پیش در آمدی بر شناخت حکیم ابوالقاسم فردوسی
نویسنده رمضانعلی اولیایی دلارستاقی (راد)
مختصری درشرح احوال نویسنده
رمضانعلی اولیایی دلارستاقی (راد ) درسال 1312شمسی درآمل متولدشد، درسال 1319 به دبستان فرهنگ آمل واردشده ودوره ابتدایی راباتوفیق تمام کرده .تحصیلات متوسطه راتاپایان سال پنجم علمی دردبیرستان پهلوی آمل گذراند وچون درآمل کلاس های ششم متوسطه دایرنشده بود برای ادامه تحصیل به تهران رفت ودردبیرستان علمیه ششم ادبی ودردانشکده ادبیات رشته زبان وادبیات فارسی را دربهار سال 1337به پایان رساند وهمراه با رشته ادبیات ، دروس رشته روانشناسی پرورشی ، تربیتی وعمومی رادرمحضراستادانی چون دکترهوشیار، د کترصدیق اعلم ، دکترجلالی و د کترنجاحی و….. فراگرفت . هنوز مدرک پایان تحصیلاتش را نگرفته به جانشینی شادروان دکتر محمود روح الامینی ، بنیانگذار رشته مردم شناسی درایران ، برگزیده شد .ازمهر ماه 1337رسما بعنوان دبیرادبیات دبیرستان شریعت زاده آمل منصوب شد . ازسال1346 تا1349 ریاست آن دبیرستان را عهده دار بودوازسال1350تاسال 1355 ریاست تربیت معلم ( دانشسرای مقدماتی وشبانه روزی رابعهده داشت) . از سال 1355 تا 1358 ازطرف وزارت آموزش وپرورش مامور خدمت در کمیته ملی پیکارجهانی با بیسوادی شد وپس ازآ نکه دردوره دولت موقت مهندس بازرگان کمیته ملی پیکارجهانی بابیسوادی را به به وزارت آموزش وپرورش تحویل دادند ، ماموریت ایشان ودیگران به پایان رسید ودوباره بعنوان دبیر ادبیات شهر آمل مشغول کارشد تا درسال 1368 درخواست بازنشستگی کرد واما خود راازکار های فرهنگی جدانکردوتحقیق وتعلیم رادرزمیینه های مختلف وجهه همت خود قرارداد وضمن تدریس در مدارس ملی (غیزانتفاعی ) بژوهش در شاهنامه، دیوان حضرت حافظ وسخنرانیهای علمی درزمینه های مختلف وورود در قلمرو سعدی علیه الرحمه، تشکیل کلاس های شاهنامه خوانی و…برای علاقه مندان مشتاق طالب شناخت فرهنگ غنی پارسی به کارعلمی وتحقیقی خود ادامه داد ودرحال حاضر از چهره های شاخص فرهنگی در جامعه بویژه درمازندران وشهر آمل بوده وحضورش در مجامع خیریه وانجمن های مختلف چون کمک به بیماران صعب العلاج نضیرسرطان، ام اس و…….. توفیق این انجمن هارادر خدمت رسانی نیز در پی داشته است .من برای این فرهیخته فرهنگی ومردمی، طول عمر وزندگی توام باتندرستی ونشاط آرزو داشته تاغنابخش بیشتری در زمینه های پیش گفته باشند. باآرزوی توفیق برای همگی ، اسداله مشرف زاده
به نام خداوند خرد بخش بی خرد بخشای
با درود بر کسانی که با پایمردی و همراهی ، انجام یک کار خوب و لازم را میسر ساختند .
خوب ، از آنروی که شناخت فردوسی و کار بسیار ارزشمند او ، بعنوان شناسنامه و نشان دهنده ی هویت ملی هر ایرانی و درک محتویات شناهنامه بویژه برای نسل بار ور و جوان ایران بسیار مفید و سازنده است ، و لازم ، بدان جهت که فردوسی یکی از ستونهای استوار کاخ بی همتای ادب فارسی و شناهنامه ی او یکی از بی بدیل ترین آثار حماسی دنیاست و برای ما که خود را ایرانی و مسلمان و دوستدار حضرت علی «ع» و فرزندان برومندش می شناسانیم ، شناخت فردوسی و دیدگاهها و جهان بینی و خرد ورزی او کاملاً ضروری است (بویژه در اوضاع نا مطلوب جهان امروز) برای آنکه بتوانیم خود را به اصل موضوع (فردوسی و اثر او) نزدیک کنیم ناگزیرم از مدخلی بگذرم ، سپس مقدماتی بر آن بیفزایم آنگاه به سر سخن اصلی بروم .
اما مدخل کلام آنکه : فراموش نمی کنیم که از آغاز سلطه اعراب بر ایران ، تلاش حکومتگران عرب نژاد یا نمایندگان گوش بفرمان آنان برای رسمی کردن و رایج نمودن زبان عربی بعنوان زبان دینی در ایران ، با همه دامنه ای که بدان دادند و با تمام نیرو و شدت و سرمایه ای که در این راه صرف کردند ، هیچگاه به نتیجه ی دلخواه خود نرسیدند ، زیرا ملت متمدن ایران با توجه به سابقه ی دیرپائی که در تمدن و مطالب مربوط به آن داشتند ، و با اعتقاد به این نکته که زبان هر ملت نماد زنده بودن اوست ، هرگز نمی توانستند چون اعراب بیابانگرد و صحرانشین زندگی کنند و یا به زندگی از این منظر نگاه کنند ، در همان آغازین روزهای غلبه ی مسلمانان ، ایرانیان مغلوب ؛ خود را شکست خورده نپنداشتند ، بلکه به فکر اداره ی کشورهای اسلامی جدید افتادند و در بست و گشود امور کشوری ، خلفا و کارگزاران آنها را ارشاد می کردند و در مساله اخذ مالیات و ثبت و ضبط آن قوانین جاری در کشور خود را به اجرا در آورند. در امور حمله و دفاع و مسائل شهری و دیوانی ارشادات ایرانیان بسیار کار ساز و تاثیر گذار واقع شد و هم ایرانیان بودند که برای زبان عربی که داشت جهانشمول میشد ، قواعد و مقررات صرف و نحو نوشتند و آنرا به نظام آوردند و از ترس آنکه مبادا آثار مکتوب گذشتگان ایرانی ، دستخوش صدمات ناشی از جهل یا تعصب اعراب گردد مبادرت به فراگیری زبان عربی و ترجمه آثار موجود در ایران به زبان عربی نمودند این حرکت آینده نگر با دوران اول ترجمه همزمان است که بسیاری از آثار علمی و ادبی ایران زمان ساسانی و رایج در دانشگاههای معروف ایران به زبان عربی ترجمه شد . در این رهگذر اسامی بسیاری از مترجمان و کتابهایی که بزبان عربی در آمده بود به ما رسیده است. مثلاً اسامی جورجیس پسربختیشوع و بختیشوع پسر جورجیس و جبریل و یوحنابن ماسویه . ابن طبری و ابن ربن . ابن مقفع ، نوبخت اهوازی و فرزندش و ابوسهل و عمربن فرخان طبری و اصطفان القدیم و ماسرجیس و ابویحیی بطریق و حنین بن اسحاق و قطا ابن لوقا و جیش و کنگه و ابن دهن و ثابت بن قره و ابن سبیل و . . . در بسیاری از منابع و مآخذ موجود است. حاصل کار این مترجمان در زمینه های : منطق – ما بعد الطبیعه ،طب – هندسه – حساب – هیات – نجوم – کیمیا – فلاحت – دارو پزشکی – ستور پزشکی – حکمت و سایر علوم رایج زمان به زبان عربی در آمد و حوزه علمی پایتخت های اسلامی بویژه بغداد را پربار و پرآوازه و محل رفت و آمد دانش پژوهان و دانشمندان دنیا قرار داد و دانستنی های ملتهای گذشته چون روم – یونان – مصر –هند – ایران و دیگران یکجا و بی تلاشی ، در اختیار جامعه ی اسلامی قرار گرفت.
از جمله آثاری که بزبان عربی بر گردانده شد ، آثار ادبی و تاریخی پهلوی ساسانی بود. این رویدادها را بعنوان نتایج دوره اول ترجمه یادآور شدم . اما دوره دوم ترجمه از زمانی شروع می شود که در ایران حکوکتهای نیمه مستقل ملی تشکیل شد و آرام آرام نوعی استقلال داخلی بدست آمد. فرمان معروف یعقوب لیث صفاری مبنی بر عدم استفاده از اشعار مدحی عربی برای فتوحات او . آغاز گر حرکتی است که در دوران سامانیان به کمال رسیده و در این دوران است که پایه حماسه ملی نهاده شد ، شرایط به حکومت رسیدن سامانیان مقارن گردآوری مواد حماسه و تاریخ ملی ایران است ، بزبان دیگر در زمان سامانیان و به همت و تشویق بیدریغ این سلسله ایرانی ، گرد آوری آثار ایران پیش از اسلام از شیوع و رواج کامل و تشویق وزرای کاردان سامانیان ، بهره ها برد و دستمایه بسیاری از شاعران و نویسندگان را مهیا ساخت . شاهان سامانی حتی در مبارزه و معارضه با نژاد پرستی لجام گسیخته و تفاخرات موهوم اعراب بر همه ملتهای زیر سلطه در کار تعصب و نسب سازی و ایران دوستی از حد معمول و معقول هم در گذشتند و به افراط مبتلا شده ایرانی بودن را از مایه های فخر و مباهات خاندان خود می شمردند و زبان فارسی را به شدت زیر چتر حمایت گرفتند و به جانبداری تام و تمام از شاعران پارسی گوی بر خاستند. به تحریک و تشویق آنان کارشاهنامه نویسی بعنوان حرکتی فرهنگی و نیرومند سراسر پهنه حکوکت سامانیان را در بر گرفته بود و هم به فرمان امیران سامانی بود که آثار ایرانیانی که به عربی کتاب نوشته یا ترجمه کرده بودند دوباره به زبان فارسی دری ترجمه شد و نیز بنا بخواهش این امیران سامانی آثار زیادی از معارف و علوم اسلامی و دینی نیز به زبان فارسی ترجمه شد بطوریکه می توانیم ترجمه تاریخ طبری ، ترجمه تفسیر کبیر طبری – ترجمه کلیله و دمنه و ترجمه قرآن کریم و ترجمه نماز به فارسی را از جمله این آثار بر شمریم. اینها و جز اینها یکسر ه محصول ایراندوستی امیران سامانی و تلاش و اصرار وزیران دانای آنان و گزارندگان و مترجمان دوره آنهاست بنابراین وقتی که سخن از فردوسی مطرح می شود خودبخود به دورانی ارتباط پیدا می کند که آل سامان بر مسند حکومت بخش اعظمی از خاک ایران تکیه دارند که نکات ذیل را دباره حکومت آنان میتوان برشمرد .نخست آنکه سامانیان نسبت به زبان و ادب فارسی بسیار علاقه نشان دادند و مالهای بی حسابی را به صورت صله و جایزه به شاعران و نویسندگان دادند و در ترغیب و تشویق و احترام به آنان دقیقه ای را فرونمی گذاشتند. دودیگر آنکه نسبت به گردآوری و ضبط و حفظ آثار گذشتگان بویژه شاهان ساسانی که بدانان تشبه بسیار می جستند از یکسو و تاریخ و پیشینه ی ایران قبل از اسلام از سوی دیگر ، فعالیت در خور تقدیری از خود ابراز می کردند ودر این رهگذر نیز ار بذل مال و اهدای جوایز دریغ نداشتند . سه دیگر بویژه نسبت به مسائل اعتقادی و دینی و ارتباط دین و رزان مختلف العقیده، با خود و دستگاه اداری و حکومتی ، بزرگمنشی و تسامح متناسبی نشان می دادند. بدین معنی که هیچکس را به دلیل اختلاف مذهب یا اعتقاد به مذهب خاصی مورد سخت گیری یا تحقیر و یا حمایت و مساعدت قرار نمی دادند و در حقیقت هر کس شایسته تر بود بخدمت فراخواند ه میشد. وپایه های حکومت ، علاوه بر انصاف ذاتی امیران بر دوش شایستگان و خدمتگزاران لایق و صادق قرار داشت و با اینکه در مسلمانی تمام بوده درد دین داشتند، هیچ تعصبی در بکارگیری نیروهای خدمتگزار از آنها ابراز نمی شد و تاریخ د راز دامن ما نمونه ای از این رفتارمحتشمانه و لیاقت پسند را به یاد ندارد. در دربار ایران سامانی همانقدر که از بزرگان علما و ادیان شیعه سود برده میشد ، در کنار آنان و همان اندازه از علمای فرق مختلف اهل سنت هم بهره مند میگشتند حتی پیروان سایر مذاهب چون زردشتی – بودائی – مسیحی و مانوی و . . . نیز از خوان گسترده بزرگوارانه امیران سامانی و عدالت فراگیر آنان بهره مند می بودند و این محیط آزاد و مطلوبی بود که هر صاحب اندیشه و اثری با تمسک به ذیل عنایات آنان ، سفره دانش بگستراند و حاصل کار خود را با رغبت کامل به دربار سامانی تقدیم کرده کتابخانه های آنان را پر بار نماید و اگر مستحق دریافت صله و پاداشی بوده باشد متناسب با استحقاق خود دریافت میکرد . ذکر نکته ای در این مدخل ضروری است و آن اینکه در این دوره دوم ترجمه و نهضت شاهنامه نویسی ، زبان رسمی کتابت و دیوان همچنان عربی است بخصوص کتابهای علمی به زبان عربی نوشته میشد اما اگر نویسنده ای بخواهد بهر دلیلی کتابی بزبان فارسی بنویسد ، میزان مصرف لغات و ترکیب عربی بسیار ناچیز و اندک است بطوریکه میتوان گفت شاعر یا نویسنده ی این دوره تعهدی در عدم کاربرد لغات یا ترکیبات عربی ندارد ، بلکه عادت و ذوق زمانه چنین اقتضا می کند گهگاه برخی از کلمات و ترکیبات عربی را با افزودن نشانه ای ، فارسی می کنند مثلاً بعضی از جمع های عربی را فارسی و مفرد انگاشته با نشانه های جمع فارسی دوباره آنرا جمع می بستند مثل ملوکان – منازلها و . . .
پس از بیان این مدخل که اندکی به درازا کشید بی آنکه همه گفتنی ها را یاد کرده باشم. وارد مقدمه بحث میشوم و در این باب نخست شرایط سیاسی و اجتماعی دوران مورد بحث را اندکی باز می کنم سپس به موارد دیگر می پردازم. از یاد نبردیم که حکوکتهای اسلامی پس از خلفای راشدین ، مجرای دینی حاکم بر جامعه اسلامی را بمیل خود تغییر دادند یعمی حکومت و خلافت را به سلطنت تبدیل نمودند و بجای مساجد که محل حل و عقد امور عامه بود در بارهای شکوهمند و عوامل درباری فراوان و فقط سرگرم کننده تهیه دیدند. در ایام کوتاهی که حضرت امام حسن «ع» بر مسند خلافت مستقر بود ، خواندیم و شنیدیم که با چه مصائب و مشکلاتی دست به گریبان بود و چگونه مجبور شد تن به مصالحه ای ناخواسته بدهد و بچه شکل شرایط همان صلح تحمیلی از طرف معاویه به اجرا در نیامد و حکومت بنی امیه بر چه اساسی پایه گذاری شد. بنی امیه از میان همه کارهای بد مر سوم در حکومت خود به بدترین آنها یعنی تحقیر ملل مغلوب و خوار شمردن آنان روی آوردند تعصب در عرب بودن و برتر دانستن نژاد عرب بر سایر ملل ، علاوه بر دلگیر ساختن ملل مغلوب ، برای خودشان هم دردسرهایی آفرید و نیز ملل زیردست حکومت اسلامی را به واکنش های تند و متقابل برانگیخت. یکی از آن ملتها ایرانیانی بودند که از سوی بنی امیه به اسامی اعاجم و موالی نامیده شده ، مورد خطاب قرار گرفته بودند البته این نوع نامگذاریها منحصراً به قصد تحقیر ملل مغلوب بویژه ایرانیان بود. بنابراین خیلی بیجا نبود اگر ملت ایران با توجه به سابقه تمدن خود عکس العملی متناسب در این زمینه نشان دهد چنانکه داد. بعد از واقعه خونین کربلا و شهادت حضرت امام حسین «ع» و یارانش و اسارت خانواده ایشان ، برای نخستین بار اندیشه انتقام از عاملان این جنایت در مغز ایرانیان مقیم بصره پیدا شد و آنانرا پیرامون مختار ثقفی گرد آورد تا شدیدترین انتقامها را از عاملان و کارگزاران آن جنایات بگیرند.
