنوش که دمى بهتر از این نتوانى یافت.

این قافله عمر عجب مى‏گذرد

در یاب دمى که با طرب مى‏گذرد

ساقى غم فرداى حریفان چه خورى‏

پیش آر پیاله را که شب مى‏گذرد

شادى، آن وفور سرشارى است که از لبریزى و سرریزى از مى دست مى‏دهد. لحظه‏اى ست که ساقى مى‏گوید: «یک جام دگر بگیر و من نتوانم» بس که از سرشارى که مرا از خود برون مى‏کند، لبریزم.[۳۱] شادى شیوه بودن مرا در جهان – یا «آئین» مرا – تعریف‏ مى‏کند، درست همان گونه که شراب ضامن رستاخیز من است در هر جرعه. شادى «مذهب» من است، زیرا مرا از همه باورها، از کفر و از ایمان رها مى‏کند، رهایى من است از مذهب و دین، از بهشت و از دوزخ. شادى، عریانى محض مرا در لحظه‏اى که از سلطه زمان سر بر مى‏آورم، بیان مى‏کند. از همین روست که این «دم طرب» سرانجام با حیات جاودانى برابر مى‏شود. یعنى با ابدیتى که در لحظه بیدارى باز مى‏یابیم.[۳۲]

شادى خیام، «مذهب» اوست. «رستاخیز» اوست در جهانى که نه گناه مى‏شناسد و نه عقوبت. این شادى، شادى موجود استثنایى سازش ناپذیرى‏ست که از هرگونه ما تقدم و پیش داورى رهاست و با جسارتى کم‏نظیر جرأت مى‏کند که این آیین خاص خود را، به‏رغم همه توهماتى که در ضدیت با آن ایستاده، اعلان کند.

مى خوردن و شاد بودن آئین من است‏

فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است‏

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟

گفتا دل خرم تو کابین من است‏

[۱] آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند به روز

گفتند فسانه اى و در خواب شدند

[۲] اى کاش که جاى آرمیدن بودى‏

یا این ره دور را رسیدن بودى

یا از پس صد هزار سال از دل خاک‏

چون سبزه امید بر دمیدن بودى

گر بر فلکم دست بدى چون یزدان‏

برداشتمى من این فلک را ز میان‏

و ز نو فلک دگر چنان ساختمى‏

کآزاده به کام خود رسیدى آسان

شادى و غمى که در قضا و قدر است‏

نیکى و بدى که در نهاد بشر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل‏

چرخ از تو هزار بار بیچاره‏تر است

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم‏

فانوس خیال از او مثالى دانیم‏

خورشید چراغ دان و عالم فانوس‏

ما چون صوریم کاندر او گردانیم

ما لعبتکانیم و فلک لعبت‏باز

از روى حقیقتى نه از روى مجاز

بازیچه همى کنیم بر نطع وجود

افتیم به صندوق عدم یک یک باز

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

در پاى اجل بسى جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وى‏

کاحوال مسافران دنیا چون شد

اسرار ازل را نه تو دانى و نه من‏

وین حرف معما نه تو خوانى و نه من‏

هست از پس پرده گفتگوى من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانى و نه من

ایام زمانه از کسى دارد ننگ‏

کو در غم ایام نشیند دلتنگ‏

مى‏خور تو در آبگینه با ناله چنگ‏

زان پیش که آبگینه آید بر سنگ

. گر آمدنم به من بُدى نامدمى‏

ور نیز شدن به من بُدى ناشدمى‏

به زان نَبُدى که اندرین دیر خراب‏

نه آمدمى، نه شدمى، نه بُدَمى P}

اى بى‏خبران شکل مجسم هیچ است‏

وین طارم نُه سپهر ارقم هیچ است‏

خوش باش که در نشیمن کون و فساد

وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است

[۱۲] این کوزه چو من عاشق زارى بوده است‏

در بند سر زلف نگارى بوده است‏

این دسته که بر گردن او مى‏بینى‏

دستى‏ست که بر گردن یارى بوده است

آن قصر که بر چرخ همى زد پهلو

بر درگه او شهان نهادندى رو

دیدیم که بر کنگره‏اش فاخته‏اى‏

بنشسته همى‏گفت که: کوکو، کوکو

چون حاصل آدمى در این جاى دو در

جز درد دل و دادن جان نیست دگر

خرم دل آنکه یک نفس زنده نبود

و آسوده کسى که خود نزاد از مادر

اسرار ازل را نه تو دانى و نه من‏

وین حرف معما نه تو خوانى و نه من‏

هست از پس پرده گفت و گوى من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانى و نه من

