یادداشتهای اسدالله مشرف زاده

در باره موضوعات اجتماعی و تاریخی

یادداشتهای اسدالله مشرف زاده

روایتگر صوفیانی که شاه شدند ،تاریخ صفویه از احسان اشراقی

احسان اشراقی، روایتگر تاریخ صفویه/ پریسا احدیان

eshragi

یکشنبه ۱۰ خرداد سال ۱۳۹۴، شبی دیگر از شب های مجله بخارا، شب دکتر احسان اشراقی ـ مورخ و مدرس دانشگاه، چهرۀ سرشناس تاریخ ، به ویژه تاریخ قزوین و تاریخ عهد صفوی ـ بود که با همکاری بنیاد فرهنگی اجتماعی ملت، دایره المعارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه ی پژوهشی ایرج افشار و انجمن علمی تاریخ دانشجویان دانشگاه تهران برگزار شد .

غلامرضا ظریفیان، علی بلوکباشی، ژاله آموزگار، روزبه زرین کوب، سیمین فصیحی، دکتر حسن حضرتی، محمدرضا راشد محصل، حسن زندیه، هایده لاله و غلامرضا سحاب از حاضران در شب احسان اشراقی بودند.

در ابتدای جلسه علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به شرح بخشی از زندگی دکتر اشراقی پرداخت:

« دکتر احسان اشراقی در سال ۱۳۰۷ در شهر قزوین متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در قزوین گذراند و هنگامی که دانشسرای مقدماتی پسران تأسیس شد در آنجا به تحصیل ادامه داد و پس از دو سال با اخذ رتبه ی اول در بین شاگردان موفق شد تا برای ادامه ی تحصیل به دانشسرای عالی راه یابد و به تحصیلات خود ادامه دهد.

در خرداد ماه سال ۱۳۲۸، موفق به اخذ لیسانس در رشته ی تاریخ و جغرافیا از دانشکده ی ادبیات شد و لیسانس دیگری با محتوی دروس تربیتی و آموزشی نیز از دانشسرای عالی دریافت کرد. در شهریور ۱۳۲۸ به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمد و با سمت دبیری عازم قزوین شد و بعد از دو سال به بندر انزلی و سپس تهران منتقل گردید و با استفاده از فرصت هایی که به دست آمد در رشته ی فوق لیسانس علوم و تحقیقات اجتماعی ثبت نام کرده و به تحصیل پرداخت. در سال ۱۳۴۰ با کسب درجه ی فوق لیسانس از دانشکده فارغ التحصیل شد و در سال ۱۳۴۲ با شرکت در آزمون دکتری تاریخ دانشگاه تهران در این رشته پذیرفته شد. و در سال ۱۳۴۷ موفق به اخذ دکتری گردید. در همین سال بنا بر پیشنهاد دانشگاه تهران و موافقت وزارت آموزش و پرورش به دانشگاه انتقال یافته و برای تدریس تاریخ به گروه آموزشی این رشته معرفی شد. سال ۱۳۵۶ به سمت معاونت آموزشی دانشکده ی ادبیات تهران منصوب شد و تا سال ۱۳۵۹ در این سمت خدمت نمود. در سال ۱۳۶۱ به درجه ی استادی توفیق یافت و سپس به عنوان مدیر گروه تاریخ دانشکده منصوب گردید و بر اساس آرای هیأت علمی، مدیریت گروه را به مدت ۱۹ سال بر عهده داشت.

علی دهباشی ـ عکس از ژاله ستار

دکتر اشراقی طرح های تحقیقاتی متعددی را اجرا نمود که به عنوان نمونه می توان از اجرای طرح رسیدگی به سطح علمی و پژوهشی گروه های تاریخ کشور، مشارکت در تدوین اطلس تاریخ ایران ، مشارکت در تدوین دومین اطلس تاریخی ایران و به ضمیمه ی سه نقشه تاریخی و توصیفی دوران صفویه، واژه گزینی اصطلاحات و مفاهیم اختصاصی تاریخ و … اشاره نمود.

وی سخنرانی های متعددی در ایران و کشورهای دیگر داشته است از جمله: سخنرانی در دانشگاه کمبریج درباره ی تاریخ و فضائل تاریخی و تمدنی شهر قزوین، سخنرانی در شهر مونیخ در باب آثار ماندگار دوران صفویه، سخنرانی در دانشگاه بامبرگ در سمینار ایرانشناسی مربوط به تاریخ اجتماعی صفویه، سخنرانی در پاریس و معرفی نسخه صفوه الصفا تألیف این باز در مورد زندگی و کرامات شیخ صفی الدین اردبیلی، سخنرانی آکادمی علوم شهر نووسیبریک در باره ی ارتباط آثار مکشوفه تاریخی و باستان شناسی آسیای مرکزی با ایران، سخنرانی در توکیو درباره ی آثار مهم تاریخی و هنرمندان قزوین، سخنرانی درباره ی زندگی علامه محمد قزوینی نسخه شناس بزرگ ایران و یکی از بنیان گذاران تصحیحی نسخ خطی و … برخی از سخنرانی های مهم دکتر اشراقی است.

کتاب‎های ارزشمندی چون تصحیح انتقادی خلاصه التواریخ، نقاوه الآثار فی ذکر الاخیار در تاریخ صفویه، از شیخ صفی تا شاه صفی یا تاریخ سلطانی، ترجمه ی کتاب سفرنامه ی کنت دوسرسی تحت عنوان ایران در سال های ۱۸۳۹ میلادی، ترجمه ی کتاب نقش ترکان آناطولی در تشکیل و توسعه ی دولت صفوی ، بیهقی تصویرگر زمان، ترجمه و ویرایش کتاب هنر و جامعه در جهان ایرانی(ترجمه از متن فرانسه به کوشش شهریار عدل)، افضل التواریخ، تجارب الامم فی الاخبار ملوک العرب و العجم(تصحیح و تحشیه با همکاری محمد شیروانی- زیر چاپ) و نیز بیش از ۵۰ مقاله ی علمی در نشریات تخصصی معتبر داخلی و خارجی از ایشان چاپ و منتشر شده که از جمله ی آن ها می توان به چهارمین اثر حمدالله مستوفی قزوینی، شرح تکمله الاخبار و نقاوه الآثار، شاهنامه از دیدگاه وحدت ملی، مبانی دین و دولت در دوران ساسانی، مروری بر روابط ایران و سوئد در دوران صفویه، شهر تاریخی قزوین، تحلیلی از روابط ایران و روم در عهد اشکانی و دبیر ادیب( سادنامه ی دکتر دبیر سیاقی) مقاله ای تحت عنوان قزوین دومین پایتخت صفویه ارئه شده در انجمن مفاخر فرهنگی برخی از آثار مکتوب احسان اشراقی است.

شب احسان اشراقی ـ عکس از ژاله ستار

دکتر اشراقی در سال های نخستین دهه ی شصت به عضویت پیوسته فرهنگستان علوم در آمد و ریاست شاخه تاریخ در این فرهنگستان به عهده ی او واگذار شد. وی در حال حاضر در موسسه ی ایران شناسان اروپا و مؤسسه ی بین المللی میزگرد صفویه شناسی که هر دو سال یکبار در یکی از کشورها برپا می شود عضویت دارد. عضویت در مؤسسه ی مطالعات صفویه شناسی اروپا، انجمن ایرانی تاریخ، هیأت تحریریه ی چندین مجله ی علمی پژوهشی و … برخی از سمت های اجرایی و علمی وی هستند. به پاس خدمات ارزنده ی علمی و فرهنگی، احسان اشراقی چندین بار مورد تجلیل و تشویق قرار گرفته است از جمله: از مفاخر و چهره های ماندگار استان قزوین در سال ۱۳۹۱، تجلیل به عنوان پیشکسوت از طرف انجمن ایرانی تاریخ و اهدای دو لوح افتخار و جایزه، انتخاب به عنوان استاد نمونه در دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران.»

در ادامه جلسه اولین سخنران ، دکتر منصوره اتحادیه، سخنانی در وصف دکتر اشراقی بیان داشت و به تجربۀ مشترک خویش در همکاری نگارش مقاله‎ای به عنوان ” خطاهای گوبینو” اشاره نمود و چنین ادامه داد:

« آشنایی من با دکتر اشراقی سابقه ی طولانی دارد. هنگامی که به عنوان مربی در دانشکده ی تاریخ ادبیات دانشگاه تهران استخدام شدم بسیار بی تجربه بودم و برای حل تمام مسائل چه در بخش تدریس و چه در بخش اداری به ایشان مراجعه می کردم و راهنمائی می خواستم. هنوز هم که هنوز است مدیون آقای دکتر هستم. به یاد دارم زمانی که وارد دانشگاه شدم زنده یاد دکتر زریاب خوئی رئیس دانشگاه گروه و دکتر اشراقی معاون ایشان بودند ولی باید گفت که همه بار مسئولیت گروه را به دوش می کشیدند. بعد از چند سال ایشان با رأی اساتید گروه تاریخ به ریاست گروه انتخاب شدند. اعضای گروه تاریخ هر کدام در رشته ی خود بسیار درخشان و پرکار و با تخصص های مختلف بودند که برای من تازه کار، جذابیت خاصی داشت. بعد کلاس همه در دفتر گروه جمع می شدند و به بحث درباره ی رشته های خاص خود می پرداختند. دکتر زریاب خوئی از تاریخ فلسفه ویلدورانت و تاریخ ایرانیان و عرب ها ی تألیف« نولدکه» می گفتند که خود مترجم آن بودند، دکتر دانش پژوه، نسخه شناس و موسیقیدان به نام، از ارتباط موسیقی و ریاضی یا از فهرست های کتابخانه ی دانشکده و کتابخانه ی مرکزی دانشگاه که اخیراً منتشر کرده بودند صحبت می کردند و ایرج افشار از مدارک جدید و کتاب های تازه ای که برای کتابخانه ی مرکز خریداری و یا نسخی تازه ای که منتشر کرده بودند خبر می دادند. دکتر منوچهر ستوده از گشت و گذار از آستارا تا استرآباد و مشاهدات و مطالعات خود گزارشی می دادند و دکتر باستانی پاریزی با اشراف و تخصص بر تاریخ کرمان، از کتاب تازه ای که در دست داشتند با طنز خاص خود صحبت می کردند. دکتر رضوانی با تخصص خود در دوره قاجار و اعلامیه های دوره ی مشروطه که جمع آوری کرده بودند تعاریفی داشتند و عقیده داشتند تا اسناد دوره ی قاجار در دسترس قرار نگیرد تاریخ قاجار شناخته شده نخواهد بود. خانم دکتر ناطق از سید جمال الدین اسد آبادی می گفتند و اسناد تازه ای که در فرانسه یافته بودند. دکتر گلشنی از میرزا کوچک خان و گیلان صحبت می کردند. خانم دکتر بیانی ، متخصص عهد مغول، درباره ی دین و دولت در آن عهد بحث می کردند. دکتر نورائی از میراز ملکم خان و نظریات او می گفتند. دکتر اشراقی درباره ی عهد درخشان صفویه و جنگ ها و کشورگشائی ها و سفرنامه ها ی خارجی ها صحبت می کردند و در این میان سوالات دانشجویان نیز پاسخ داده می شد و گاهی در باره مسائل گروه به نتایجی می رسیدیم. گاهی اساتید از تجربیات دوران تحصیل و تدریس خود در دانشگاه صحبت می کردند و من افسوس می خورم که این خاطرات در جایی ثبت نشده است چون اکثر این اساتید تحصیل کرده و با دانش بالایی بودند و اولین نسلی بودند که در دانشکده ادبیات تدریس تاریخ را شروع کرده کردند. آنچه برای من تحسین برانگیز بود اشراف این اساتید به کل تاریخ ایران بود!

دکتر منصوره اتحادیه ـ عکس از ژاله ستار

تخصص من و دکتر اشراقی متفاوت بود. ایشان عهد صفویه را مورد مطالعه قرار داده بودند و من محقق عهد قاجار بودم ولی در یک مورد در مقاله ای تحت عنوان «خطاهای گوبینو» که در مجله ی «نگین» در سال ۱۳۵۲ منتشر شد همکاری داشتیم. نمی دانم آقای دکتر به خاطر دارند یا خیر؟!

در آن سال ها گروه تاریخ بسیار فعال بود و گاه مورخ یا محقق خارجی که به ایران سفر می کرد برای سخنرانی به دانشکده ی ادبیات دعوت می شد. از جمله «پروفسور پواسل» از دانشگاه مونت پلیه بود که در مهرماه ۱۳۵۱ در دانشکده ی ادبیات درباره ی گوبینو سخنرانی کرد. «ژوزف آرتور کنت دو گوبینو» سیاستمدار، متفکر و نویسنده ی فرانسوی بود که در زمان ناصرالدین شاه دو بار با مأموریت، در طول سال های ۱۸۵۵ تا ۱۸۵۸ م و بار دیگر در سال ۱۸۶۱ تا ۶۳ م به ایران آمد. پروفسور پواسل در مقاله ای از کنت دو گوبینو گفته بود که تا آن زمان که حدود سال ۱۳۵۱، منتشر نشده بود و در بین اسناد مربوط به ایران در وزارت خارجه فرانسه پیدا شده بود. من در آن وقت درباره ی هرات تحقیق می کردم و با نام گوبینو درباره ی سیاست فرانسه و انگلیس در ایران آشنا بودم. صحبت های پروفسور پواسل برایم جالب توجه بود . از ایشان اطلاعات بیشتری خواستم و از مسافری که به پاریس می رفت درخواست کردم کپی از این مقاله را برایم تهیه کند. وقتی مقاله را دریافت کردم به دکتر اشراقی پیشنهاد کردم به کمک هم این مقاله را ترجمه کنیم. عنوان اصلی مقاله را به خاطر ندارم اما ما به آن عنوان «خطاهای گوبینو» را دادیم. چون در بسیاری موارد نظریات وی با ایران تطبیق نمی کرد و ناشی از دیدگاه اوریانتالیستی او بود. به عنوان مثال گاه به قضاوت های سطحی و نادرستی می رسید از جمله فرقه های مذهبی در ایران، ورود اسلام و انشعابات مذهبی که با مطالعات متخصصین و محققین ایرانی مطابقت نداشت.

آنچه از سخنرانی پروفسور پواسل به یاد دارم این بود که از نظر گوبینو ایران مهد نژاد آرایایی بود؛ نژادی که برترین نژاد بوده است و گوبینو با انتظارات بسیار به ایران آمد و گمان می کرد آمده که کشور آفتاب را بیابد. کشوری که در آنجا همه چیز هست؛ زندگی، خدا، هستی، نیکی اما زود مأیوس شد. متوجه شدکه نژاد آرایایی که به دنبال آن بود وجود ندارد.

گوبینو می نویسد:” در همه ی ولایات و شهرها و روستاها مخلوطی از نژادهای مختلف مشاهده می شود. برخی شبیه صور حجاری های تخت جمشید هستند و اکثراً به مردم عادی شهرهای خود ما شباهت دارند و همچنین بین مردم فرانسه و ایران تشابهاتی می بیند که جالب توجه است. مثلاً گوبینو می نویسد : کسی که از کشورهای عربی و ترک به ایران بیاید درست احساس شخصی را دارد که پس از خواندن شعر به خواندن نثر بپردازد. چون ملت ایران کیفیت مشخصی ندارند. گوبینو با زبان فارسی آشنا بود و به ایران علاقه ی خاصی داشت و اکثرآثار خود را به ایران اختصای داد ولی روی هم رفته نظر خوبی در مورد ایرانیان نداده است و با دیدی تحقیر آمیز به آن ها می نگرد. در واقع به نوعی نظری دوگانه دارد. دکتر کریم مجتهدی در کتاب «آشنائی ایرانیان با فلسفه های جدید غرب» در مقاله ای درباره ی نخستین ترجمه ی فارسی گفتار در روش دکارت که به سفارش گوبینو توسط «ملا لاله زار» انجام شده بود نوشته است که: گوبینو را نمی توان یک ایران شناس محض دانست بلکه خصوصیات روحی و گرایشهای فلسفی نشان می دهد که جهانبینی خاصی داشته است.

IMAGE0011

یکی از معروفترین آثار گوبینو، رساله ای درباره ی عدم تساوی نژادهای انسانی است که قسمتی قبل از سفر اول وی به ایران منتشر شد که البته اعتقاد به نژاد برتر آریایی در آلمان وجود داشت و غیرمستقیم بر ایران هم اثر گذاشته بود. گوبینو به این نتیجه رسیده بود که در میان نژاد انسانی سلسله مراتبی وجود دارد و نژاد آرایایی چه در اروپا و چه در آسیا با نژادهای پست تر آمیخته شده است. بنابراین مسائل مربوط به هر قوم را باید بر مبنای میزان ترکیب خونی آن قوم تبیین کرد. پس تاریخ هر قوم مراحل دگرگونی آن نژاد است. نظریه ی نژادی گوبینو در قرن بیستم تأثیر بسیاری در آلمان داشت.

گوبینو در مراجعت سفر اول به ایران کتاب”سه سال در آسیا” را منتشر کرد. سه سال در آسیا که در سال ۱۳۸۳ توسط هوشنگ مهدوی ترجمه شد، قسمتی از کتاب سفرنامه ی اوست درباره ی سفر به ایران و قسمت دیگر درباره ی ملت، مذاهب، صوفیان، اهل حق، زرتشتیان و وضع مردم و ویژگی های اخلاقی و روابط اجتماعی و…. می باشد. احتمالاً مقاله ی مذکور پیش نویس این کتاب بوده است.

گوبینو می نویسد اکثر محققین غربی به ظاهر جوامع شرقی می پردازند و از درک عمیق امور دور می افتند. این امر درباره ی ایران نیز صدق می کند. تحقیق کلی از اجتماع ایران نشده است. از نظر وی ایران آئینه ی تاریخ و نمونه ای از همه ی نژادها ی آسیایی است و باعث شده که هیچ عقیده ای بطور قاطع در ایران پا نگرفته باشد. وی ایران را پلی فرض می کند بین شرق و غرب که عقاید طرفین از این طریق منتقل شده است و این فکر را بارها تکرار کرده است. در این مقاله پس ازآنکه به طور کلی به اسلام و ادیان دیگر می پردازد می نویسد: آنچه افتخار ایرانیان است این است که هیچ وقت سعی نکردند عقاید خود را مخفی کنند. آن ها افراد غیر مسلمان را شکنجه نمی دهند و به استثنای گبرها که سخت تحت فشار هستند با سایر اقلیت ها با اغماض رفتار می کنند.سپس درباره ی زبان رسمی و زبان ها و لهجه های متعدد در ایران که با زبان عربی و ترکی مخلوط شده توضیح می دهد و می نویسد که مخلوط عجیبی به بار آورده است.