شاعران ایرانی در محل تفاخر ، اعراب را ملتی بیابانگرد و شیر شترخوار و موش خوار می خواندند و در مقابل خود را بنی الاحرار یعنی فرزندان آزادگان می خواندند و تشرف انتساب به خسرو انوشیروان و شاپور را دستمایه ی اشعار حماسی و مفاخرات خود قرار می دادند و سرانجام به پایمردی سیاه جامگان خراسان به سرداری ابومسلم خراسانی ، حکومت خود خواه بنی امیه را از ناحیه شرق ممالک اسلامی بر انداختند و ناخواسته بنی العباس را به حکومت نشاندند و بغداد را در برابر دمشق مرکز حکومت ساختند. بنی عباس مردمی محیل و کربز و ناجوانمرد بودند که در همان حال که ایرانیان را تاج بخش و حامی و پایه گذار حکومت خود می دانستند از ایشان بشدت بیمنا ک بودند ودر حقیقت ترس آنها درست و منطقی بود زیرا همانطور که ایرانیان توانستند حکومت بنی امیه را ریشه کن کنند قطعاً قدرت ریشه کنی بنی عباس را نیز داشتند ، اما ایرانیان از آنجا که بدرستی تشخیص داده بودند که نیروی جایگزین لایقی برای اداره مناطق وسیع اسلامی بمقتضای منافع خود ندارند. از اندیشه براندازی حکومت عباسی تا فرا رسیدن زمان مطلوبی عمداً غفلت ورزیدند ، اما وزیران کارآمد ایرانی را به دربارهایشان وارد کردند تا شیرازه امور را بکلی از دست ندهند. غفلت عا مدانه ی ایرانیان از براندازی حکومت عباسی زائیده ضعف نیرو و تدبیر نبود بلکه مولود دور اندیشی و احتیاط لازم در این قبیل امور بود والا همانطور که حکومت بنی امیه را منقرض کردند به سهولت می توانستند بنی عباس را هم ریشه کن سازند در برابر چنین دور اندیشی ایرانیان ، بنی عباس هر چه نامردمی بود در باره ولی نعممتان خود بکار گرفتند. ترس از اقتدار ایرانیان ، حکومت بنی عباس را به انجام کارهایی کشاند که هیچ رنگ انصاف و مردانگی نداشت. قتل ابومسلم خراسانی به نامردی ، از بین بردن مکارانه ی سرداران لاور ایرانی ، ایجاد اختلاف میان مردان کارساز ، برانداختن خاندان اصیل و کاردان برمکی و . . . در هیچ مذهب و مکتبی ستوده نبود و تحت هیچ منطق و ضابطه ای در نمی آمد. هیچ انسان با انصاف و خردمندی منصور عباسی را در قتل ابومسلم خراسانی و دستور مثله کردن و سوزاندن ابن مقفع ، بحق نمی شناسد و تحسینش نمی کند. عزل و برکناری و قتل جعفر برمکی در هیچ مسلکی پسندیده نبود . کسی را پیدا نمی کنیم که خلفای عباسی را برای انجام چنین کارهای دور از شرف و انسانیت ستایش کند. با این خصوصیات خلقی و رفتاری خلفای عباسی گرفتاریهای دیگری هم داشتند که هر چه زمان می گذشت به وسعت دامنه آنها افزوده می شد و آنها عبارت بودند از : انتزاع بخش اعظمی از حدود قلمرو غربی اسلامی از درون اسلامی بوسیله بنی امیه و سلطه آنان بر ممالکی نظیر اسپانیا – مراکش – الجزایر – تونس – سوریه و بخشی از درون اروپا و جدایی کشور وسیع و آباد و متمدن مصر از تحت تصرف عباسیان و ایجاد و اقتدار خلفای فاطمی در مصر که اینان خود را از هر جهت صاحب اصلی حکومت اسلامی به حساب می آورند و بنی عباس را غاصب حقوق خود معرفی می کردند و همواره از جهات فرهنگی و تبلیغی و سیاسی و نظامی ، معارضه و مبارزه بی انقطاع با بنی عباس داشتند
وجود سه دسته سرباز در سپاه خلفای عباسی نشانگر اضطراب ذهنی خلفای عباسی و نمودار وحشت فراوان آنها از حدوث وقایع غیر مترقب است. سپاه ترک را برای محافظت شهر بغداد و دربار پرشکوه و جمال و جلال خلفا ، از مهاجمان فرضی و خیالی بخد مت داشتند و اختیارات بسیاری بدانها داده بودند. سپاه عرب را برای براندازی و سرکوبی ترکان در صورت سرکشی و مخالفت با خلفا ، این دسته را بعلت هم نژادی و همزبانی بخدمت گرفته بودند و بالاخر سپاه ایراتی برای حفاظت کلی کشور از شر اجانب و اشرار برون مرزی با تعدد نفرات در اختیار حکومت بود. پیداست که اختلاف و تعدد فرماندهان و اختلاف مشرب و مذهب و جهان بینی هر یک از این دسته ها ، چه مصائب و بلایایی می توانست ببار آورد و چه دل نگرانی هایی برای خلفا فراهم سازد و چه کشت و کشتاری براه اندازد و چه سلب آسایشی از دربار و خلیفه و سکنه بغداد مخصوصاً بهمراه داشته باشد. چنانچه همه این مصائب رویداد و رنج آفرید . قدر مسلم این است که این دغدغه ها و تشویش ها در حوزه های وسیع حکومت عباسی بی تاثیر نبود و خلیفه را ناچار میگرد که امرای مقتدری در نواحی مختلف بویژه مناطق دورتر از مرکز بگمارد و حتی المقدور از قدرت و کارآیی آنها بموقع بهره مند شود و برای آنکه این امیران همیشه گوش بفرمان او باشند از اهدای جوایز و صلات گرانبها و تقدیم عناوین و القاب دهن پرکن اما خالی از محتوا و دونمایه چون – سیف الدوله – عین الدوله و . . . اصلاً دریغ نمی ورزید و بهر مناسبتی یا رویدادی یا خدمت و کار مطلوبی لقبی بر القاب پیشین می افزود و رشوه های بی حساب می پرداخت و در مقابل از آنها توقع جان سپاری و ارائه خدمات دلپسند داشت و متوقع بود که با کمال حسن خدمت ، سخت مراقب اوضاع باشند و هر مخالفی را در هر شانی که هست شدیداً سرکوب کنند و هر جنبش و حرکت ضد حکومتی را در نطفه خفه کنند. سیستم جاسوسی وانهای بسیار قوی فرم گیر و خبرگیران وانها گران با اسم و رسم و شناخته وناشناخته و گزارشهای بسیاری که ار هر جانب به دربار خلفا فرستاده میشد بقدری محیط رعب و وحشت ایجاد کرده بود که سلطان گردنکشی چون محمود غزنوی را گاهی به سرکشی و گاهی به وحشت می کشاند. سرکشی نسبت به فرمانهای نامعقول و وحشت از بیم رجم و رد چون کافی بود خلیفه عصبانی چماق تکفیر بر فرق محمود بکوبد .
رابطه ای که دربار خلفای عباسی با امرای ایرانی خصوصاً بعد از محود غزنوی ایجاد کرده بود رابطه آقا و نوکر و حاکم و محکوم و آمر و مامور بود :
اگر روزی یعقوب رویگرزاده با آن دلاوری عیارانه اش در مسجد نیشابور بر منبر شمشیر از نیام کشید و گفت همانطور که خلیفه را این شمشیر بر مسند خلافت نشاند فرمان و منشور حکمرانی من نیز بهمین شمشیر است . در میان غزنویان و سپس سلجوقبان و از پس آنان خوارزمشاهیان و بعدها چنین اقتدار روحی را در حاکمی نمی بینیم بلکه آن جهان بینی که یعقوب بدان آراسته بود و می خواست با عرب و هر چه رنگ عربی دارد و بر ایران حکومت می کند پنجه در افکند ، دیگر در هیچ کس دیده نشد.
شاهانی از نوع محمود و فرزندانش و سلاجقه و دیگران با تمام ظاهر آراسته و پرشکوهشان و با وجود قدرتمندیهایی که در تواریخ فرمایشی قلم به مزدان از آنان نوشته شد ، موجوداتی علیل و عقیم و فاقد تصمیم در برابر امیال و خواستهای نا مناسب عمال دربار عباسیان به حساب آورده میشدند. تاریخ مردم ایران این دسته از شاهان را ژاندرام خلفای عباسی معرفی می کند .
در دربار خلفای عباسی هر کسی که پیرو اهل سنت نباشد و یا مطابق میل و بدلخواه خلفا سخن نگویذ و نیندیشد محکوم به فراموشی و مصادره اموال و بالاخره مرگ است. برای قتل چنین بخت برگشته ای هزاران تهمت و افترا در آستین دارند از معتزلی گرفته تا رافضی – ملحد – قرمطی – بد دین – زندیق – باطنی – عدلی مذهب و . . . ایراد تهمت معمولاً برای دو دسته از افراد بیشتر از سایرین مهیاست دسته اول کسانی که در امور اداری سیاسی کشور صاحب نقش بوده تاثیر گذار باشند مثل وزیران و کار گزارانی از این دست . دسته دوم افرادیکه صاحب اندیشه و آثار علمی هستند و بهمین دلیل در مقابل صاحبان قدرت سر فرود نمی آورند اینان در مجامع علمی ، ارزش والا و شخصیتی در خور توجه و فاخر دارند و جامعه فرهیخته و فهمنده برای آنان اسم و عنوانی مثل حکیم – دانا – شاعر – نویسنده – ادیب – امام و . . . قائل است البته دربارها چنین القابی به رایگان به کسی نمی دهند و اگر احیاناً بزرگمردی مورد اعزاز سلطانی قرار بگیرد یا قصد استفاده از او را دارند یا می خواهند حضور او را دربارگاه خویش وسیله تفاخر بدیگران قرار دهند.
پیشتر در مورد امیران سامانی یادر آور شدم که آنها دارای سعه صدری بودند که در تاریخ از آن به تسامح کورشی یاد می کنند. یعنی در آنان این اقتدار روحی وجود داشت که اعتقادات مخالفان خود را تحمل می کردند و برای آنان حق حیات و ابراز عقیده قائل بودند و منصب ودرجات را به تناسب میزان فهم و درایت و کارآیی و لیاقت صاحبان استحقاق تقسیم می کردند و به هرکس شغلی میدادند که لیاقتش را داشت . اما بدبختانه دربار خلفای بنی عباس و شاهان بظاهر ایرانی و سر سپرده ی پس از سامانیان درست برعکس چنین روش مطلوبی را داشتند بیقین خاستگاه این نوع فکر و عمل ، بغداد و دربار عباسی بود و این امرای دست نشانده آنها را با خود نداشتند بلکه از مرکز خلافت بدانان دیکته میشد. خلفای جفا پیشه بنی عباس مخصوصاً در اعمال این رفتار ، مبالغه هم داشتند. دربار غزنوی بخصوص بقدری با تعصب مذهبی کار می کرد که تاب تحمل فرقه های سنی غیر حنفی را که مذهب مختار محمود و آیندگانش بود نداشت و بکارگیری بزرگان و خردمندان سایر فرقه های سنی چون مالکی و حنبلی و شافعی را بر نمی تافت. و مخالفان عقیدتی خود را نخست با بستن تهمت هایی ، گرفتار حبس سپس با مصادره اموالشان اگر چیزی داشتند و عاقبت مرگ می کردند. رفتار محمود غزنوی در شهر شیعه نشین ری و اعدام روزانه عده کثیری از بزرگان به تهمت قرمطی بودن و سوزاندن کتب و نشریات آنها حکایت از این رفتار تعصب آلود و غیر منطقی می کند . تهمتی که خلیفه معاصر محمود غزنوی (القا در بالله ) بر حسن بن میکال صدر اعظم محمود روا داشت صرفاً زائیده ترس و نگرانی دربار عباسی از ارتباط میان یک ایرانی فرهیخته با نمایندگان خلفای فاطمی مصر است. توضیح این نکته آنست که حسن ابن میکال وزیر اعظم محمود بریاست دسته ای از رجال تصمیم بزیارت خانه خدا گرفت چون در مکه با نمایندگان خلفای فاطمی دیدار کرد و هدایایی برای خود و سلطان محمود از آنان دریافت کرده بود. ناهیان و انهاگران جاسوسان همه جا حاضر خلیفه به سرعت خبر این دیدار را به دربار انها ارسال کردند و خلیفه با نگرانی بسیار در انتظار بازگشت حسن بن میکال ماند تا پس از زیارت خانه خدا مطابق مرسوم به بغداد بیاید و هدایای خلیفه را تقدیم بدارد و گزارش دیدارش را هم بعرض برساند تا خلیفه در همان بغداد حسابش را با او پاک کند. اما صدراعظم خردمند محمود آنقدر خام نبود که باین سادگی در دام بیفتد بلکه هوشیارتر از آن بود که بیرون شد خطر را بیندیشیده باشد. او می دانست که بی شبهه این واقعه به آگاهی خلیفه رسانده میشود و او را خشمناک می سازد و همین برای قتل صدراعظم کافی بود. حسن بن میکال در بازگشت از شامات و ترکیه عبور کرد و از مسیر آذربایجان و ری به غزنه برگشت و هدایای خلیفه فاطمی مصر را به محمود تقدیم کرد و به محمود یاد آور شد که از خلیفه عباسی در مورد این هدایا و آن ملاقات بیمناک است. محمود که با او رابطه ای صمیمانه داشت شخصاً او را دلگرمی داد و استمالت نمود و از ترسش کاست . خبر ورود حسن بن میکال به غزنه بسرعت برق به دربار خلیفه گزارش شد و خلیفه را مشوش و عصبانی کرد. بطوریکه نامه ای موهن و شماتت آلود به سلطان محمود نوشت و در ضمن آن ، صدراعظم هوشیار محمود را با تحقیر « حسنک » خواند و تهمت قرمطی شدن بر فرق او کوبید و دستور داد به همین جرم و گناه سلطان محمود وزیرش را محاکمه و سنگسار و اعدام کند. محمود که وزیرش را به نیکی می شناخت به این نامه پاسخی نداد و مضمونش را به چیزی نگرفت . پس از گذشت مدتی ، خلیفه عباسی نامه دیگری با همان مضمون همراه با تشدید برای محمود فرستاد و اجرای دستور پیشین را از او به اصرار خواست. سلطان محمود این دفعه هم به نامه و دستور غلیظ خلیفه اعتنایی نکرد و می دانست که چه چیزی موجب اصرار و تاکید خلیفه بر قتل وزیر او شده است. بالاخره خلیفه عصبانی ازحسنک و مزید برآن بی اعتنایی سلطان محمود به دستور نوشته های او برای بار سوم نامه ای با همان مضمون افترا آلود و دستور کشتن وزیر به سلطان محمود نوشت ، محمود که از رفتار و اصرار غیر معقول خلیفه و مکاتبات مکرر او به خشم آمده بود رئیس دیوان رسائل خود (ابونصر مشکان) (استادابوالفضل بیهقی) را احضار کرده به او گفت : « بدین خلیفه خرف شده بیاید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بردار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمومنین رسیدی که در باب وی چه رفتی ،ویرا من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر قرمطی است من هم قرمطی باشم » .تاریخ بیهقی: دکترغنی – دکترفیاض – ص 183- چاپخانه بانک ملی.
این پاسخ دندان شکن موجب قهر و سکوت دربار و خلیفه عباسی گردید ولی هرگز فراموش نشده اما باعث گردید که تمام روابط بین دو دربار یعنی غزنه و بغداد قطع شود و خلیفه نه دیگر نامه ای برای محمود نوشت و نه برای اومطابق مرسوم لقب جدید ولوا ومنشورسالانه و…. فرستاد و محمود را نیز از اهدای جوایز فراوان اعیادوجشن های مختلف چون مهرگان و سده نوروز و . . . راحت ساخت . این اوضاع تا پایان زندگی محمود ادامه یافت . پس از مرگ محمود تا استقرار سلطنت بر مسعود که اندکی بطول انجامیده بود ، فرصت جدید بدست آمد تا خلیفه کینه توز عباسی مجازات حسنک را از مسعود طلب نماید. مسعود که صلابت و اقتدارد شخصی محمود را نداشت و بازیچه دست دیگران بود فرمان خلیفه عباسی را بطریقی که ابوالفضل بیهقی به زیبایی و صداقت و کامل نقل کرده است با اعمال مکر و تلبیس به اجرا در آورد. ابتدا حسنک را بزندان انداختند سپس در یک محکمه فرمایشی و ساختگی اموال و دارایی های او را بنام سلطان مصادره کردند (خرید و فروش فرمایشی) و عاقبت او را به اعدام و سنگسار محکوم و در کمال بی انصافی حکم را رسماً به اجرا در آوردند . مواردی از این دست کم نیست سراسر حکومت غزنوی چنین است مگر مسعود سعد سلمان چه جنایت یا گناهی مرتکب شده بود که بیش از 18 سال از بهترین ایام عمرش را در زندان شاهان دهن بین غزنوی گذراند. حکومت سلجوقیان از نظر تعقیب هیچ کمتر از غزنویان نبود. شخص نامداری چون خواجه نظام الملک وقتی که تصمیم به مدرسه سازی گرفت فقط به فکر فرقه های چهارگانه اهل سنت بود و برای ترویج فقه گروه های حنبلی – حنفی – شافعی – مالکی مدارسی بنام نظامیه تاسیس کرد که در هر مدرسه ای فقه یکی از این فرق تتدریس میشد. گروه شیعه یا سایر فرقه های سنی مذهب در این دوره هم مردود و متهم بودند شدت این اتهام بدانجا کشیده شد که برخی از گروه های غیر سنی ، دست به شمشیر بردند و به ترور شخصیت های با نفوذ مبادرت کردند تا هم خودی بنمایند و هم زهر چشمی از حکام بی انصاف بگیرند تا در رفتار با آنان اندکی مماشات کنند و دست از سرشان بردارند. بنابراین اوضاع ، سلطان این دوره اگر سنجر جهانگشا باشد باز هم ژاندارم خلیفه عباسی بحساب می آید و بخاطر حفظ و تداوم حکومت غاصبانه و مغزکش عباسی انسانهای دگر اندیش را به اتهامات واهی بدار می آویزد و یا دماغ و گوش و دست و پا می برد. نظیر حکومت محمود غزنوی خود را محکوم به اطاعت بی چون و چرای اوامر دربار خلیفه می بیند از آن روی ا ست که بغداد را مرکز جهان اسلام می شناسند و خلیفه بغداد را ولی امر مسلمین و فتوای صادر شده از بغداد را بهر روی لازم الاتباع برای مسلمانان میداند و نگران این نکته است که مبادا خلیفه روزی بر او خشم بگیرد و القاب و عناوین اعطایی خود را از او پس بگیرد و یکی از آن تهمتهای بسیار را بر سرش بکوبد و او و سلطنتش را در خطر رد ورجم قرار دهد و نشانه خارج از دین بودن و نافرمانی از ولی امر مسلمین بر پیشانی او بچسباند . از خلفای عباسی چنین کارهایی مستبعد نمی نمود. محمود هم خوب این نابکاران را می شناخت و دل سیاهی وناسپاسی آنان را دریافته بود.دوست داران قدرت وسلطه یکدیگررا خوب میشناسند و به خلق و خوی یکدیگر آشنایی دارند. همانقدر که خلیفه بغداد نوکر حلقه بگوش و گوش بفرمان و مطیع می جوید . بهمان اندازه شاهان و فرماندها ن تحت فرمان او هم بدنبال خدمتگزارنی نوکر مآب و بله قربان گو میروند. وجود رشید مردانی چون یحیی برمکی که تا بر جای است ناچار سخن حق می گوید بر خلیفه خـــــودخواهــی چون هارون گران می آید و نمی تواند وجــود او را که تجسم اقتدار و صحت عمل و استواری ایرانیان است برتابد . همچنین است اوضاع سلطنت محمود و دربار مسخره پرور او . محمود از یکسو با شمشیر دلاوران و سربازانش املاک کشورهای دیگر را به حیطه تصرف در می آورد و از سوی دیگر با قلم و زبان و اندیشه ی قلم بمزدان دربارش موجبات شهرت و ماندگاری نامش را فراهم می سازد. در دربار پر از دلقک او راستگویان پر صلابتی چون ناصر خسرو – فردوسی – ابوعلی سینا و . . . جایی ندارند بنیاد حکومتش بر بی عدالتی و تظاهر به دین ورزی نهاده شد بنابراین بسیار منطقی خواهد بود که لوازم و ارکان و زیر مجموعه این بنیاد هم حول همان محور اصلی گردش کند. یک نکاه گذرا به دربار کثیرالشاعر وی بخوبی نشان می دهد که سلطان محمود چه عطش سیری ناپذیری دارد که خود را بزرگ بنمایاند ، تلاش او برای دست یابی به تمام دانشمندان معروف زمان و گردآوری همه آنان در بارگاه خویش حکایت از همین عطش بی پایان او می کند. اگر ابوسهل مسیحی یا ابوعلی سینا و یا فردوسی و دیگر دانشمندان سرفراز عصرش به دربار او نرفتند زائیده ی اختلاف مشرب و اختلاف دید و جهان بینی آنان در مسا ئل عقیدتی و سیاسی و فرهنگی است .
از یاد نبریم که سلطان محمود غزنوی که داشت بتدریج سلطان بی منازع ایران میشد تمامی املاک مرغوب و حاصلخیز کشور را به مالکیت خود در می آورد و سیستم خرده مالکی رایج در ایران آن روز گاز را (آئین دهقانی) از بین می برد و در واقع دوران بزرگ مالکی (فئود الیته) را مستقر می کرد. این نظام نو بهمراه خود تمام مقدمات و مقارنات خود را یدک می کشید و طبیعی است اگر خرده مالکان در اینجا و آنجا به ستیز برخیزند و یا برای بقای خود و طبقه خود تلاشی و پرخاشی و قیام و حرکتی _حتی ناموفق) عرضه نمایند و صد البته می دانند که سرکوب می شوند اما شرف مجاهده ومبارزه در راه بقای طبقه ی خود را از دست نمی دهند و به سهولت تسلیم جریان مسلط حکومت نمی شوند.
اینک که این مقدمات را به اشباع توضیح دادم وقت آنست که فردوسی را معرفی کنم واو را به دور از حشو و زواید در زمان و موقعییت اجتماعی ویژه ای که دارد بشناسانم .