[۱۶] نیکى و بدى که در نهاد بشر است‏

شادى و غمى که در قضا و قدر است‏

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل‏

چرخ از تو هزار بار بیچاره‏تر است

. یک قطره آب بود و با دریا شد

یک ذره خاک و با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسى پدید و ناپیدا شد

چون نیست مقام ما درین دهر مقیم‏

پس بى مى و معشوق خطایى‏ست عظیم‏

تا کى ز قدیم و محدث امیدم و بیم؟

چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

. شادى بطلب که حاصل عمر دمى‏ست‏

هر ذره ز خاک کیقبادى وجمى است‏

احوال جهان و اصل این عمر که هست‏

خوابى و خیالى و فریبى و دمى‏ست

[۲۰] از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتى دو نهند بر مغاک من و تو

و آنگه ز براى خشت گور دگران‏

در کالبدى کشند خاک من و تو

اى پیر خردمند پگه‏تر برخیز

و آن کودک خاک بیز را بنگر تیز

پندش ده و گو که نرم نرمک مى‏بیز

مغز سر کیقباد و چشم پرویز

. در مفرش خاک خفتگان مى‏بینم‏

در زیرِزمین نهفتگان مى‏بینم‏

چندانکه به «صحراى عدم» مى‏نگرم‏

ناآمدگان و رفتگان مى‏بینم‏

و یا:

این کهنه رباط را که عالم نامست‏

آرامگه ابلق صبح و شام است‏

بزمى‏ست که وامانده صد جمشید است‏

گوریست که خوابگاه صد بهرام است

. از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده‏اى کو که به ما گوید راز

هان! بر سر این دو راهه آز و نیاز

چیزى نگذارى که نمى‏آیى باز

و یا:

مى‏خور که به زیر گل بسى خواهى خفت‏

بى‏مونس و بى‏رفیق و بى‏همسر و جفت‏

زنهار به کس مگو تو این راز نهفت‏

هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت‏

و یا

وقت سحر است خیز اى مایه ناز

نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز

کان‏ها که به جایند نپایند کسى‏

وانها که شدند کس نمى‏آید باز

بر سنگ زدم دوش سبوى کاشى‏

سرمست بُدم چو کردم این اوباشى‏

با من به زبان حال مى‏گفت سبو

من چون تو بُدم، تو نیز چون من باشى

. با باده‏نشین که ملک محمود اینست‏

از چنگ شنو که لحن داود اینست‏

از آمده و رفته دگر یاد مکن‏

حالى خوش باش زانکه مقصود اینست

مهتاب به نور دامن شب بشکافت‏

مى خور که دمى بهتر از این نتوان یافت‏

مى نوش و میندیش که مهتاب بسى‏

اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت

من که امروزم بهشت نقد حاصل مى‏شود

«وعده فرداى زاهد را کجا باور کنم. – م

. چون لاله به نوروز قدح گیر به دست‏

با لاله رخى اگر ترا فرصت هست‏

مى نوش به خرمى که این چرخ کبود

ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

امروز تو را دسترس فردا نیست‏

و اندیشه فردات به جز سودا نیست‏

ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است‏

کاین باقى عمر را بقا پیدا نیست

چون آمدنم به من نَبُد روز نخست‏

وین رفتن بى‏مراد عزمى‏ست درست‏

برخیز و میان ببند اى ساقى چُست‏

کاندوه جهان به مى فرو خواهم شست

من بى مى ناب زندگى نتوانم‏

بى باده کشید بار تن نتوانم‏

من بنده آن دمم که ساقى گوید

یک جام دگر بگیرو من نتوانم

. تا دست به اتفاق بر هم نزنیم‏

پایى زنشاط بر سر غم نزنیم‏

خیزیم و دمى زنیم پیش از دم صبح‏

کاین صبح بسى دمد که ما دم نزنیم/ دکتر داریوش شایگان/ نازی عظیماانتشار 22 سپتامبر 2008مجله بخارا