در قسمت آخر مقاله باز به این موضوع می پردازد که ایرانیان برای پذیرش هر نوع عقیده ی جدیدی و حتی عقاید اروپایی استعداد فراوان دارند و به سادگی همه ی تحولات را قبول می کنند. سپس از تغییراتی که در سال های اخیر رخ داده می نویسد که از دید من جالب ترین قسمت مقاله است. بعضی از نظریه ها ی او هنوز هم صدق می کند. گوبینو می نویسد که ادبیات و قوانین ایران در حال تحول است و اگر آداب و رسوم این مردم را بررسی کنیم خواهیم دید که عشق و علاقه به تغییر آشکار است و چند مثال می زند:مثلاً اینکه نوشیدن چای در روسیه متداول شد و از سی سال پیش به این طرف در همه ی طبقات ایران رایج گشته است. همچنین اوایل قرن گذشته کسی قلیان نمی کشید اما امروز قاطرچی ها نیز قلیان می کشند. حتی لباس زنان و مردان نیز تغییر کرده است و مانند اروپا در حال تحول دائمی است. آرایش مورد پوشش سر نیز که کمتر دستخوش تغییر است به تازگی عوض شده است. و اخیراً لباس را به مد اروپا می بُرند و بیشتر جوانان کت و شلوار از پارچه ی آبی به تن می کنند. ولی به عقیده ی وی ایرانیان به مشکلات این تحولات توجه ندارند و فقط می خواهند نتایج ظاهری تمدن غرب را کسب کنند. وی می نویسد که در ایران کسی از فرنگ ، این سرزمین مجهول اطلاع زیادی ندارد و نه درباره ی موقعیت جغرافیایی و نه درباره ی سایر مشخصات آن چیزی نمی داند. ایرانیان فقط به طور مبهم و با استنباط از آنچه تصور می کنند، فرنگ را می شناسند.

نکته ی مثبتی که گوبینو به آن اشاره می کند درباره ی فعالیت مردم و نه دولت در راه تحصیل است. بطوری که در ده سال اخیر نتیجه آن تعجب آور است. در تهران شهری که از اروپا فاصله ی زیادی دارد بدون داشتن کتاب و تقریباً بدون معلم حداقل دویست نفر کم و بیش فرانسه می دانند و خیلی بدان موضوع اهمیت می دهند. باید در نظر گرفت در اوایل سلطنت ناصرالدین شاه جمعیت تهران کمتر از صد و پنجاه هزار نفر بود و با این حساب تقریباً از هر هفتصد و پنجاه نفر یکی فرانسه می دانست. وی یادآور می شود که تا سال ها زبان فرانسه زبان دیپلماتیک بود و در ایران نیز تا مدت ها زبان فرانسه زبان دوم محسوب می شد. البته به غیر از عربی. زبان انگلیسی شاید یک قرن بعد جایگزین شد.

گوبینو می نویسد ایرانیان به این زبان اهمیت می دهند چون می بینند روس ها از زبان فرانسه استفاده می کنند. به نظر آن ها زبان فرانسه به سایر زبان ها ترجیح دارد و به این نتیجه رسیده اند که فرانسه زبان عمومی و رایج ملل متحد است و مردان بزرگ سعی می کنند که آن را بیاموزند. عده ی زیادی از زنان حرمسرا افتخار می کنند که پسرانشان فرانسه یادمی گیرند یا شوهرانشان را تحت فشار می گذارند که چنین کاری انجام دهند. بدون شک چند سال دیگر تعدا اشخاصی که این زبان را بخوبی بشناسند بخصوص در ادارات دولتی بسیار زیاد خواهد شد. به این منظور گوبینو به دارلفنون نیز اشاره دارد و می نویسد که چهار سال قبل چند نفر از فرانسه برای تدریس ریاضیات و فیزیک و جغرافیا و فنون نظامی استخدام شدند. با این که مدرسه پیشرفت چندانی نکرده بود ولی به نظر او همین نتیجه ی کم شایان تحسین بود و به هوش و رغبت شاگردان به فراگرفتن علوم شهادت می داد.

گوبینو می نویسد که در کلاس ریاضی شاهد بود که درس را به فرانسه می دادند و به مرور بوسیله ی یک افسر ایرانی ترجه می شد. این مترجم فرانسه را از یک ایرانی دیگر فراگرفته بود که او نیز از یک روس آموخته بود. به نظر او ایرانیان سعی داشتند توجه اروپا را به خود معطوف نمایند و این عکس العمل در یک ملت آسیایی غیرمترقیه بود و نتیجه می گیرد که اگر ایران فقط به افتخارات قدیم و تاریخ و شهرت سابق خود متکی باشد، تنها حس کنجکاوی اروپائیان را برمی انگیزد و کار بی نتیجه می ماند. ولی چنین نیست و گوبینو هم سعی کرده ارتباط مسائل سیاسی امروز ی اروپا بخصوص فرانسه را به این اشخاص توضیح دهد.

از سرنوشت این مقاله خبر ندارم . در هر حال عقاید و اطلاعات تاریخی و فلسفی و ادبی گوبینو که در کتاب های متعدد او و یا کتاب هایی که توسط محققین بسیاری نوشته شده است خیلی عمیق تر از آنچه در این مقاله منعکس شده، می باشد و همانطور که قبلاً اشاره شد احتمال دارد این مقاله پیش نویس کتاب«سه سال در آسیا» باشد.

اقامت اول گوبینو در ایران هم زمان با جنگ کریجه بین روسیه با عثمانی و فرانسه و انگلیس بود. علی رغم تئوری های نژادی و علاقه ی گوبینو به تمدن و تاریخ ایران، به هر صورت او یک دیپلمات بود که در وهله ی اول به منافع کشورش می اندیشید و با یک دیدار اوریانتالیستی ایران را مورد مطالعه قرار می داد. دیپلمات های معاصر وی چه فرانسوی و چه از کشورهای دیگر به ایران یا مشرق زمین سفر می کردند و اکثراً از همین نظر شرق را می سنجیدند که در سیاست روابط خارجی این کشور ها اثر عمیق و ماندگاری گذارده است.

نکته ای به نظر من اهمیت دارد این است که به مرور که تألیفات در ایران و سایر کشورهای شرقی شناخته شدند کم کم بر دیدگاه ما از خودمان تأثیر گذارد و باید به این مسأله فکر کنیم.»

سخنران دوم جلسه دکتر رسول جعفریان درباره دکتر اشراقی و اهمیت تحققیات دانشگاهی در حوزۀ تاریخ اشاره کرد و سخنرانی خود را چنین آغاز نمود:

« سال هاست که در خدمت استاد اشراقی هستیم و بیش از سه دهه است که از آثار ایشان در بخش تاریخ صفویه استفاده می کنم و همیشه خود را مدیون کارهای پژوهشی ایشان می دانم و امیدوارم که بتوانم در این دقایق کوتاه اشاراتی در این زمینه داشته باشم. دو مطلب مهم وجود دارد: یکی درباره ی تاریخچه ی کوتاهی است از پژوهش های معاصر مربوط به صفویه که دکتر اشراقی سهم بسزایی در مورد این بخش دارند. همانطور که می دانید ما در این موضوع کارهای پژوهشی عمیقی نداشتیم. افرادی چون مرحوم فلسفی و دیگر محققانی که در مورد صفویه صحبت هایی داشتند اما بیشتر اظهارنظر های تبلیغی و سیاسی و یا استفاده های اصلاحی و نگاه های عبوری بود. طبعاً دلیل این امر مشکلاتی بود از جمله : مشکلاتی در حوزه ی استناد به تاریخ گذشته امان و شناخت تاریخ و یک نوع انقطاع که در دوره ای از تاریخمان دچارش بودیم. علاوه بر اینکه ما به لحاظ روش پژوهش بسیار ضعیف بودیم و جز روش سنتی که مربوط به شرح حال علما بود تقریباً هیچ نداشتیم. در واقع عدم آشنایی با این دوره ی تاریخی سبب گشت که وقایع آن شکل داستانی به خود گیرد. فقط یک نقطه ضعف مهم را می گویم و آن هم به دلیل اینکه در اوایل دهه ی پنجاه مرحوم شریعتی بحث صفویه را مطرح کرد، بخصوص در حوزه ی تاریخ مذهب تشیع و برداشت تشیع صفوی و علویی احساس نیاز گسترده ای نسبت به شناخت عمیق تر این دوره پدید آمد. متاسفانه مراکز قابل توجهی وجود نداشت که بتواند منبع دقیق و درستی در پاسخ به این نیاز مطالعاتی باشد. گرچه آن کتاب هم تأثیر منفی بدی در منطقه گذاشت و امروزه ما را به عنوان شیعه ی صفوی در کشور صفوی بر اساس همان ترجمه ها می شناسند و به هر حال مخالفین ما نیز همیشه در فکر سوء استفاده های شخصی خود هستند و کشور ما همیشه در میان کشورهای عربی به عنوان یک کشور صفوی شناخته شده است و این مسأله شبیه همان اتهامات قدیم است که که مثلاً ما پیرو بابک هستیم و …. حرف هایی که توسط بسیاری از مورخان زده شد و جوینی قدری در بخش اسماعیلیه جهانگشای خود مسائلی را مطرح کرد.

دکتر رسول جعفریان ـ عکس از ژاله ستار

انگشت اتهام به سمت ما بود و اینکه رابطه ی عمیقی با اسلام نداریم. همیشه گمان می کردم یک کتاب پانصد صفحه ای راجع به صفویه چطور حتی یک استناد هم ندارد؟! و بیشتر حاصل تجربه های روز و برداشت های شخصی است و شاید شخصی که این موضوع را مطرح کرده بود به دنبال مسأله ای تأثیرگذار بود و بالاخره تأثیرش را هم گذاشت! کوتاهی از تحقیقات و بخش تحقیقی تاریخ صفویه بود که اینگونه تاریخ دوران و وراث این دوران مسکوت مانده بود. در این میان، باید بگویم دکتر اشراقی یک سهم عمده در این مساله دارند. ما در تاریخ حوزه ی اسلام خود شروع نکردیم. غربی ها شروع کردند و نسخی چون طبری و … را برایمان منتشر نمودند و حالا بعد سال ها در این زمینه فعال شدیم زمانی که دیگر زمانش گذشته بود! وقتی این متون توسط آقای اشراقی چاپ شد به نوعی دامنه ی وسیعی در اختیار محققین قرار گرفت و همه با اتکاء به این نوشته ها راحت تر از قبل در مورد صفوی سخن می گفتند. این نهضت ادامه پیدا کرده و حجم قابل توجهی متون در بخش تصحیحی در حال پرداخت است. اما هنوز هم با وجود تلاش های دکتر اشراقی و دکتر صفت گل هنوز حجم قابل ملاحظه ای از اطلاعت صفویه به صورت اطلاعات پشت نسخه ای در کتاب های نجومی و جغرافیایی و تاریخ اجتماعی و موجود است و اگر این موارد رو مد نظر قرار دهیم چیزی حدود هشتاد درصد متون ناشناخته باقی است.

و اما نکته دوم: امروزه در ایران ما چهار نوع جریان تاریخی داریم: یک- جریان تاریخ نویسی دانشگاهی است که به هر حال یک سنت هفتاد ساله ای است و فراز و نشیب هایی داشته است و دامنه وسیعی دارد که در مراکز مختلف دانشگاهی چون مشهد، اصفهان، شیراز و … شاهد فعالیت در این زمینه می باشیم.

دو- تاریخ حوزوی است که در قم فعالیت های مستمری در این زمینه انجام می دهند و به چاپ مجله و کتاب و … می پردازند و بیشتر تاریخ دینی را مد نظر داده اند که البته گاهی این بخش تاریخ را ناخواسته با سمت مسائلی می کشانند.

سوم- مؤسسات پژوهشی تاریخی است که همانند دایره المعارف یا چندین مؤسسه ی وابسته ی دیگر که حال به وزارت خانه ای وابسته هستند و یا به ارگان دیگری و بخش های نیمه دولتی مثل میراث مکتوب که در این حوزه هم کار می کنند.

چهارم- جریانات فردی هستند. مترجم ها و مؤلفان مختلفی که در گوشه و کنار کشور، چه در تهران و چه در مناطق دیگر به فعالیت در این زمینه می پردازند.

این چهار جریان تحقیقاتی در زمینه ی تاریخی در کشور موجود است و حال باید پرسید چرا کمیت جای کیفیت را گرفته است؟

این ها باز می‎گردد به توسعه نیافتگی ما و اینکه دانشگاه ها نتوانسته اند به این نیاز پاسخ گویند و در کشور ما شاید نیاز های کاذبی وجود دارد که بخشی از این تحقیقات پاسخگوی این نوع افراد است. گرچه بسیاری بر این عقیده هستند که این ها مربوط به دانشگاه نیست و دانشگاه یک مرکز آموزشی صرف است. اما دانشگاه جمع قابل توجهی از اساتید است و یک تاریخ علمی شفاف تاریخ دانشگاهی است و دولت برای دستیابی به نتیجه ی مطلوب باید بر این واحد تحقیقاتی سرمایه گذاری نماید. باید این اعتماد میان دانشگاه و افردای که قصد کمک در بخش تحقیقاتی تاریخ را دارند ایجاد شود. حال آنکه اکثر افراد ترجیح می دهند با نهاد هایی جز دانشگاه همکاری نمایند.

قبل از انقلاب هم در بخش تاریخ نویسی معضلاتی داشتیم. از جمله جشن های دو هزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی که بر اساس شرایط خاصی به نگارش تاریخ نه چندان واقعی می پرداختند. به عنوان نمونه در خارج ایران هم مؤسسه ی تاریخ ترک در ترکیه توسط آتاتورک پایه گذاری شد که در واقع پاسخ گوی سوالاتی که ترک ها داشتند در زمینه هایی چون بحث ارامنه و یا بحث تبدیل عثمانی به ترکیه جدید و ضرورت هایی که جهت ایجاد یک پانترکیسم مخصوص، مسأله اساسی بود.

اگر نگاهی جهانی به مسأله تاریخ نگاری داشتیم شاید اینگونه مسائل پیش نمی آمد. ما نگاه های ایرانگرا داشتیم و حال و روز تاریخمان این شد. باید به تاریخ نگاری دانشگاه و پژوهش های اساتید و دانش پژوهشان احترم بگذاریم که یکی از این اساتید دکتر اشراقی هستند که این خط پژوهشی را ادامه می دهند. دو ویژگی مهم این خط تاریخی این است که اولاً سعی دارد علمی باشد و علمی بماند که کسی نمی تواند به سادگی ادعا نماید در کشوری که جهان سوم است این اتفاق حاصل گردد. ولی با این وجود دانشگاه مکانی است که فعالیت های برخلاف کارهای فردی که اغلب استمرار ندارد و بصورت یک مکتب که استادی باشد و شاگردهایی و شاگردها ،شاگردهایی دیگر که مسیری معین را ادامه دهند، حاصل نمی گردد. این کار علمی تنها در محیط دانشگاه می تواند انجام شود. تحقیقاتی که در طول جمع آوری اش شاگرد تربیت کرده و استمرار یافته و صبوری به خرج داده و دست خوش بازار نشده است. اساتیدی که اینگونه می مانند از این حیث با ارزش هستند. شاید روزی و روزگاری اوضاع به سامان باشد گرچه در این زمینه تحقیقاتی، نوپا هستیم اثرات قابل ملاحظه ای را خواهیم یافت و دیگر تاریخ دچار تهذب نخواهد شد و یا به دنبال برتری خود وابسته به یک جریان سیاسی نخواد شد و با بر اساس منافع یک سلطنت نوشته نخواهد شد و عینیت و سندیت بیشتری خواهد یافت. امروزه مراکزی است که مثل مسائل سیاسی روز برخورد می کنند و برای حل و فصل قضایای روز تاریخ نگاری می کنند گرچه این خلاف اصول تاریخ نگاری است. اما دانشگاه علم تاریخ را به عنوان یک علم حفظ می کند، تعمیقش می دهد، توسعه اش می دهد و بدان استمرار می بخشد. قطعاً در این راه آسیب هایی هم می بیند و در واقع ما بعد انقلاب به خاطر جایگاه ویژه ای که در در دنیا داشتیم مسائل و مشکلات زیادی داریم و دچار آسیب های فراوان شده ایم اما باید تاریخ کشور را   پیراسته اش کرد و با نگارش آثار فاخر از این تاریخ دفاع کرد. باید از این منابع استفاده کرد. اساتید پیرتر می شوند اما کارهایشان نباید کنار گذاشته شود. باید آثارشان به عنوان منبع مورد استفاده قرار گیرد.

همیشه وقتی دکتر اشراقی به دانشگاه تشریف می آورند به بحث با ایشان می نشینیم و با تجربه ها و خاطرات خوب و یک نگاه نافذ سوالات را پاسخ می گویند و همیشه از کارهای تصحیحی و نگارشی ایشان بهره مند می شویم. حتی ایشان بی هیچ چشم داشتی اجازه دادند که کارهای منابع ایشان بر روی سی دی تاریخ ایران قرار گیرد و از این بابت گمانم شروع پیشرفت بسیاری در زمینه ی تاریخ نگاری خواهیم داشت.»