در نام او اختلاف بسیار است ، منصوربن حسن که قدیمی ترین اقوال است از پنداری پذیرفتنی تر از سایر قولها بنظر میرسد. اما در تمام منابع و مآخذ پس از او ، وی را حکیم ابوالقاسم فردوسی می خواندند و بهمین نام می شناختند. محل تولدش را قریه « پاژ – پاز – فاز – باژ » از ناحیه ی طابران (طبران) توس می دانند و برخی روستای رزان را هم محل تولدش ذکر کرده اند. زمان تولدش به احتمال قریب به یقین سالهای 329 یا 330 هجری است. درست همان ایامی که دو تن از استوانه های ادب فارسی یعنی شهید بلخی و رودکی وفات یافتند ستاره اقبال فردوسی در همان خاک مرد پرور طلوع کرد. خانواده فردوسی در روستای خود صاحب مکنت و ضیاع و عقار بود و از طبقه دهقانان بحساب می آمد. دهقانان طبقه ای از خرده مالکان روستاها بودند که ملک و آبی داشتند و از درآمد حاصل از کشت و زر ع خود با دیگران زندگی تقریباً مرفهی داشتند . به توضیحی از نظامی عروضی در چهار مقاله توجه فرمائید : «استاد ابوالقاسم فردوسی از دهافین طوس بود ، از دیهی که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت چنانکه به دخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود »
در اشعار خود فردوسی نیز دلائلی حاکی از رفاه مادی او در آغاز کارشاهنامه دیده می شود ، لیکن تمام سرمایه او در کار نظم شاهنامه خرج شد آنچانکه در اواخر عمر و پایان کار شاهنامه از آنهمه مکنت و توان مادی به نداری و مستمندی گرفتار آمد و بقول خودش پیری و فقر تو امان گریبان او را گرفتند ، تهیدستی و سال نیروگرفت و روح سرفراز و زبان فاخرش را به گلایه و شکوه از گردش ناسا ز روزگار باز کرد .
از کیفیت و میزان تحصیل او که بی شبهه درس خوانده و تحصیل کرده بود و نام استادان و معلمان او آگاهی درستی نداریم . اما دانستنی ها و اطلاعات فردوسی را در ادب فارسی و عربی و مطالعه قرآن شریف و حتی آشنائی او را با زبان پهلوی و آثار آن با توجه به طبقه ی اجتماعی او بهیج وجه نمی توانیم انکار کنیم .
فردوسی به تاریخ نیاکان ایرانی خود و به داستانها و افسانه های بازمانده بزبان پهلوی از آنان علاقه و اعتقاد شدید داشت. از ظواهر امور معلوم می گردد که اطلاعات و مدارکی نیز بدست آو رد یا در اختیارش نهادند و همین مدارک دستمایه شروع بکارش گردید بطوریکه در زمان شروع بکار دقیقی که از بدبخت خیلی زود هم کشته شده بود سرگرم نظم داستانهای منفردی بود که برخی از آنها در عداد آثار حماسی یا تاریخی و حتی عشقی ایران محسوب می شدند ، مثل داستان بیژن و منیژه (با نام اصلی بیژن و گرازان) . یقیناً امکان دارد که شاعران دیگری هم بکار نظم این داستانها پرداخته باشند . اشعاری که از معاصران و یا اندکی پیش از شروع بکار فردوسی در باره داستان بیژن و منیژه در افواه شایع بود می تواند این نظر را تایید کند. این داستان بیژن و منیژه که فردوسی به نظم کشید و آنرا در سلسله وقایع شاهنامه جای داده بود به دلایل بسیار کارشناسانه باید مربوط به ایام جوانی و آغاز کار و کم تجربگی شاعرانه فردوسی باشد . بویژه زبان نا تمام و وجود الف های اطلاق در بسیاری از ابیات دلیل روشنی بر این ادعاست و نیز مقدمه همین داستان به روشنی منفرد بودن این داستان را نشان می دهد. نکته ای که از مطالعه این داستان بدست می آید آنستکه فردوسی بر خلاف سایر قسمتهای شاهنامه که پیوستگی کاملی در آنها به چشم می آید این داستان را از مآخذ شاهنامه ابو منصوری که عمده ترین سند کار او بود نگرفته است بلکه از منابع و مآخذ دیگری فراهم کرده بود و مثل داستانهای متفرق دیگری نظیر داستان سهراب ، اکوان دیو ، رزمهای رستم که هر یک از اینها به تنهایی از رواج کاملی برخوردار بودند و بسیاری از آنها در «غرر اخبار ملوک الفرس ثعالبی. . . » هم نیامده است. قطعاً فردوسی نیز این داستانها را جداگانه به نظم کشیده بود و پس از تکمیل در نظام کلی و منطقی شاهنامه پس از تجدید نظر نهایی جای اصلی آنها را پیدا و معلوم و ثبت کرد .
تاریخ شروع بکار رسمی فردوسی در نظم شاهنامه را سال 370 هجری نوشته اند ودر این تاریخ حرف و شکی نیست و سال ختم شاهنامه را حدود 400 هجری به حساب می آورند و این تارخی است تقریبی و نزدیک به تاریخ حقیقی . فردوسی در سال 384 هجری یکبار مقدمات نظم شاهنامه را به پایان آورد. اما ضعف شدید دولت سامانیان و قدرت یافتن سلسه غزنوی و تسامح خرد ورزانه سامانیان که جایش را به تعصب جاهلانه غزنوی داده بود فردوسی را مجبور به تجدیدنظر در شاهنامه کرد. در این تجدیدنظر بازنگریهایی هم صورت گرفت. اثر گرانقدری نظیر شاهنامه بناچار باید به دربار مهم و سلطانی با اقتدار اهدا گردد تا بتواند از جاودانگی و خلود بهره مند شده ، بیم از یاد رفتن را از خود دور کند. حکومتهای فاقد اقتدار زمان مخصوصا سامانیان که کار حمایت از فردوسی و نظم شاهنامه را بعهده داشتند پس از سال 384 هجری کاملاً ضعیف شده و تقریباً آخرین نفسهای خود را زیر چگمه های قدرت غزنویان سپری می کردند ، برعکس ، حکومت غزنوی بخصوص با بر تخت نشستن سلطان محمود بتدریج نیرو گرفت و قوی شد و فردوسی را با تمام کراهتی که داشت محکوم به اهدای شاهنامه به دربار محمود کرد و چنین رویدادی با دستکاریهای جدیدی ملازمه داشت. فردوسی بدلیل چنین پیشامدی بناچار شاهنامه را به نام محمود در آورد ، تا هم اثرش باقی بماند و هم از آن دربار که بظاهر خود را شیفته و شایسته ی آثار بزرگ معرفی می کرد . صله یا جایزه ای فاخر بگیرد تا بتواند فقر مادی اواخر عمرش را که مولود بذل همت و مال در راه تکمیل شاهنامه بود اندکی ترمیم کندو آرامش خاطری بدست آورد . این لطیفه نیز گفتنی است که فردوسی در طول مدتی که سرگرم نظم و تصنیف شاهنامه بود عمداً از وابستگی به دربارهای رنگارنگ موجود در ایران آنروز اعراض می کرد. و شاید در بین سالهای (394 و 395) ابوالعباس اسفراینی وزیر اعظم سلطان محمود که شخصی کاردان و دوستدار زبان و ادب فارسی و ادیبان و شاعران بود ، از کار عظیم فردوسی اطلاعاتی پیدا کرده بود و با او ارتباط برقرار نموده وی را به صلات و مواهب ممتاز پادشاهانه امیدوار کرده باشد این فقط یک احتمال است. همین وزیر دانشمند ایران دوست تا جایی به زبان فارسی و آثار آن دلبستگی داشت که فرمان داد تا دفاتر و دیوانهای دربار از زبان تازی به زبان فارسی در آید و مکاتباتی که بزبان عربی رد و بدل میشد در دربار منسوخ شده از رواج افتاد. صد البته که چنین حرکتی هرگز به دلخواه عباسی نبود.
پس از آنکه کار نظم شاهنامه با آنهمه تجدید نظر کردنها به پایان رسید فردوسی آنرا از طوس به غزنین برد، نمی دانیم وسیله چه کسی و چگونه این اثر گرانقدر به سلطان محمود عرضه شد اما حاصل اینکار آن شد که مطلوب سلطان قرار نگرفت و بیست هزار درم به فردوسی داده شد که تمام آنرا میان حمامی وفقاعی قسم فرمود و از ترس سیاست محمودی فرار کرد و مدت شش ماه در خانه ی پدر ازرقی شاعر مخفی ماند نقل این معانی را از زبان نظامی عروضی سمرقندی چنین می خوانیم :
پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگفت و روی به حضرت غزنین نهاد و به پایمردی خواجه بزرگ احمد حسن ، کاتب عرضه کرد و قبول افتاد و سلطان ا زخواجه منت ها داشت اما خواجه بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند .
محمود با آن جماعت ندبیر کرد که فردوسی را چه دهیم ؟ گفتند : پنجاه هزار درم و این خود بسیار باشد که او مردی را فضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت :
به بینندگان آفریننده را …. نبینی مرنجان دو بیننده را . . . . و سلطان محمود مردی متعصب بود درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد در جمله بیست هزار درم په فردوسی رسید. بغایت رنجور شد و بگرما به رفت و برآمد ، فقاعی بخوردو آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود. سیاست محمود دانست ، بشب از عزنین برفت ، و به هری به دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد ، و شش ماه در خانه ی او متواری بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد . . . »
با اندکی تعمق در این نقل قول ، تعصب محمود و دهن بینی او از یکسو و رافضی و معتزلی بودن فردوسی که نظامی عروضی هم این مطالب را یکجا ذکر می کند از طرف دیگر مایه ی بی مهری سلطان محمود به فردوسی و شاهنامه شد. اما آنجا که از تخلیط و نمامی سخن می گوید مرتکب یک اشتباه تاریخی می شود چون موقع اهدای شاهنامه ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی ، گرفتار خشم محمودی بوده از وزارت خلع و اسیر بند و مصادره اموال گردید و احمد بن حسن میمندی به جای او بر مسند وزارت نشست و این صدر اعظم جدید بنابه ملاحظات فراوان نمی توانست نسبت به شخص فردوسی ، خوش بینی یا حسن نیت یا رفتاری شایسته ابراز کند. البته عدم پذیرش شاهنامه منحصر به همین دلایل نظامی گفته نبود بلکه نویسنده قصد داشت به نوعی محترمانه ، محمود را از زیر ضربه انتقاد نسلهای آینده خارج سازد . چون علاوه بر اختلاف مذهبی میان محمود و فردوسی که هر دو در اعتقادات خود راسخ بودند. اختلاف سلیقه و جهان بینی و فهم این دو در مسائل ملی و میهنی یکی از مهمترین موارد بی مهری سلطان نسبت به فردوسی بود ، مضاف بر آنکه فردوسی از فضل ابن احمد مخلوع و گرفتار بند محمود ستایشهای ارزنده ای دارد که رشک محمود را بر می انگیزد اما به حکم شرایط حماسه ملی فردوسی ناگزیر است همواره دشمنان ایران را از جنس اعراب و ترکان مهاجم و . . . به باد ناسزا و تحقیر بگیرد و به آنها نسبت اهریمنی و بدگوهری بدهد . مطالبی که فردوسی در باره ضحاک مار دوش یا اسکند رمقدونی (پسر فیلفوس) و افراسیاب تورانی و . . . در ضمن د استانها می آورد بیانگر همین نکته است و این درست همان چیزی است که جان و روان محمود متعصب را می فرساید و رنجورش می سازد ، محمود هرگز این احساس فردوسی را درک نمی کرد بلکه برعکس ، بزرگواریها و بزرگمنشی های افرادی که فردوسی زبان به ستایش آنان می گشود از دیدگاه محمود ، نوعی تحقیر نسبت به ترکان (که دشمن تلقی میشدند) بحساب می آمد و محمود در بیان آنها نوعی تعهد احساس میکرد. به نقلی از تاریخ سیستان توجه کنید : « . . . و حدیث رستم بر آن جمله است که ابوالقاسم فردوسی ، در شاهنامه به شعر کرد و چون برنام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند ، محمود گفت همه ی شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت : زندگانی خداوند دراز باد ! ندانم در سپاه تو چند مرد چون رستم باشد ، اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت : این مردک مرا به تعریض دروغزن خواند . وزیرش گفت : بباید کشت . هرچند طلب کردند نیافتند چون بگفت رنج خود ضایع کرد و برفت هیچ عطا نایافته . . . » (تاریخ سیستان ص708به نقل از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 1ص430 ) .
علاوه بر این مطالب ، خست ذاتی محمود و زردوستی و زراندوزی او هم یکی از اسباب و علل عدم پذیرش فردوسی و اثر بزرگ اوست. تا عاقبت فردوسی کام نا یافته شاهنامه را بر میگیرد و از دربار غزنین بیرون میبرد و پس از مدتها تواری و دربدری بروایتی به مازندران نزد سپهبد شهریار باوندی میبرد و به او می گوید که : ( « . . . من این کتاب را از نام محمود بنام تو خواهم کردن ، که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست. شهریار او را بنواخت و نیکویی ها فرمود گفت : یا استاد ، محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا بشرطی عرضه نکردند و تو را تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعی و هر که تولی به خاندان پیامبر کند او را دنیاوی بهیچ کاری نرود ، که ایشان را خود نرفته است. محمود خداوندگار من است تو شاهنامه به نام اورهاکن و هجو او به من ده تا بشویم و ترااندک چیزی بدهم ومحمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج چنین کتاب ضایع نماند. و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت : هر بیتی به هزار درم خریدم ، آن صد بیت بمن ده و با محمود دل خوش کن ، فردوسی آن بیتها فرستاد بفرمود تا بشستند ، ، فردوسی نیز سواد بشست و آنهمه هجومند رس گشت و . . .) ( چهار مقاله چاپ قزوینی ص 47 )
رفتار محتاطانه سپهبد شهریار همراه با زیرکی و نوعی تقیه سیاسی بود چون سلطان محمود در این اوقات چشم طمع به سایر ولایات ایران و حکومتهای کوچکتر دوخته بود ، و برای بلعیدن متصرفات و دارائیهای امرای دیگر ، دندان تیز کرده بود و بدنبال بهانه می گشت بنابراین حرکتی که سپهبد شهریار انجام داد بنوعی پیشگیری از هجوم به مازندران به بهانه پناه دادن به فردوسی بوده است. عاقبت فردوسی پس از بازگشت از مازندران (اگر این سفر اتفاق افتاده باشد) آخرین تجدیدنظر را در شاهنامه بعمل آورد : بعضی ابیات بر آن افزود یا بعضی را کم یا اصلاح کرد و به قولی هجونامه را بر آن اضافه کرد.
وفات فردوسی در سالهای 411 یا 416 هجری اتفاق افتاد. تاریخ 411 هجری به واقعیت بیشتر نزدیک است. پس از مرگ فردوسی براساس همان جو اختناق و فشار تعصب آلودی که برای مردم غیر سنی بوجود آورده بودند ، مانع دفن پیکر فردوسی در گورستان عمومی شدند ناگزیر او را در باغ شخصی خودش بخاک سپردند. . بنوشته نظامی عروضی در این باب دقت کنید : ( « . . . در آن حال مذکری بود در طبران ، تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند ، که او رافضی بود . و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت . درون دروازه باغی بود ملک فردوسی ، او را در آن باغ دفن کردند امروز هم در آنجاست و من درسنه عشر و خمس مائه (510) آن خاک را زیارت کردم . . . » ( چهار مقاله نظامی عروضی چاپ قزوینی ص 48 ) .
در اینکه فردوسی هم معتزلی و هم شیعه پاک علوی بود تردیدی ابراز نشد . بسیاری از اشعار فردوسی و نقل معاصران و اقوال مورخان بعد ار او به این نکته اشاره دارد و این درست در زمانی است که ابراز عقیده مخالف با نظام حاکم بسیار پرخطر بوده در حکم نوعی خودکشی است. اما فردوسی آزاده و دهقان نژاد که هم خود به آراستگی و آراسته بودن خو کرده بود و هم ایرانیان را به پاک نژادی و پاک سرشتی و زیر دست نبودن و زیر بار زور نرفتن و حکومت بیگانه را نپذیرفتن و گردن به فرمان ستمگران خودی و بیگانه ندادن و آزادگی می ستاید ، هرگز ذره ای بیم و ترس به دل راه نمی دهد و با صراحت و روشنی مذهب مختار و اعتقادات خود را بیان می کند و بدان مباهات هم می نماید.
در دورانی که شاعران قلم بمزد و کاسه لیسان درباری با پیوستن به دربارهای ریز و درشت موجود و تقدیم قصاید مدحی مشمئز کننده و دروغهای شاخ و بال دار در مورد شاهان و صاحبان مال و منال ، در فکر زراندوزی و رفاه مادی بودند ، این سخنوری سرفراز و آزاده با صرف درآمدهای موروثی خود پایه گذار اثر گرانقدری شد که هنوز هم زنده است و هنوز هم زبان دارد و هنوز هم کارساز و شوق آفرین است. شکوه کاخهای مجلل محمودی در اینجا و آنجا همه از بین رفتند ولی جلال قصر برافراشته استاد طوس تاکنون گزندی از باد و باران حوادث و بدکاریها ندید و روز بروز بر استواری و پا برجایی آن می افزاید .
حکیم فردوسی نماینده ی طبقه ایست که آرام آرام در زیر فشار حکومت خود کامگان خرد میشود و هستی و رسالت خود را از دست می دهد . او بعنوان نماینده ی چنین طبقه ای نمی تواند و نمی باید ساکت باشد . وی مجبور به اعتراض است و البته از بیان نظرات خویش هم ابائی ندراد ، هر چند این اعتراض او را از دیگران ممتاز و انگشت نما می کند و یقیناً راه بجایی هم نمی برد فقط در دل تاریخ به یادگار می ماند. مگر فردوسی نمی توانست چون دیگر شعرای نامجوی و نانخواه به این در و آن در بزند و به این دربار یا آن آستان شکوهمند مراجعه و آستان بوسی کند و درهای لفظ دری خویش را در پای مدیحه ستانان قدرتمند نثار کند و رفاه مادی و جلال منصب تحصیل نماید یا از فقره دیگران و از زر آلات ، خوان فراهم آورد چنانکه عنصری کرد و یا غلامان زرین کمر از پس نقره دیکدان خویش برنشاند چنانکه فرخی برنشانده بود. چنین اعمالی فقط از شاعران خود فروخته ساخته بود نه از فردوسی حکیم که ظرف جان پاکش این پستی و دنائت را بر نمی تافت .
فردوسی نه تنها ایران یکپارچه را دوست میداشت ، بلکه از گذشته آن نیز کاملاً آگاه بود و به آینده آن چشم امید بسته بود و از خدا می خواست که همه فرزندان این آب و خاک ، رستم صفت در حفظ یکپارچگی آن بکوشند و فکر تفرقه را از سربدر کنند و ایرانی واحد با گذشته ای افتخار آمیز و آینده ای روشن و سعادت آفرین بسازند .
نباید فراموش کنیم که در دوران حیات این مرد بزرگ ، ملوک الطوایف لجام گستخته و مهاجمی در سراسر خاک ایران دامن گسترده بود و هر پاره ای از این خاک اهورایی ، در تصرف گردنکش خود مختاری بود که هر چه می خواست میکرد. در چنین ایامی محمود در غزنین – یوسف قدرخان در بخارا – امیر منوچهر قابوس در گرگان با حرب زرین کمر در مازندران وگیلان(شمال ایران) مجدالدوله دیلمی در ری – علاالدوله کاکویه در اصفهان – ابراهیم بن مرزبان در طارم – ابو نصر محمد مملان در تبریز – فضلون شدادی در گنجه – شروانشاه در شروان – با کالیجار دیلمی در شیراز – ابوالفوارس دیلمی در کرمان – جلال الدوله دیلمی در بغداد و کرمانشاه و آل محتاج در گرگانچ و چغانیان و . . . هر کدام کوس لمن الملکی میزدند ودر فکر تصرف املاک و اموال همسایگان خود بودند و هر یک درباری آراسته و شاعران و ستایشگران ریز و درشت و گوش بفرمان و چشم به صله داشتند. در چنین شرایط و اوضاعی ، روی نیاوردن فردوسی به هیچ یک از این دربارهای رنگارنگ چه معنی و مفهوم با عظمتی می تواند داشته باشد ؟ و چقدر باید انسانی وارسته و دل از علایق مادی بریده و به عشق وطن و مجدو عظمت آن خو گرفته باشد که نه تنها بدنبال چنین منابع قدرت و رفاهی نرود بلکه تمام سرمایه و دارایی شخصی و موروثی خود را در پای اثری ماندنی به کارببرد . فردوسی در دورانی این نثار و ایثار را عرضه میدارد که بداندیشان و نوکران اجانب کارهای عظیم مربوط به زبان و فرهنگ قوم ایرانی را خوارمایه میدارند. در این دوره بیگانه مآبی که نمایش دانشوری و فرهنگ مداری ، به زبان عربی نوشتن و داشتن و بکار گرفتن لغات و ترکیبات فراوانی عربی است و ایران یکپارچه بزرگ به مناطق کوچک و ریز بدل شده و حاکمان و شاهکان بی مایه بر آن استیلا دارند ، فردوسی مبلغ آئین نیا کان ما میگردد و بر زبان فارسی تکیه می کند و آن را از زمین بر میگیرد و به آسمان می رساند و کاخی بی گزند از نظم برمی افرازد ویکپارچگی ووحدت ملی وعدالت ودادوآزادی راکه از یاد ها رفته ، حکم سیمرغ وکیمیا یافته بودند مورد تبلیغ و ستایش جدی قرار می دهد. با تکیه بر همین خصیصه عالی است که باید فردوسی را شاعری سیاسی و متعهد و منتقد دانست نه ناقل و ناظمی امین و بی نظیر .