گرامیداشت دکتر عبدالحسین زرین کوب در سالمرگ او، انسانی که نمونه فضل کامل وکمال فضل بود،نویسنده نامدار دوقرن سکوت که به تشریح گذ ر ققنوس وار ایرانیان از خاکستر حوادث هجوم بیابان گردان عرب واحیای ایرانی ازنو ساخته ،پرداخت که بسیاری را خوش نیا مد ورنج ها براین کوه استوار زخمه زد

زندگینامه

تصویر

دکترعبد الحسین زرین کوب، ادیب، مورخ، اسلام شناس، ایران شناس، محقق و نویسندۀ بزرگ معاصر، در 27 اسفند ماه 1301 شمسی در بروجرد، چشم به جهان گشود.دکترعبد الحسین زرین کوب,زندگينامه دكتر عبدالحسين زرين كوب

تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان برد. سپس در کنار تحصیل در دوره متوسطه به تشویق و ترغیب پدر که مردی متدین بود، اوقات فراغت را صرف فراگیری علوم دینی و حوزه ای نمود و ضمن تحصیل فقه و تفسیر و ادبیات عرب ، به شعر عربی هم علاقمند شد. گرچه تا پایان سال پنجم متوسطه در رشته علمی تحصیل می کرد با این حال کمتر کتاب تاریخ وفلسفه و ادبیاتی بود که به زبان فارسی منتشر شده باشد و او آن را مطالعه نکرده باشد. به دنبال تعطیلی کلاس ششم متوسطه در تنها دبیرستان شهر برای ادامه تحصیل به تهران آمد و رشته ادبی را برگزید و در سال 1319 تحصیلات دبیرستانی را به پایان برد و با وجود آنکه کتابهای سالهای چهارم و پنجم متوسطه ادبی را قبلاً نخوانده بود در میان دانش آموزان رشته ادبی سراسر کشور، رتبه دوم را به دست آورد.

با بازگشایی مجدد دانشگاهها در سال 1320، دکتر عبدالحسین زرین کوب در امتحان ورودی دانشکده حقوقشرکت کرد. با آنکه پس از کسب رتبه اول ،در دانشکده ثبت نام هم کرده بود، اما به الزام پدر، ناچار به ترک تهران شد. در همان ایام،  علی اکبر دهخداکه ریاست دانشکده را به عهده داشت، از اینکه چنین دانشجوی فاضلی را از دست می داد، اظهار تأسف کرده بود.
دکتر زرین کوب پس ازترک دانشکده حقوق به زادگاه خود بازگشت و در خرم آباد و بعد در بروجرد به کار معلمی پرداخت، کاری که به تدریج علاقه جدی بدان پیدا کرد.در دوران معلمی، از تاریخ و جغرافیا و ادبیات فارسی گرفته تا عربی و فلسفه و زبان خارجی و حتی ریاضی و فیزیک و علم الهیات را تدریس کرد.

سرانجام اشتیاق به تحصیل بار دیگر او را به دانشگاه کشاند.دکترعبد الحسین زرین کوب,زندگينامه دكتر عبدالحسين زرين كوب
در سال 1324، پس از آنکه در امتحان ورودی دانشکده علوم معقول و منقول و دانشکده ادبیات حایز رتبه اول شده بود، وارد رشته ادبیات فارسی  دانشگاه تهران شد. به هر تقدیر، عبدالحسین زرین کوب در سال 1327 به عنوان دانشجوی رتبه اول از دانشگاه فارغ التحصیل شد و سال بعد وارد دوره دکترای رشته ادبیات دانشگاه تهران گردید و در سال 1334 از رساله دکترای خود با عنوان (نقد الشعر، تاریخ و اصول آن) که زیر نظر بدیع الزمان فروزانفرتألیف شده بود با موفقیت دفاع کرد.
پس از اخذ درجه دکترا، از سوی استاد فروزانفر، برای تدریس در دانشکده علوم معقول و منقول دعوت شد و در سال 1335 یا رتبه دانشیاری، کار خود را دانشگاه تهران آغاز کرد و به تدریس تاریخ اسلام، تاریخ ادیان، تاریخ کلام و مجادلات فرق، تاریخ تصوف اسلامی و تاریخ علوم پرداخت.