در بخشی دیگر از این نشست، دکتر منصور صفت گل در مورد وضع تاریخ و تاریخ نگاری ایران و دکتر اشراقی سخنانی را مطرح کرد:

« به نظرم می آید برای فهم بهتر اهمیت فعالیت علمی استاد اشراقی بهتر است به موضوع مهم تر که وضع تاریخ و تاریخ نگاری ایران می باشد توجه کنیم. در واقع دوره ای از تاریخ نگاری ما در ایران تا انقلاب مشروطه صورت می گیرد و یک دوره ی دیگر از انقلاب مشروطه به بعد تداوم می یابد. تغییراتی که در دوره ی جدید در وضع تاریخ نگاری ایران ایجاد شد در حقیقت دستاور مهم دوره ی تجدد جامعه ی ایرانی بود و گمانم این است که فهم فعالیت ها، آثار و تحقیقات استادانی همانند استاد اشراقی منوط به فهم این تغییرات است که در دوره ی تجدد اتفاق افتاد. یعنی آن دسته از فعالیت هایی که تاریخ را از یک فعالیت مبتنی بر قواعد و اسلوب ها قدیم به یک رشته ی تخصصی علمی تبدیل کرد. در ایران عموماً تاریخ نویسی در سطح روابط استاد و شاگردی و از طریق نمونه های تألیف شده توسط استادان مورخ که معمولاً وجوه مختلفی داشتند، فعالیتشان پیش می رفت. در دوره ی جدید تاریخ نگاری در ایران که از دوره ی مشروطه به بعد استقرار نهاد های علمی و آموزشی جدید آغاز می گردد تاریخ نگاری رفته رفته به سمت یک موضوع کاملاً تخصصی ظاهر می شود. یعنی زمینه برای فعالیت نسلی از مورخان فراهم می شود که به صورت حرفه ای آموزش می دیدند و از اصول و قواعد و قوانین معینی در تاریخ نگاری پیروی می کردند. فعالیت ها و آثار دکتر اشراقی در حقیقت می توانند در دروه ی انتقاد و گذار از وضع تاریخ نویسی پیشا جدید به دوره ی جدید مقداری مرتبط گردد. یعنی نسل اول استادانی که در دوره ی جدید شروع به فعالیت علمی تاریخ نویسی کردند. افرادی مانند وحید الملک شیبانی و غلامرضا رشید یاسمی و عباس اقبال آشتیانی و از همه مؤثرتر مرحوم نصرالله فلسفی که این نسل در حقیقت در تاریخ نویسی ایران بنایی را نهادند و زمینه ای را فراهم کردند و تجربه ای را منتقل نمودند که نسل دومی که به عنوان شاگرد در خدمت این اساتید بودند تاریخ را به صورت یک رشته ی تخصصی علمی و مبتنی بر اصول و قواعد ی که عرض کردم، در نظر می گرفتند. با این حال در مجموعه ی این فعالیت ها و با توجه به آثاراری که دکتر اشراقی منتشر کردند می شود رویکردهای تخصصی دکتر اشراقی را از چند منظر مورد توجه قرار داد.ایشان عمیقاً وفادار به سنت پژوهشی اقبال آشتیانی در حوزه ی تصحیح متون بودند همین باعث شد که تعدادی از مهمترین متون تاریخی دروه ی صفویه با اشراف و نظارت و تصحیح و توضیحات دکتر اشراقی منتشر شود و راه گشای نسل بعدی محققان صفویه شناس شود. ولی دامنه ی فعالیت های دکتر اشراقی به تصحیح متن محدود نشده است و در واقع ایشان به دلیل تجربه ی طولانی و تحصیل و زمینه ی تحقیقاتی منظمی که نزد استادان مذکور داشتند مجموعه ای از علاقه به تاریخ را در کنار رویکرد ادبی نسبت به تاریخ در کنار اهمیت جغرافیا برای تاریخ و اهمیت حوزه ی علوم اجتماعی و اقتصادی و مخصوصاً روانشناسی، برای شاگردی چون من که افتخار شاگردی ایشان را در حوزه های متفاوت داشتم، همیشه جذاب بود. و این دیدگاه ویژه ای در دانشجویان ایشان ایجاد کرد که به تاریخ ایران از منظر سیاسی و سلسله ای توجه نکنند بلکه هم زمان به ایران به مثابه ی یک سرزمین و کشور بنگرند. این رویکردهای چندگانه ای که در بیان کلاس ها و برنامه تددریس استاد که بعدها در آثار تحقیق ایشان در غالب مقالات خوانده می شود عملاً افق های جدیدی را در زمینه تاریخ بخصوص تاریخ صفوی گشود . اما یک زاویه ی دیگر هم در کارهای ایشان قابل اشاره است و آن علاقه ی جدی و قلبی و علمی استاد به مباحث مربوط به تاریخ و فرهنگ قزوین است. یعنی می شود قزوین شناسی را هم بخشی از حوزه ی علاقه دکتر اشراقی در نظر گرفت. و این به نحو خیلی ظریفی منزوج است. حتی در متونی که توسط ایشان تصحیح شده است می توان این علاقه به قزوین را تشخیص داد. خلاصه التواریخ قاضی احمد قومی که یک متن فوق العاده مهم در مسائل مربوط به تاریخ قرن دهم صفویه به شمار می رود در واقع بهترین نمونه ی تاریخ نگاری مکتب قزوین به شمار می رود و بخش قابل توجهی از آنچه در کتاب خلاصه التواریخ قومی بیان می شود عملاً اشاره به دروه ی پایتختی قزوین در دوره ی پیش از شاه عباس اول صفوی است. آثاری اینچنین موجود است اما دکتر اشراقی سعی کردند حتی در بخش شعر و ادبیات با توجه به اشعار عبدی بیگ شیرازی نیز بخش های گم شده ی تاریخ قزوین را به تصویر بکشند. بنابراین همه ی آن چیزی که در این سه عرصه مورد علاقه ی استاد بود را با همان رویکرد تاریخ جغرافیا، ادبیات، اجتماع و اقتصاد و حتی تحلیل روانی، روانشناختی و تحولات جامعه ی ایرانی می توان دید. یعنی از دید ایشان نمی شود تاریخ را از جغرافیا جدا کرد. شاید ایشان خواسته یا ناخواسته یک نوع مکتب آنالیسم ایران را بنا نهادند. هنوز هم بعد مدت ها بسیار خرسندم که دکتر اشراقی در دانشکده در کنار گروه حضور دارند و گرچه ما استاد پاریزی را در ظاهر در کنار خود نداریم اما در باطن ایشان درکنار ما هستند و خواهند بود.»

دکتر منصور صفت گل ـ عکس از ژاله ستار

دکتر صفت گل در ادامه ی سخنرانی خود به حضور چهره ی بین المللی استاد اشراقی در مجامع تاریخی جهان اشاره نمود و گفت:

«در حقیقت پژوهش دکتر اشراقی در زمینه قزوین و صفویه ی حلقه ای از حلقه های بزرگتر دلبستگی ایشان به تاریخ ایران به مثابه ی یک تمدن دیرپاست و علاقه ی ایشان به فرهنگ و تمدن ایران و ایجاد علاقه در دانشجویان است. هیچ برنامه ای بین المللی وجود نداشته در باب تحقیقات صفوی شناسی که ایشان سخنران نباشند و اگر نبودند برنامه ای نبوده که از ایشان و تحقیقاتشان سخنی به میان نیاید و این افتخار بزرگی برای ماست.»

در این جا نوبت به دکتر محمدباقر وثوقی رسید تا از احسان اشراقی و مدیریت گروه تاریخ حکایت کند :

سلام و عرض ادب دارم خدمت حضار محترم و دوستان عزیز خودم و تشکر می کنم از دست در کاران این برنامه به ویژه جناب آقای دهباشی، دانشجویان محترم گروه تاریخ. خب کار من بسیار سخت شد چون نکات مهم گفتنی را اساتید محترم اینجا اعلام کردند و نشان دادن این فیلم و آن احساس بسیار خوبی که از کلمات و جملات استاد عزیز گرفتم.

شاید من بتوانم کوتاه از منظر شاگردی که هیچ وقت این حس شاگردی را نسبت به این استاد بزرگوار از دست نداده است به جنبه ای از زندگانی استاد دکتر اشراقی بپردازم که شاید کمی درباره همه ی استادهای دانشگاه مغفول واقع می شود ، نگاه می کنم به گذشته ی خودم که ۲۶،۲۷ سال پیش کنار آقای دکتر و درس آقای دکتر اشراقی، جغرافیای تاریخی می‎خواندم. این تصور در ذهن من شکل گرفت که استاد عزیز از نسل دوم مورخین ایرانی هستند.

نسل اول هم زمان تأسیس دانشگاه در ۱۳۱۳ بود و ایشان به نسل دوم تعلق دارند، نسل دومی که خوشبختانه دوره ی کارشناسی‎اش را جغرافیا و تاریخ گرفت و زبان علمی‎اش‎ زبان فرانسه بود که در سال ۱۳۴۰ با تغییر این نظام آموزشی از سالی واحدی به سالی ترمی موجب شد که هم درس ها گرایش واقعی خودش را پیدا کند که متأسفانه این ویژگی‎های بین رشته ای که به درستی آقای دکتر صفت گل به آنها اشاره کرده اند که در تدریس آقای دکتر به چشم می آید این که وقتی ایشان تاریخ را از دو بعد جغرافیا و ادبیات مورد بررسی قرار می‎دهند ، دو وجه اساسی حیرت انگیز به آن می دهند و وقتی شما سر کلاس ایشان می‎نشینید، متوجه می شوید که فضای این سه بعدی تاریخ می تواند چقدر شما را تحت تأثیر قرار بده. ایشان نسل دوم موخین ایرانی هستند واز یک نظر شخصیت علمی و آکادمیک ایشان قابل توجه است .وقتی ما وارد نظام دانشگاهی می شویم، به عنوان معلم یا استادیار، سه راه پیش روی ماست ، سه راه، ما می توانیم به این سه مسیر برویم:

دکتر محمدباقر وثوقی ـ عکس از ژاله ستار

یک؛ کلاس، آموزش ، درس، دانشجو، آماده کردن خودمان برای کلاس که خودش اساس کار است ، انرژی زیادی می برد و توان آدم را می گیرد، یک راه دوم ؛ تحقیق نوشتن، تصحیح کتاب ، تحقیق تاریخی ، ترجمه یعنی آثاری که می آید به کمک تدریس شما و راه سومی هم هست و آن مدیریت آموزشی در دانشکده و دانشگاه است که ما به آن می گوییم پست‎های اجرایی و اگر دقت بکنید، می بینید بعضی از استادهای دانشگاه فقط در کلاس هستند، نه، کار اجرایی نمی کنند ،فرار می کنند و یا به هر شکلی شرایطش برای‎شان جور نمی شود. پس تمام انرژی‎شان را می گذارند برای کلاس یا نه انرژی‎شان را تقسیم می کنند. اما استاد اشراقی فردی است که از لحاظ توانمندی فوق العاده بوده چرا؟ برای اینکه که در سه مسیر آکادمیک اثر ، نقش و یاد خودش را گذاشته است. مثلا مدیریت گروه کار فوق‎العاده سنگینی است و بخش عمده ای از وقت و انرژی شما را می گیرد و استاد دکتر اشراقی بیست سال مدیر گروه تاریخ بوده اند، آن هم در چه دوره ای، و این همان وجه مغقولی که بعدتر به آن اشاره می کنیم چرا؟ برای اینکه نظام آموزشی مدیون شخصیت ایشان هست . نظام اداری، نظام اجرای دانشگاه مدیون فعالیت های ایشان هست، و از این نظر آقای دکتر احسان اشراقی تقریبا استثنایی هست چرا؟ برای اینکه هم در کلاس استادی است که اتوریته دارد ،من شاگردش بودم و افتخار شاگردی و حس شاگردیم رو نسبت به آقای دکترهیچ وقت از دست نمی دهم برای ایکه شخصیت معلمی ایشان همیشه بوده و خواهد بود در کلاس یک اتوریته ی خاص وبعد همینطور که خودشان فرمودند وقتی به کلاس می‎آیند دست پر هستند و این خیلی مهم است، جایی خالی باقی نمی گذارند. دست پر، وقت پر، وقتی شما از کلاس ایشان بیرون می‎آیید احساس رضایت می‎کنید که این یک ساعت، یک ساعت و نیم، دو ساعت خیلی آموختم و حالا باید بروم و این رشته ها را دنبال کنم و استادعزیز ما این وجه را داشت، چه در درس جغرافیای تاریخ، چه در بخش تصحیح متون، چه در بخش تاریخ صفویه. در بخش تحقیق ،تحقیقات استاد اشراقی یک بعد بین المللی دارد، همینطور که آقای دکتر صفت گل به درستی گفتند، نام آقای دکتراشراقی با نام تحقیقات صفویه عجین شده و این ساده به دست نیامده است. پس وقتی در بحث تحقیق و پژوهش ، اینکه شما بتوانید از یک چهره داخلی ملی تبدیل بشوید به یک چهره بین المللی و حرفی برای گفتن داشته باشید و مجامع صفویه شناس ارجاع بدهند به شما، می‎تواند بسیار مهم باشد .

و نکته سوم این که در بحث تحقیق که کارهای تصحیح استاد، همینطور که استاد عزیزم آقای دکتر صفت گل اشاره کردند، واقعا دنباله مطلب تصحیح است که دکتر عباس اقبال از نسل اول استادهای دانشگاه تهران به جا گذاشته اند، با همین تمیزی با همین پاکیزگی و سادگی و در عین حال عمق . و بنابراین حیفم آمد این بخش از حیات اجرایی و علمی استاد رو اینجا نگوییم که بیست سال از عمر خودشان را، حتی اگر این روزانه چهار ساعت پنج ساعت درگیر مسائل اداری بوده ، چقدر از عمر مفیدشان را صرف خدمات آموزشی کرده‎اند و در اینجا فقط دانشجو بهره مند نشده، فقط دانشگاه بهره مند نشده، فقط جامعه ما بهره مند نشده، بلکه همه بهره مند شده اند و این شخصیت سه بعدی استاد هست که فکر کنم استثنایی باشد. در دانشگاه تهران، به عنوان یک شاگرد کوچک ، همیشه مدیون این شخصیت علمی و استادی ایشان بوده ام ،فردی متواضع، انسانی شریف ،هیچ وقت عصبانیت ایشان را، الان بیست و هفت سال در دانشگاه هستم ، ندیدیم حتی زمانی هم که می خواهند نه بگویند خیلی محترمانه و مؤدبانه می‎‏گویند ، با چهره‎ای که این نه تمام است . من خودم تجربه دارم . من خودم تاریخ ملوک هرمز را کنار استاد گذرانده‎ام . به هر حال جوانی بود و غرور و با چند تا منبع خواندن، وگاهی کنار استاد می نشستیم، از راه دور هم می‎آمدیم . درباره امام قلی خان چیزهایی می‎گفتیم ، آقای دکتر گوش می داد ، صحبتی نمی کرد ، می گفت یه آبی بخور خسته هستی، از راه اومدی و بعدها متوجه شدم که چقدر جالب من را راهنمایی می‎ کردند واز این نظر باید تشکر بکنم. من به نوبه خود، واقعا عشق به تدریس را از آقای دکتر اشراقی یاد گرفتم . واقعا وقتی به کلاس می‎آمد، احساس می کردم مثل آدمی است که همه چیز را گذاشته دم در، غصه ها و ناراحتی‎ها و هر چیز دیگری را. وقتی وارد کلاس می‎شد، آرامش خاصی داشت و مشخص بود که همه چیز را کنار گذاشته تا بیاید کلاس و امر مقدس آموزش را به انجام برساند خدا را شاکرم که چنین استاد بزرگواری داشته ام و قلباً تشکر می کنم .

و هیچ وقت احساس شاگردی را نسبت به شما از دست نخواهم داد از صمیم قلب آرزو می‎کنم شما که سلامت و تندرست و موفق باشید و به قول ما جنوبی‎ها سایه شما از سر ما کوتاه نشود.

آخرین سخنران این مراسم دکتر ناصر تکمیل همایون بود تا درباره ی خصوصیات دکتر اشراقی و شهر و فرهنگ قزوین سخن بگوید :

« برخی قوم ها خصوصیاتی دارند که قوم های دیگر ندارند. مثلاً هیچوقت بردیواری در ورودی قزوین نوشته نشده :” به شهر شاعر پرورو قزوین خوش آمدید” ولی در شیراز می گویند:” به شهر شعر ادب شیراز خوش آمدید!” گرچه قزوین شاعرانی چون عبید زاکانی دارد اما این شهر چندین مورخ اساسی دارد که کتب آن ها از بین رفته است. علامه قزوینی دهخدا را تنها لغت شناس می شناسیم ولی وقتی مقالاتش را می بینیم چیز دیگری در باب تاریخ خواهیم یافت و اکنون دکتر اشراقی! حالا بنده می توانم بگویم که شاید تابلویی در ورودی شهر قزوین بگذاریم و بگوییم:” به شهر تاریخ نگاران قزوین خوش آمدید.”

زرین کوب می گوید:” وقتی دارالمعلمین را درست کردند گفتند میرزا عبدلعظیم خان دستور زبان تدریس کند، بهمن یار عربی بگوید و فروزانفر عرفان و … و تاریخ را هم که همه می دانیم! ”

یعنی تاریخ در دوران تأسیس دارلمعلمین به صورت مستقل نبود و باقی که قرار بود تاریخ را به عنوان یک علم معرفی کنند ادبیات را پایه ی علم تاریخ می دانستند. از زمان مرحوم استاد بزرگوار استاد صدیقی ، که جامعه شناسی را در ایران تأسیس کردند؛ پیوندی میان جامعه شناسی و تاریخ رخ داد. و از آنجا شد که همه می گفتند تاریخ یکی از رشته های علوم اجتماعی است و اصلاً موقعیت تاریخ و زبان و وقایع نمادین با گذشته بسیار متفاوت بود و اینجا بود که تاریخ جایگاه اجتماعی پیدا کرد.

دکتر اشراقی عربی را می داند، خلاصه التواریخ را می داند و تا کسی عربی نداند تصحیح متون تاریخی برایش ممکن نخواهد بود.

از نظر ایشان هر وقایع تاریخی در جغرافیا اتفاق می افتد. و ایشان معتقد به پیوند عمیق تاریخ و جغرافیا هستند. آن زمانی که من ارشد جامعه شناسی می خواندم با ایشان هم دوره بودیم و دکتر اشراقی نیز درس جامعه شناسی می خواندند و دو سال تمام در مکتب دکتر صدیقی و صنائی و …. علوم اجتماعی آموخت. و اینطور شد که پیوند دیگری میان جامعه شناسی و تاریخ یافت.

و اما وای بر مورخینی که زبان نمی دانند!

دکتر ناصر تکمیل همایون ـ عکس از مریم اسلوبی

ما بایستی در علوم انسانی خودمان مطالعات زیادی داشته باشیم. به عنوان مثال اگر به نقش جهان می رویم و از دور گنبد پر از نقش و نگار مسجد شیخ لطف الله را نظاره می کنیم این برای شناخت کافی نیست. باید اینبار به داخل بنا برویم و گنبد را با این همه زیبایی و نقوش اسلیمی نظاره کنیم. اینجاست که شناخت درونی و برونی حاصل می گردد. در مورد تاریخ نیز همین است هم باید نسخ ایرانی و آثار مورخان ایرانی را بخوانیم و بشنویم و هم خارجی. اینطور نیست که اگر یک غربی مسأله ای را می گوید پس درست است و بالعکس اگر باستانی پاریزی می گوید پس صد در صد مورد قبول است. هر دو روش اشتباه است. باید دید دیگر ان که از دور نظاره گر فرهنگ ما هستند چگونه بر ما می نگرند و از درون چطور؟

دکتر اشراقی زبان فرانسه را به خوبی آموختند و باید گفت:” آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری”

وی زمانی دانشجو بود که اساتیدی چون نصرالله فلسفی و اقبال آشتیانی استاد بودند و شاید یکی از شانس های بزرگ وی همین بود و این است که با توجه به علاقه ی خود و علمش توانست در سطح جهانی قرار بگیرد.

مسآله ی دیگر تاریخ صفوی است و تاریخ قزین است. استاد اشراقی نه تنها در بخش دوره ی صفوی که بر تاریخ قزوین از قنات ها و ساختمان ها و باغ ها و … در طول تاریخ گرفته تا تاریخ قوم ها و … اشراف کامل دارند. آدم فکر می کند با یک جامعه شناس شهری روبروست. ایشان تاریخ مستند صفوی و قزوین هستند. من شاگرد ایشان نبودم اما:

بودم آنروز من از طایفه ی دردکشان

که نه از تاک نشان بود نه از تاک نشان !