دقت کامل در موضوعات مندرج در شاهنامه ما را به این نکته میرساند که فردوسی مولف شاهنامه است. او روح زمانه خود را در شاهنامه به تصویر کشیده است و بسیاری از گفته های او بیانگر حوادثی است که در ایام حیات خودش عیناً روی داده است. توجه به این مطلب که منابع و مآخذی برای شاهنامه در اختیار فردوسی بود و نیز اشخاصی که در اذهان و همان منابع وجود داشتند ، نباید ما را ازفهم و درک این لطیفه دور کند که آنچه فردوسی در تالیف اثرش عرضه داشت ، شخصیتهای آن ، حقی غیر قابل انکار بر ما و ادب فارسی دارد. بدین معنی که اگر مثلاً شخصی چون دقیقی با همان ابزاری که در اختیار داشت کتاب خود را به پایان میرسانید ما امروز در حماسه ملی اثری با مضمون و دورنمایه شاهنامه فردوسی داشتیم ؟ البته نه . آیا تفاوت فردوسی و دقیقی در استعداد شاعرانه آندو نهفته است ؟ یقیناً باز هم نه . بلکه اختلاف این دو شخص و اثرشان ، در عقاید و باورهای آندو و نگاه و دیدی است که به مساله حماسه و تاریخ و پیشینه وطن دارند. در نزد دقیقی رستم نه آن رستمی است که پروده ذهن فردوسی است . حتی گشتاسب و اسفندیار دقیقی با آنها که در شاهنامه نشان داده میشوند تفاوتهای اساسی دارند. دقیقی خود دوستدار دیانت زردتشتی یا هواخواه آنست و بر اصل چنین اعتقادی ، برای گشتاسب همانقدر ارزش و اعتبار قائل است که در متون زردتشتی برایش قائلند .
به سخن دیگر دقیقی به مساله مذهب و اشخاص مذهبی اهمیت خاصی میدهد و بدان تکیه می کند در حالیکه فردوسی در سراسر شاهنامه ( بجز بندرت )- تفاوتهای مذهبی را بزرگ نمی کند و یا بدانها تکیه ندارد و اصلا اختلاف در باور های مذهبی برای فردوسی که پایبند آزادی عقاید است مطلبی قابل گفتن نیست و بیان آن لذت و لطفی ندارد و اگر در جایی ازسر ضرورت بدان می پردازد ( نظیر ادعای بیدین شدن رستم بوسیله گشتاسب به آن دلیل که اسفندیار را از طلب تاج و تخت منخرف کند و او را به مسلخ بفرستد ) .
خیلی کوتاه وکم وگذراست . بدلیل ذات حماسه ملی و طبیعت داستانهای پهلوانی نباید از فردوسی توقع داشته باشیم که او شخصا داستان سرا باشد . یعنی خود د رخلق و ایجاد داستان نقش آفرین باشد اما تالیف این داستان ها ی موجود به گزینی و انتخاب برخی از آنها از میان مدارک و مآخذ حتما کار فردوسی است و کار بسیار مشکل و ظریفی است و فردوسی نیز بجد از عهده این کاربه نیکی برآمده است .
دیگران هم مدارکی مثل مدارک او در اختیار داشتند همه آنها را در کنار هم چیدند و از جمع آنها اثری بوجود آوردندکه ویژگیهای اجزای خودرابهمراه داشت اماوحدت مضمونی ومحتوائی نداشت اما شاهنامه مجموعه داستانهایی که به تصادف در کنار هم نهاده شده باشد نبود . بلکه در داستانهای شاهنامه پیوندی نهانی و درونی وجود دارد. اغلب از حوادث یک داستان حوادث داستان دیگری متولد می شود یعنی یک رابطه علت و معلولی در آنها قابل درک است کار فردوسی در این زمینه حتی بیش از خلق و آفرینش یک اثر جدید نیاز به نیروی خلاقه وذهن مبتکر دارد . برای اینکار فردوسی نخست باید آثار گذشتگان را گردآوری کند سپس از میان آنها آنچه را که بهتر و با عقاید وافکارش و با منطق سازگارتر و منطقی ترین را اختیار کند و روی همه این دستاوردها نیروی حماسه جای هر یک را بدرستی مرتب کند و نیروی خلاقه خودرابکارگیردوازاین موادخام فراورده ای پذیرفتنی واثری خوشایندوماندنی بیافریندودرسلسله منتظم حماسه جای هریک رابدرستی مرتب کندداستانها را از حشو وزوائدبپیراید و آنها را در یک خط فکر منسجم و با جهان بینی واحدی عرضه نماید. بکار گرفتن اینهمه دقت وظرافت سخت تر است یا خلق یک اثر مستقل و بایک اندیشه .. وقتی به کار عظیم فردوسی به دیده اعجاب و تحسین خواهیم نگریست که بدانیم در زمان او انواع داستانهای کوتاه وبلند نوشته یا مظبوط در یادها و سینه ها وجود داشت .
خدا ینامک های مدون ، با هم خیلی اختلاف داشتند و باید به یاد داشته باشیم که شخصیتهایی که در شاهنامه و سایر آثار همنام هستند هرگز همسان وهم شان نیستند و ازنظر ماهیت وهویت اختلافات آشکاری دارند.
اگر فردوسی می خواست فقط منحصرا به نظم شاهنامه بپردازد در همان سال 384 که اولین نسخه شاهنماه به پایان رسیده بود. کار خود را تمام شده می انگاشت و رهایش می کرد . در حالیکه فردوسی مثل نقاش هنرمندی که پیوسته و مستمرا اثر خود را مورد توجه و تجدید نظر قرار میدهد . در شاهنامه نگریست و بازنگری کرد و آنرا مورد دستکاری و کم یا زیاد کردن قرار داد. صرف کردن بیش از سی سال عمر گرانمایه و عزیز برای تنظیم شاهنامه اگر منحصرا به منظور نظم و تد وین آن بوده باشد زمانی بسیار دراز و دوراز نیاز و منطق بنظر میرسد. از جستجو وتحقیق محققان چنین برمیآید که فردوسی برای نظم وتکمیل شاهنامه یک سند مدون و از پیش تهیه شده در اختیار نداشت .
بلکه به تدریج به مدارک و اسنادی دسترسی یافت و به نظم آنها همت گماشت . ذکر نامه ی با ستان قطعا مربوط به یک بخش از مندرجات شاهنامه است . شاهنامه دست کم ، در سه نوبت تدوین شده است یکبار فردوسی را ناظم بعضی از داستانهای پراکنده و یکبار دیگر او را با دسترسی به شاهنامه ابومنصوری و بالاخره با آثار دقیقی میبینیم که به تدریج کارش راکمال می بخشد و آن داستانهای منفرد را در نظم کلی شاهنامه می گنجاند و برای یک اثر واحد با جهان بینی واحد به اجبار مطالبش را جابجا یا کم و زیاد میکند تا شاهنامه به یک شاهکار ماندنی بدل شود. به گفتاری از مرحوم ملک الشعرای بهار توجه کنید :« ما درست نمیدانیم که خدا ی نامه یا شاهنامه های منثور یا شاهنامه ابومنصوری که مآخذ فردوسی بودند از کجا تا کجا بود و آیا از اول کیومرث تا آخر یزدگرد بوده یا از اول گشتاسب تا آخر.آیاداستان زال ورودابه -رستم-رستم وسهراب- بیژن ومنیژه-بهرام چوبینه – گشتاسب و کتایون و.. جزء آنها بود یا نبود ؟
آنهایی که عقیده دارند ماخذ اصلی شاهنامه فردوسی – شاهنامه ابومنصوری بوده است دست کم مقدمه همین شاهنامه را که تصادفا در دست میباشد نخوانده اند یا خواندند ولی بی توجه از آن گذشتند مثلا به مطالب زیر از مقدمه شاهنامه ابومنصوری دقت کنید :(« … چیزها اندرین نامه بیایند که سهمگین نماید…چون قصه فریدون و ولادت او وبرادرش وچون سنگ کجا آفریدون به پای بازداشت … پس از مرگ کیومرث صد و هفتادو اند سال پادشاهی نبود … چهار بار پادشاهی از ایران بشد که ندانند چند گذشت از روزگار . . . » .
در شاهنامه خبری از برادر فریدون و سنگی که به پای بازداشت نیست و پس از کیومرث کشور بی شاه نمی ماند حتی برای یکبار در حالیکه در شاهنامه ابومنصوری این مسائل از چنان اهمیت و توجهی بهره دارند که در مقدمه کتاب از آنها یاد کرده میشود . شاهنامه ابومنصوری که به نثر هم نوشته شده است مثل تاریخ طبری انواع روایات را در کنار یکدیگر ذکر می کند اما فردوسی از میان روایات گوناگون فقط آن دسته از روایات را که با منطق و نظم او همساز و همخوان است بر می گزیند و ذکر می کند .
محققان بزرگواری چون استاریکف -استاد دکتر محمد معین – نصر اله فلسفی – مجتبی مینوی – دکتر صفا – دکتر یوسفی و… عقیده دارند که فردوسی هنگام تدوین شاهنامه مسائل زمان و دوران خود را بیشتر می بیند وبه تصویر می کشد . بعنوان نمونه میتوان به نامه رستم فرخزاد اشاره کرد و پیش بینی های او را منطبق با ر ویدادهای زمان فردوسی دانست یا هر موقع از صلح خواهی مردم هندوستان سخن میگوید روی صحبتش با محمود غزنوی است که مشهور است هفده بار به حمله وغارت وکشتار مردم بی آزار آن دیار پرداخت بی آنکه از آن سوی زیانی یا خسارت و خسرانی متوجه او بوده باشد. در جنگ انوشیروان با هندیان مخصوصا از زبان بزرگمهر وزیر معروف این جنگ را محکوم می کند. آنجا که محمود را به دینداری وصف میکند . از قول انوشیروان جنگ بخاطر دین را می نکوهد . رفتار بزرگمهر و انوشیروان به رفتار ابوالعباس اسفراینی و سلطان محمود بسیار شباهت دارد. در قیام کاوه موضوع نوشتن وامضای محضر ( صورت جلسه ) مطرح میشود ، فردوسی با تاکیدی آنرا بزرگتر می نمایاند وحال آنکه نه در تاریخ طبری و نه در غرر اخبار ثعالبی هیچ کدام به این موضوع اشاره ای نمی کنند آیا در درج و درشت نمایی این مطلب به صورتجلسه یا محضر سازی القادر بالله خلیفه زمان محمود بر ضد خلیفه فاطمی مصر که دشمن آشتی ناپذیر عباسیان است نظر ندارد؟
همه این ها و بسیاری نکات دیگر از جمله مواردیست که ثابت می کند فردوسی شاعری است سیاسی و صاحب رای مستقل و با باوری راستین و پایدار در پیروی از مذهب شیعه و چنین انسانی نمیتواند فقط یک ناقل امین یا نویسنده آثار دیگران باقی بماند وعقاید خود را در اثری که بیشتر عمرش را در راه آن گذراند و از شیره جانش بدان مایه داد نگنجاند . بنابراین مطالب شاهنامه تالیف حکیم ابولقاسم فردوسی است از حسن تصادف عنوان حکیم را جامعه آگاه و چیز فهم زمانش به او داده است نه هدیه دربار و صاحب قدرتی است . چون او به هیچ درباری سر نسپرد و صاحب اقتدار ی نشد تالقب و نام و نامی درست و پا کند.
تفاوتی که بین تاریخ طبری و غرراخبار ملوک الفرس ثعالبی از یکطرف و شاهنامه حکیم توس از سوی دیگر وجود دارد زایید ه اختلاف در نحوه تفکر وجهان بینی صاحبان این آثار است .( تاریخ طبری را یک فقیه و مفسر و مورخ شا فعی مذهب نوشت و بسیاری از دیدگاههای اسلامی و شرعی را در آن راه داده است . اما ثعالبی نویسنده غرراخبار ملوک الفرس و سیرهم . که قطعا شاهنامه را دیده و می شناخته بود با علم بوجود چنین کتاب معروفی از جانب دربار محمودی مامور تنظیم کتابش شد . بدین معنی که دربار سلطان محمود دریافته بود که بایدجای خالی مطالبی از نوع مطالب شاهنامه باب طبع و سلیقه سلطان باشد پر شود و این کاررا شاعران آزاده خوی ایراندوست هر گز نمی کنند بلکه شاعری قلم بمزد و نوکر منش و به آستان ببوسی خو گرفته تن به این کار میدهد چنانکه فردوسی و اشخاص همانند او زیر با رچنین فرمان تحقیر کننده ای نمیروند . تصادفا شاید ماخذ فردوسی و ثعالبی مشابه وحتی واحد بوده باشد اما فردوسی چیزی را به نظم می آورد و می آفریند که با طبع و فکر و منطق او سازگار است و ثعالبی هم مطالبی را می نگارد که دربار محمودی می پسندد و سلطان از آنها خوشش می آید و کام طلبی و جاه پرستی او را اقنا ع می کند و دربار سفله نوازش از نظم چنان کتابی خورسند می شود. بنابراین مطالب حکیم توس چون آزاده و متعهد و ایراندوست می باشد کار متناسب با شان و شخصیت خودش را انجام میدهد و ثعالبی از آنجا که نوکر منش و نوکرزاده و به نوکری مباهی ومفتخر است و گوش به فرمان و چشم به صلات و جوایز درباری دارد کاری دربارپسند میکند در این زمینه میان ثعالبی و شاعران مدیحه سرا ی دربار محمودی که هر کدام از دیگری سبقت می گیرد تا بیشتر تملق کند ودروغ بگوید و گزافه و یاوه تحویل دهد وصلات فراوانی را چشم بدارند هیچ فرقی وجود ندارد.
فردوسی شخصا از نظر اعتقادی شیعه مذهب است و با توجه به سابقه عدالت پرستی نیاکان ایرانیش دلباخته عدل است همان عدلی که از اصول اعتقادی شیعه می باشد. عدلی که فردوسی در ک می کند ودوست دارد . هم ریشه در تاریخ ملی ما دارد و هم از سرچشمه شیعه سیراب می گردد. نیاکان ما عدالت را باطبیعت و کائنات در ارتباطی ناگسستنی و قوی ادراک میکردند و عقیده داشتند که اگر داد حاکم باشد از ابر بموقع باران می بارد و اگر ظلم جاری شود قحطی و خشکسالی پدید می آید .شادی و سرور در حکومت عدل ،جامعه را پر می کند و اگر عدالت حاکم نباشد « نزاید به هنگام در دشت گور .. شود بچه باز را دیده کور » ، نپرد زیستان نخجیر شیر ..شود آب در چشمه خویش تیر ) شود در جهان چشمه آب خشک . نگیرد به نافه درون بوی مشک » زنا وریا آشکارا شود ، دل نرم چون سنگ خارا شود.
به دشت اندرون گرگ مردم درد ، چو بیداد گر شد جهاندار شاه ،، شود خا یه در زیر مرغان تباه ، به گردون نتابد بیایست ما ه، فردوسی در ادراک عدل و داد یک اصل اخلاقی یا یک آرزوی صرفا انسانی را اراده نمی کند ، بلکه اواز داد و عدل فقط یک نظم خردمندانه ی حکومت کردن را در می یابد که در آن به مردم زور گفته نمی شود حکومت بردوش مردم فقیر و زحمت کش بار نیست بلکه یار آنهاست و بار سنگین وکمر شکن زندگی را از دوش آنها بر میدارد بخصوص بار سنگین مالیات و خراج مکرر را از دوش مالیات دهندگان که توده متوسط جامعه هستند کم میکند این عدالت جهان شمول و دامنگسترده در تمام نظام کائنات ومخلوقات پروردگار موجود است و اساس آفرینش برآن استوار است و این فقط کارخدای یکتاست .
هر کجا در شاهنامه چنین موضوعی پیش آید فردوسی عمدا آن را بزرگتر و شاخص تر می کند در حالیکه در تاریخ طبری و غرراخبار ملوک الفرس ثعالبی هر گز به چنین نکته هابی بر نمی خوریم .یکی از عمده ترین نشانه ای که عدل مورد اعتقاد فردوسی دارد آنست که در حکومت عدل و داد خردمندان و اهل اندیشه بی ترس و بیم زندگی می کنند وجامعه از خیر خواهی و نیک اندیشی آنان بهره می برد. برای افرادی نظیر فردوسی بزرگترین آفت و آسیب آنست که شخص فرزانه وخردمنددرحکومت زیربارتفرعن مسند نشینان و ستم وبیداد کم خردان بی مایه کمر بشکند
و قدرت یا میدان دفاع به او داده نشود و بی هیچ ملاحظه یا محابایی گرفتار تهمت و افترا یا بی حرمتی حکومتگران سفله و بی دانش شود .هرگاه بیداد حکومت یابد بهمراه آن ابلهان بی مایه بر خردمندان واهل شایستگی و فرزانگی تسلط پیدا میکنند و بقول محمد نسوی نویسنده نامدار دوران بیداد مغولان هر خسی کسی میشود و هر خبیسی رئیسی می گرد د. در یغا که اوضاع چنین باشد.
حکومت دادگر همواره مدافع فرزانگان و خردمندان است و مستقیما با صلح و آشتی و زندگی شاد مردم پیوند مستمر دارد و در حکومت دادپیشه وزیران خردمند و پهلوانان وطندوست با فرهنگ مشارکت مستقیم دارند و درحالیکه حکومت بیدادگر زائیده خودکامگی و استبداد به رای شاهان و گردنکشان متجاسراست و تمام آفات و مصائبی که به جوامع برسد از همین استبداد وخودکامگی متولد میشود . بی مناسبت نمی بینم که یاد آور بشوم هر جا که فردوسی بخواهد شخصیتی فراتر از معمول و متعارف تربیت کند ، او را از محیط بسته ی دربارها بیرون میکشاند و به دست پرورشگران برگزیده کارآزموده می سپارد . تا در آن محیط نامطلوب نباشد و به رفتارفسادآلوده و غیر قابل اتکای آن لانه ظلم و عدم سلامت خونگیرند بلکه تا رسیدن به سنین مسئوولیت پذیری جور استاد ببرند سختی ها بکشند با مصائب زندگی آشنا شود . این ادراک و آشنایی با رنج و زحمت زندگی در پرورش و پرداخت وصیقل دادن به شخصیت آنان از نظر فردوسی کمال اهمیت و ضرورت را دارددر حالیکه در آثار مشابه این شخصیت های داستانی با درد هاو رنجها ی زندگی آشنایی ندارند و آنها را درک نمی کنند.