دکتر زرین کوب در سال 1330 در کنار عده ایی از فضلای عصر همچون عباس اقبال آشتیانی ،سعید نفیسی،  دکتر ،پرویز ناتل خانلرمعینی، غلامحسین صدیقی و عباس زریاب، برای مشارکت در طرح ترجمه مقالات دایرة المعارف اسلام (E1) طبع هلند، دعوت شد.

او در ایام تحصیل در تهران، چندی نزد حاج شیخ ابوالحسن شعرانی بپرداخت و با مباحث حکمت و فلسفه، آشنایی بیشتر یافت. از همان روزگار با فلسفه های معاصر غربی نیز آشنا شد و بعد به مطالعه در باب تصوف  نیز علاقمند گردید. استاد که از قبل با زبانهای عربی، فرانسوی و انگلیسی آشنا شده بود در سالهای جنگ دوم جهانی، با کمک بعضی از صاحب منصبان ایتالیایی و آلمانی که در آن ایام در ایران به سر می بردند، به آموزش این دو زبان پراخت. در سال 1323 نخستین کتاب او به نام (فلسفه، شعر یا تاریخ تطور شعر و شاعری در ایران) در بروجرد منتشر شد، در حالی که در این هنگام، حدود چهار سال یا کمی بیشتر از تاریخ تالیف کتاب می گذشت.

وی که از زمان شروع تحصیلات دانشگاهی به عنوان دبیر در دبیرستانهای تهران به تدریس پرداخته بود. از سال 1328، سردبیری مجله هفتگی مهرگان را نیز عهده دار شد که با وجود وقفه هایی، این همکاری تا پنج سال تداوم یافت. در سال 1335 با رتبه دانشیاری، کار خود را در دانشگاه تهران آغاز و به تدریس تاریخ اسلام،تاریخ ادیان، تاریخ کلام و مجادلات فرق، تاریخ تصوف اسلامی و تاریخ علوم پرداخت. در همین سال، برای مدت کوتاهی نیز امور مربوط به انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب را به عهده گرفت. پس از دریافت رتبه استادی دانشگاه تهران (1339 ش)، دکتر زرین کوب چندی نیز در دانشسرای عالی تهران ونیز در دانشکده هنرهای دراماتیک تدریس کرد.
مدتی هم در موسسه لغت فرانکلین با مجتبی مینوی به همکاری مشغول شد. در این میان، یکچند سردبیری مجله راهنمای کتاب را پذیرفت (1342 ش)، و فصل خاصی برای ارائه ادبیات معاصر ایران در مجله به وجود آورد. با این حال همکاری وی با نشریات ادواری داخلی به اینجا محدود نمی شود و فعالیت علمی استاد در انتشار مجلاتی همچون سخن، یغما، جهان نو، دانش، علم و زندگی، مهر و فرهنگ ایران زمین، چشمگیر است.

در سالهای 1347 تا سال 1349 در آمریکا به عنوان استاد میهمان در دانشگاههای کالیفرنیا و پرنیستون به تدریس علوم انسانی پرداخت،سپس به دانشگاه تهران انتقال یافت و در دو گروه تاریخ و ادبیات مشغول به کار شدتصویر

فعالیتها

سفرهای علمی متعدد استاد به اروپا، امریکا، جمهوریهای شوروی(سابق)، هند، پاکستان و کشورهای عربی، در دیدار از کتابخانه ها، موزه ها و موسسات علمی، و تهیه عکس از بعضی نسخه های خطی فارسی و عربی گذشته است. طی همین سفرها وی با جمعی از دانشمندان و نویسندگان بزرگ ایرانی و خارجی آشنائی نزدیک یافت.