سال هاست ایشان را می شناسم. به ایشان به عنوان یک فاضل احترام می گذارم. فاضلان برای بنده بسیار قابل احترام هستند. ما عالم زیاد داریم! اما فاضل اندک! اما آنچه که بیشتر از فضل دوست دارم فضیلت و اخلاق است که این صفت را ایشان دارن و زنده باشند سال های سال!»

دکتر تکمیل همایون در پایان به نسخ ایرانی که در آرشیوهای غربی است اشاره کرد و گفت:

« در فرانسه نسخه ای چاپ می شد با عنوان “اتود صفوی”. مجله ی خوبی بود. کاش حداقل هزینه ای و سرمایه گذاری صورت می گرفت برای غربی هایی که می خواهند در بخش مطالعاتی فرهنگ ایران فعالیت کنند. در فرانسه خانه ی عرب هست از کتابخانه و مجله و بخش مطالعات و … و تمام کشورهای عربی در آنجا فعالیت می کنند اما خانه ایران در فرانسه که روزی استاد پاریزی را به آنجا دعوت کردیم اکنون به یک مکان متروکه تبدیل شده است.

در اوایل انقلاب وقتی به کتابخانه ی ملی ایران رفتم خانمی گفت چند روز پیش در یکی از اتاق ها مار پیدا شده. به اتاق رفتم در سقف حفره ای بود که با موکتی پوشانده شده بود. گفتند آب از این جا بر روی کتاب خطی قدیمی چکه می‎کرد تدبیری اندیشیدیم اینگونه!

ما نسخ فراوانی از دوره ی تاریخ عثمانی در ترکیه در مورد صفوی داریم. حتی نسخی داریم در لیسبون درباره ی خلیج فارس و دریای عمان که شاید مربوط به دوران صفوی هم بشود این ها را چه خواهیم کرد؟

برخورد ما با نسخ خطی داخل کشور اینگونه است نسخه قدیمی و ارزشمند میراث فرهنگی کشورآیا برای نسخی که مربوط به خارج است و در مورد ایران می شود تدبیری اندیشییده ایم ؟»

پس از آن دکتر امیرخانی، معاون کتابخانه ی ملی ایران و محمد علی حضرتی، رئیس میراث فرهنگی قزوین لوح تقدیر و هدیه ی سازمان اسناد و کتابخانه ی ملی ایران را به دکتر اشراقی اهدا کردند.

علی دهباشی و دکتر احسان اشراقی ـ عکس از مریم اسلوبی

اهدای لوح تقدیر ـ عکس از مریم اسلوبی

و در در پایان جلسه علی دهباشی از دکتر احسان اشراقی دعوت کرد که برای علاقه مندان و دانشجویان صحبت کنند:

« به نام آنکه هستی نام ازو یافت

فلک جنبش زمین آرام ازو یافت

فلک بر پایدارو انجم افروز

خرد را بی میانجی حکمت آموز

جواهر نخش فکرت های باریک

به روز آرنده ی شب های تاریک

غم و شادی نگار و بیم وامید

شب و روز آفرین و ماه و خورشید

از آقای علی دهباشی، مدیر محترم مجله بخارا ،که موجبات تشکیل این جلسه را فراهم کردند تشکر می‎کنم. همچنین از استادان محترم تاریخ آقایان دکتر صفت گل ، دکتر وثوقی ، دکتر جعفریان ، دکتر تکمیل همایون و سرکار خانم اتحادیه که برای ایراد سخنرانی قبول زحمت فرمودند و از همه ی حضار محترم ، سپاسگزاری می‎کنم.

من در شهر قزوین متولد شدم و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آن شهر گذراندم و برای ادامه تحصیل به تهران رفتم و در دانشسرای عالی در رشته ی تاریخ و جغرافیا ثبت نام کردم و در خردا د ۱۳۲۸موفق به اخذ لیسانس در رشته ی تاریخ و جغرافیا از دانشکده ی ادبیات شدم . و پس از آن به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و با سمت دبیری عازم شهرستان قزوین شدم و بعد از دو سال به تهران منتقل گردیدم و با فرصت هایی که بدست آمد در رشته ی فوق لیسانس علوم و تحقیقات اجتماعی ثبت نام نمودم و در سال ۱۳۴۰ فارغ التحصیل شدم.

در رشته ی تاریخ و جغرافیا استادان معروفی تدریس می‎کردند که حق بزرگی به گردن من دارند و از آنها بسیار آموختم ، که از آن جمله بودند استادان عباس اقبال آشتیانی ، رشید یاسمی ، نصر الله فلسفی ، وحید الملک شیبانی ، علی اکبر بینا ، خان بابا بیانی ، احمد مستوفی ، مسعود کیهان ، محمد حسن گنجی ، سعید نفیسی و دکتر معین نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند خدای عز وجل جمله را بیامرزد. در سال ۱۳۴۲با شرکت در آزمون دکتری تاریخ دانشگاه تهران در این رشته پذیرفته شدم و در سال ۱۳۴۷ موفق به اخذ درجه دکتری گردیدم. در همین سال بنا بر پیشنهاد دانشگاه تهران و موافقت وزارت آموزش و پرورش به دانشگاه تهران انتقال یافته و برای تدریس تاریخ به سمت استاد یار به این گروه معرفی شدم و به تدریس مشغول گردیدم و در سال ۱۳۵۶ به سمت معاونت آموزشی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران منصوب شده و تا سال ۱۳۵۹ در این سمت انجام وظیفه کردم.

IMAGE0013

در سال ۱۳۶۱ به درجه ی استادی توفیق یافتم و سپس به عنوان مدیر گروه تاریخ دانشکده منصوب گردیدم که تا ۲۰ سال ادامه یافت .

بنده علاوه بر اجرای طرح های تحقیقاتی متعدد و سخنرانی های مختلف داخلی و خارجی صاحب تصحیح و ترجمه ی چند کتاب و نیز بیش از پنجاه مقاله ی علمی در نشریات تخصصی معتبر داخلی و خارجی هستم .

من در سال های نخستین دهه ی ۱۳۶۰ به عضویت پیوسته ی فرهنگستان علوم در آمدم و ریاست شاخه ی تاریخ در این فرهنگستان به من واگذار گردید و در حال حاضر ، علاوه بر این سمت در موسسه ی ایرانشناسان اروپا و موسسه ی بین المللی میز گرد صفویه شناسی و در موسسه ی مطالعات صفویه شناسی اروپا و در هیئت تحریریه ی چندین مجله علمی پژوهشی عضویت دارم .

شایسته است در اینجا از دانشمندان و همکاران نامداری همچون استاد عباس زریاب خوئی ، ایرج افشار ، منوچهر ستوده ، محمد تقی دانش پژوه ، احمد اقتداری ، اسمعیل رضوانی و محمد ابراهیم باستانی پاریزی یاد کنم.

از این فرصت استفاده نموده و بسیار به اختصار به علت ضیق وقت ، چند کلمه ای درباره ی امر تاریخ در محضر حاضرین محترم به عرض برسانم.

هرکه ناموخت از گذشت روزگار

نیز ناموزد زهیچ آموزگار”

دکتر اشراقی در ادامه ی سخنانش به جایگاه تاریخ و جایگاه علوم انسانی در ایران اشاره کرد و گفت:

IMAGE0010

“ایران کشور عزیز ما سابقه ای طولانی و چند هزار ساله دارد که از دوره های قبل از خط و اعصار اسطوره ها آغاز شده و به جهان معاصر رسیده است. در این مدت این کشور باستانی از نشیب و فراز های بسیاری گذشته و در این گذرگاهها هر بار به اتفاق هویت تاریخی خود توانسته است موجودیت خویش را از میان حوادث تاریخی بگذراند و مصداق این گفتار باشد : “ملت هایی که از اعماق تاریخ برخاسته و در نشیب و فراز رویدادها زنده مانده اند ، دلایل انکار ناپذیر بر هویت آنها وجود دارد .” تارو پود وجود این هویت چیست ؟گاه داستانی است از یک سینه به سینه ی دیگر رسیده و بر دلها نشسته ، گاه یادی و یاد بودی بر پیشانی سنگ ها و یا کتابی کهنه که افسانه ی گذشته را در خطوط رنگ باخته ی خود حفظ کرده است و ایران کشوری است با خاطراتی از گذشته های دور که تمام آنها شاهدی بر هویت تاریخی آن هستند . مطالعات و بررسی های تاریخی و ادبی در باره ی هویت ایرانی بر این باور است که هویت تاریخی ایران به معنای کیستی و هستی و آثار تاریخی و ادبی و مجموعه ای از خلق و خو و آداب و رسوم و دین ایرانیان که علاوه بر میراث بزرگ فرهنگی به آموزه های متعالی دین مبین اسلام ، متفخر است.

مناع تاریخی و ادبی پارسی و دینی از نخستین سده های اسلامی به وضوح عکس العمل ایرانیان را درباره ی وقایع و ناهنجاری های مختلف و حوادث ناگزیر حفظ کرده است و تاریخ ما با این شیوه و سرنوشت میان گذشته و حال گفت و گو را برقرار کرده است. با توجه به نشیب و فراز های تاریخ ایران و وجود دانشمندان مختلف و بویژه مورخین در حفظ و صیانت میراث های فرهنگی فاصله ای بین حال و گذشته ی فرهنگی وجود دارد که ایجاب می کند علوم انسانی با حفظ ارتباط خود با گذشته ی درخشان وظیفه ی حفظ میراث های فرهنگی ایران را که امروزه در فراموشی افتاده داشته باشد.

IMAGE0011

وقتی سخن از جایگاه علوم انسانی در ایران به میان می آید ناگزیر و ناخواسته وضعیت و جایگاه آن علم را با موقعیت آن در دیگر نقاط جهان می سنجیم. چرا که یکی از دغدغه های اصلی نخبگان در کشورهای جهان سوم سنجش فاصله ی خود با همتایانشان در جهان توسعه یافته است. راهکارهایی برای ارتقای وضعیت موجود و احیای علوم انسانی در جامعه وجود دارد که عبارتند از:

تغییر نگرش در مقاطع تحصیلی پایین نسبت به موضوع تاریخی.

فرهنگسازی از طریق رسانه های عمومی و جمعی برای تشویق استعدادهای برتر بر عرصه ی تاریخ.

سیاستگذاری در بخش آموزش عالی برای کاربردی کردن دانش های علوم انسانی به ویژه تاریخ در دو سطح نظریه پردازی و عمل.

اعمال سیاستهای تشویقی برای حمایت از نخبگان این بخش نظیر برگزاری جشنواره های مراسم تاریخی.

بازنویسی منابع اصلی و بنیادین در رشته های مختلف علوم انسانی و اجتناب از آموزش چند متن تکراری و قدیمی و روز آمد کردن منابع درسی به ویژه منابع پایه ای .

تجهیز منابع کتابخانه ای، امکانات کمک آموزشی و تجهیزات پژوهشی در این حوزه.

تأسیس رشته های میان رشته ای که می تواند با جذب استعدادها و ایده ها از گرایش های مختلف به تقویت بنیان های این علم کمک کند و در کاربردی کردن آن نیز یاری رساند.

برگزاری جشنواره ی ابداعات و مسافرت های داخلی و در صورت لزوم خارجی برای دیدن آثار تاریخی .

طرح پرسش از جامعه نه از متن کتاب:بسیاری از پرسش ها ی علوم انسانی در فضای علمی کشور صرفاً کتابی و کتابخانه ای است. در حالی که برای کار آمد کردن این رشته لازم است پرسش یک پژوهش از متن استخراج باشد.

تغییراتی در متون کتاب ها و مطالب تازه ای از تاریخ ایران و جهان و شرح حال دانشمندانی که به فرهنگ ایران خدمت کنند .»

 

از دیگر بخش‎های شب احسان اشراقی پخش فیلم مستند ساخته جو.اد میرهاشمی بود و کامبیز مافی نیز قطعاتی را با تنبور اجرا کرد.

 

کامبیز مافی ـ عکس از مریم اسلوبی

 

برگزاراری شب بابا طاهر،(من آن پیرم که خوانندم قلندر، نه خان دارم، نه مان دارم، نه لنگر روز، همه روز برآیم گرد گیتی، (چون) شب درآید، بر سنگی سر نهم

باباطاهر، شخصیتی تاریخی / ترانه مسکوب

babataher

عصر شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۴ کانون زبان فارسی میزبان شب باباطاهر ، یکی دیگر از شبهای مجله بخارا ، بود که با همکاری بنیاد فرهنگی هنری ملت، دایره‎العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار و انتشارات فرهنگ معاصر برگزار شد.
در ابتدا علی دهباشی به سخنرانان و حاضران در این نشست خوش‎آمد گفت و اشاره کرد که انتشار کتاب باباطاهرِ دکتر نصرالله پوجوادی بهانه‎ای شد تا شب باباطاهر نیز برگزار شود. سپس از دکتر پرویز اذکایی به عنوان اولین سخنران دعوت کرد . دکتر اذکایی از دکتر پورجوادی و کشف بزرگش چنین سخن گفت :

علی دهباشی ـ عکس از ژاله ستار

” از جناب آقای دهباشی و دانشمندان و اهل فضل حاضر در جلسه قدردانی می‎کنم. کتاب حضرت استاد پورجوادی یک کشف است. ما از بابا طاهر یک اسم بیشتر نداشته‎ایم: طاهر . و آن کلمۀ « بابا» نیز برای احترام است. حال این طاهر کیست؟ پدر و مادرش چه کسانی هستند؟ از دوبیتی‎های او مشخص می‎شود که همدانی است اما پیدا نیست که از کدام فرقه است. از برخی نوشته‎های اهل حق در کردستان مثل « سرانجام نامه» و « شاهنامه حقیقت» مشخص می‎شود که او « اهل حق» است. در باب اهل حق، بهترین مقاله همان مقاله مینورسکی است که او خود به کردستان و گوران هم رفته و نوشته که در سنت آن دیار، باباطاهر یکی از چهار فلک ادواری آنجاست.

زمانی که این بنده کمتربن به تنقیح این دوبیتی‎ها می‎پرداختم به هویت او پی بردم. پرسش این بود که آیا میان « طاهر» نامان قرن چهارم و پنجم کسی هست که هویتش با او همانندی داشته باشد یا یکی باشد . در کتاب عظیم‎الانساب سمعانی که در حدود سال ۱۹۱۲ به خطی بسیار دشوار چاپ شده بود ذیل « جصّاص » آمده: « طاهربن جصّاص شیخ الصوفیه» در همدان زاده شد. از او حکایت شده که جصّاص بوده یعنی گچ کار و کچ بُر. و از قول او نقل کرده که « من این عمال جصّاصی را ترک نکردم تا دیدم گچ بر دیوارها همچون نقره می‎درخشد. از شهرت احتراز کردم و عمل گچ‎کاریی را ترک کردم.
این معرفی سمعانی اگرچه ارزش بسیار دارد اما کافی نیست.
همدانی‎ها چهار تاریخ گمشده دارند. ۱٫ تاریخ بوعلی کاتب که تاریخ فرهنگی بوده. ۲٫ تاریخ صالح کوملاریی به نام طبقات الهداینسّین و طبقات در این مفهوم یعنی تاریخ دسته‎ها و گروه‎های محدثان و شهرها. اصفهانی‎ها از روی این تواریخ، تاریخ‎های مهمی نوشتند. حمزه اصفهانی تاریخ اصفهان را بر اساس تاریخ صالح کوملاری نوشت. ابو شیخ اصفهانی نیز طبقات الاصفهانیین را نوشت. ۳٫ تاریخ دیگر تاریخ عمران بن صالح همدانی است که مستوقی در نزهه‎القلوب از آن سخن می‎گوید. ۴٫ تاریخ دیگر تاریخ عظیم شیرویه شهردار است که از دیلمیان بوده‎اند و خاندانی بوده‎اند که اسامی پدر و پسر در نام‎ها مدام تکرار می‎شده است. تا نیمه اول قرن هفتم در حدود ۲۰۰ سال کمتر این خاندان در همدان از ستون‎های حدیث و رجال بوده‎اند و خود شیرویه بزرک کتابی مهم در این باب دارد با نام « الفرودس» که شامل ده هزار حدیث است. دیگر کتاب او « عُقلاء‎الاَنس» است که نسخۀ یگانه در مصر دارد که شرح حال رسول اکرم است. خلاصه آن که تاریخ همدان او بسیار معتبر است که هم تاریخی دینی بوده و هم دنیایی. او در سال ۵۰۹ درمی‎گذرد و فرزندش و نوادگانش کارش را ادامه می‎‌دهند و می‎کنند.
شیرویه شهردار جزو بزرگان شهر همدان از « باباطاهر جَصّاص نام برده اما متأسفانه تاریخ شیرویه تا قرن نهم بیشتر باقی نمانده است . سعمانی این کتاب را دیده، هچنین یاقوت حموی. اما آن کسی که بسیار به این کتاب استناد جُسته و نکات مهمی بیان کرده شمس‎الدین ذهبی دمشقی است که در نیمۀ دوم قرن هفتم و نیمه اول قرن هشتم در دمشق زندگی می‎کرده . اثر مهم که او در این محبث مورد نظر است « سیر اعلام نُبلا» ست که چندین جلد آن چاپ شده . منبع سخن دکتر پورجوادیی در کتاب باباطاهر که به کشفی بزرگ انجامیده همین کتاب است. پورجوادی شرح حال نسبتاٌ مفصل باباطاهر را در این کتاب یافته و ثابت کرده است که باباطاهر همان ابومحمد حسن بن ابراهیم جصّاص همدانی است و لاغیر. در « سیر اعلام نُبلا» آمده که طاهر را « امام » می‎نامدند. شرحی که دکتر پورجوادی آورده حاوی ۲ نکته مهم است:
۱٫ باباطاهر گیاه‎خوار بوده است ۲٫ متهم به زندقه بوده است.
اما دکتر پورجوادی اتهام باباطاهر به زندقه را تقریباٌ نادیده گرفته و از کنار آن گذشته است. اما باید دانست که باباهر مانوی مسلک بوده و از بزرگان مانویت به شمار می‎رفته است. زندقه همان ثنویت و مانویت است و باباطاهر « زندیق» بوده است. آقای دکتر پورجوادی در کتاب « عین‎القضات و استادان او» که کتابی ارزشمند است عرفان عراق عجم را نادیده گرفته‎اند. من درباره این کتاب مقاله‎ای نوشتم که در مجله معارف نشر دانشگاهی منتشر شد. اما این نکته نیز قابل انکار نیست که به عکس آنچه تا کنون تصویر می‏شده و بیان شده که عرفای بزرگ تماماٌ از خراسان برخاسته‎اند و سرچشمۀ تصوف خراسات است باید گفت غرب ایران خاستگاه عرفان نظری و عملی ایران است و در واقع عرفان از غرب ایران به نقاط شرقی و خراسان رسوخ کرده است. عرفان نظری و تصوف عملی ما مستقیماٌ میراث مذهب مانویت است که زادگاهش همدان بوده. باباطر در یک دوبیتی می‎گوید:
من آن اسپیده بازم هَمَذّانی
می‎گوید همه به دست من شکار می‎گیرند ـ شکار در اینجا به معنای معرفت است. از القاب باباطاهر یکی « صیادالاهی» بوده که در کتب اهل حق آمده. محمد مُکری کتابی به فرانسه نوشته به نام « صیادالاهی» حتی لقب عبدالقادر گیلانی « البازالاَشهب » بوده یعنی باز سپید. این که بابا طاهر می‎گوید من « اسپیده بازم» یعنی سیمرغم، یعنی تجلی خداوندم و خدای بزرگ ایران باستان، « زُروان» است و سخن دکتر پورجوادی که می‎گوید « اسپیده‎باز« یعنی روح، ابداً قابل قبول نیست.
« اسپیده‎بازم » شطح است یعنی من زُروانم، من خدایم.
و این که می‎گوید به دست من شکار می‎گیرند یعنی معرفت می‎گیرند. « باز» همان سیمرغ در اوستاست و تعبیری است به کلی زروانی و اگر باباطاهر مرتب در دوبیتی‎هایش می‎گوید من در کوه خانه و لانه دارم به ارتباط سیمرغ با قاف و البرز و مطلقِ کوه نظر نظر دارد. با این توضیح که « قاف» به زبان اوستایی یعنی « کوه» پس باباطاهر سیمرغی است که به جای البرز در کوه الوند لانه دارد.
این نکته هم ناگفته نماند که شیعه اثنی عشری با مانویت قرابت‎های بسیاری دارد. دوازده امام در تشیع همان دوازه حواری در مانویت است . حتی کلمۀ « امام» عربی نیست بلکه سریانی است. تقریباٌ تمامی مناسک مانویت وارد مذهب تشیع شده. در آیین اسلامی نام ماه روزه‎داری، رمضان است و رمضان به قول عربی‎دانها کلمۀ « عُجمه» است یعنی عربی نیست.رمضان همان تعبیر سریانی « یَمگان » است که همان ماه روزه‎داری مانوی است.