گفته بودم که درحکومت دادگران ،د ستوران و پهلوانان فرزانه شرکت مستقیم دارند آماری کوتاه نشان میدهد تصمیمات شایان هر جا که بی مشاوره با وزیران و پهلوانان راسا از ناحیه شاه گرفته و به اجرا در آمده باشد تماما اشتباه و نامطلوب بوده تبعات زیانبا ر و نامبارکی در پی داشته است . بر عکس تمام اعمال و اقداماتی که در انجام آنها با د ستوران و پهلوانان مشورت و صلاح اندیشی شده باشد . اعمالی موفق بوده عاقبتی مبارک وسودمند داشتند . فرودسی در کنار شرح احوال و اعمال شاهان بزرگ ، نقش وزیران وپهلوانان را نیز فراموش نمی کند بلکه در پاره ای از اوقات اینان را متعمداً بزرگتر وخواستنی تر نشان میدهد و شاهان را از مناطق روشن داستان به سایه می کشاندتا فرزانگان و پهلوانان ، روشنتر و واضح تر به چشم بیایند . مثلا با ورود منوچهر شاه ، سام وارد داستان می شود ، سپس فردوسی زال و رودابه و رستم را به ترتیب وارد حماسه میکند در اینکار آنقدر هنرنمایی می کند که سیمای منوچهر جزء در برخی موارد بکلی فراموش میشود و رنگ می بازد . فردوسی برای پروردن قهرمانی چون سیاوش نیز او را از دربا ر به دامان رستم میفرستد تا خوی در باری نپذیرد.
در برابر خیل شاهان بیدادگر و شکمباره و زن پرست که از بیداد آنان شیر در پستان جانوران و لاله و گل در چمنزار خشک میشود .
فردوسی صف پرشکوه و طولانی از د ستوران و دلاورانی می آراید که سرشتی پاکتر از چشمه های زلال و دلی روشن تر از آفتاب دارند .این مردان بزرگ با آنکه قدرتی غیر قابل انکار دارند هرگز در پی سوء استفاده ا زقدرت خویش نیستند و به زیان جامعه از قدرت خود بهره نمیگیرند و هیچوقت قصد مردم آزاری ندارند . و در برابر امیال و شهوات پست نفسانی ، مردانی معتقد و پا برجایند .
اگر داستان های وزیران وپهلوانان را از شاهنامه برداریم ، آنچه که باقی می ماند معادل همان چیزی هایی است که ثعالبی و طبری و دیگران در باره پادشاهان ایران نوشته اند و اتفاقا دربار سلطان محمود نیز فقط همانها را می خواست و برای نظم آنها صله و جایزه می بخشید . تما م اختلاف محمود غزنوی و حکیم فردوسی در همین نکته نهفته است که فردوسی به این بخش از شاهنامه و محتوای آن با اعتقادی راستین نگریسته است و نیز تفاوت خیلی آشکار شاهنامه فردوسی ، با آثار مشابه بخصوص تاریخ طبری و غرر اخبار ملوک الفرس ثعالبی در همین نکته دقیق و اساسی است .
فردوسی ستایشگر پهلوانان ود ستوران فرزانه است نه شاهان بیدادگر و مستبد در حالیکه طبری و تعالبی فقط از شاهان سخن میگویند.اگر سلطان محمود ودر بار سفله پرورش از شاهنامه خوششان نیامد صرفا بهمین دلیل است استاریکف خاورشناس و محقق و نویسنده روسی مینویسد « شاهنامه برای محمود غزنوی قابل قبول نبود ه است .موضوع آنقدر ها هم بر سر مضمون منظومه نبوده است بلکه بیشتر بر سر این بود که آن منظومه انعکاس ادراک و تشخیص ملت در اثر خلاقه آن شاعر با نبوغ بوده است ، چنین خط مشی آرمانی کاملا ضد و مخالف اساسی دولت غزنوی و تمام خطوط مشی اصلی سیاست داخلی و خارجی محمود بوده است. . »
ملتی که دارای سرگذشتی دور و دراز است ، در بسیاری از موارد اساسی دارای عقاید و آراء یکنواخت یا دستکم نزدیک بهم است . این یکنواختی و نزدیکی نتیجه ی پایداری روح ملی است . روح ملی از یک حقیقت زنده تراوش میکند که از آئین و رسوم موروثی و داستانها و یادگارها و اندیشه ها و پندارها که نسل به نسل پابرجا شده و ثابت مانده اند ، پدید می اید و ناگفته پیداست که نیروی هر ملت وابسته به همین روح ملی اوست . برای آنکه اشعار بلند فردوسی در سراسر ایران رواج یابد و در قلبها موثر شد ه دریاد بماند باید قدر مشترکی بین تمام خوانندگانش وجود داشته باشد اینقدر مشترک آنست که همه ی ایرانیان در تمام ادوار حیات اجتماعی خود به آزاد زیستن و استقلال تام و تمام و یکپارچگی سراسری و از بین رفتن ملوک الطوایف و اتحاد در میان اقوام گوناگون اعتقاد داشتند و به آنها مهر می روزیدند . نبوغ فردوسی در شناخت این خصیصه و پرورش بموقع آن و استفاده سیاسی بجا و باندازه از آن بود . هنر او به این شناخت هم منحصر نمی شد . بلکه زبان رسا و معجزه گر او نیز به یاری او آمد.
هرمان اته « نویسنده و متفکر معروف آلمانی و استاد السنه شرقی می نویسد { فردوسی نه تنها خلاقیت داشته بلکه یکی از بزرگترین نمایندگان هنر داستان نویس و یا استاد اول این نوع شعر است و بخصوص از لحاظ نمودار ساختن حقایق روحی وتعمق در احوال نفسانی ، کسی را یارای برابری با این استاد نیست ..» به نقل از تاریخ ادبیات هرمان اته منقول از لغت نامه دهخدا جلد13 ] دوست دارم که برای مقایسه ،تصویری از محمود غزنوی را دربرابر فردوسی برای شما مجسم کنم : محمود غزنوی مردی بود خودکامه سرباز مسلک – کودک خو – گنج طلب – زر اندوز- خودبین ، ناآرام – آزمند – کم دانش – ادب نشناس – نامخواه – ناپرهیزگار –خشن و فرصت طلب که اوقاتش به منازعات و جنگها و خونریزیها و باده گساریها و مجلس سازی ها و گوش دادن به مدایح و ستایشهای تهوع آور و پر از دروغ و مبالغه ی شاعران چاپلوس حرفه ای می گذشت و در اندیشه ی آن بود که به قلمرو دیگران دست دراز ی کند و اگر مقد ورش میشد آنها را بر متصرفاتش بیفزاید . به فکر آکندن گنج و غارت و چپاول اموال امیران و سپهسالاران هم مرز مشغول بود. عوامفریبی ، دین فروشی ، مصادره اموال و املاک سرمایه داران و محتشمان غیر متملق که به بهانه های واهی مورد خشم و تهمت قرار میگرفتند از خلقیات مهم او بود حتی لحظه ای این قبیل افکار دست از سرش بر نمی داشت .در برابر چنین شخصی فردوسی مردی است حکیم و دانا ، آزاده، مردم دوست ، خیر خواه سخنوری نیک اندیش و بسیار در سخن نجیب وشریف پرنبوغ ، پرکار ، حساس ، پاک نهاد ، پاک دامن ، پاک دین ، قانع به نان دهقانی خویش که سر به دوجهان فرود نمی آورد
اوقاتش به مطالعه آثار ادبی و تاریخ ایران و داستانهای ملی ونظم شاهنامه یا تدوین آنچه که از نیاکان ما به دستش رسیده بود می گذشت و در فکر تاریخ ایران ، شکوه و آبادی و آزادی آن و مردمش ، رونق بازار ز بان و ادب فارسی ، آداب ورسوم و سنتهای ایرانی پند و اندرز دادن به شاهان خودکامه و آزمند که داد کنند و آرامش و آسایش خاطر مردم را از زر اندوزی و خود پرستی بهتر بدانند . وقتیکه در پی استمرار در کار شاهنامه سرمایه دهقانی او و حمایت مالی و معنوی یاران ویاوران ایراندوست او به پایان میرسد و بظاهر تهیدست شد و پیری و ناداری بر او فشار آورد . هرگز قامت سرفرازش بعلت نداری ، در برابر هیچ صاحب مکنت یا قدرتی خم نشد و همچنان آ زاده و بزرگمنش و بلند نظر و سر فراز و استوار چون کوه ثابت ماند . به روشنی معلوم است که ایندو عنصر متقابل نمی توانند یکدیگر را درک کنند . دستگاه چاپلوس نواز محمودی شخص فردوسی و عظمت روحی و بزرگمردی او را بر نمی تابد. همانطور که روح بلند و سرفراز فردوسی هرگز پذیرای محمود و حکومت او نبود و میدانست که محمود اصلا چیزی از اشعار بلند او نمی فهمد و از نظر جهان بینی و شیوه ی اندیشیدن نیز راه آندو از هم جداست . اساسا ظرف بارگاه سلطان محمود گنجایش مظروف عظیمی چون فردوسی را نداشت این محتوای کرامند کجا و آن دلقکان دست آموز کجا .
اما شاهنامه فردوسی اثری بزرگ و تقلید ناپذیر است . برای سرودن چنین منظومه فاخر و بلندی موهبت و خوی و منش برجسته و فاخر لازم است تا کسی را به این کار ناب و دشوار بکشاند و او را در این راه سخت دشوار مقاوم و نستوه باقی بدارد.این موهبت و منش های برجسته عبارتند از : کامل بودن در زبان و ادب ملی و دانشهای ادبی زمان – داشتن ذوق و قریحه ای لطیف و سازنده ، گفتاری شیرین و سحربیان – آرمان و هدف مشخصی که بداند چرا و برای چه کسانی این اثر خلق می شود داشتن نیروی تخیل نیرومند – توان و کارآیی لازم برای انجام کاری زمان گیرو سرمایه سوز – بردباری و تحمل و شوق وعلاقه ای پایان نیافتنی – سخن دان و نکته یاب بودن – در ساختن ترکیبات خوش ساخت بصیرت و عادت داشتن و بهترین را برگزیدن – بلاغت کامل یعنی ایجاز بموقع و شرح و بسط در موضع و به اندازه و اقتضای حال و مقام سخن گفتن و به قهرمانان وقایع جان تازه دادن و با آنها ارتباط روحی برقرارکردن و..
تمام این مواهب در کنار نیاز جامعه و تشخیص به موقع این نیاز از طرف فردوسی ، اثری آفرید که در نوع خود در جهان کم نظیر یابی مانند است . بهمین دلیل پس از فردوسی گویندگان نامدار بسیاری تاثیرات فراوان وعمیقی از شاهنامه و افکار بلند فردوسی پذیرفتند و براه او رفتند اما نه بقصد تقلید از کارش ، چون میدانستند که شاهنامه اثری کامل و تمام است و تقلید از یک اثر کامل کار خامان است و اگر آثاری از قبیل شهریار نامه عثمان مختاری سام نامه خواجوی کرمانی – جهانگیرنامه طالب آملی – فتوح السلاطین – خاوران نامه ابن حسام .شاهنشاه نامه صبا…. ایجاد شد .اولا پدید آورندگان این آثار نمی دانستند که هنگام ظهور یک حماسه و خلق اثری حماسی چه شرایطی باید بر جامعه ای حاکم باشد تا بتوان حماسه ساخت . ثانیا یقین داشتند که آثار شان با کار فردوسی قابل مقایسه نیست . اما تاثیرفردوسی بر دیگران نه در حد تقلید و نظیره سازی بلکه در عرصه تضمین یا در امر ستایش از شخص فردوسی ، در نزد بسیاری از گویندگان معروف ادوار مختلف پس از او کاملا آشکار است. سعدی با تمام بلندی مقامش هم در بوستان وهم در گلستان از فردوسی بسیار متاثر است که به برخی از آنها مختصر اشاره ای خواهم کرد اما از دیگر شاعران متاثر از فردوسی به این اسامی عنایت بفرمائید .
اسد ی طوسی– ازرقی هروی – مختاری غزنوی – انوری ابیوردی – ظهیر فاریابی – ناصر خسرو قبادیانی – مسعود سعد سلمان –نظامی گنجوی – نظامی عروضی – عطار نیشابوری – ابن یمین فریومذی – عبدالرحمن جامی – عبد النبی فخر الزمانی و بسیاری دیگر از گویندگان ، یا تحت تاثیر فردوسی و شاهنامه او قرار گرفتند و یا به دلیل عظمت مقام فردوسی و زیبایی وصف ناپذیرشاهنامه زبان به ستایش حکیم طوس گشودند . ذیلا به نمونه هایی با حفظ رعایت اختصار اشاره میکنم و فقط در موردسعدی اندکی به تفصیل روی می آورم .
1-ازا سدی شاعر قرن پنجم متوفی به سال 465 هجری
که فردوسی طوسی پاک مغز …بدادست دادن سخن های نغز
به شهنامه گیتی بیاراستست ..بدان نامه نام نکو خواستست
تو همشهری او را وهم پیشه ای ..هم اندر سخن چابک اندیشه ای
بدان همره از نامه باستان ..بشعر آر خرم یکی داستان
به شهنامه فردوسی نغزگوی ..که از پیش کویندگان بردگوی.
2- از ازرقی هروی شاعر قرن پنجم وفات اندکی پیش از سال 465 ه
قصه منثور حاشاگر بود تاریک وپست ..گوهری گردد چو منظوم اندر آری برزبان
از صفتهایی که در شهنامه پیدا کرده اند ..نظم فردوسی بکار آید نه رزم هفتخوان
3- از مختار غزنوی شاعر قرن پنجم متوفی به سال 554 ه
زنده رستم به شعر فردوسی ..ورنه زو درجهان نشانه کجاست ؟
زفردوسی اکنون سخن یاد دار ..که شد بر سر رزم اسفندیار.
4- از انوری ابیوردی متوفی به سال 587 هجری
آفرین پر روان فردوسی ..آن همایون نژاد فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد ..او خداوند بود و ما بنده
5- از ظهیر فاریابی در گذشته در 598 هجری
تا طبع تو را نماند پروای سخن ..نامد گهری برون ز دریای سخن
فردوس مقام بادت ای فردوسی ..انصاف که نیک داده ای جان سخن
6- ناصر خسرو قبادیانی در گذشته سال 481 هجری
ای شده مشغول به کار جهان .غره چرایی به جهان جهان ؟
نامه شاهان عجم پیش خواه .یکره و بر خود به تامل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد ؟ کوت خجسته علم کاویان ؟
سام نریمان کو و رستم کجاست ؟ پیشرو لشکر مازندران
با بک ساسان کو و کو اردشیر ؟ کوت نه بهرام نه نوشیروان :
7- مسعود سعد سلمان در گذشته به سال 515 هجری مسعود بدلیل علاقه شدید به شاهنامه گلچینی از شاهنامه به نام اختیارات شاهنامه نوشته است که متاسفانه چاپی از آن نشده است فقط عوفی آنرا دید و تعریف کرد .
8- حکیم نظامی گنجوی مثنوی سرای شهیر قرن ششم از فردوسی ستایشهایی بشرح زیر دارد .
در شرفتانه :
سخنگوی بیشینه د ا نای طوس .که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند .بسی گفتنی ها که ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان . بگفتی ، دراز آمدی داستان
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود .همان گفت کزوی گزیرش نبود
دگر از پی دوستان توشه کرد .که حلوا به تنها نشایست خورد .
در هفت پیکر و علت تضیف آن :
هر چه تاریخ شهریاران بود . در یکی نامه اختیار آن بود
چابک اندیشه ای رسیده نخست .همه را نظم داده بود درست
مانده زان نعل ریزه تختی گرد هر یکی زان قراضه چیزی
من از آن خرده چون گهرسنجی ..برتراشیدم این چنین گنجی
ایا در سخا و سخن چه می پیچم . کار بر طالع است و من هیچم
نسبت عقربی است با قوسی . بخل محمود و بذل فردوسی
چه خوش گفت این سخن فردوسی طوس . که مرگ خر بود سگ را عروسی
در خسرو شیرین
گرت خواهم کردن حق شناسی . نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناسازگیریم . چو فردوسی ز مردت باز گیریم
توانی مهریخ بر زر نهادن . فقاعی را توانی سر گشادن
9- عطار نیشابوری وفات یاقتل (627 هجری) در آشوب مغولان
شنودم من که فردوسی طوسی . که کرد او در حکایت بی فسوسی
به بیست و پنجسال از نوک خامه بسر می برد نقش شاهنامه
به آخر چون شد آن عمرش یآخر . ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگر چه بود پیری پر نیاز او . نکرد از راه دین بر وی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت .همه در مدح گبری ناکسی گفت
به مدح گبرکان عمری بسر برد .چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرا درکار او برگ ریانیست نمازم بر چنین شاعر روانیست
چو فردوسی مسکین را ببردند . به زیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید در خواب . که پیش شیخ آمد دیده پرآب
زمرد رنگ تاجی سبز بر سر . لباسی سبزتر ا زسبزه در بر . . .
نکردی آن نماز از بی نیازی . که می ننگ آمدت زین تا نمازی
خدای تو جهانی پر فرشته . همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کارسازی .که تا کردند بر خاکم نمازی .
خطاب آمد که ای فردوسی پیر. اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی . بدان یک بیت توحیدم که گفتی
خداوندا تو میدانی که عطار .همه توحید تو گوید در اشعار
چو فردوسی ببخشی رایگان تو .به فضل خود به فردوسش رسان تو . . . از اسرار نامه
10- ابن یمین فریومذی متوفی سال 769هجری
سکه ای کاندر سخن فردوسی طوسی نشاند . تا نپنداری که کس از زمره فرسی نشاند
اول از بالای کرسی بر زمین آمد سخن . او دگر بارش به بالا برد و برکرسی نشاند
11- عبدالرحمان جامی در گذشته به سال 898 هجری
خوش است قدرشناسی که چون خمیده سپهر.سهام حادثه راکردعاقبت قوسی
برفت شوکت محمود و در زمانه نماند .جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی
12-شاه داعی شیرازی « قرن نهم »
شهابی که در نظم شهنامه اند .. که امروز منت بر خامه اند
قلم را چه منت که این یاد و بود .. ز فرد و سیش بیخ و بنیاد بود
اگر رفت فردوسی از روزگار .. تو کردی سخن را از او یادگار
ز توفیق تو کلک او کام یافت .. که اشعار شهنامه انجام یافت
13-عبدالبنی فخر الزمانی (1028 هجری )
مرا شعر در خورد وصف تو نیست .. زبان و دلم بی خوشا مد یکیست
در این داستان هفت بیت متین … ز اشعار فردوسی پاک دین
مناسب به حال تو تضمین کنم .. وز آن گفته خویش رنگین کنم
کز امداد آن قطب قدسی کلام .. شو د نظم من ختم و یابد نظام . . .« از تذکره میخانه»
14-نظامی عروضی سمرقندی. در مقاله دوم شعر و شاعری که پیشتر بدان اشاره کرده بودم در باره هنر فردوسی مینویسد : « . . . و سخن را به آسمان علییین برد و در عذو بت به ماء معین رسانید و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است . . . » و در پایان حکایت شماره 9 که به فردوسی اختصاص داد چنین می آورد : « من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم » .
15-از ملک الشعرای بهار در هزاره فردوسی که در سال 1322 از سوی وزارت فرهنگ بچاپ رسیده بود قصیده ای به نام آخرین فردوسی » در بیش از هشتاد بیت آورده شد که چند بیت آنرا تبرکاً نقل می کنم .
آنچه کورش کرد و دارا آنچه زردتشت مهین .. زنده گشت از همت فردوسی سحر آفرین
این هزاره در سال 1313 برگزار شد و در آن ادیبان ایرانی و خارجی شرکت داشتند و پس از ختم جلسات آرامگاه فردوسی را رسماً افتتاح کردند .
تازه گشت از طبع حکمت زای فردوسی به دهر ..آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین
باستانی نامه کافشاندندش اندر خاک و گل .. تا زیان در سیصد و پنجاه سال از جهل و کین
آفتاب طبع فردوسی به سی و پنج سال .. تازه از گل بر کشید ش چون شکفته یاسمین
نام ایران رفته بود از یاد تا تازی و ترک .. ترکتازی را برون بردند لاشه از کمین
شد درفش کاویانی باز برپا تا کشید .. این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین . . .
قصه محمود غزنی سربسر افسانه است .. بی نسب مردم نجوید نام پور آبتین (فریدون )
خصم نام رستم سگزی و زال زابلی است .ناصبی مردی که زاوه است از ینال و از سکین
نامه شاهان بدست موبدان آماده گشت .. وز بزرگان خراسان یافت پیوندی چنین . . .