دکتر زرین کوب در بسیاری از مجامع و مجالس علمی جهانی شرکت کرده و به عنوان نماینده ایران به ایراد سخنرانی پرداخته است. از این میان پنجمین کنگره اسلامی در بغداد، بیست و ششمین کنگره بین المللی شرقشناسان در دهلی نو، کنگره بین المللی علوم تاریخی در وین، کنگره تاریخ ادیان در ژنو، مجلس بزرگداشت حافظ شیرازی در دوشنبه تاجیکستان، کنگره بزرگداشت نظامی گنجوی در ایتالیا و بعدا در امریکا، مجمع عمومی سردبیران طرح تاریخ تمدن اقوام آسیای مرکزی در پاریس، کنگره بزرگداشت مولویدر مونیخ، کنگره جهانی بزرگداشت خواجوی کرمانی در کرمان، و کنگره همکاریهای اقوام آسیای مرکزی در تهران، تعدادی از این مجالس را شامل می شود.

دکتر زرین کوب در 24شهریور 1378 به دلیل بیماریهای قلب و چشم درگذشت.

آثار

تصویر

با کاروان حله، شعر بى دروغ، شعر بى نقاب، از کوچه رندان، سیرى در شعر فارسى، سر نى، بحر در کوزه، پله پله تا ملاقات خدا، پیر گنجه در جست‌وجوى ناکجاآباد، از نى‌نامه (برگزیده مثنوى معنوى)، دو قرن سکوت، تاریخ ایران بعد از اسلام، فتح عرب در ایران (به زبان انگلیسى در تاریخ ایران کمبریج)، تاریخ مردم ایران (دو جلد)، روزگاران ایران، دنباله روزگاران ایران، روزگاران دیگر، ارزش میراث صوفیه، فرار از مدرسه، جست‌وجو در تصوف ایران، دنباله جست‌وجو در تصوف ایران، در قلمرو وجدان، شعله طور (درباره زندگى حلاج)، بنیاد شعر فارسى، ادبیات فرانسه در قرون وسطى، ادبیات فرانسه در دوره رنسانس، متافیزیک، شرح قصیده ترسائیه خاقانى، فن شعر ارسطو، ارسطو و فن شعر و …

تصویر

تاریخ ایران بعد از اسلام نام کتابی است از دکتر عبدالحسین زرین‌کوب. او این کتاب را در سال ۱۳۴۳ به چاپ رسانید. چاپ یازدهم تاریخ ایران بعد از اسلام از عبدالحسین زرین کوب در انتشارات امیرکبیر در سال ۱۳۸۶ منتشر شده‌است. این کتاب شامل هفت بخش: در باب ماخذ و نقد آنها، فرجام روزگار ساسانیان، اسلام در مهد، عرب در ایران، موالی و نهضت‌ها، دنیای هزارویک شب و رستاخیز ایران همراه با یادداشت‌ها خواندنی می‌باشد.

در مقدمه این کتاب می‌خوانیم: “تاریخ نه آیینه عبرت است نه کارنامه جهل و جنایت. کسانی که با آن چنین شوخیها کرده‌اند در واقع خواسته‌اند بعضی از کسانی را که در تاریخ، نام و آوازه یافته‌اند دست بیاندازند یا ستایش و نکوهش کنند.تاریخ راستین سرگذشت زندگی انسان است. سرگذشت انسانهاست که زندگی کرده‌اند و حتی در راه آن مرده‌اند. اما آنچه برای مورخ اهمیت دارد آن نیست که چگونه مرده اند، آن است که اینها چگونه زیسته‌اند. شک نیست که زندگی از آنچه جهالت و شقاوت انسان خوانده می‌شود هرگز خالی نیست و از اینجاست که در تاریخ صفحه‌های آلوده و تیره هست.”

همسر او سرکار خانم قمر آریانبود که آنچه جناب علی دهباسی به هنگام مرگ اونوشته را نیز می آورم…………………

خاموشی دو زن ادبیات ایران در یک ماه/ علی دهباشی

احسان نراقی، علی دهباشی و قمر آریان

خاموشی دو زن ادبیات ایران در یک ماه ( به نقل از روزنامۀ شرق ـ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۱)

هنوز به چهلم سیمین دانشور نرسیده‏ ایم که زنی دیگر، قمر آریان، از کاروان ادب و فرهنگ ایران درگذشت. اتفاقاً این دو دوست و هم نسل بودند. حیات ادبی این دو زن، سیمین و قمر در دو شاخه از فرهنگ ایران اهمیت پیدا می‏کند که طی چندین دهه تداوم داشته است.