پرویز اذکایی ـ عکس از ژاله ستار

میراث مانویت که از زهد و تقوا تا فلسفۀ اخلاق و عادات و مناسک تا انواع هنرها را دربرمی‎گیرد اندک اندک در تمام جهان رخنه کرد. بسیاری از فرقه‎های مسیحی مثل فرانسیس‎ها و بوگومیل‎ها در اصل مانوی‎اند. تمامی مسیحیان دیرنشین مطلقاٌ مانوی هستند که به آنها « اصحاب الادیره » می‎گویند.
مانویان به بزرگان خود « ویژدگان» ( گزیدگان) می‎گفتند . بسیاری از تعابیر مانوی معرب شده که خانم مری بویس در کتابش از اینها یاد کرده است. با نظر به زهد و تقوی و پرهیز مانویان، ویژدگان نمی‎توانسته‎اند تأهل اختیار کنند و گوشت بخورند. آنها گیاه‎خوار بوده‎اند و باباطاهر دقیقاٌ همین احوالات را داشته است. مانویت یک آیین زاهدانه و اخلاقی است. آنها در ازای این پرهیزها « تصعید روانی» می‎کرده‎اند، یعنی به کارهای هنری می‎پرداخته‎اند و هنرمندانی بسیار عالی بوده‎اند. مانی خود نقاشی طراز اول بوده است. نقاشی‎های مانی و میراث عظیم او از چین تا اروپا گسترش یافته است. آواز همسرایان با ارگ در کلیساها برداشتی از « حَزوه خوانی» مانویان است که اجرای جمعی سرودهای مذهبی بوده است.
آلفریک در کتاب ارجمند خود به نام « نوشته‎های مانی» به این نتیجه رسیده که تمام نقاشی‎های کلیسایی و حتی کارهای لئوناردو داوینچی وامدار میراث مانی است.
خلاصه آن که دنیا به مذهب مانویت سخت مدیون است و این دو هنر برجستۀ اروپا یعنی نقاشی و ساز و موسیقی وامدار مانویان است وگرنه آنها تا پیش از ورود سنت‎های مانوی به قلمروهایشان همان هون‎های وحشی بوده‎اند. پس هنر « جَصّاصی» باباطاهر اثباتِ زندقه و مانوی مسلکی اوست.”
سپس با حضور داوود موسایی ، مدیر نشر معاصر،  از کتاب باباطاهر دکتر پورجوادی رونمایی شد که دکتر پورجوادی نخستین جلد آن را به شهرام ناظری اهدا کرد

دکتر پورجوادی کتاب باباطاهر را به شهرام ناظری اهدا می کند ـ عکس از جواد آتشباری

شهرام ناظری سخنران دوم شب باباطاهر بود که پیش از خواندن دوبیتی‎هایی از باباطاهر به چند نکته اشاره کرد:
” من هم به سهم خودم خوشحالم که به خانه دکتر محمود افشار دعوت شده‎ام و نیز بسیار سپاسگزارم که این هدیه گرانبها را به من دادند گرچه دوره‎ای شده که این نوع کالاهای فرهنگی ارزش گذشته را ندارد. خیلی چیزها، متأسفانه، تغییر کرده . ولی من فکر می‎کنم هنوز هستند کسانی که از این دستاوردهای دوران جدید استقبال می‎کنند. ولی من می‎دانم که اینها انسان را از خودش، از روح خودش بسیار جدا کرده. بسیار دشوار است که با تفکر سال‎های قبل زندگی کرد. و خیلی از ما برای حفظ ارزش‎های گذشته تلاش می‎کنیم. متأسفانه من خیلی دیده‎ام که اکثریت با آنچه در زمان پیش رفته هماهنگ هستند. نه این که با زمان نباید بود، ولی با آن بخش‎هایی که انسان را از روح خودش دور می‎کند نباید همراه شد.
وقتی این کتاب‎ها را به من دادند،از خودم پرسیدم، خب من هنوز همان تفکر سال‎های قبل را دارم که یک کتاب آنقدر برایم ارزشمند باشد؟ بله من هنوز همان آدمم. به هر حال این پرسش هنگام گرفتن این کتاب‎ به ذهنم رسید و خواستم در این زمینه با شما درد دلی بکنم. ”

شهرام ناظری - عکس از مهدی خدیری

شهرام ناظری با یادی از ایرج افشار ، یکی از دوبیتی‎های باباطاهر را خواند و در ادامه افزود :همان طور که فرمودند باباطاهر واقعاً شخصیت عجیبی بود و شاید به نوعی اعتراضی بود به جامعه خودش. این که به او می‎گویند« عریان» و جا مکانی نداشته. وقتی به اعمال بابا طاهر نگاه می‎کنیم، فکر می‎کنیم شاید این کارها اعتراضی بوده به جامعه‎اش. جامعه‎ای که هیچ چیز سر جایش نبوده. البته بعدها افراد زیادی شعر باباطاهر را اجرا کردند. در زمان ما زبده‎ترین کسی که توانسته این اشعار را بخواند ، استاد دادبه بوده که ایشان شاگردان بسیاری را تربیت کردند و خود ایشان خیلی در اجرای برنامه فعال نبودند و چند تا از دوبیتی‎ها را در برنامه گلها و برگ سبز اجرا کردند و به بهترین نحو هم اجرا کردند. از نظر گویش و حس و حال باباطاهر. خواننده‎هایی هم که بعد از ایشان این اشعار را خواندند، به اصطلاح تقلید از استاد دادبه کردند. بنده هم چندان به باباطاهر نپرداخته‎ام ولی من چون کرد بودم و در حقیقت با مقام‎های موسیقی آشنا و نگاهم خیلی معطوف بود به موسیقی قومیت‎های ایرانی و به آنها توجه داشتم و نه فقط به دستگاه‎ها و ردیف‌‎هایی که در پایتخت بود. در نتیجه به خاطر کرد بودنم و نزدیکی به باباطاهر و این که باباطاهر هم شاید به نوعی به ما نزدیک بوده از نظر مرامش، که فرمودند همان اهل حق، و قوم یارستان که در کرمانشاه هست، مرز کرمانشاه است و مربوط به کرمانشاه هم می‎شود. ما از بچگی و از زمانی که چشم باز کردیم یکی از شعرهایی که توسط دور و بری‎های خودمان شنیدیم ، استادان و عرفا و درویشانی که به اصطلاح دو و بر خود من بودند، شعرهای باباطاهر بوده. حالا از حضرت مولانا بگیریم و حافظ و عطار، ولی باباطاهر را هم همیشه ما از بچگی به عنوان یک عارف سوخته دل شنیده بودیم و خود من یک علاقه خاصی به بابا طاهر داشتم، به خاطر این ظرافت اندیشه‎اش و این که کسی با چند تا دوبیتی بسیار ساده، توانسته کاری بکند که شاید بزرگترین هنرمندان جهان کرده‎اند. اگر بخواهیم مقایسه بکنیم باباطاهر مثل یک قطره اشک بوده، کارش کوچک بوده ، فقط چند تا دوبیتی بوده، اما همین چند دوبیتی عمق دارد . مثل وقتی می‎گوید : چو شو گیرم خیالت را در آغوش/ سحر از بسترم بوی گل آیو. ببینید این را کسی می‎گوید که جا و مکانی نداشته است. و آن وقت شعرهایش از چه لطافتی برخوردار بوده است. این شگفتی در مورد تمام بزرگان ایران صادق است. درباره هر یک که مطالعه می‎کنیم واقعاً به یک شگفتی می‎رسیم .
من تازگی‎ها به بزرگداشت حکیم عمر خیام در نیشابور رفته بودم و این بعد از چندین سال بود. من در قبل از انقلاب که بسیار جوان بودم به جشنواره طوس دعوت شده بودم، سال ۵۶، و آن موقع من خیلی بچه بودم به طوری که وقتی عکسم را دیدم، خودم را نشناختم که کنار استاد بهاری نشسته و مشغول اجرای برنامه بودم. و بعد از گذشت این همه سال، دوباره به آن خطه رفتم و واقعاٌ به هر یک از بزرگانمان که فکر می‎کنیم هر یک جهانی است شگفت‎آور” و استاد ناظری در ادامه سخنانش چند دوبیتی از باباطاهر را اجرا کرد.

شب باباطاهر ـ عکس از جواد آتشباری

سومین سخنران این نشست دکتر محمد سوری بود که موضوع سخنرانی‎اش را « تصوف همدان: از بابا طاهر تا عین‌القضات همدانی» قرار داده بود.
” هنگامی که به تصوف همدان می‌اندیشیم، نام دو شخصیت برجسته در ذهن ما زنده می‌شود: بابا طاهر عریان و عین‌القضات همدانی. حتی می‌توان گفت که در میان عارفان اهل همدان فقط همین دو فرد مطرح هستند و در کتابهای مربوط به تصوف به‌ندرت از همدانیِ دیگری یاد شده است. این دو نفر با هم تفاوتی اساسی دارند. عین‌القضات شخصیتی تاریخی است که شرح احوالش کم‌وبیش برای ما روشن است و در آثاری که از او به جای مانده، به‌ویژه نامه‌هایش، گزارشهای بسیاری دربارهٔ خودش در اختیار ما قرار داده است. می‌دانیم چه زمانی به دنیا آمده است و چه زمانی در همدان کشته شده است. از تحصیلات عین‌القضات آگاهیم و استادان وی را می‌شناسیم و آثارش را خوانده‌ایم و دربارهٔ استناد بیشتر این آثار به عین‌القضات شک و تردیدی نداریم.
در مقابل، تا پیش از انتشار کتاب باباطاهر: شرح احوال و نگاهی به آثار ابومحمد طاهر جصّاص همدانی نوشتهٔ دکتر نصراللّٰه پورجوادی دربارهٔ بابا طاهر تقریباً هیچ گزارش تاریخی موثّقی نداشتیم. نه نام خودش و پدرش را می‌دانستیم و نه حتی می‌دانستیم در چه عصری زندگی می‌کرده است. می‌گویند که امام صادق علیه‌السلام (ف. ۱۴۸) را درک کرده است و در عین حال با خواجه نصیرالدین طوسی (ف. ۶۷۲) هم دیدارهایی داشته است، یعنی دربارهٔ دورهٔ زندگی‌اش نزدیک به ۵۰۰ سال اختلاف نظر وجود داشته است. می‌گویند اُمّی بوده است، با این حال کتابی به او منتسب کرده‌اند و چندین دوبیتی سرگردان را نیز سرودهٔ او می‌دانند. با این اوصاف ما حتی در وجود تاریخی بابا طاهر نیز تردید داشتیم. چه‌بسا اصلاً چنین کسی وجود خارجی نداشته و شخصیتی کاملاً افسانه‌ای بوده باشد.
تنها گزارش شبه‌تاریخی که از بابا طاهر وجود داشت، داستان دیدار طغرل‌بیگ سلجوقی با بابا طاهر در سال ۴۴۷ بوده است که نجم‌الدین محمد بن علی راوندی در راحه الصدور و آیه السرور در تاریخ آل‌سلجوق نقل کرده است. مطابق این داستان، وقتی طغرل به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند: بابا طاهر و بابا جعفر و شیخ حمشاد. طغرل با آنها دیدار و با بابا طاهر گفتگویی کوتاه کرد. در میان این سه نفر بخت و اقبال بابا طاهر بلندتر از بابا جعفر و شیخ حمشاد بوده است، چرا که از او دست‌کم چند افسانه باقی مانده بود و قبر او نیز در همدان معروف بود. ولی از بابا جعفر و شیخ حمشاد جز نام چیز دیگری در دست ما نبود (در ادامهٔ سخن باز هم به سراغ این داستان خواهیم آمد).
***

دکتر محمدسوری ـ عکس از مهدی خدیری

اکنون به برکت پژوهشهای دکتر نصرالله پورجوادی بابا طاهر از شخصیتی نیمه‌افسانه‌ای به شخصیتی تاریخی مبدّل و وضعیت او به عین‌القضات همدانی نزدیک شده است. حالا دیگر ما می‌دانیم که «ابومحمد طاهر بن حسن بن ابراهیم جصّاص همدانی» معروف به بابا طاهر در زمان خودش بزرگِ صوفیان همدان محسوب می‌شده است و در علم حدیث و تصوف استادان و شاگردانی داشته است و در علم تصوف آثاری تألیف کرده بوده است از جمله احکام المریدین که احتمالاً همین کلمات بابا طاهر باشد و در سال ۴۱۸ خرقه تهی کرده است و بارگاه او از همان روزگار تا کنون زیارتگاه دوستدارانش بوده و هست.
حال با توجه به آگاهیهای تازه‌ای که از بابا طاهر پیدا کرده‌ایم، می‌خواهیم بدانیم در فاصله زمانی بابا طاهر تا عین‌القضات، که حدود یک قرن است، چه کسانی در همدان پرچم تصوف را برافراشته نگاه داشته‌اند. برای پاسخ دادن به این پرسش نخست باید به سراغ شاگردان بابا طاهر برویم. آیا اصولاً بابا طاهر شاگردانی داشته است؟ شمس‌الدین ذهبی در تاریخ الإسلام از قول جعفر ابهری (نام «جعفر ابهری» را به خاطر بسپاریم که با او کارها خواهیم داشت) نقل کرده است که بابا طاهر ۳۰۰ شاگرد داشت که همگی ایشان از اوتاد بودند. «۳۰۰» عدد بسیار بزرگی است. اگر فرض کنیم که جعفر ابهری عدد ۳۰۰ را با چاشنی اغراق و مبالغه همراه کرده باشد و یک صفر از ۳۰۰ را کم کنیم، عدد ۳۰ باقی می‌ماند که باز هم عدد کوچکی برای شاگردان یک صوفی نیست و نشان از آن دارد که بابا طاهر مورد توجه و رجوع صوفیان بوده است. از این تعداد شاگردان ما تنها نام چند نفر را می‌دانیم: ابومسلم بن غَزْو نهاوندی (همدرس ابن‌یزدانیار همدانی در علم حدیث) و ابوسعد بن زیرک (ف. ۴۳۶) و مکی بن عمر البَیِّع و منصور خیّاط صوفی و محمد بن عیسی و یوسف خطیب و عبدالواحد بن اسماعیل بروجردی و فتحه سرپولی و جعفر ابهری.
ابومسلم بن غزو نهاوندی و ابوسعد زیرک از محدّثان ساکن همدان بوده‌اند و فعلاً اطلاعات دیگری از ایشان نداریم. مکی و منصور و محمد و یوسف و عبدالواحد نیز فقط در گزارشهای مربوط به بابا طاهر نامشان آمده و گویا از اهل علم نبوده‌اند تا نامشان در کتابهای تاریخ و طبقات ذکر شود. می‌ماند فتحه سرپولی و جعفر ابهری که درباره این دو نفر به‌اجمال سخن خواهیم گفت ولی پیش از آن باید خاطرنشان کنیم که حضور اهالی نهاوند و سرپل ذهاب و ابهر و بروجرد در میان شاگردان طاهر نشان از شهرت و محبوبیت طاهر دارد تا درجه‌ای که کسانی از شهرهای دور و نزدیک برای کسب فیض خدمت او می‌رسیدند.
فتحه سرپولی صوفی‌ای امّی بوده است و همه آگاهیهای اندک ما از او به نامه‌های عین‌القضات همدانی برمی‌گردد. بنابر سخنان عین‌القضات، فتحه سرپولی شاگرد بابا طاهر بوده است و تربتش نیز در نزدیک تربت بابا طاهر قرار داشته است. فتحه شاگردی داشته است به نام برکت همدانی که پیرِ صحبت عین‌القضات همدانی بوده است و عین‌القضات در نامه‌هایش با تجلیل بسیار از او یاد کرده است. تا اینجا میان بابا طاهر و عین‌القضات یک حلقه وصل پیدا کردیم: بابا طاهر  فتحه سرپولی  برکت همدانی  عین‌القضات همدانی. برخلاف تصوّر ما که خواجه احمد غزالی را استادِ اصلیِ عین‌القضات در تصوف می‌دانیم، به نظر می‌رسد که میان این دو نفر دیدارهایی کوتاه صورت گرفته و ارتباطهای بعدی آنها بیشتر از راه مکاتبه بوده است. تربیت صوفیانه عین‌القضات با برکت بوده است نه احمد غزالی.
درباره این حلقه وصلِ بابا طاهر به عین‌القضات (فتحه و برکت) قبلاً دکتر پورجوادی در کتاب بابا طاهر (ص ۴۷-۴۱) و در مقاله «برکه همدانی استادِ اُمیِ عین‌القضاه» (معارف، دوره سوم، شماره ۳، آذر ـ اسفند ۱۳۶۵)، بر اساس نامه‌های عین‌القضات همدانی، به‌تفصیل سخن گفته‌اند و جایی برای سخن تازه باقی نگذاشته‌اند؛ لذا ما به سراغ شاگرد دیگر بابا طاهر می‌رویم، یعنی جعفر ابهری. گفتیم که ذهبی از قول «جعفر ابهری» تعداد شاگردان بابا طاهر را ۳۰۰ دانسته است. و از قضا یکی از همان ۳۰۰ نفر خودِ جعفر ابهری است.
در آغاز نمی‌دانستیم که جعفر ابهری کیست، ولی پس از آنکه مقاله «مقامات ابوعلی قومسانی (ف. ۳۸۷)» نوشته دکتر شفیعی کدکنی در ارج‌نامه دکتر محمدعلی موحد (و پس از آن در بخارای ۱۰۲) منتشر شد، متوجه شدیم که جعفر ابهریِ «ما» راویِ تعدادی از کرامات ابوعلی قومسانی و شاگرد او نیز هست. این مسأله باعث شد که به دنبال او بگردیم تا شاید بتوانیم هویت او را مشخص کنیم. هنوز ساعتی از جستجوهای ما نگذشته بود که هم هویت او برای ما روشن شد و هم با دریایی از اطلاعات بکر درباره تاریخ تصوف همدان به طور عام و جعفر ابهری به طور خاص روبه‌رو شدیم. اشاره‌هایی که در ذیل می‌آورم چکیده کوچکی از آن اطلاعات است.