ای مبارک او ستاد ای شاعر و الانژاد .. ای سختهایت بسوی را ستی حبلی متین
با تو بد کردند و قدر خدمتت نشناختند .. آزمندان بخیل و تا جداران ضـنــیــن . .
تمام این قصیده جالب را در جلد اول دیوان مرحوم ملک الشعرا در صفحات 586 تا 594 چاپ سال 1335 خورشیدی از موسسه مطبوعاتی امیرکبیر مطالعه فرمائید .
16-از استاد حسین مسرور مطالب و اشعار زیبایی تحت عنوان در خوابگاه فردوسی در دست داریم که به قسمتهایی از آن اشاره می کنم .
کجا خفته ای ای بلند آفتاب برون آی و بر فرق گردون بتاب
به یک گوشه از گیتی آرام توست همه گیتی آگنده از نام توست
ز شهنامه ، گیتی پر آوازه است جهان را کهن کرد و خود تازه است
چو آهنگ شعر تو آید بگوش به تن خون افسرده آید به جوش
تو گفتی جهان کرده ام چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت
ز جا خیز و بنگر کز آن تخم پاک چه گلها دمیده است بر طرف خاک . . .
اگر کاوه ز آهن یکی تو ده بود جهانش به سوهان خود سوده بود
تو آب ابد دادی آن نام را ز دودی از و زنگ ایام را
تهمتن نمک خوار خوان تو بود بهر هفت خوان میهمان تو بود
چو کک تو راه گزارش گرفت سر راه بر تیر آرش گرفت . . .
اینک بر آن سرم که بخدمت افصح الفصحا ، سعدی شیراز ، استاد مسلم نظم و نثر فارسی بروم و رابطه او را با فردوسی با دیدی تحلیلی روشن کنم . اگر در این مسیر اشاره ای به اخذ مضمون از فردوسی از جانب سعدی میرود به آن دلیل نیست که بخواهم از قدر بلند سعدی چیزی بکاهیم بلکه برعکس می خواهم بنمائیم که بزرگان علم و ادب ، علاوه بر تلمذ در محضر استادان، بیشتر وقت و همت خود را صرف مطالعه نوشته های دیگران از گذشته و معاصر خود می کردند و این نه تنها عیب نیست بلکه خیلی هم هنر است و بسیار هم درس آموز می باشد که شاعر و نویسنده ای چون سعدی بزرگوار و فارخ التحصیل نظامیه بغداد اوقات خود را به مطالعه آثار گذشتگان صرف کند و حاصل مطالعه و دریافتهای خود را بزبان شیوای خود بیان کند . با توجه به بعد زمانی که میان دو شاعر موجود است و فردوسی خراسانی سخنانی قیمتی دارد که سعدی می خواهد بزبان مردم پارس و متناسب با زمان خود آنها را بازگو کند. به عظمت این داد و ستد پی خواهیم برد . فراموش نکنیم که سعدی بهرحال تحصیلات دینی دارد و در لباسی است که وظیفه اصلی او امر به معروف و نهی از منکر است. بهمین روی همیشه هر مطلب زیبایی را که از جایی می گیرد آنرا به زیور اخلاقی می آراید و همان نتیجه ای را می گیرد که افرادی نظیر او یعنی آمران به معروف و ناهیان از منکر ، باید بگیرند و این لطیفه است که در کار دیگران کمتر دیده میشود. و نیز نباید از یاد ببریم که آثار سعدی با تنوعی پذیرفتنی ، رنگارنگی قشنگی پیدا کرده اند ، از یکسو گلستان بی خزان نثر و نظم فارسی و از سویی بوستانی همیشه بهار که در شکل و قالب ، مثل شاهنامه است اما در محتوا چون جهان بینی و شخصیت این دو گوینده با هم تفاوت دارند ، بوستان سعدی روی به مسائل اجتماعی می کند در کنار این دو اثر ماندگار غزلیات بی بدیل و قصاید بیدار کننده او هم جلوه ای خاص در ادب فارسی دارند. سعدی در تمام این آثار متنوع هرگز چشم از فردوسی بر نمیدارد و در هر فرصتی از شاهنامه بهره می جوید. دوست دارم به برخی از این موارد به اختصار اشارتی داشته باشیم .
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد
« میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است .
سیه اندرون باشد و سنگدل که خواهد که موری شود تنگدل» .
تضمین دو بیت اخیر از فردوسی که با زبان ستایشگر سعدی همراهی می کند نشانگر کمال توجه سعدی به حکیم طوس و افکار اوست .
در همفکری و همراهی با فردوسی راجع به آزمندی محمود غزنوی در باب اول گلستان که سیرت پادشاهان را بیان می کند می بینیم : « یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی گردید ، سایر حکما از تاویل آن فرو ماندند ، مگر درویشی که خدمت بجای آورد و گفت : هنوز نگران است که ملکش با دگر انست . . . » شک نداریم که شاهنامه حکیم طوس در زمان زندگی سعدی در سراسر ایران بخصوص در فارس ، از شهرت کافی برخوردار بود و در اختیار عموم قرار داشت و عامه مردم بسیاری از مطالب مندرج در آنرا خواند بوده و در یاد داشتند و سعدی نیز در آثار خود بدانها فقط اشاره می کند مثلاً به ابیات زیر که در بوستان آمده است توجه کنید.
حدیث پادشاهان عجم را حکایت نامه ضحاک و جم را
بخواند هوشمند نیک فرجام .نشاید کرد ضایع خیره ایام
مگر کز خوی نیکان پند گیرند وز انجام بدان عبرت پذیرند .
سعدی نه تنها خود را مصلح اخلاق جامعه می انکارد و به مردم درس اخلاق می دهد بلکه شاهان و صاحبان قدرت و مکنت نیز از پند او بی نصیب نمی مانند منتها بقول خودش داروی تلخ نصحیت را در شهد ظرافت بخورد قدرتمداران می دهد : به حکایت زیر از باب اول گلستان توجه کنید : » یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز نهاد تا بحدی که خلق از مکاید افعالش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند . . .
باری به مجلس او در کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون ، وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک وحشم نداشت ، چگونه بر او مملکت مقرر شد ؟ گفت آنچنانکه شنیدی خلقی بر او به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت ، گفت ای ملک : چون گرد آمدن خلقی موجب پادشاهی است ، تو مر خلق را پریشان برای چه می کنی ؟ مگر سر پادشاهی کردن نداری ؟
ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد ؟ گفت پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تورا این هر دو نیست . . . »
برای عبرت دادن به صاحبان مقام و قدرت ، پیوسته مضامین و نام شاهنامه تواماً مورد استفاده قرار میگیرد به ابیات زیر توجه کنید :
اینکه در شهنامه ها آوردند .رستم و روئینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلق است دنیا یادگار
این همه رفتند و ما ای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ملکی بدین مسافت و حکمی بر این نسق ننوشته اند در همه شهنامه داستان
نوشیروان کجا شد و دار او یزد گرد گردان شاهنامه و خاقان و قیصران
بسیار کس برو بگذشت روزگار . اکنون که بر تو می گذرد ، نیک بگذران
علاوه بر مضامین شعری و نام شاهنامه ، سعدی بدلایل مختلف از جمله مطالعه مکرر این کتاب عزیز از نام شاهان و دلاوران آن بفراوانی در آثارش ذکر می کند مثلاً جمشید – فریدون – کیقباد – کیخسرو – بهمن – دارا – اردشیر بابکان – یزد گرد – بهرام گور – قباد – انوشیروان – هرمز .-خسرو پرویز – شیرویه – ضحاک – اسکندر – افراسیاب از شاهان ، و سام – نریمان – زال – رستم – سهراب – گرگین – اسفندیار – سیاووش حتی دیو سپید از دلیران که از اینان برخی مانند ضحاک – اسکندر – افراسیاب و دیو سپید ، ناپاک رای و گجستک و پتیاره هستند و موجب قتل و کشتارند: در ابیات زیر نام بسیاری از افراد شاهنامه را مشاهده می کنید
از بوستان …..نه سام و نریمان و افراسیاب .. نه کسری و دارا و جمشید ماند
تو هم دل مبندای خداوند ملک .. چو کس را ندانی که جاوید ماند
از گلستان …. دانی که چه گفت زال با رستم گرد … دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
از بوستان ….به تدبیر رستم در آید به بند … که اسفندیارش نجست از کمند
از بوستان .. عنان با زپیچان نفس از حرام .. به مردی ز رستم گذشتند و سام
از بوستان … رستم به نیزه ای نکند هرگز آن مصاف با دشمنان خویش که زالی به مغزلی
از بوستان .. من آنم که در شیوه طعن و ضرب … به رستم در آموزم آداب حرب
ایکه پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریایی؟
از قصاید … گر به نعمت شریک قارونی ور به قوت عدیل سهرابی
از بوستان ..
چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش چو بربست قربان پیکار و کیش
بوستان .. نه رستم چو پایان روزی بخورد شغاد از نهادش برآورد گرد
از گلستان .. فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نیک دار ای مرد هشیار که نیکان خود بزرگ و نیکروزند
از بوستان . فریدون وزیری پسندیده داشت که روشندل و نوربین دیده داشت
شنیدم که جمشید فرخ سرشت .. بسر چشمه ای بر، به سنگی نوشت
از بوستان .. بر این چشمه چون ما بسی دم زدند برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور … ولیکن نبردیم با خود به گور
کرا دانی از خسروان عجم ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که بر تخت وبختش نیامد زوال نماند بجز ملک ایزد تعال
اگر خزائن قارون و ملک جم داری نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری
به نقل از او ستادان یاد دارم که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینه فریاد خوانان چنان پرهیز کردندی که از سم
حکیمی دعا کرد بر کیقباد که در پادشاهی زوالت مباد
جهانبانی و تخت کیخسروی مقامی بزرگ است کوچک مدار
چو بهمن به ز اولستان خواست شد چپ آواز افکند و از راست شد
گلستان ……….نبشته است بر گور بهرا م گور که دست کرم به ز بازوی زور
اگر بریان کند بهرام ،گوری نه چون پای ملخ باشد ز موری
بوستان – زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت گویند از او هنوز که بودست عادلی
آنچه گذشت نمونه اندکی بود از توجه سعدی به نامها و مضامین شاهنامه که گفتم نشانه مطالعه پیوسته سعدی در این اثر بی نظیر است. ذیلاً ابیاتی را بر سبیل مقایسه و مطابقه از هر دو گوینده فراز پایه ادب فارسی در کنار هم می آورم
از فردوسی : نگر تا چه کاری همان بدروی سخن هر چه گویی همان بشنوی
اگر نرم گوید زبان کسی درشتی به گوشش نیاید بسی
از سعدی – چو دشنام گویی دعا نشنوی بجز کشته خویشتن ندروی
مگوی آنچه طاقت نداری شنود که جو کشته گندم نخواهی درود
فردوسی………………………………………… .سعدی
چو برگیری از کوه و ننهی بجای کوه اگر جزوجز وبرگیرند
سرانجام کوه اندر آید ز پای متلاشی شود به دور زمان
پدر کا و پسر را به زندان کند پای در زنجیر پیش دوستان
از آن به که دشمن گل افشان کند به که با بیگانگان در بوستان
عتاب عزیز بهتر از ملاطفت دشمن است
بزرگی که فرجام آن تیرگی است غمی کز پیش شادمانی بری
بدان برتری بر ، بیاید گریست به از شادیی کز پیش غم خوری
گدای نیک انجام به از پادشاه بد فرجام
فردوسی سعدی
اگر بردباری ز حد بگذرد درشتی و نرمی بهم در به است
دلاور گمانی به سستی برد چو رگزن که جراح و مرهم نه است
نه تیزی نه سستی به کار اندرون درشتی نگیرد خردمند بیش
خرد باد جان تو را رهنمون نه سستی که ناقص کند قدر خویش
بزرگی سراسر به گفتار نیست به عمل کار بر آید به سخندانی نیست
درختی که پروردی آمد به بار خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
بیایی هم اکنون برش در کنار دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
اگر یار خار است خود کشته ای وگر پرنیان است خود رشته ای
ندارم همی دشمن خرد خوار دانی که چه گفت زال با رستم گرد
بترسم همی از بد روزگار دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
هر که دشمن کوچک را حقیر شمارد بدانکه آتش اندک را مهمل می گذارد
از فردوسی از سعدی
اگر کوه آهن بود یک سوار پشه چو پر شد بزند بیل را
چو مو راندر آید بگردش هزار با همه تندی و صلابت که اوست
شود خیره سر گرچه خرد است مور مورچگان را چو بود اتفاق
نه مور است پوشیده مرد و ستور شیر ژیان را بدرانند پوست
کنند این زره بر تنش چاک چاک نبینی که چون با هم آیند مور
چو مردار گردد کشندش بخاک ز شیران جنگی بر آرند شور
اگر بر سرت ، هر چه دانی بگوی مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بسیار گفتن مبر آبروی به بیهوده گفتن مبر قدر خویش
که بر انجمن مرد بسیار گوی مجال سخن تا نیایی مگوی
بکاهد به گفتارخویش آبروی چو میدان نبینی نگه دار گوی
یکی داستان زد بر این شهریار عدو را به کوچک نباید شمرد
که دشمن مدارا چه فرداست خوار که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
که سفله خداوند هستی مباد یکی را کرم بود و قوت نبود
جوانمرد را تنگدستی مباد کفافش بقدر مروت نبود
« تضمین » که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد
چو سال جوان بر کشد بر چهل چو دوران عمر از چهل در گذشت
غم روز مرگ اندر آید به دل مزن دست و پا کابث از سر گذشت
ازفردوسی سعدی
تبه گردد از خفت و خیز زمان وز اندازه بیرون مشو (مرو) پیش زن
بزدوی شود سست چون پرنیان نه دیوانه ای تیغ بر خود مزن
کند دیده تاریک و رخساره زرد به بی رغبتی شهوت انگیختن
به تن سست گردد به لب لاجورد به رغبت بود خون خود ریختن
به یک ماه یکبار آمیختن مگر افزون بود خون بود ریختن
سخن ماند از تو همی یادگار سخن ماند از عاقلان یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار ز سعدی همین یک سخن یاد دار
که پرورده مرغ بی دل شدست دلش خون شد و راز در دل بماند
از آب مژه پای در گل شدست ولی پایش از گریه در گل بماند
اگر پارسا باشد و رای زن زن نیک فرمانبر پارسا
یکی گنج باشد پراکنده زن کند مرد درویش را پادشا
به رنج اندراست ای خردمند گنج نا برده رنج گنج میسرنمی شود .
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد خرمن ارمی بایدت تخمی بکار
نیابد کسی گنج ، نا برده رنج گنج خواهی در طلب رنجی ببر
سراپای بستش به کردار یوز تجربت بی فایده است آنجا که بر گردید بخت
چه سود از هنر ، چو برگشت زور حمله آوردن چه سود آنرا که در گردید زین
یک آب از پس دشمن بدسگال دمی آب خوردن پس از بدسگال
به از عمر بگذشته صد هفت سال به از عمر هفتاد و هشتاد سال
چو گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
پیش دیوارآنچه گویی هوش دار مکن پیش دیوار غیبت بسی
تا نباشد در پس دیوار گوش بود کز سپس گوش دارد کسی
که دیوار دارد به گفتار گوش
چو پیروز گردی ز تن خون مریز چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
چو باشد ز تو دشمن اندر گریز چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
نباید که پر خاش جویی دگر ببخشای و از مکرش اندیشه کن
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار عذر خواهان را خطا کاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار تو زنهار ده باش و کینه مدار
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ زر از بهر خوردن بودای پدر
کز و خورد و پوشش نیاید به چنگ برای نهادن چه سنگ و چه زر
مراورا چه دینا ر و گوهر چه خاک زر اندر کف مرد دنیاپرست
چو بایست کردن همی در مغاک هنوز ای برادر به سنگ اندراست
کسی کاو بره بر کند ژرف چاه تو ما را همی چاه کندی به راه
سزد گر نهد در بن چاه گاه به سر لاجرم در فتادی به چاه
از فردوسی از سعدی
سگ کاردیده بگیرد پلنگ
زرو به رهد شیر نادیده جنگ
نخواهی که ضایع شود روزگار
به ناکاردیده مفرمای کار
نتابد سگ صید روی از پلنگ
« زروبه رمد شیر نادیده جنگ»
که تیزی و تندی نیاید به کار
به نرمی برآید ز سوراغ مار
چو کاری برآید به لطف وخوشی
چه حاجت به تندی و گردنکشی
وگر می برآید به نرمی و هوش
به تندی و خشم و درشتی مکوش
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
ازسعدی
زنا پاک زاده مدارید امید ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که زنگی به شستن نگردد سفید که نتوان شستن از زنگی سیاهی
چو اند رهوا شب علم برگشاد سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب ؟
شد آن روی رومیش زنگی نژاد سپید روی هرگز شود سیاه به دود؟
فردوسی
نبینی که پرودگار پلنگ نبیند زپروده جز در دو جنگ – ولیکن شنیدم یکی داستان – که باشد بدین رای همداستان
که چون بچه شیر نر پروری .چودندان کند تیز کیفر بری – چوبازور و جنگ برخیزد او – به پرودگار اندر آویزد او
سعدی
یگی بچه گرگ می پرورید – چو پرورده شد خواجه را بر درید – تو دشمن چنین نازنین پروری – ندانی که ناچار زخمش خوری
سخن های داننده باید شنید – نشاید بریدن نینداخته
بینداخت باید پس آنگه برید- نباید سخن گفت ناساخته
فردوسی سعدی
بدان کوش تا دورمانی زخشم گنه کار را عذر نسیان بنه
به مردی بخواب از گنه کار چشم چوزنهار خواهند زنهار ده
هر آنکس که پوزش کند برگناه گر آید گنه کاری اندر پناه
توبپذیر و کین گذشته مخواه نه شرط است کشتن به اول گناه
گنه کرده را پند پیش آوریم چو باری بگفتند و نشینند پند
فردوسی سعدی
چو دیگر کند بند پیش اوریم بده گوشمالش به زندان و بند
نه مردی بود خیره آشوفتن چو خشم آیدت برگناه کسی
به زیر اندر آورده را کوفتن تامل کنش در عقوبت بسی
از فردوسی از سعدی
اگر بچه شیر ناخورده شیر
ببپوشد کسی در میان حریر
دهد نوش او را از شیر وشکر
همیشه ورا پروراند به بر
به گوهر شود باز چون شد بزرگ
نترسد از آهنگ پیل سترگ
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
به جویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند از او جای خواب
مکن خانه بر راه سیل ای غلام
که کس را نگشت این عمارت تمام
نه از معرفت باشد و عقل و رای
که برره کند ، کاروانی سرای
به دل گفت خود کرده را چاره نیست
به کس بر از این کار بیغاره نیست
شنیدم که می گفت و خون می گریست
که ای نفس خود کرده را چاره چیست !