از پاییز ۱۳۵۲ که فرم‏های حروفچینی شده کتاب « فرار از مدرسه» دکتر زرین کوب را از چاپخانه به منزل استاد می‏رساندم مورد مرحمت و لطف این زن و شوهر قرار داشتم. به ویژه قمر آریان که نهایت مهربانی و مهربانی بود.

بر این باورم و می‏ دانم بسیاری از صاحب نظران این نظر بنده را تأیید می‏ کنند که اگر قمر آریان در زندگی استاد زرین کوب بود ما هرگز آثاری در این وسعت از قلم زرین کوب در اختیارمان قرار نمی‏ گرفت. قمر آریان به معنای مطلق کلمه خود را وقف زرین کوب کرده بود. به تمام و کمال. بیش از نیم قرن با زرین کوب زندگی کرد، از همدرسی دانشکده ادبیات تا آخرین روزهای زندگی.

قمر آریان در محضر استادانی همچون بدیع‏الزمان فروزانفر، احمد بهمنیار، علی اصغر حکمت، جلال همایی ، محمد معین و ذیبح‏ الله صفا ادبیات کلاسیک ایران آموخت و رسالۀ دکتری خود را در سال ۱۳۳۶ با موضوع « مسیحیت و تأثیر آن در ادب فارسی» با درجه بسیار خوب گذرانید. سالها در دانشگاه ملی ( شهید بهشتی) تدریس کرد. یک دوره ریاست هنرستان هنرهای تجسمی را بر عهده داشت. شش سال هم در هنرستان عالی موسیقی تدریس داشت. یک سال در غیاب ایرج افشار سردبیر مجله راهنمای کتاب بود. و همچنین به کار تألیف و ترجمه هم می‏ پرداخت. شعر می‏ سرود و بسیار خوب و توانا. او و برادرش، دکتر علیرضا آریان در مشهد از نوجوانی به حلقۀ ادبی زنده یاد محمود فرخ رفت و آمد داشتندو کتاب مفصل و بسیار مهم استاد دانشگاه پرینستون، پروفسور فیلیپ حتّی  با عنوان « شرق نزدیک در تاریخ» را که یک سرگذشت پنج هزار ساله است ترجمه کرد . بعد به ترجمۀ کتاب مهمتری از ایران‏شناس و اسلام‏شناس برجستۀ آلمانی پروفسور برتولد اشپولر دست زد که با عنوان « جهان اسلام» منتشر شد. و در همین سالهای بعد از انقلاب رسالۀ دکتری خود را دوباره ویرایش کرد که منتشر شد و در دوران تدریس هنر ایران در دانشکده هنرهای زیبا کتاب جامعی دربارۀ « کمال الدین بهزاد» منتشر نمود که بارها تجدید چاپ شده است.

در فواصل تألیفات و ترجمه ‏ها، مقالات ارزشمندی نوشت که هنوز پس از گذشت سالها به آن مقالات ارجاع داده می‏ شود: « ملاحظاتی در باب سبک عراقی در شعر فارسی»، « در باب سبک خراسانی در شعر فارسی» و دهها ترجمه از آثار ادگار آلن پو، آرتور شنیتسلر، آرتورکریستین سن و …

امروز ( شنبه) ساعت ۹ صبح او را از محل ساختمان‏های بهجت آباد بدرقه می‏ کنیم و دوشنبه ساعت ۴ تا ۵/۵ در مسجد نور ( میدان فاطمی) مجلس یادبودش برگزار می‏ شود.

دستخطی از دکتر عبدالحسین زرین کوب و قمر آریان

 

 

 

دکتر قمر آریان :

 

 

نوشتن برایم دشوار است. مدتی است که بیماری توانم را گرفته و کارهایی که در دست داشتم متوقف شده، ولی خدا را شکر می‌کنم که از خواندن باز نماندم و همه مطالب شماره‌های اخیر بخارا را خواندم و سردبیر لایق آن را تحسین کردم.