شب بابا طاهر ـ عکس از مریم اسلوبی

شاید شیرین‌ترین نکته درباره جعفر ابهری این باشد که او همان «بابا جعفر»ی است که راوندی در کتاب راحه الصدور از دیدار طغرل‌بیگ سلجوقی با وی به همراه بابا طاهر و شیخ حمشاد یاد کرده بود. از قضا در ماههای اخیر هر بار که داستان راوندی را می‌خواندم با خود می‌گفتم: حالا که هویت تاریخی بابا طاهر را دکتر پورجوادی برای ما روشن کرده‌اند، آیا ممکن است روزی بابا جعفر و شیخ حمشاد را نیز بشناسیم؟ این آرزو درباره بابا جعفر برآورده شده است ولی کماکان از شیخ حمشاد هیچ آگاهی دیگری نداریم.
نکتهٔ جالبِ دیگر در خصوص بابا جعفر این است که حجم اطلاعاتی که درباره وی به دست آورده‌ایم بی‌تردید چند ده برابر اطلاعاتی است که از بابا طاهر داریم، به نحوی که می‌توان خطوط اصلی زندگی و اندیشه‌های او و استادان و شاگردان و محیط زندگی‌اش را به‌دقت ترسیم کرد.
بابا جعفر ابهری محدثی بزرگ بوده است و نامش در طرق روایات بسیاری از کتابهای حدیثی قرن پنجم (از جمله برخی از آثار حدیثی ابوبکر احمد بن حسین بیهقی خسروجردی) و پس از آن ذکر شده است. وی همچنین شیخ صوفیه و زهّاد همدان به شمار می‌رفته است و آرامگاه او در نهایت تجلیل تا قرنها از زیارتگاه‌های همدان به شمار می‌رفته است. بر اساس این منابع شهرت بابا جعفر به‌مراتب بیشتر از بابا طاهر بوده است.
در منابعی که ایرانیان به عربی نوشته‌اند (از جمله: التدوینِ رافعی قزوینی و تفسیر نظام‌الدین قمی نیشاپوری) به لقب «بابا» برای او تصریح کرده‌اند ولی نویسندگان عرب‌زبان به این لقب اشاره‌ای ندارند.
بابا جعفر در همان زمان حیاتش خانقاهی پرآوازه در همدان داشته است. این خانقاه دست‌کم تا صد سال پس از درگذشت بابا جعفر محل حضور شاگردان و شاگردانِ شاگردان بابا جعفر و نیز غربایی بوده است که از شهرهای دیگر، همچون طوس و اسفراین و اصفهان، به همدان می‌آمده‌اند، از جمله خواجه احمد غزالی و ابوالفتوح اسفراینی و ابوطاهر سِلَفی اصفهانی، به‌تفاریق، زمانهایی را در این خانقاه به سر برده‌اند. احتمالاً دیدارهای احمد غزالی و عین‌القضات در همین خانقاه صورت می‌گرفته است.
آوازهٔ کرامات او آنچنان بوده است که، احتمالاً اندکی پس از درگذشت بابا جعفر در سال ۴۲۸، دست‌کم دو تن از شاگردانش دو کتاب مستقل دربارهٔ حالات و کرامات او نوشته‌اند.
آخرین نکته‌ای که در اینجا درباره بابا جعفر خاطرنشان می‌کنیم این است که خوشبختانه از میان آثار پرشمار بابا جعفر دو کتاب مستقل به دست ما رسیده است: یکی به نام ریاضه النفس که نسخهٔ خطی آن در یکی از کتابخانه‌های قم نگهداری می‌شود و عکس آن اکنون در اختیار ما است و دیگری آداب الفقراء که در یکی از کتابخانه‌های استانبول قرار دارد.
در این گفتار مختصر مجال آن نیست که به همه شاگردان بابا جعفر بپردازیم. بنابراین فقط به یک نفر اشاره می‌کنیم: ابن‌یزدانیار همدانی.
«ابوجعفر محمد بن حسین بن احمد بن یزدانیار صوفی سعیدی همدانی قاضی» که ما او را ابن‌یزدانیار همدانی می‌خوانیم از صوفیان مهم همدان در سده پنجم است که در سال ۳۸۰ به دنیا آمده است و در سال ۴۷۲ در روستای فورجردِ همدان از دنیا رفته است. ظاهراً بسیاری از صوفیان بزرگ در روستاها زندگی می‌کردند، چرا که ابوعلی قومسانی نیز ساکن روستای اَنْبَط (از توابع همدان) بوده است. بررسی نقش روستاهای منطقهٔ همدان در گسترش علوم اسلامی و تصوف بسیار مهم است. برای مثال، می‌توان به روستای موسی‌آباد (از توابع اسدآبادِ همدان) اشاره کرد که ابوعلی موسی‌آبادی، مهم‌ترین راویِ کتاب ریاضه النفسِ بابا جعفر ابهری، از اهالی آن روستا بوده است.
از احوالات شخصی ابن‌یزدانیار آگاهیهای اندکی به دست ما رسیده است. می‌دانیم که شاگرد بابا جعفر ابهری بوده است و احتمال می‌دهیم که صحبت بابا طاهر را نیز درک کرده باشد، زیرا با یکی از شاگردان حدیثی بابا طاهر به نام ابومسلم بن غَزْو نهاوندی هم‌درس بوده است.
وی کتابی داشته است به نام روضه المریدین که از کتابهای جامع صوفیه، همچون تعرّفِ گل‌آبادی و لُمَعِ سرّاج طوسی و تهذیب الأسرارِ خرگوشی و بیاض و سوادِ خواجه علی سیرگانی، محسوب می‌شود. این کتاب برخلاف نویسنده‌اش بسیار «popular» بوده است و نسخه‌های بسیاری از آن باقی مانده است.
روضه المریدین آینهٔ تمام‌نمای تصوف همدان و منطقهٔ جبال است و ویژگیهایی دارد که آن را با کتابهایی که نام بردیم متفاوت می‌کند. برخی از ویژگیهای کتاب عبارت است از:
اولاً دیگر کتابهای جامع عمدتاً به سنت تصوف خراسان، که در اصل به تصوف بغداد برمی‌گردد، تعلق دارد. برای مثال در کتابهای جامع خراسانی از تصوف اصفهان و خراسان و به طور کلی منطقهٔ جبال خبر چندانی نیست و تمرکز آنها بر تصوف بغداد است. ولی ابن‌یزدانیار در روضه المریدین، در کنار تصوف بغداد، از منابع دیگر نیز بهره برده است، از جمله تصوف حنبلی و حدیث‌گرای اصفهان و نیز تصوف ابهر و همدان. در این کتاب مشایخ اصفهانی حضور پررنگ دارند: ابوعبداللّٰه صالحانی و ابوبکر بن خارج اصفهانی (دو شاگرد برجستهٔ محمد بن یوسف بنّاء) و ابومنصور اصفهانی. روضه المریدین تنها کتابی است که اشعار و اقوال ابومنصور اصفهانی در آن به‌وفور وجود دارد. همچنین، در حد اطلاع ما، در هیچ کتاب صوفیانه دیگری از ابوبکر بن بُرْد ابهری، که با ابوبکر بن طاهر ابهری صحبت داشته است، یاد نشده است.
ثانیاً ابن‌یزدانیار، برخلاف بسیاری از نویسندگان خراسانی، صرفاً «النقّال کالبقّال» نیست و در متن کتاب حضور جدّی دارد و نظرات خودش را ـ که می‌توان آن را برآیند تصوف همدان دانست ـ در جای‌جایِ کتاب مطرح کرده است.
ثالثاً در این کتاب اقوالی از کلمات بابا طاهر نقل شده است که خود دلیلی است بیرونی بر اصالت کتابِ بابا طاهر و تعلق آن به پیش از عصر ابن‌یزدانیار (یعنی عصر بابا طاهر) که رأی آقای دکتر پورجوادی درباره اصالت کتاب بابا طاهر را تأیید می‌کند (این نکته را پس چاپ کتاب بابا طاهر متوجه شدیم). البته ابن‌یزدانیار سخنان بابا طاهر را بدون اینکه از وی نام ببرد نقل کرده است.

رونمایی از کتاب باباطاهر ـ عکس از جواد آتشباری

همانطور که گفتیم از این کتاب نسخه‌های متعددی باقی مانده است. آقای دکتر پورجوادی و بنده از سال ۱۳۸۸ تصحیح این کتاب را بر اساس شش نسخه خطی آغاز کردیم و، علاوه بر سازواره انتقادی (برای ارائه نسخه‌بدلها)، مقدمه و یادداشتهای مفصلی برای کتاب فراهم کرده‌ایم. ما امیدواریم که تا پایان امسال کتاب از چاپ خارج شود. هنگامی که ما تصحیح این کتاب را آغاز کردیم هیچ تصور درستی از اهمیت این کتاب و نویسنده آن و به طور کلی تصوف پربار همدان نداشتیم. این کتاب چند سال پیش باید به چاپ می‌رسید ولی گویا تقدیر این بود که وقتی کتاب منتشر شود که جایگاه واقعی آن شناخته شده باشد.
فعلاً از شاگردان صوفی ابن‌یزدانیار اطلاعی نداریم، ولی می‌دانیم که شیرویه دیلمی محضر او را درک کرده است. از سوی دیگر عین‌القضات همدانی به احتمال قوی شیرویه دیلمی را، که محدث بزرگ همدان بوده، می‌شناخته و چه‌بسا صحبت او یا صحبت پسرش شهردار بن شیرویه را درک کرده باشد. اگر این فرض درست باشد می‌توان گفت حلقه وصل دیگری را میان بابا طاهر و عین‌القضات پیدا کرده‌ایم: بابا طاهر  بابا جعفر ابهری  ابن‌یزدانیار همدانی  شیرویهٔ دیلمی ( شهردار بن شیرویه)  عین‌القضات همدانی.
در خصوص تاریخ تصوف همدان ما هنوز در اول مسیر هستیم.”
پس از سخنرانی دکتر سوری، منوچهر انور چند دوبیتی از باباطاهر را خواند :

منوچهر انور ـ عکس از جواد آتشباری

یَا کِم دُر دِی هَنِی دَرْیهْ نَبُد یار
یَا کِم خُوردید گَهان پَیْدا نَبُد یار
مَنْ اَژ آن رُو به دامانِ تَه زد دست
دَه گردُونِتْ پَرْ و پایی نَبُد یار

(هنگامی که دُر را دیدم، هنوز دریا نبود، ای یار!
هنگامی که خورشید را دیدم جهان پیدا نبود، ای یار!
من از آن روز به دامان تو دست زدم (= دست به دامان تو شدم)
(که) در گردون تو پروپائی نبود، ای یار.)

۲
یَا کَه أَژ مِهرتَمْ دَمْ می‌ژَدْ أَیّ یّار
خویش و بیگانگانْ سَنگم ژد ایّ یار
جُرمُم أینِه که أژ تَه دُوست دَارُم
نَه خُونَم کرْد و نَمْ رَاهِی ژد ایّ یّار

(هنگامی که از مهر تو دم می‌زدم، ای یار!
خویش و بیگانگان مرا سنگ زدند، ای یار!
جرمم این است که من ترا دوست دارم:
نه خون کرده‌ام و نه راهی زده‌ام، ای یار!)
۳
مَنْ آنْ پیرُم که خَوانَندَمْ قَلَنْدر
نَه خَانَم بِی، نَه مانم بی نَه لَنگَر
رُو هَمَّه رُو وَرایَم گِردِ گیتِی
شوْ دَرَآیۀ وّ اَو سنگی نهم سر

(من آن پیرم که خوانندم قلندر،
نه خان دارم، نه مان دارم، نه لنگر
روز، همه روز برآیم گرد گیتی،
(چون) شب درآید، بر سنگی سر نهم.
۴
پَنْج روزی هَنِی خُرَّم گَهانْ بِی
زمین خَنْدانْ بَر مَّانْ آسمان بِی
پَنْج روئی هَنِی هازِیْد سَامَانْ
نه جِینَان نام و نَه ژْ آنان نشان بی

(پنج روزی هنوز جهان خرم باشد،
زمین خندان و آسمان گریان باشد
پنج روزی دیگر صبر کنید،
نه از اینها نام و نها از آنها نشان باشد.

۵
بَشُم بَه الْوَندَ دَامان مَوْ نِشَانُم
دَامَنْ أژ هَرْ دو گیتی هاوِشَانِم
نِشَانَم تولَه و مویَم بَه زارِیْ
بِی کِه بُلبُل هَنِی واوِل نِشَانم
(بروم، بر دامنۀ الوند مو نشانم،
دامن از هر دو گیتی برکشم
نهال بنشانم و گریم به زاری،
باشد که بلبل را باز با گل نشانم.

بی ته گلشن به‌ چشمم گلخن آیو
واته گلخن به‌ چشمم گلشن آیو
گلم ته گلبنم ته گلشنم ته
که با ته مرده را جان بر تن آیو
*
خوش آن ساعت که یار از در درآیو
شو هجران و روز غم سر آیو
ز دل بیرون کنم جان را به صد شوق
همین واجم که جایش دلبر آیو
*
نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو
*
دلم میل گل باغ ته دیره
سراسر سینه‌ام داغ ته دیره
بشم آلاله‌زاران دل کرم شاد
دیم آلاله هم داغ ته دیره
*
سحرگاهان فغان بلبلانه
به یاد روی پر نور گلانه
ز آه مو فلک آخر حذر که
اثر در ناله سوته‌دلانه
*
به ته اشگم ز مژگان تر آئی
بی ته نخل حیاتم بی‌بر آئی
بی ته در کنج تنهائی شب و روز
نشینم تا که عمرم بر سر آئی
*
عزیزون از غم و درد جدائی
به چشمونم نمانده روشنائی
گرفتارم به دام غربت و درد
نه یار و همدمی نه آشنائی
سپس نوبت به دکتر نصرالله پورجوادی رسید تا از چهره تاریخی باباطاهر چنین روایت کند :
” شهرهای قدیم ما هر یک دارای جغرافیا و هویت فرهنگی خاصی بودند ؛ ساختمان ها و بخش های مختلف شهرمانند ، کهن دز ، بازار ، محله های مسکونی و ساختمان هایی چون مسجد ، آب انبار ، امامزاده ، قبرستان و … ، اینها همه اجزای جغرافیایی یک شهر را تعیین می کردند ، از طرف دیگر امامزاده یا مزار بزرگان یا شخصیت های تاریخی ، هویت فرهنگی شهر را شکل می دادند و هر شهری به اولیاء الله ، ابدال و یا شخصیت های دینی مهمش شناخته و شهر از مقبره یا مزار این بزرگان متبرک می شد ، از لحاظ معنوی هویت کسب می کرد ؛ حضور تاریخی این بزرگان و مزار آنها شهر را از لحاظ معنوی زنده نگه می داشت مانند ، مزار حضرت رضا (علیه السلام) در مشهد ، شاهچراغ در شیراز ، بایزید بسطامی در بسطام ، شاه نعمت الله ولی در ماهان و باباطاهر در همدان ، این ها به منزله روح فرهنگی و دینی هر یک از این شهرها بودند ؛ تا پیش از صفویه هم این شخصیت ها معمولاً اولیا الله و مشایخ بزرگ تصوف و عرفان بودند و یا جزء حکما و یا شعرای عارف ؛ نکته اینجاست که در مورد این شخصیت ها ، پس از مدتی آن شهر یک چهره ای می ساخت و یک کیشی در اطراف آن شخصیت به وجود می آمد مثلاً ابوسعید ابوالخیر در نیشابور ، خواجه عبدالله انصاری در هرات ، شاه نعمت الله ولی در کرمان ، شیخ احمد جام در تربت جام ، حیدر زاوه در تربت حیدریه و یا بابا طاهر در همدان . این کیش معمولاً بعد از چند قرن پس از آن شخصیت شکل می گرفت ، مثلاً در مورد خواجه عبدالله انصاری ، کیشی به وجود می آید که در اوایل دوره تیموری در هرات شکل می گیرد یا ابوسعید ابوخیر ، یک قرن و اندی بعد با نوشتن کتاب اسرار توحید . معمولاً این کیش ها به این صورت بود که آثاری به این بزرگان نسبت می دادند و بعضاً آثاری هم از خود این ها بوده است ، برایشان یک ولی نامه می نوشتند ، ولی نامه ژانر خاصی است که با ترکیب بخصوصی نوشته می شود ، مثل سیره ابن خفیف یا برای عده ای از اولیا نوشته می شد مانند تذکره الاولیا و منابع العارفین ، ولی به طور خاص برای هر کدام از این شخصیت ها که می خواستند برایش کیشی بسازند ، یک ولی نامه نوشته می شد ، مانند اسرارتوحید که برای ابوسعید ابوخیر نوشته شد ؛ گاهی آثار را حتی جعل می کردند و به این اولیا نسبت می دادند ، کاری که با خواجه عبداالله انصاری کردند ، ایشان چند اثر دارند که متعلُق به خودش است ، ولی تمام این رسائلی که در دو جلد چاپ شده ، همگی ساختگی و مربوط به دوره تیموری است و همچنین آثار دیگری که باز به اسم خواجه عبدالله انصاری ساختند ؛ مقبره اینها را تعمیر ، بازسازی ، تجلیل و تزئین می کردند و بعضی مواقع خانه های مجللی اطراف این مقبره ها می ساختند ؛ به این ترتیب این شهر هویت معنویش ، شخصیتی می شد که از شیخ بزرگشان می ساختند ؛ هر کدام از این شهرها هم سعی می کردند به طریقی از این بزرگان داشته باشند ، امامزاده ها کاریست که از دوره صفویه به بعد شروع می شود ، یعنی قبل از این ، اولیا و ابدال و مشایخ بزرگ صوفیه بودند که هر کدام هویت فرهنگی و دینی شهر را شکل می دادند و بعد از صفویه سعی کردند این ها را پاک کند و در عوض به نحوی با نسبت دادن افرادشان به ائمه امامزاده هایی داشته باشند ، یک صورت جالب آن در بسطام است ، که آنجا بایزید بسطامی را داریم ، یک زمانی خانه های مجلل و زیارتگاه هایی برایش ساخته شده بود ولی الان یک قبر است در یک حیاطی که در کنارش امامزاده محمد قرار دارد ؛ مقبره یکی از خصوصیات مهمی بود که در این کیش سازی ها به آن خیلی توجه می شد .