در ایدون که با ما نسازد جهان
بسازیم ما، با جهان جهان
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن
پس از این مقایسه ها که هم به درازا کشید و هم ناتمام باقی ماند، دوست دارم به بعضی از نوشته ها و آراء بزرگان و دانایان عالم که در مورد حکیم توس قلم زدند یا سخن راندند اشاراتی بنمایم (دایره المعارف اسلامی چاپ 1965 لیدن در مورد فردوسی مقاله مشروحی دارد که به قسمی از آن اشاره می کنیم )
( این سراینده که مردی است برخوردار از موهبت استثنایی ، هنرمندی است که همگی صفاتش ، با یکدیگر هماهنگی دارد :
اصالت ، صفای باطن ، مهر خانوادگی ، فداکاری و از خود گذشتگی در راه تالیف و تنظیم شاهکار خود ، دوست داشتن افتخار و سربلندی وطن و مردم آن ، مهربانی درباره ناتوانان و یاری طلبان و شکست خوردگان ، میهن پرستی پر شور ، نداشتن تعصبات خشک مذهبی ، ادراک ژرف دستگاه ربوبیت ، خلاصه اینکه آنچه از منابع و ماخذ بیرون کشیده بود با آنچه از الهامات خاص خود او بود ، ترکیبی هماهنگ و پذیرفتنی بوجود آورد ،از مواهب خداداد خویش بهترین و دلپذیرترین فایده را برگرفت ، اما درباره شیوه او خواه در پایه و محیط تخیلی و خارق العاده که حماسه وی آن را لازم داشت و خواه در ترسیم مناظر زیبا و دلنشین نواحی کشور یا در داستان های پهلوانی و توصیف و شرح چگونکی وقایع و تعبیر احساسات و بیان افکار با زبانی ساده و روشن و استوار اما فصیح و برجسته در کیفیت تناسب حال و شایستگی مقال و اصالت تفکر ، برتری او بر دیگران مسلم است . سطح بیان و تعبیرات همواره با اندیشه و تفکر متعادل است و از جوانمردی در به کار بردن تصویر هرگز د ورنمی شود و بیان و تعبیرات خود را بنا بر نوع و درجه صفات و خصائل متفاوت و متنوع می سازد گاه صنایع گوناگون و بدیعی که در خاور زمین عمومیت دارد به کار می برد اما نه به طور افراط و زیاده روی ، شیوه اش میانه روی است هر چند هم در آنجایی که اغراق و غلو خاص اینگونه حماسه پردازی باشد … نفوذ او در ادبیات فارسی و براحتی در روح مردم ایران ژرف وعمیق بود به همان اندازه و به همان نسبت باقی و پایدار ماند )
خیلی به جا می دانم که از بزرگان عرب زبان هم اقوالی بیاورم ، حسنین هیکل روزنامه نگار سرشناس مصر خود از دانایان دوره معاصر است (بود)از او پرسیدند که چطور شد ملت مصر با آن همه سابقه درخشان تمدن خود به سهولت زبانش را فر اموش کرد و به زبان عربی روی آورد ، پاسخی دلپذیر داد او گفت به آن دلیل که در مصر فردوسی نداشتیم . امین الریحانی نویسنده معروف لبنانی که از او مطالبی نقل خواهیم کرد ، نمایش نامه ای به یاد حکیم طوس با عنوان » وفا الزمان «به زبان عربی نوشت که به زبان فاخر و خواستنی آرایش یافته است ، اینک ترجمه آن مقاله : { شاهنامه را تاکنون کسی به زبان عربی ترجمه ننموده تا ما بتوانیم ارزش فنی و مزایای آن را به خوبی درک کنیم ، و تصور می کنم ترجمه به نثر هم هر اندازه که مترجم از عهده ترجمه براید و امانت به خرج دهد باز برای خواننده جز مقداری داستان ها و حکایت ها از تاریخ باستان ایران چیزی به نظر نمی رسد در صورتی که خود همین افسانه و حکایت هادر زبان فارسی مقدار زیادی از محاسن شاهنامه به شمار می رود گرچه در برخی از قطعات منثور کمی روح و اسلوب شعری نمایان است ولی با وجود این مزیت اصلی شعر از دست رفته است کتاب شاهنامه مانند کتاب های خوب دیگر شامل افکار بلند و اندیشه های نغز است چنان که قسمت مهمی از تاریخ قدیم و شرح حال شهریاران و پهلوانان ملی ایرانرا در بر دارد ودستور های زیادی برای کاربستن در زندگانی به انسان می آموزد و از ترجمه نثری برخی قسمتها می توان تاحدی به ارزش این شاهکار بزرگ ادبی زبان فارسی پی برد و به عظمت روحی شاعر نابغه آن سرزمین آشنا گردید . فرودسی در ستایش خرد می گوید : خرد بهترین نعمتی است که ایزد به انسان داده و بهترین کار های اوستایش از خرد است – خرد رهنما و دلگشا و در بر دو سرای دستگیر تو خواهد بود اگر خرد نباشد خردمند یکزمان شادمان نخواهدبود . کسیکه خرد را رهبر خود نسازد دلش از کرده خویش ریش میشود – چون درست بنگری خرد جسم وجان است و نخستین چیزی است که آفریدگار آنرا شناخت :
خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود
خرد چشم جانست چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپری
همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار
فلسفه عقلی و روحی فردوسی در همین کلمات است و آنچنان آنرا پروراند ه که حتی معتزله از آن پیروی میکردند و اکنون هم پس از یکهزار سال برای اثبات گفته های وی جزء همان برهان های عقلی زمان خود او دلیل دیگری در دست نداریم چنانکه شاعر و فیلسوف عرب ابوالعلا معری در این خصوص با فردوسی همداستان است :
یرنجی الناس ان یقوم امام ناطق فی الکتیبته الخرساء
کذب الظن لا امام سوی العقل مشیرا فی صبحه و المساء
به فردوسی باز میگردیم ، پس از آنکه در دیباچه از آفرینش جهان و اسرار کائنات وآسمان و ستارگان و گیاها ن وجانوران گفتگو میکند راجع به پیدایش بشر چنین میگوید ، همین که انسا ن پدید آمد ، کلید سراسر این بند ها گردید سرش مانند سرو بلند ، راست است و دارای گفتار خوب و خرد کارپذیر است پذیرنده هوش و رای و عقل است ، اندکی از راه عقل بنگر که چگونه معنای مردم یکسان است مانند اینکه تو انسانرا همین صورت ناچیز پنداری و جز این نشانی از او ندانی – تو برآورده از دو گیتی هستی و ترا به چند میانجی بپرورده اند . اگر چه پسین آمدی و لی نخستین آفریده تویی و خویشتن را به بازی مگیر.
این گفتار مرا به یاد داستان هاملت اثر شکسپیر شاعر معروف انگلیسی می اندازد که چگونه هر یک از این بزرگان و سخن سرایان نامی جهان ، با فکر موشکاف خود نگاهی به عالم خلقت کرده و حقیقت را از امور ناچیز و نادیدنی درک نموده اند . شکسپیر در ستایش انسان بلکه پروردگار می گوید . این خلقت شریف مبارک گردید ، انسان مبارک شد ، عجب فکر وسیعی دارد وچه اندازه دانا و تواناست . عجب شکل زیبا وطلعت خجسته دارد . در کار مانند پادشاه و در ادراک مانند پروردگار است چقدر شاعر ایران و انگلیسی در درک این حقیقت که انسان چیزی از زمین و چیزی از آسمان آفریده شده بهم نزدیکند ولی فردوسی کمتر از شاعر انگلیسی اغراق میگیرد :
تو را از دو گیتی برآورده اند به چندین میانجی بپرورده اند
هنگام ذکر یکی از پادشاهان ایران که ضحاک نام داشت فردوسی توصیف دقیقی که حقیقت آن با علوم فلکی آنزمان و افسانه ها آمیخته شده است نموده و مانند هومر در ایلیاد و شکسپیر در داستان ژول سزار خود را به تمام معنی شاعری عدالت گستر ، نوعپرور و انسان دوست معرفی کرده است، چنانکه درباره اردشیر یکی از خسروان عادل ایران میگوید » از داستان این شهریار این است که گروهی از مدبران را به اطراف مملکت فرستاد ، به آنها دستور داد که در پنهان از امور رعیت آگاه شوند . هر کجا توانگری دیدند که تهیدست شده و صاحب ثروتی وضعش دگرگون گردیده خبر به پادشاه رسانند تا از او دستگیری نمایند و آبرویش ریخته نشود و کسی از اهل شهر بر حال آن خاندان آگاهی نیابد و در سراسر کشور محتاجی نماند که از کمک و دستگیری محروم بماند . همچنین گماشتگان خود را به اطراف می فرستاد تا تهیدستان را پیدا کنند ، خراج از آنان نگیرند و به کارشان رسیدگی نمایند و اگر دهقانی را بینوا و پریشان حال دیدند به او کار دهند تا بتواند روزگارش را به خوشی و راحتی بسر برد. و نیز هر روز صبح در میدان حاضر می شد و بر اوضاع و احوال مملکت اطلاع می یافت و حق مظلوم را از ظالم می ستاند.
فردوسی در ظلم شهریاران و فرمانروایان سخنان بلیغی سروده که نظیر آنرا در کمتر اشعار سخنوران شرق و غرب می بینیم . مثل اینکه همه چیز را در نهان و آشکار می دیده و خاصیت آنرا درک کرده است ، او میبیند که ظلم حکام حتی برحیوانات و جمادات هم اثر می کند و از این جهت می گوید : اگر پادشاهی ستمکار شد نسل و حوش و طیور قطع خواهد شد ، شیر مادگان کم شده و آّب چشمه ها و رودها خشک می شود بوی خوش دیگر بر نمی آید و درختان بارور نمی گردند . در توصیف حال بهرام که می خواست بر مبلغ خراج بیفزاید با ذکر ، مثال و نصایح که به عربی آنرا « العدل الشعری » می نامند، قدرت عجیبی از خودنشان داده است بطور کلی در شاهنامه داستانهای زیادی یافت می شود که با پند و اندرز آمیخته شده ودر خواننده تاثیر عمیقی می نماید . شاید یکی از بهترین داستانهای او از بهرام گور حکایت یهودی سقا باشد که منتهی درجه عدل و انصاف را ضمن آن مجسم نموده است و باز در پایان یکی از داستانهای خود به پادشاه خطاب کرده می گوید .
چیزی در آشکار و نهان از پیمودن راه عدل و داد بهتر نیست . هر پادشاه رعیت پرور که به عدل وداد حکمرانی کرد نامش زنده جاوید خواهد ماند اکنون ای شهریار رعیت را بیش از توانائیش فرمان مده .»
)برگرفته از مجله ایران و هندشماره 2 سال اول 1331 )
پس از نقل گفتار دانشمند لبنانی – متن سخنرانی نماینده دولت شوروی آ – بولوتنیکوف (A,Bolotniikofe ) را که در سال 1313 درهزاره فردوسی بزبان فرانسه ایراد شده است ذیلا درج می کنم
« جشن هزار مین سال شاعر را روی چیزی نمی توان برپا داشت مگر روی نیروی خاص ابداع و آفرینندگی و شیوه بیان نیرومندانه شاهکارش . از اینرو ست که برای فهم جاوید ماندن اشعار شاعر و دلپذیری و زیبایی آنها می باید که پیش از هر چیز سبک سرایندگی و شیوه آفرینندگی و اصول و پایه های تصنیف وی تجزیه و تحلیل شود. این مساله برای یک نویسنده شوروی آن اندازه مهم و دلپسند است که شیوه های خلاقه « سوسیالیست – رئالیست ) هنروران ، واجب میداند در همگی یادگارهای ادبی جهان به مطالعه دقیق و ژرف بپردازد یعنی مطالعه اینکه آغاز نخستین مرحله آن از راه انطباق شیوه های آفریننده و متد خلاقه نویسندگان کلاسیک همه ادوار همه ملتها می باشد
فردوسی سرایش شاهنامه را در روزگاری آغاز کرد که تسلط بیگانگان روی ایران سنگینی میکرد . فرهنگ و زبان ایران در انحطاط و هبوط بود. منشآت و ترکیبات فکری تازه ای که حاصل روابط اجتماعی مسلمان و ترک بود ریشه میگرفت . اما این بدان معنی نیست که فرهنگ ساسانیان پیش از اسلام کاملا از میان رفته باشد. در حدود روزگار فردوسی ( قرن دهم مسیحی ) در دنباله فرود واز بین رفتن سلسله و قدرت خلافت اعراب این فرهنگ دوباره جان گرفت و تجدید حیات یافت . پهلوانان و موصوعها و مطالب اوستا و بخصوص وندیداد آغاز به تجدید مطلع کردند. تصویرهای بزرگ پیکار خوبی و بدی ، اهور مزد واهریمن ، وابسته به اصول زرتشتی از نو روح متفکران نهضت مجدد ملی ایرانیان را فراگرفت ……. زبان عرب در مناطق ادبی رو به کنار رفتن و متروک شدن نهاد و زبان پارسی نوینی ، زبان توده عظیم مردم ایران باستان جانشین آن گردید . مردم با نهایت وفاداری تمام اصول و مبادی این شاهکار را به نیروی فرهنگ توده فلکلور ( folklore ) حفظ کردند . چنانکه تاریخ پهلوانان ملی و آثار آنان را نگه داشتند همچنانکه سرمایه و ثروت شگفت انگیز زبان را ، از اینروست که شاعران در روزگار رهایی از یوغ خلافت بویژه به اشعار مردم پسند دلبستگی یافتند و به آن چسبیدند و مخصوصا با دقت کامل به جمع و جور کردن وحفظ و نگهداری اشعار حماسه ملی پرداختند .
پیشتر در روزگار صفاریان ( قرن نهم مسیحی ) نخستین روایت شاهنامه به فارسی نمودار گشت و آن عبارت از مجموعه ای از داستان ها و روایات ملی آمیخته با وقایع و تاریخهایی بود که نوشته شده بود و در قرن نهم مسیحی دقیقی شاعر که در آغاز جوانی از میان رفت دست کم یکهزار بیت سرود در آن تصویری به شعر در یک فصل نشان دادکه شبیه کار فردوسی است . با وجود این هر چند که فردوسی را پیشگامانی بوده است اما او خود توانست مکتب خویش را در زمینی پایه گذارد که از نظر فرهنگ ادبی بسیار خشک و بایر و از آداب و رسوم موروثی ( ترادیسیون ) رسمی خالی ، آنچنانکه شاعر بزرگ ناچار گردد از گنجینه بیکران و نامحدود اشعار ملی عمومی ایران بسیار بهره برگیرد و همین اشعار است که در برگزیدن پهلوانان و کارهای برجسته لشکری او را رهنمون گشت .
اشعار فردوسی دارای تمام خطوط و آثار اختصاصی یک شعر ملی است . پاکی و عفت ، سادگی بیان ، لطف نقش ها ، کمال تنظیم و ترکیب در پرورش موضوع و سرانجام روح دلاوری و نیرومند ی ملتی جنگاور و پرکار و پدید آور میراث فرهنگی بدین معنی و مدلول است که تصنیف فردوسی یک حقیقت عالی است از فکر و اندیشه که « گورکی » در سخنرانی که در کنگره نویسندگان شوروی ایراد کرد چنین گفت: « یکبار دیگر توجه شما را به آن کار جلب می کنم که نوع دلاوری بسیار کامل و بسیار ژرف و بسیار گوناگون بوسیله فرهنگ توده فلکلر و بوسیله ترادیسیون شفاهی و روایتی یک ملت پرکارپدید آمده است »
پرسناژهایی چون « هراکلس » پرومته اسویاتوگور ، فاوست ، ژاک برنم ، وغیره به ماچنین می نمایاند که واحد ارگانیک عقلی و کاشفه که ما در این پرسناژها می پاییم تنها به شرطی امکان دارد که آفریننده و پدید آورنده اینگونه پرسناژها مستقیما در کا ر خلاقه زندگی اجتماعی و در پیکار برای تجدید حیات شرکت داشته باشد. عناصر خیالی وذوقی خاص اشعار ملی به طرز هوس آمیزی زمان تاریخی و فضای جغرافیایی را جابجا می کند وزمان ومکان را تغییر میدهد اما در حقیقت جز یک منطق منطق دیگری نیست و آن منطق استدلال حقیقت است که حکایت و قصه گاهی آنرا چنان با دقت و امانت عرضه میدارد که مثلا فلان تاریخ یا فلان رساله که با اسلوب معین ( متدیک ) است نمیتواند مانند آن عمل کند. شایستگی شگرف فردوسی بخصوص در اینست که با مهارت و استادی آن موهبت شعری خود را با ثروت و غنای شعرملی بهم پیوسته و خویش را وابسته به نقشها و شیوه های داتسانی آداب و رسوم موروثی و ترادیسیون ملی نموده است .
«گورکی » باز چیزی از اشعار ملی نشان میدهد او میگوید : « بسیار اهمیت دارد که به وضوح گفته شود که بدبینی در زندگی کاملا با فرهنگ عامه ( فلکلر ) بیگانه است با وجود اینکه پدید آورندگان فلکلر در اوضاع و احوال دشوار و پر از رنج زندگی میکردند و کارآنان از جانب کسانیکه از ایشان بهره برداری میکردند ، عاری از قوه و قدرت شده بود و در زندگی درونی و عملیشان از حقوق و دفاع محروم بودند با همه این احوال هیئت اجتماع این آگاهی و این شعور راداشت که کار آنان جاویدان است و یقین داشت که در برابر همه نیروهای دشمنان پیروزی قطعی بدست خواهد آورد «
این یقین به فیروزی در برابر نیروهای دشمنان خواه اینکه نیروهای زیانبخش دیوهای اهریمنی باشد و یا پهلوانان و لشکریان بی شمار توران خطوط مشترک اشعار فردوسی است .
اما فردوسی سراینده عصر ملوک الطوایف و افکار و اندیشه های طبقه خودش هست . نمی تواند اثری در مطالب کتاب خود نگذارد. فردوسی در اساس با روشی که خاص رمانتیسم های ملوک الطوایف بود به کار پرداخت تخیلات و اندیشه ای که با شیوه متدیک پروراند . باذوق و قریحه شگفت انگیز او که این چنین پرشکوه در شعر خاور زمین از کار در آمده است بهم پیوسته و پیچیده شده است.
فردوسی شاعر عصر ملوک الطوایف نه تنها از مواد و مطالب شعر حماسی بکار برده است بلکه همچنین تاریخ رسمی ساسانیان را نیز بکار برده است و شاعر، همگی مواد و مطالب متباین و ناهماهنگ را به یک تالیف دقیق منطقی مقید کرده است که نیروی عقل و منطق مخصوص زمان خود را منعکس میسازد یعنی نیروی عقل و منطقی که هنوز هم به عرفان صوفیان بیگانه و نا آشناست . از این جهت است که نمی توان گفت متد شعری فردوسی با اصول نمایش حقایق و رئالیسم وجه اشتراک ندارد . شاهنامه به مفهوم خود رئالیست و پیرو اصول نمایش حقایق است روی همان طرح و گرده ی « پوست ببر » شوتا روستا ولی ( ChotaRoustaveli ) شاعر جاویدان مردم گرجستان رمانتیسم و رئالیسم را نمی توان به روش مجزا و جداگانه مانند دو جوهر ماوراء الطبیعه پنداشت ، همچنانکه منطق ایده آ لیست هگل بطور کامل وژرف جوهر حقیقت ماوراء الطیبه مادی فیلسوفان قرن هیجدهم را بیان می کند. همانگونه تخیلات رمانتیک فردوسی هم با منتهای ژرفی وکمال و در نتیجه با روشی بسیار رئالیست تاریخ فئودال ایران که همگی مجموعه وقایع و رویدادها تاریخها و اسناد دیگری که همان مطلب را روی پایه پیروان اصول طبیعی مربوط و پیوسته می سازد و بیان میکند وبویژه در این خصوصیات است که نیروی یک شاهکار بزرگ هنری فضای ژرف ناخود آگاه روحیه بشری را سر و سامان میدهد و دل و جان را از احساسات و هیجانهای روح دار شرح داستانها سرشار میسازد… فردوسی در بخش سوم اشعار خود مرثیه زوال و انحطاط دوره اصول پهلوانی رامیسراید و این دعوت شاعرانه به لزوم پایان دادن به آشوب و آشفتگی یا برای بر پاساختن و حدت و عظمت سیاسی و نظامی ایران باستان چندان قانع کننده نمی نماید افسوس سرنوشت ملوک الطوایف ایرانی در اثر تکامل تدریجی اقتصاد جامعه خاور زمین محکوم شده بود و آنگاه که فردوسی در شاهنامه خویس به خسرو پرویز آخرین پهلوان جنگاور ایران می پردازد . از سقوط چاره ناپذیر طبقه پهلوانان جنگا ور تصویری شگفت انگیز بدست میدهد آنگاه که باربد نوازنده و شاعر درباره پرویز مرگ سرور خود را می بیند . انگشتان خود را می برد و از جا جدا میکند.