 

من علی دهباشی را از زمانی که نوجوانی بیش نبود می‌شناسم. تصور می‌کنم اوایل دهه ۵۰ بود. نمونه‌های حروفچینی شده کتاب «از کوچه رندان» همسرم [دکتر زرین‌کوب] را برای تصحیح به منزل ما می‌آورد و می‌برد. ادب، تواضع، متانت و تیزهوشی دهباشی من و همسرم را تحت‌تاثیر قرار داد. باز یادم است سال‌ها پیش که من و همسرم برای یک‌سالی در لندن بودیم دکتر زرین‌کوب تمام وقت مشغول نوشتن کتاب «روزگاران» (تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت) بود. دهباشی برای کنفرانس ایران‌شناسان به اروپا آمده بود و بعد مدتی هم در کتابخانه‌ای در لندن کار می‌کرد.بیشتر بعدازظهرها را با هم می‌گذراندیم. در این دیدارهای مشترک دکتر زرین‌کوب بخش‌هایی از کتاب را می‌خواند. دهباشی اصرار داشت که همسرم دوره پهلوی را هم بنویسد. کتاب تا پایان قاجاریه ختم می‌شد. دکتر زرین‌کوب تمایل نداشت و می‌گفت: تحمل وجود ندارد. آنچه را که من می‌خواهم بنویسم طرفداران و مخالفان سلطنت را راضی نخواهد کرد و حوصله جار و جنجال ندارم. سرانجام این علی دهباشی بود که همسرم را مجاب کرد که این فصل را نوشت که حتما خوانده‌اید. اتفاقا همان‌طور که همسرم حدس می‌زد شد. ولی جوانان با یک نگاه تاریخی بدون تعصب به یک دوره تاریخ ایران آشنا شدند. اگر بگویم که مجله کلک و بخارا تنها نشریه فارسی بود که من و زرین‌کوب می‌خواندیم اغراق نکرده‌ام. دکتر زرین‌کوب و من به صداقت، کوشش و تلاش دهباشی در عرصه فرهنگ اعتقاد داشتیم. حوادثی در زندگی دهباشی و فرزندش پیش آمد که فوق‌العاده نگرانش بودیم. ولی می‌بینم که با چه متانت و سکوتی این موج سهمگین را پشت سر گذاشته است. دهباشی به آنچه که از دست داد شهرت نداشت. او را به کار، اخلاق و سخت‌کوشی می‌شناسند و سال‌ها چنین باد. ( به نقل از ویژه نامه روزنامه کارگزاران ـ دوم تیر ماه ۱۳۸۶)

 

عکسی دیگر از دکتر عبدالحسین زرین کوب به همراه علی دهباشی

رونمايي از ترجمه روسي دو اثر مرحوم زرين کوب در مسکو
بانی فیلم آنلاین:ترجمه روسی دو اثر مرحوم استاد عبدالحسین زرین کوب در مسکو رونمایی شد.

به گزارش خبرنگار واحد مرکزی خبر از مسکو ، ترجمه روسی کتاب«ارزش میراث صوفیه» و «کارنامه اسلام» تالیف مرحوم زرین کوب استاد دانشگاه تهران در مراسمی در مسکو رونمایی شد.

در این مراسم که در موسسه شرق شناسی مسکو با حضور جمعی از شرق شناسان با همکاری رایزنی فرهنگی ایران در روسیه برگزار شد ، اندیشمندان روس با ابراز خرسندی از ترجمه این آثار فاخر به زبان روسی تاکید کردند : ترجمه کتب اندیشمندان معاصر ایرانی به زبان روسی گام مهمی در آشنایی بیشتر دانشجویان و دانش پژوهان این کشور با فرهنگ و ادبیات کشورمان است .

ابوذر ابراهیمی ترکمان ، رایزن فرهنگی ایران در روسیه در آیین رونمایی از این دو کتاب با گرامیداشت یاد مرحوم استاد عبدالحسین زرین کوب گفت : ترجمه کتاب  ارزش میراث صوفیه   و کارنامه اسلامی از درخواست های اندیشمندان روسیه بود که امروز تحقق یافته است .