دکتر نصرالله پورجوادی ـ عکس از جواد آتشباری

بابا طاهر در همدان چنین شخصیتی بود . همدان از نظر دینی و فرهنگی با باباطاهر شناخته می شد و در واقع همدانی ها از وجود چنین شخصیتی کسب فیض و برکت معنوی می کردند این شخص باید مقبره ای داشته باشد که داشت و از قدیم حمدالله مستوفی و یا عین القضات حدود یک قرن بعد از او به زیارت قبر شیخ می رفتند ، عین القضات در آنجا نامه می نوشت و حتی سعی می کرد ارتباط برقرار کند ، می گوید من شفیع کردم طاهر را که بین تو و فلان کس هیچ کدورتی نباشد ، یعنی از لحاظ معنوی سعی می کرد خودش را با شخصیت طاهر مرتبط کند .
یک اثری منسوب به باباطاهر هست که در مورد آن شک و تردید وجود دارد ، که آیا این اثر اصیل است یا نه ؟! به نظر من اصیل است ، دلایلم را مفصلاً در کتاب ذکر کردم و اصالتش را از اینجا تعیین کردم که مفاهیم وعباراتی که در این کتاب به کار رفته است همه با اینکه اوایل قرن پنجم نوشته شود سازگار است ، آقای دکتر سوری هم اشاره کردند که در آن کتاب عباراتی پیدا کردند که عیناً در اثر باباطاهر هست ، همچنین بر این کتاب شرح های زیادی نوشتند که یکی از این شرح ها را هم به عین القضات همدانی نسبت دادند ؛ کار مهم دیگر مسئله اشعار است ، این شخصیت ها اگر به نحوی حتی یک شعر گفته باشند و طبع شاعری از خودشان نشان داده باشند ، خیلی مهم بود و شعر هایی به این ها نسبت می دادند که شاید سروده خودشان نباشد ، مثل ابوسعید ابوالخیر که او شعری نگفته است و شاعرنبود ولی می بینید که چقدر شعر در حال حاضر هست که به او نسبت داده اند ، این ها برای وقتی است که می خواستند کیشی در حول آن شخصیت به وجود آوردند ، بعضی از این ها به واقع شاعرهم بودند ، مثل احمد جامی که می گویند شاعر بود و دیوانی هم به او نسبت داده اند و یا شاه نعمت الله ولی که شاعر بود و دیوان شعر هم دارد ، در مورد طاهر چون تاریخش به گذشته های دور می رسد ، خیلی مطمئن نبودیم که این اشعار چه مقدار درست و اصل است و چه مقدار ساختگی ؛ الان با پیدا کردن تاریخ فوتش که سال ۴۱۸ است بیشتر برایمان مشخص شده است که کدام یک از این اشعار احتمال تعلقش به طاهر بیشتر است . به طور کلی اشعاری که راجع به عشق و عاشقی و … گفته شده است ، چون این مفاهیم بعداً در تصوف پدید می آید از قرن ششم یا از نیمه دوم قرن پنجم شکل گرفته اند و نمی تواند متعلق به اوایل قرن پنجم یا اواخر قرن چهارم باشد ، ولی اشعاری که جنبه حکمی و تصوف دارند ، احتمال تعلقشان به طاهر وجود دارد ، از آن طرف در آن زمان به نظر می رسد لهجه ای که در شهر همدان متداول بوده است ، هنوز فهلویاتی بوده است که طاهر به آن لهجه و زبان شعر می گفته است ، در واقع طاهر اولین شاعر حکیم و صوفی ماست در زبان فارسی البته به لهجه فهلوی . دو بیتی هایش یک قرن قبل از عمر خیام گفته شده اند ، بعضی ها این دو شخصیت یعنی باباطاهر و خیام را با هم مقایسه کرده اند ، همانطور که در مورد خیام اشعاری هست که ما واقعا نمی دانیم این اشعار متعلق به عمر خیام هست یا نه ؟! در مورد طاهر هم همینطور است ؛ با علم به اینکه بعضی از این اشعار هستند که ما خیالمان در مورد تعلق این ها به طاهر راحت تر است ، این ها چیزهایی است که در مورد آثار قلمی ، شعر و مقبره طاهر گفته شد ؛ طاهر یکی از شخصیت های جالب است که در اطراف این شخص به تدریج کیشی پدید آمد و بعد ما با کشفی که از نظر تاریخی داشتیم ، شناختیم و دیدیم که چقدر این ها با اسناد تاریخی مطابقت دارد ، مثلاً یکی از چیزهایی که در مورد طاهر می گفتند این است که او مقداری حالت دیوانگی و جنون داشت و در ردیف عقلاء مجانین بود ، ولی دقیقاً نگفتند که از عقلاء مجانین بوده ؛ عین القضات تعبیر متفاوتی برای او دارد به عنوان مجانین الحق که در نامه هایش به کار می برد . طاهر واقعاً اینگونه بود ، چنان که عین القضات از او نقل می کند من را افسوس می کنند یعنی من را مسخره می کنند و او به گونه ای بود که مسخره شود ، در حالی که این ها خودشان را مسخره می کردند و به ریش خودشان می خندیدند ؛ طاهر سادگی هایی هم داشت ، حتی از این اظهار نظرهایی هم که می کند سادگی اش پیداست . به خاطر زهدی که داشت اصلًا به غذا ، لباس و هیچ کدام از این ها اعتنایی نمی کرد . مسئله عریانی که به او نسبت می دهند یکی از چیزهاییست که من نفهمیدم ، از کی شروع کردند و به او گفتند عریان ؟! وچرا ؟! چون من در زمان حیاتش چیزی پیدا نکردم که نشان دهد در آن زمان هم به او عریان می گفتند . می گویند یک خرقه ای داشت که پر از شپش بود ، شبیه به خرقه حلاج که خرقه حلاج را میگفتند ۲۰ سال آن را نشسته بود ؛ یکی از مریدان که خیاط بود به بابا طاهر پیشنهاد می دهد که خرقه اش را به او بدهد تا برایش بشوید و تمیز کند ، بابا طاهر قبول می کند ولی برایش شرط می گذارد که شپش ها را نکشد و مواظب باشد که هیچ کدام اینها آزار نبینند ، مرید هم قبول می کند و فرقه را می شوید و باباطاهر می پوشد ، از بابا طاهر می پرسد حالا بهتر نشد ؟! او هم می گوید برای من فرقی نکرده است و این به درجه بی اعتنایی این شخص اشاره می کند . بابا طاهر گیاه خوار بود ، ما تعداد محدودی از مشایخ صوفیه را می شناسیم که گیاه خوار بودند ، چون معمولاً می گفتند سنت است که یک مقدار گوشت بخورند و می خوردند ، ولی طاهر رسماً جز گیاه خوارها بود ؛ حالا مسئله این است که آیا ما می توانیم از این گیاه خواری نتیجه بگیریم که او مانوی بود ؟! من در این تردید دارم ، چون در قرن چهارم زندقه فقط به مانویان ومزدکیان نمی گفتند ، به خیلی از مسلمان ها که که می خواستند از آنها انتقاد بکنند هم چنین زندیق میگفتند ، این اتهام به بابا طاهر کاملاً جدی بوده است زیرا که این را سمعانی نقل کرده است که بابا طاهر به زندیقی متهم بوده است ؛ ولی این شخص ، کسی که با دو واسطه شیخِ عین القضات همدانی بوده است . عقاید عرفانی عین القضات کاملا مبتنی بر مفاهیم قرآن است و آثار عین القضات حجم عظیمیش تفسیر قرآن است و نمی توان گفت طاهر چون گیاهخوار بوده است و یا چون گچ کاری درخشانی می کرده و .. مانوی بود ، بهرحال مانوییت تأثیر خودش را گذاشته بود و زهدی که به آن اشاره کردم یکی از خصوصیات مانویت بود . به هرحال شخصیتی که حول و حوش طاهر بود و حالت افسانه ای داشت ، بعد از پیدا شدن شواهد تاریخی مشخص شد که این ها زیاد هم با چیزی که به واقع بوده فاصله نداشته است و من حتی این را در مورد اشعارش هم می گویم ؛ به مقداری از این اشعار که به صورت فهلویات به دست ما رسیده است ؛ این ها به نظر من همه می توانند اصیل و متعلق به طاهر باشند و ما دیگر با یک شخصیت افسانه ای روبه رو نیستیم و حالا یک شخصیت تاریخی را می شناسیم ، از این به بعد هم شاید اطلاعات جدیدی پیدا کنیم .

عکس از

اصولاً در عصر حاضر این حالت که در مورد شخصیت ها کیش می ساختند و هر شهر می خواست کسی را داشته باشد که از نظر فرهنگی و دینی به او متکی باشد گذشته است و اینکه افراد خود را متعلق به یک جغرافیا و شهر خاص بدانند و اتکا معنوی و فرهنگیشان به آنجا باشد در جامعه امروز از بین رفته است و این شخصیت ها دیگر به صورت تاریخی در می آیند و شناخت ما از آنها به صورت علمی . بهرحال این سرنوشت این شخصیت هاست و هیچ زیانی هم ندارد ؛ از نظر اجتماعی ،فکری و دینی دورانی را پشت سر گذاشته ایم و داریم وارد دوران جدیدی می شویم ، الگو هایمان فرقی خواهد کرد و شخصیت هایی که از نظر فرهنگی و دینی به آنها متکی بودیم هم چهره هاشان فرق خواهد کرد و شاید تا حدودی دین ما هم به صورت جدیدی در بیاید .”

شب باباطاهر ـ عکس از ژاله ستار

شب عبدالوهاب شهیدی، تصویری از یک آرزو

shahidi1 (1)

 

دویست و سومین شب مجله بخاراست، شب عبدالوهاب شهیدی، که با همکاری بنیاد فرهنگی اجتماعی ملت عصر یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ برگزار می‎شود.

علی دهباشی شب عبدالوهاب شهیدی را این چنین آغاز می کند : خیر مقدم عرض می کنم خدمت استاد شهیدی و دیگر اساتید معظمی که در تجلیل از مردی که در عرصه موسیقی و آواز ایران جایگاهی شایسته داشته است و خواهد داشت ، به این مجلس معنوی ما تشریف آوردند ؛ حضور استادان مسلم ادبیات و موسیقی کشور حکایت از جایگاه استاد شهیدی می کند ، من بدون هیچ مقدمه ای و با پوزش از تاخیری که پیش آمد استاد شجریان را دعوت می کنم تا با بیاناتشان آغازگر جلسه امشب باشند .

محمدرضا شجریان در مورد هنرمند پیشکسوت و مورد احترامش ، عبدالوهاب شهیدی این چنین می گوید :

« سلام و درود خدمت یکایک شما عزیزان ، خصوصاً پیشکسوتم ، دوست نازننینم استاد سایه عزیز ، اینکه می گویم دلیلش این است که در” سایه ” همه چیز هست ولازم نیست عنوان دیگری به کار ببرم . عبدالوهاب شهیدی یک اعتبار و یک منش انسانی و بزرگوارانه در موسیقی ماست ، هرجا که شهیدی بود بالاترین عنوان هنر را داشت ، چه در جشن ها ، چه در گلها و چه در حضور مردم ، من همیشه پشت سر این نازنین خودم را پنهان می کردم و از او یاد می گرفتم که رفتار هنری باید چگونه باشد ؛ با سایه عزیز بارها و بارها درباره این بزرگمرد صحبت کردیم و سایه چقدر با عشق و احترام از عبدالوهاب شهیدی یاد می کرد؛ یک احترامی بین ما برقرار بود که کسی متوجه آن نمی شد ، ولی وجود داشت و وجود دارد . از وقتی که من در رادیو بودم مخصوصاً از زمانی که جناب سایه به آنجا تشریف آوردند و برنامه گلهای تازه و گلچین هفته را تهیه کردند ، من همیشه سایه به سایه در کنار ایشان بودم ، چه با گروه استاد بزرگوار فرامرز پایور ، که حق بزرگی به گردن من دارد و چه در کنار محمدرضا لطفی و گروه شیدا ، ارکستر گلها ، جناب فخرالدینی و دیگر گروه هایی که در رادیو بودیم . در ابتدا استاد شهیدی با اینها برنامه داشتند ، چه در رادیو و چه در کنسرت ها ، مخصوصاً با گروه استاد پایور؛ خوب یادم هست که جشن هنرها همیشه شب اول با صدای ایشان و گروه استاد پایور آغاز می شد و ما آنجا نظاره گر بودیم و از هنرهای این بزرگمرد استفاده می کردیم ؛ موقعی که به تازگی کار را در خدمت آقای مهرتاش شروع کرده بودم ، ایشان با احترام بسیار از عبدالوهاب شهیدی یاد می کردند و عشق و علاقه شدیدی بین ایشان و آقای شهیدی بود ، جناب مهرتاش می گفتند شهیدی اعتبار سازمان هنریشان ، ” جامعه باربد ” است . استاد مهرتاش ، با پشتکار و عشق به این جامعه توجه داشتند ، تئاتر و موسیقی در آنجا ارائه و تدریس می شد وایشان بارها و بارها از آقای شهیدی با خاطرات خوب یاد می کردند . من نمی خواهم زیاد وقت شما عزیزان را بگیرم ، بهرحال صحبت زیاد است و با عرض احترام نسبت به این پیشکسوت بزرگ و پیر دیر ما که سایه شان بر سر ما هست و باید دعا کنیم که همیشه بر سر ما بماند و سایه نازنین که حق بزرگی بر گردن موسیقی و شعر ما دارند و چه روزگارانی که ما با هم داشتیم و داریم ، مخصوصاً وقتی که من ، مرحوم لطفی و جناب سایه سه نفری در کنارهم بودیم و آن دوران اتفاقات خوبی می افتاد ، جای لطفی خیلی در اینجا خالیست ، یادش بخیر ؛ چه زود رفت و باور نمی کردیم که لطفی انقدر زود ما را ترک می کند و می رود . امیدواریم که عزیزانی که هستند سایه شان به سر ما باشد ، استاد ظریف نازنین که اینجا هستند ، دوست عزیز ، مرد نیک سرشت ، محجوب و با حیائی که کمتر صحبت می کند و وقتی که دست به ساز می برد حرف دلش را می زند و حسن ناهید عزیز که اینجا هستند ، ما همگی خاطراتی با هم داشتیم ، خاطراتی مشترک با عبدالوهاب شهیدی ؛ ما همگی در کنار هم بودیم ، امیدوارم که این ارتباطات دوباره باشد و این اساتید و بزرگان سایه شان بر سر هنرمندان امروز باشد و هنرمندان امروز هم قدر این بزرگان را بدانند .

محمدرضا شجریان ـ عکس از جواد آتشباری

در پایان از علی دهباشی عزیز تشکر می کنم که می دانم سالهاست با دست خالی بخارا را نگه داشته است ، یادم هست که هیچ گونه بودجه ای نداشت و این مرد با پشتکار ادامه داد و تا الان بخارا را نگه داشته است و بزرگان را دوباره به جامعه یادآور می شود ، برنامه هایی که گذاشته است برای بزرگداشت بزرگان موسیقی و … چه در ایران و چه خارج از ایران ، بسیار کارهای ارزنده ای است ، سایه اش در این سرزمین بماند و امیدوارم که تنش سالم و دلش خوش باشد و کاری که دارد انجام می دهد را همچنان ادامه دهد ؛ روزگار به همه خوش باد .»

هوشنگ ظریف سخنران بعدی نکوداشت عبدالوهاب شهیدی است که در وصف شهیدی چنین گفت : ما خاطرات زیادی با استاد شجریان و استاد شهیدی داشتیم . حالا راجع به استاد شهیدی صحبت بکنیم، ما هر وقت ضبط و برنامه کنسرت داشتیم ، هیچ گرفتاری نداشتیم، ایشان به موقع می‎خواندند ، وقفه‎ای نمی‎انداختند . و همانطور که اطلاع دارید زمانی که با استاد شجریان برنامه داشتیم آخر سر می‎گفتند و از ایشان می‎خواستند که مرغ سحر را بخوانند و بعد دیگر دو سه باری هم ما با استاد شهیدی رفتیم اروپا و آمریکا و کانادا و وقتی آنجا کنسرت تمام می‎شد، همه دست می‎زدند و می‎گفتند ” زندگی ” که مقدمه‎اش را آقای پایور نوشته بودند . این را که شروع می‎کردیم، این سالن دستی می‎زدند غیرقابل وصف و استاد شهیدی این تصنیف را می‎خواندند. واقعاٌ هیچ گرفتاری موقع ضبط و اجرای کنسرت نداشتیم. و من دیگر صحبتی ندارم بکنم و در خدمت این اساتید هستیم .

هوشنگ ظریف ـ عکس از متین خاکپور

ما برنامه‎هایمان را گذراندیم و انشاءالله جوانها بتوانند آنطور که باید و شاید موسیقی ما را حفظ بکنند ولی امروزه متأسفانه ، و من این را جاهای دیگر هم عرض کرده‎ام، تار مادر سازهای ایرانی است . خودم هفت هشت سالم بود ساز استاد مجد را از رادیو می‎شنیدم . عاشق تار شدم ، در کلاس پنجم ابتدایی ، هنرستان که توسط زنده‎یاد روح الله خالقی افتتاح شد ، رفتم هنرستان. و ایشان گفتند چه سازی می‎خواهی بزنی، گفتم تار. گفتند همینطوری می‎گی؟ گفتم ساز استاد مجد را شنیدم که گفتند خوب برو کلاس موسی خان مجد بشین و من هم رفتم و با ایشان و من هم شروع کردم و در دوره لیسانس رفتم با علی اکبر خان شهنازی تا ردیف‎ها را بدانم. ولی متأسفانه امروز نوازندگی تار خیلی عوض شده . همان موقع هم که من شاگرد هنرستان بودم قطعات استاد وزیری را می‎زدم . هر کسی هم از خارج می‎آمد هنرستان را ببیند آقای خالقی می‎گفتند فلانی برای ایشان یک چیزی بزن. آن وقت هم بداهه‎نوازی می‎کردم و قطعات آقای وزیری را هم کار می‎کردم و یادم هست آن آقای پرویز منصوری، استاد کُر ما بودند ، هنرستان می‎آمدند. یک دفعه که آمدند، گفتند عجیبه در این اتاق آقای وزیری نشسته دارد ساز می‎زند. بعد آمدم و در زدم تا با ایشان سلام و علیک بکنم. در زدم و باز کردم و دیدم تویی . گفتم خوب من آقای وزیری را دوسًت داشتم و کارهایش را می‎زدم . ولی امروزه، معذرت می‎خواهم که می‎گویم، حالت نوازندگی تار از بین رفته و جسارتاً می‎گویم حالت آکروبات دارد و یا عین سیخ کردن کباب کوبیده است . آخر این درست نیست. این ساز مادر سازهای ایرانی است . باید اصالتش حفظ بشود. و انشاءالله اساتید محترم سلامت باشید و ما تا جایی که ‎توانیم در خدمتتان باشیم.