تا رهای رود خود را از هم میگسالاند و بادردمند ی میگوید : دیگر پهلوانی در این جهان نیست و دیگر کسی را نمی بینم که برای او بتوان نوازندگی کرد.
اگر دست من زین سپسن نیز رود بسازد به من بر مبادا درود
بسوزم همه آلت خویش را ( ابزار نوازندگی (.. بدان تا نبینم بد اندیش را
ببرید هر چارانگشت خویش بریده همی داشت در مشت خویش
چو در خانه شد آتشی بر فروخت همه آلت ( ابزار نوازندگی)خویش یکسر بسوخت
شاعر همه دوره پهلوانی ایران ، فئودال را تا پایان و بی باک و بی هراس تشریح کرده است . در سبک خود با چشم خود شاهد پایان رژیمی بوده است که شصت هزار بیت با چنان درخششی سروده است و همین نیرو و بزرگی و شگرفی ، هنرور گرانقدر خاور زمین را ساخته و پرداخته کرده است …»
آخرین شخصیتی که دوست دارم گفتار اورا برای نشان دادن عظمت مقام فردوسی بیاورم آقای آ. بل . بونار عضو آکادمی فرانسه است که در یکی از تالارهای دانشگاه سورین در حضور مجمع کثیری از فضلای معروف فرانسه و ریاست جمهور آن کشور در تاریخ نوزدهم دسامبر سال 1934 میلادی صورت گرفت و متن سخنرانی را استاد صورتگر به زبان فارسی برگردانده است . اینک متن آن سخنرانی ترجمه شده « در میان بغض ممالک مهم نیا روح و معنویت مقامی مهم وطلایی دارد و مللی که در این نقاط زندگی می کنند صاحب یک هوش فوق العاده و دلپسندی هستندکه از مواهب طبیعی و محیط خویش استفاده نموده و خود را مانند یک موجود برگزیده به جهان معرفی می نمایند . فرانسه را شاید بتوان در میان این ملل نام برد .ولی شک نیست که ایران در میان این ممالک میدرخشد و میتوان گفت که از لحاط انسانیت این مملکت مرکز عالم است . آنچه او آثار مهم ادبی از این مملکت تراوش یافته حکایت از همین حال میکند. زیرا همانطور که سایر ملل صدای فناشدن رودخانه های مملکت خویش را در پهنه اقیانوس مجاور می شنوند مملکت ایران نیز در سر حدات خویش صدای زمزمه تمدنهای گوناگون را استماع نموده است . فکر یونانی درباب روح و کیفیت آن به ایران رسید و آن فکر عمیق هندی نیز از طرف دیگر به ایران وارد شده است و حتی می توان گفت همان جنگاورانی که با خواندن اشعار فردوسی به هیجان می آمدند ، مغفرکار روم به سر نهاده و پرند هندی به دست داشتند . از طرف دیگر دست فکر و تصور چینی نیز در آن وارد شده و سایه روشنهای بدیع که کار دستی چینی را نشان میدهد . روی زمینه های لاجوری و مذهب کاری و ظروف ایرانی دیده می شود زیرا این مملکت که در اندیشه و هوش از عجایب است گاهی در شاهکار های مهم خاور دور از روی طبیعت و مشغولیت خاطر دخل و تصرف نموده و آنرا در کارهای ظریف خود داخل نموده است .
عربستان نیز در دادن روح خویش به این مملکت خودداری نکرده است در نتیجه این همه نفوذهای گرانبها و مهم است که هنرهای زیبا ی ایران با آن دلفریبی وجمال نادرالمثل بوجود آمده است . قالی های ایران آنقدر زیبا و ظریف است که انسان جرات نمیکند پابرآن بگذارد زیرادر آن آنهمه طرحهای فراوان است که انسان می پندارد در باغ گلی وارد شده و آنچه چشم به تماشای آن رغبت نماید در آن می توان یافت . مینا کاریهای این مملکت بنظر می آیند که جاودانی از عشق و عاطفه می درخشند و مذهب کاری با آن شکرخندی که میل به ریزه کاری و ملاحظه جزئیات در آن هویداست خود را به جهانیان مینمایاند .
ایران مملکتی است که در آن رونق بالطف و حسن سلیقه توام است. بناهای مرتفع آن از نوازش ابرها بهره مند هستند وهر قصری بوستانی در سینه خویش جای داده است . اینجا جمال زندگانی به حدی است که انسان می پندارد درجهانی دیگر و در عالم ارواح جمیله است. اگر تمام ملل جهان بعنوان مسابقه جمع شوند و هر یک مانند زنی جمیله بخواهد جمال و حسنات خویش را اعلام کند ، ایران با یک کلمه میتواند قطعا این مسابقه را ببرد و آن کلمه ایست که ایران « سحرانگیز» است . کسیکه تمام آسیا را گردش کرده باشد میتواند بگوید که هندوستان ، افکار ویرانه خلجان انداخته ، چین بروی تسلط یافت ، ژاپن او را به ذوق آورد ولی بطور قطع ایران ویرا مفتون ومسحور کرده است . اینک این مملکت که هوش نابغه آسای وی در تمام فنون بدیعه و صنایع مستطزقه برتری ویرا ثابت میکند، شعر را بر همه فنون ظریفه رجحان داده است و پادشاهان نامداری که زیر آسمان وی نشو و نما کرده اند ، همیشه این ارباب ادب و ادبیات را در دربار خویش پذیرفته اند تا وقت بر آنها خوش بدارند. بزرگترین این شعرا همین فردوسی است که امشب این جشن برای وی برپاست . آنچه مادرباب وی به گمان و حدس میدانیم مخلوط با روایات و افسانه هم هست این حریف ،هومر، زندگانی را مانند هزیود شروع کرده . یعنی دارای یک روح بزرگ منش در یک پیرایه روستایی بوده است . این مرد مانند تمام مردم بزرگ ، بایستی دنیارا از زمین تا آسمان تصاحب کند.
فردوسی درآغاززندگی ودربادی امر خداوند قریه کوچکی بیش نبود ولی قلب خود را با قلب جهانیان محشور نمود. در بار سلطان محمود را بی انکه از آن بهره مادی بردارد ، دید و اینهمه جدیت و سیر برای آن بود که مانند تمام توابغ از عقل جهان توشه بزرگ بردارد و بالاخره فقیر وتنگدست مرد. یعنی پاک و بی آلایش درگذشت . شاهکار های بدیع وی پر از آثار گرانبها و نایاب است که سزا وارگنجینه مردم بزرگ و نابغه است .
بخاطرم می آید آنروز که اولین بار افکار این مرد را از روی ترجمه ( ژان مهل) می خواندم ، یکنوع بشاشیت خاطر و فرح عجیب به من دست داد، چو ن موقع مقتضی است اجازه بدهید مراتب امتنانات خود را از مترجمین بزرگ مانندمهل فوش –
و شاوان که کارهای آنها در یک دیوان مدون نیست ولی باز در نتیجه خدمات جوانمردانه آنها دروازه افکار جهان را برای ما گشاده اند ، اظهارنمایم . خوب میدانم که این ترجمه مانند ذخایریست که از راه خیلی دور برای ما فرستاده می شود و در این بعد مسافت ، نیمی از آن ذخایر تا به ما برسد در راه از میان میرود ولی باید در نظر داشت که توجه و علاقه ما نسبت بانچه بدین ترتیب بدست برسد خیلی با علاقه اینکه نسبت به آنچه خودمان داریم ، متفاوت است . در مطالعه این ترجمه ها توجه ما اینقدر در اضطراب و غلجان سیرت است که نمی توانیم به درک تمام مقاصد آن ابپات امیدوار باشیم . پس هر زیبایی که به چشم ما بخورد نماینده یک دنیا جمال است که از نظر ما دور شده است و از این جهت دامنه تصور ما وسعت پیدا میکندتا بتوانیم یک تجلی کامل در این افکار مشاهد ه نمائیم . قرائت این کارهای ترجمه شده مانند آنست که عاشقی ما و را ی یک گنیجنه قیمتی محبوبه خویشرا که از وی دوراست ببیند . کمترین چشمک فریبنده ،گوشه ای از یک لبخند ، روح ویرا منقلب میکند. من نیز در هنگام مطالعه شاهنامه چنین حالی را داشتم میخواهم جزئیات این مسرت را اگر بشود در اینجا ذکر کنم . بدوا از عمق و جلای مناظری که فردوسی میسازد متاثر شدم . شک نیست که بعضی از این منظره سازیها و تشبیهات از آنهاست که در تمام داستانهای قهرمانی می توان خواند مثلا تشبیه پهلوان داستان به شیر یافیل از عادیات است . ولی خوشبختانه اینگونه تشبیهات فوق العاده محدود است و برخلاف ابداعات ساخته های فکر بکر این شاعر بی شمار است و هر یکی به من حظی مخصوص و ناگفتنی بخشید . این تعبیرات جواب آنهمه بدایع و شگفتی هاست که شاعر به عالم خلقت میدهد .
این وفور استعاره برای آنست که شاعر در مشاهده و التذاذ از اینهمه زیبایی عالم صنع دچار اشکال شده و نمی تواند از یکی صرفنظر کرده و یکی را بی اهمیت جلوه دهد وسعی میکندبوسیله تطبیق یک زیبایی با زیباییی دیگر جمال کلی را با تمامیت خود درک نماید . هر نوبت که خورشید شعر فردوسی طلوع میکند. شاعر خسرو روز را با یک بیان جدید تهنیت می گوید چنانکه گفتی ملکه ایست که نمی خواهد دوبار با یک لباس جلوه گری کند.
ماه نیز هر گاه در این شاهکار فردوسی میدرخشد با یک استعاره جدید توصیف می شود.
در این جهان فردوسی که اشیاء و اشخاص تغییر کیفیت داده و مانند دختران جوان هر جا میلشان بکشد خودنمایی میکنند. در این عالمی که لشکرها به اشاره گردآمده و زنان دارای تمام لطایف و وجاهتها هستند. در این دنیایی که تشبیهات فراوان و فریبنده است و زبر دستی شاعر و مهارت وی با استعاره ها بازی می کرده هر آن آنها را به شکل نوین در میآورد و تنها سرو بدون تغییر اندازه قطعی جمال باقیمانده و همه چیز برآن منطبق می شود.
اما حق سرو را اداکرده بگویم که این تطبیق مانند آن دقت و قطعیت خشک و زیبایی مغرب نیست . این جهانی است که هر چیز قدر ومنزلتی مخصوص دارد ولی هیچ چیز منفصل و مجزا نیست و مانند یک پرده نفیسی است که یک نخ ابریشمی یا طلا در سرتاسر آن پرده اشکال مختلف زیبا می سازد وهمانطور که در پود پرده می دود شکوه وجمال گوناگون می بخشد . این جهانی است که عطر های دلکش در آن بی شمار است و رنگهای مختلف همه جا در هم محو شده ، سایه روشن ایجاد می کند .جهانی که ذوق آریایی برای دلاوری و قهرمانی باذوق مشرقی برای مشتهیات مخلوط است و بالاخره ذوق مشتهی شرقی در سلیقه ظرافت پسندی ایرانی محو می شود. جهانی که در جلو اسب شاه گل و شکر نثار میکند تا بر آن گام نهد . اینست جهان فردوسی که گوناگون تر و رنگارنگ تر از جهان « هومر» است . دستگاه فکر ایرانی خیلی وسیع است و نه فقط پهلوان داستان را با جادو گران، اژدها ، ارواح موذی محشور مینماید ولی در عالم صنع نیز وارد شده به هر یک از عناصر روح می بخشد. ماه عطارد و زحل در کار انسانی دارای نفوذی عمیق هستند و حتی شهرها نیز دارای شخصیت و هویتی هستند. گاهی داستانها بریده می شود و شرح دلاوریها همانطورتمام ناشده میماند در جلو چشم فکر ما یک کوه یک شهر یا یک باغ مجسم میشود که با تشبیهات متعدد جزءجزء آن نقاشی شده و در دقت و نازک کاری به همان تذهیب کاری ایرانی شباهت پیدا میکند که در جزئیات آن دقت شد ، و روی هم نیز یک جمال مخصوص تمامی دارد. چیزی در عالم صنع از پست و حقیر تا بزرگ و با اهمیت نیست که چشم شاعر بدان متوجه نشده باشد. زیرا نمی توان چیزی پیدا کرد که شاعر از آن متاثر نباشد. در این حماسه بزرگ که آنچه موجب فخر و شایسته عزت است . در آن گردآمده ، فردوسی حتی مورد را هم فراموش نکرده در دوبیت روان و فوق العاده دلپذیر ویرا نیز به ما معرفی می کند.
« میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است »
این رتبت و دارایی تنها در بیان و توصیف عالم صغیر و مناظر طبیعی نیست . اصول دانشمندی و بزرگمنشی و آداب آراستگی مانند ستونهای بلند بین باغ گل هویداست . میان این رامش ها شاعر پرهیزگاری را نیز توصیف میکند . میان اینهمه تمول و غنا ، میانه روی و اعتدال را می ستاید . و در میان اینهمه جنگ و انتقام کشی های بی نهایت ، رحم و شفقت را نیز می ستاید و آداب و دستورهای دانشمندانه وی در همه حال چشمزد هر خواننده است . اگر مرد روستایی و فرونژاد را در حضور پادشاهی میآورد ، ویرا در مقابل خسرو وادار به نماز و کرنش می نماید ولی در عین حال به پادشاه عقل کامل داده وقدرت بالقوه وی را میخواهد که در ادای تکالیف خویش قصور نکنند
پهلوانان شاهنامه با آنکه کارشان افسانه مانند است باز آدمی میباشند و از چشمه انسانیت آب خورده اند. مبالغه های شاعر، هر وقت پهلوان داستان می خواهد از حالت انسانیت و بشریت تجاوز کند وقفه پیدا می کند. رستم مانند آشیل درک ترس می کند و از آشیل شاید قوه قضاوت و سنجش اعمال بیشتر داشته باشد. هرچند شاهکار هومر برای مردم ادوار قدیم بمنزله فرهنگ تمام دانش موجود است ولی شاهنامه فردوسی نیز در این باب چندان عقب نیست . کیفیت پیدایش شطرنج یا طریق اختراع چیزهای دیگر را ناگفته نمی گذارد. از طرف دیگر این شاعر تنها گزارشگری صاف و ساده نیست بلکه دانشمندی بزرگ است و دانشمندی وی نیز از حد عادی تجاوز میکند تا بدانجا که بایستی او را حکیمی عالیقدر شناخت ( چنانکه جامعه آنروزاو را حکیم می خواند ) زیرا در همان موقع که مغز ما از شنیدن شگفتی های منظوم وی آکنده است روح ما مسحور دروس اخلاقی و اندرزهای حکیمانه اوست . وقتیکه سحربیان وی کم شده ما را به جهان اعتقادی بر میگرداند . می بینیم یک صراط مستقیم پیش پای ما نهاده و چراغ هدایت در جلوما گرفته است . اینست که فردوسی تمام آن شرایط وحضالی که برای یک شاعر بزرگ لازم است داراست و حقیقتا حکیم زندگانی است، زیرا نه فقط انسانهای بزرگ را به ما نشان میدهد ، بلکه طریق انسان شدن نیز بدست میدهد. در این شرقی که پیش ما اینهمه عزیز است زیرا هیچ فکر پست در آن نمیتوان خواند و بهترین طرز فکر و احساس در آنجا از خواص انحصاری اشخاص معین نبوده متعلق به تمام مردم پایین و بلند مرتبه است. در این مشرقی که گنجینه و ذخایر را بیش از مغرب دوست دارند ولی از پول و پول دوستی بیزارند وآنرا وسیله و پیرایه تشخیص میدهند . فردوسی معلمی استکه برای همه و از زبان همه صحبت می کند. این شاعر مانند سایر شعرای بزرگ ایران ، پر از افکار تصوف و حکمت الاهی نیست ولی مارا تا بد انجا که شعرای دیگر با افکار خود می برند . هدایت میکند . همین گوینده که ما را از شنیدن التذاذات این جهان سرمست کرده است . ما را به ترک آن می خواند و همان خامه فردوسی که احساسات و عشق این جهانی را برای ما نقاشی کرده است ما را نیز به خلدبرین افکار سرمنزل جاودانی حالات عالیه آشنا کرده است . آن کسی که گلها را مانند جواهرات ذیقیمت می خواند گاهی جواهرات ذیقیمت را آنچنان بی اهمیت جلوه گر می کند که گویی جز چند گل زیبا چیز دیگری نیستند . یک روح غمناک در فردوسی هست که از روح هراس (هوراس ) منزه تر و از روح آشیل و تئوگینز ، عمیق تر و از روح شعرای چینی باز تر و روشن تر است . این روح در میانه آرایش این جهان نغمت الغزال هم میخواند.
حکایت میکنند که پس از چندین سال سلطان محمود غزنوی که روح خشم الود و ی نیز می توانست گاهی هم بذال ( بخشنده ) باشد.از سوء رفتار خود درباره فردوسی پشیمان شد و دوازده شتر نیل سوده .به طوس که محل اختفای فردوسی بود فرستاد ولی در آن هنگام که کاروان به شهر وارد میشد جنازه شاعر را از دروازه ی دیگر خارج می کردند . من در این افسانه حکمتی می بینم که روح فردوسی برای نوبت آخر در باب دنیا و جاه وجلال آن به ما درس میدهد.
فردوسی کاری را انجام داده است که یک نفر شاعر مخصوصا شاعر حماسی آرزومند انجام آنست ، ویرژیل در روم و مانند میسترال در پروانس ،، روح نژاد ایرانی را زنده ساخته است. یعنی این روح را از سیل تاثیرات زمانه و نفوذ ملل مختلف آزاد ساخته و آن را در جهان ادبیات مقام و موقعی مشخص و ممتاز بخشید و آن را به شالوده ای مستقر ساخت که گزند حوادث را هیچگاه در آن تاثیر نیست .
شمشیر رستم تا جهان باقیست در میدانهای جنگ مانند جواله(جوواله) بزرگ میدرخشد . زخمهای تن پهلوان فناناپذیر شاهنامه بی آنکه از سفاکی میدان جنگ خبری بیاورند مانند شفق در گلگونی تابناک هستند . این مرد بیش از آن بزرگوار و بلند فکر است که دچار اوهام و عدمیات بی اساس باشد و از موانع و دیوارهایی که اسلام بین وی و پهلوانان آتش پرست ایران کهن نهاده بود گذشته است .
شاهکار وی دارای تمام آن اختلافات و ابداعاتی است که مردم خارج از ایران را می فریبد و در عین حال آنقدر مانوس است که ما را به طرف خویش میکشد.
قهرمانان شاهنامه بیشتر از پهلوانان ایلیاد به جنگاوران شوالیه دوره قرون وسطای ما شبیه اند و در همه چیز حتی در کشیدن باده ارغوانی با یکدیگر تفاوتی ندارند.
فردوسی هومری است که آرایش صوری و نکهت حضور دارد. من اذعان میکنم که این شاعر را تا آنجا که اینک سر منزل اوست یعنی تا مرگ و ابدیت دوست میدارم .
در سلسله شعرای بزرگ که انسان بوسیله آنها تا آسمان و عالم ملکوت میرسد. هومر و فردوسی در قله مرتفع و همدوش عظمت وشموخ هستند ولی شاعر بزرگ ایران به آن کوهسار مرتفعی شبیه است که قله آن از برف مستور است .و برآن سایه و روشن نوروابر جمال و زیبایی می بخشد وقتیکه به ایندو گوینده عالیقدر می نگریم ، تحسین و ستایشی که تا حد نهایی شوق وعلاقه میرسد نسبت به آنها پیدا میکنیم . برای ما فرانسویان هومر مانند قله سفید (مونت بلانت است و فردوسی مانند ، مونت روژ،،یاستیغ ارغوانی است( .
(برگرفته از مجله تعلیم و تربیت سال چهارم شماره 11 )
این مقال را به را به همینجا ختم میکنم بدان امید که پهلوان جوان چنین تحقیق را پی بگیرند وادامه دهند .
باسپاس فراوان .رمضانعلی اولیائی