میخائیل روشین کارشناس ارشد موسسه شرق شناسی درباره رونمایی از این کتاب گفت : رونمایی از دو اثر فاخر مرحوم دکتر زرین کوب رویداد مهمی برای جامعه علمی و پژوهشی روسیه محسوب می شود .

وی افزود : دسترسی پژوهشگران روس به ترجمه روسی کتاب های ارزش میراث صوفیه   و  کارنامه اسلامی   قطعا در محافل دانشگاهی روسیه منجر به برگزاری نشست های علمی و بحث و تبادل نظر درباره مباحث مطرح در این اثر خواهد شد.

علی اکبر علی اکبروف ، مدیر بخش آسیای مرکزی و قفقاز موسسه شرق شناسی هم با استقبال از ترجمه این دو کتاب گفت : بدون شک این دو اثر که در زمینه فرهنگ ، تمدن و فلسفه اسلامی هستند مخاطبان زیادی در میان نخبگان روسیه دارد .

وی افزود : ترجمه آثار ایرانی به زبان روسی نه تنها به گسترش دانش در محافل دانشگاهی و پژوهشی روسیه کمک می کند بلکه سبب درک و تفاهم بیشتر میان حوزه های فرهنگی ایران و روسیه خواهد شد .

  کارنامه اسلام فصل درخشان تاریخ انسانی است که بر اساس آن مسلمانان در ایجاد یک فرهنگ تازه جهانی به سبب فتوحات متعدد موفق شدند قلمرو اسلام را در ورای شرق و غرب گسترش دهند .

کتاب ارزش میراث صوفیه حاوی پژوهش علمی در مورد قلمرو عرفان ، زهد و محبت ، شیخ و خانقاه ، حکمت صوفیه و ارزیابی نقاط مثبت و منفی در آراء و عملکرد صوفیان است .

پله پله تا ملاقات خدا: «عبدالحسین زرین‌کوب»

images.jpg

در وجود مولانا در احوال ناخوشی هیچ از (( خودی )) وی نشان نمانده بود . هیچ هوسی ، هیچ آرزویی ، و هیچ خشمی او را به حرکت در نمی آورد . از مدتها پیش با آنکه در بین دوستان و مریدان می زیست از آنها فاصله داشت . از همه ی آنها جدا بود ، با همه ی آنها غریبه بود . مرگ پیش از مرگ او را زنده و پویا ، اما همچون مرده ای که هرگونه نشان خودی را از دست داده باشد ، در میان یاران رها کرده بود . مَرد از هرچه به تعلقات مربوط می شد تصفیه شده بود ، به تبتل واقعی که فنا نهایت حدش بود رسیده بود .

از مدتها پیش جسم او در میان آنها ( دوستان و مریدان ) هر روز خسته می شد و روزبروز به کنار حفره گور نزدیک می گشت . اما روح او با آنکه خود را در تن اسیر و محبوس می یافت همچنان شور و نشاط خود را برای عروج آسمانی خود حفظ کرده بود.

سرانجام آخرین بیماری در 68 سالگی و قبل از آنکه آخرین دفتر مثنوی را به پایان آرد به سراغش آمد -بیماری مرگ .

به سلطان ولد که از بی خوابی و پرستاری شبها رنجور شده بود اشارت کرد که بیاساید و غزلی را که ظاهرا در همان غلبات احوال و در شبهای بیماری سروده بود به مناسبت املا کرد :

رو سر بنه به بالین امشب مرا رها کن

                                             ترک منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

                                             پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

و این (( آخرین نغمه قو )) را همچنان در آن بیخودیهای هذیان آمیز تب بر لب داشت . و خود را به تب سوزانی که وجودش را می گداخت تسلیم کرد .

بدین گونه با آرامش و در حالیکه مرگ را با شوق انتظار می کشید با یاران و مریدان خداحافظی کرد و از هر چیز و هر کس که پیرامون وی بود با شفقت اما بدون حسرت جدا شد .

«پله پله تا ملاقات خدا – دکتر عبدالحسین زرین کوب »