در این قسمت مجتبی عسگری ( آواز ) و سامان صادقیان ( تار ) قطعه ارغوان را اجرا کردند.

مجتبی عسگری (آواز) و سامان صادقیان( تار)

و پس از آن علی دهباشی از دکتر موقتیان دعوت می‎کند که خاطراتی را که دارد نقل کند:

و موقتیان نقل قول هایی می کند از جلال الدین همایی و آقا موسی صدر در مورد عبدالوهاب شهیدی ، که شرح سخنرانی او بدین قرار است :« زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی / در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد زاد ” ، فی الطنبور یک ضرب المثل عربی است برای آنهایی که فالش و خارج از ریتم می خوانند و بنده هم در این مجلس همین حکم را دارم و حضورم هیچ محلی از اعراب ندارد ، اما من به اقتضای دانسته های خودم دو خاطره که از جناب شهیدی دارم برایتان نقل می کنم ؛ سال ۱۳۵۲ بزرگداشت مولانا در تالار رودکی برگزار شد ، در آن سال من هم مسئولیتی داشتم وگفته بودند که جزوه ای راجع به زندگی مولانا تهیه بکنم که در آن روز به خدمت ارباب دانش و فضل تقدیم کنم ، جلسه بسیار با شکوهی بود ؛ در بدایت برنامه بعد از سخنرانی علامه جلال الدّین همایی از استاد شهیدی خواهش کردند قطعه ای اجرا کنند و استاد هم اثری در شأن جلال الدین محمد بلخی ارائه کردند . من در آن سال ها و سال های قبل از آن همنشین و مونس مرحوم همایی بودم و روزهای سه شنبه خدمت ایشان می رسیدم ، از سال ۴۸ بود که احوالات ایشان را می نوشتم و در آن روزگار استاد همایی وقتی که مکتوبات و دست نوشته های خودشان را به من نشان می دادند ، درباره هر یک صحبتی می کردند ، از جمله تاریخ هنر اصفهان که در مورد آن هم مطلبی برایتان می گویم .

دکتر موقتیان ـ عکس از متین خاکپور

سه شنبه بعد از برگزاری جلسه بزرگداشت مولانا که خدمت ایشان رسیدم ، فرمودند که : ” من امروز فهمیدم که رودکی با ابونصر سامانی چه کرد و او را از بخارا برگرداند ، این آقای شهیدی از همان قماش است ” ؛ این جمله استاد همایی بود در حق استاد شهیدی . مرحوم جلال الدین همایی تبحَر و دانش زیادی در فقه ، ادبیات ، اصول ، منطق ، ریاضی و … داشتند و موسیقی را آنچنان خوب می دانستند که آدم متعجب می ماند که این اعجوبه زمان چگونه این ها را آموخته است و چگونه با موسیقی عشق ورزی می کند . خاطره دوم به این قرار است که وقتی که آقا موسی صدر از لبنان به تهران می آمدند ، همنشین ، همدم و مونس ایشان عبدالوهاب شهیدی بود . یک شب آقا موسی صدر به من گفتند که این ساز آقای شهیدی ساز دل است و آنقدر صفا در دل این آدم وجود دارد که آدم یاد این غزل حافظ می افتد ” منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن / منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن / وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن ” .

اینها را گفتم که بدانید بزرگان مملکت ما ” بررسته ” بودند نه ” بربسته ” ؛ اگر هر کجا زبان باز می کردند خودشان هم از جنس آن مطلبی بودند که عنوان می کردند ، اگر شما امروز هنری را از هنرمندان ما ، پیشکسوتان ما می شنوید یا می بینید ، بدانید حتماً از خمیر مایه وجودیشان سرچشمه گرفته است و تقلیدی نبوده است . باور بفرمایید اگر فرهنگ مملکت ما تا به امروز پایدار مانده است ، در گرو زحماتی است که پیشینیان ما با تمام وجودشان ، عشقشان و باورشان کشیده اند.»

شب عبدالوهاب شهیدی ـ عکس از ژاله ستار

و در بخش بعدی حسن ناهید در سخنرانی کوتاهی از عبدالوهاب شهیدی از خاطراتش با وی چنین روایت می‎کند : با بیانات استادان عزیز من لزومی برای صحبت کردن خودم نمی بینم ، ولی مختصری از خاطراتی که با استاد شهیدی دارم ، عرض می کنم . حدود پنجاه و دو یا سه سال است که من شاگرد استاد شهیدی هستم ، چه در زمینه اخلاق و ادب و چه در زمینه هنر ؛ خود استاد شهیدی هم در زمینه اخلاق و هنر خیلی به مرحوم اسماعیل مهرتاش عقیده داشتند و یکی از خاطرات خوبی که ما با مرحوم مهرتاش داشتیم این بود که روزی بنده و جناب شهیدی و مرحوم پایور به منزل استاد مهرتاش رفتیم ، که چون قرار بود بزرگداشتی برای ایشان در تالار رودکی برگزار شود ، برای آن مراسم چند کار با تنظیم استاد مهرتاش و استاد پایور ضبط کردیم و به خوبی در تالار رودکی با حضور اساتید بزرگی چون عبدالوهاب شهیدی ، مرحوم پایور، هوشنگ ظریف و دیگران اجرا شد . در جشن های هنر و همه برنامه هایی که استاد شهیدی داشتند ، بنده هم افتخار حضور داشتم ، به همراه استاد شجریان و دیگر اساتیدی که در بسیاری از برنامه ها بودند ؛ در اجراهای تمام کشورهای اروپایی و کانادا و آمریکا نیز در خدمت جناب شهیدی و اساتیدی چون مرحوم پایور ، هوشنگ ظریف و دیگران بودم و در این مدت جز مهربانی و لطف و محبت از عبدالوهاب شهیدی هیچ چیز ندیدم ، برای ایشان و خانواده محترمشان سلامتی ، عزت و عمر دراز آرزو می کنم .»

حسن ناهید ـ عکس از ژاله ستار

در ادامه علی دهباشی یادآور می‎شود که از یک سال پیش در تدارک چنین شبی بود اما چون حضور هم‎زمان استاد شجریان و سایه‎ی یگانه ممکن نشده بود، برگزاری این شب تا امروز به تعویق افتاده بود و سپس افزود : « وقتی من برای استاد سایه از چنین شبی گفتم ایشان در جواب فرموند : حتماٌ اگر من در ایران و در تهران باشم در آن شب شرکت خواهم کرد. و گفتند یکی از شریف‎ترین هنرمندانی که من دیدم آقای شهیدی است. و مطالبی از خاطراتشان در دوران همکاری و آشنایی بیان کردند. و با وجودی که آقای سایه در همان ابتدای ورود به من گفتند که سخنرانی نمی‎کنم اما از سوی حاضران در این جلسه می‎خواهم از ایشان خواهش کنم که ما عنایت خود را از ما دریغ نکنند .»

و سرانجام ه.ا.سایه از عبدالوهاب شهیدی و تصویری از یک آرزو سخن گفت :

« من چیزی ندارم که در شأن آقای شهیدی باشد و عرض کنم خدمتتان. قبل از این که بخت آشنایی با خود شهیدی را داشته باشم با صداش آشنا بودم. و شیفتۀ کارش بودم، مخصوصاٌ آن برنامه معروف داغستانی را . از آن برنامه چندین اجرای مختلف انجام گرفت، به اسم گل‎های رنگارنگ ۲۶۴ ، ۲۶۴ ب ، ۲۶۴ ث.. با تغییراتی که ایشان دادند. آقای شهیدی همیشه برای من یک تصویری از آرزویی بود که من درباره هنرمند داشتم ، با مناعت ، بی‎غرض‎ورزی. بی حقارت‎هایی که ماها داریم، معمولاٌ، پشت پرده هنر قایم می‎کنیم حقارت‎های خودمان را. آقای شهیدی به من امید دادند که می‎شود واقعاٌ هنر خالص داشت، هنر ناب داشت، انسان بود، فروتن بود، مهربان بود و کار هنری شایسته هم کرد. من دلم می‎خواست اینجا اهل فن اشاره‎ای می‎کردند به نوازندگی آقای شهیدی. برای این که عودی ایشان می‎زدند، تا آن جایی که من شنیدم، شاید صلاحیت کامل نداشته باشم برای این کار، تنها کسی بودند که عود ایرانی می‎زدند. این ساز همیشه خودش را به نوازنده‎ها تحمیل می‎کرد، با لهجه غلیظ عربی. این امر خیلی مهمی است در این کار. آقای شهیدی در کنار آوازشان مهارتی در نوازندگی عود داشتند . امشب مثل این که خیلی دارد به اختصار می‎گذرد . در شأن شهیدی بیش از این حرف‎ها هست . شهیدی همیشه برای من عزیز بوده ، همیشه من می‎توانستم به عنوان یک هنرمند به او تکیه بکنم، به اخلاق هنری، به اخلاق انسانی‎اش. و می‎توانست بیش از این سرمشق هنرمندان باشد. روزگار مساعدت نکرد. سال‎های که هنوز امکان کار هنری درخشان بود، آقای شهیدی برکنار ماند. حیف. همین حالا به خودم فشار آوردم که از ایشان نپرسم: آقای شهیدی هنوز عود می‎زنی؟ با نوای عودت می‎خوانی؟ گمانم، بعله، نمی‎شود نخواند. این بلایی را که آقای دهباشی سر من آورد، می‎خواهم سر آقای شهیدی بیاورم و از او بخواهم که اینجا بیاید. مرغ مرده و زنده‎اش صد تومانه. این اصطلاحی هست که درست هم هست واقعاٌ.آن صدق و صفایی که در هنر هست به هزار نیروی جوانی هم می‎چربد. بیایید آقای شهیدی.»

ه.ا.سایه ـ عکس از ژاله ستار

عبدالوهاب شهیدی و ه.ا.سایه ـ عکس از جواد آتشباری

و به این ترتیب استاد عبدالوهاب شهیدی نیز با مشتاقان خود سخن گفت و از سنگینی بار خاطرات :

« به نام ایران. به نام مردم ایران، مردم هنرپرور ایران. به نام اساتید ،اساتید چه در ادبیات و چه در موسیقی که همیشه نامشان را تکرار می‎کنم. سلام بر حضار. می‎دانم محبت کردید. جناب آقای دهباشی، من تقریبا چندین جلسه است که ایشان را زیارت کردم و واقعاً شیفته اخلاقشان شدم . همه مجلاتی که برای من فرستادند و خواندم ، واقعاٌ شاهکار است . کار بسیار بزرگی ایشان کردند . امیدوارم که بتوانند به پایان برسانند و مردم هم کمک کنند . کار بسیار ارزنده‎ای است . خیلی خوشحال شدم که دوست عزیر و گرانمایه خودم آقای سایه را اینجا دیدم . من همیشه به ایشان ارادت داشتم. کارهایی که ایشان در گلهای تازه کردند و من هم در برنامه‎های ایشان بودم. ترتیبی دادند برای هنرمندان . همه آنهایی را که پراکنده شده بودند جمع کرد و برای آنها حقوق بیشتری تقاضا کرد ، محل استراحت خوبی برایشان تهیه کرد و جایگاه ایشان بیش از این حرف‎هاست. دوست عزیزم، آقای شجریان، سالها با هم بودیم . به مسافرت مشهد در حضور آقای سایه رفتیم، به مزار خیام، خاطرات خیلی زیاد و مجال گفتن ندارم. خیلی قوی است، این خاطرات برای من سنگین است ، نمی‏‎توانم بکشم. مرغ پر بشکسته را آواز نیست/ سینه مجروح را آواز نیست. من از تمام برگزارکنندگان این برنامه، بخارا ، تشکر می‎کنم. هنرمندانی که در این برنامه‎ها شرکت می‎کنند غنیمتی است . باید ارجشان گذاشت. دیگر عرضی ندارم و باز هم تشکر می‎کنم. از تمام دست اندر کاران، از استاد ظریف، از استاد ناهید. جناب شجریان که امشب اینجا تشریف دارند و من روی ماهشان را می‎بوسم. همیشه برایم عزیز هستند . من با شما خداحافظی می‎کنم و دعا می‎کنم که آقای سایه ما را خداوند نگه دارد .»

عبدالوهاب شهیدی ـ عکس از ژاله ستار

در بخشی دیگر از این مراسم اجرای موسیقی بود توسط علیرضا فریدون پور ( آواز) و شهرام میرجلالی ( عود )

  ( آواز )  و .... ( عود) ـ عکس از ژاله ستار

 

و سپس علی دهباشی پیام فرهاد فخرالدینی را خواند :

« دوست گرامی و ارجمند، آقای علی دهباشی

با سلام و تجدید ارادت و با تشکر از دعوت صمیمانه شما برای حضور در مراسم بزرگداشت هنرمند بزرگوار و عالیقدرمان ، جناب آقای عبدالوهاب شهیدی. با تأسف اعلام می‎دارم که به علت گرفتاری شانس حضور در این مراسم را نخواهم داشت. در زمانی که در کشورمان به موسیقی توجه کافی نمی‎شود این اقدام جنابعالی در بزرگداشت یکی از چهره‎های درخشان موسیقی مل ما شایسته تقدیر و سپاس فراوان می‎باشد.

خواهشمند است مراتب ارادت اینجانب را خدمت استاد عبدالوهاب شهیدی و دیگر استادان حاضر در جلسه ابراز فرمایید .

 

با مهر و ارادت بسیار

فرهاد فخرالدینی

بیستم اردییهشت هزار و سیصد و نود و چهار

 

 

 

شب بزرگداشت نورالدین زرین کلک یکی از نخستین بنیان‎گذاران فیلم کودک و انیمشین در ایران ،برگزارشد

شب نورالدین زرین کلک برگزار شد

zarinkelk EMAIL

 

شب دکتر نورالدین زرین کلک، عصر یکشنبه ۶ اریبهشت ماه ۱۳۹۴، با همکاری بنیاد فرهنگی ـ اجتماعی ملت در محل کانون زبان فارسی برگزار شد.

علی دهباشی با خیر مقدم به نورالدین زرین کلک، سخنرانان و دیگر حاضران این نشست را چنین آغاز کرد :

دکتر نورالدین زرین کِلک زاده مشهد است ، ۲۰ فروردین ۱۳۱۶ در مشهد به‌دنیا آمد. مادرش امینه بانو اهل باکو و پدرش میرزا محمدخان اهل همدان بود. از طرف پدری نسب به میرزا تقی خان، معروف به “مدیر” بنیان‌گذار آموزش نوین در همدان می‎برد که همرزم مرحوم رشدیه در تبریز بود و هم او بود که نام “زرین کلک” را برای خاندان خود برگزید.

نورالدین زرین کِلک در ۱۳۴۱ از دانشگاه تهران دکترای داروسازی اخذ کرد اما دلبسته هنر بود و از همین رو در کالج سلطنتی بلژیک به تحصیل کارگردانی انیمشین روی آورد و سپس این راه را با آموختن فیلم عروسکی در  استودیو ییرژی ترنکا ادامه داد و پس از بازگشت به ایران و رفتن به کانون پرورش کودکان و نوجوانان یکی از نخستین بنیان‎گذاران فیلم کودک و انیمشین در ایران شد و سپس راه خود را با تأسیس اولین دانشکده انیمشین در این سرزمین ادامه داد و اولین مدرس همین رشته بود. زرین کِلک یکی از نخستین کسانی یود که به تصویرسازی کتاب کودک و نیز  تصویرسازی کتاب‎های درسی آموزش و پرورش برای کودکان و نوجوانان پرداخت.

علی دهباشی ـ عکس از جواد آتشباری

و نیز آثاری ماندنی خلق کرد که از آن جمله می‎توان به  دنیای دیوانه دیوانه دیوانه در ۱۳۵۴ و امیرحمزه دلدار و گور دلگیر در ۱۳۵۵ و ابرقدرت‎ها و شانزده کوچولو در ۱۳۸۶ اشاره کرد. جوایزی که دکتر زرین کوب طی سال‎های متمادی کسب کرده گویای ارج‎گذاری وی در دنیای انیشمین و تصویرسازی کتاب کودک است که در این فرصت برخی از آنها را می‎توان نام برد :

۱۹۷۰ نشان بهترین کتاب سال یونسکو (توکیو/ژاپن) برای کتاب کلاغ‌ها.

۱۹۷۱ سیب طلائی بی ینال براتیسلاوا (چک اسلواکی) برای کتاب کلاغ‌ها.

۱۹۷۱ جایزه برای مدارس انیمیشن فستیوال بین‌المللی فیلم آنسی (فرانسه) برای فیلم وظیفه اول.

۱۹۷۱ جایزه کلوتید کوپی/ فستیوال ملی فیلم بلژیک برای فیلم وظیفه اول.

سپس علی دهباشی از منوچهر انور که با سفر به ایران فرصت حضور در این جلسه را پیدا کرده بود خواست که چند کلمه‎ای درباره زرین کلک سخن بگوید .

منوچهر انور از آشنایی ابتدایی خود با زرین کلک در انتشارات فرانکین گفت و افزود: « در ۷ و ۸ سال اخیر کاری مشترک با ایشان کرده‎ام با عنوان ملا نصرالدین  که نگارگری این اثر را دکتر زرین کلک بر عهده داشته‎اند و امیدوارم که شاهد کارهای بیشتری از ایشان باشیم و بیش از این حرفی برای گفتن ندارم چرا که می‎دانم سخنرانان اصلی این مراسم به اندازه کافی درباره ایشان سخن خواهند گفت.»

منوچهر انور ـ عکس از ژاله ستار

جواد مجابی سخنران بعدی این نشست بود که در همان ابتدا ابراز ناراحتی و دلتنگی از مهاجرت  استاد زرین کلک ابراز نارحتی و دلتنگی کرد و افزود : « به این ترتیب از ضیافت های فرهنگی که در منزل ایشان با حضور نخبگان و فرزانگان عصر در زمینه های مختلف برگزار می شد محروم می‎شویم.. زرین کلک در زمینه‎های مختلفی فعال است، شعر می‎گوید، نقاشی می‎کشد  و گرافیست است و پویانمایی یا همان انیمشین کار می‎کند در کار نگارگری کتاب‎ است. اما پر رنگ‎ترین بخش فعالیت ایشان مربوط به کارهایی است که  برای کودکان دانست که دو کار بنیادی و اساسی را در موازا ت هم پیش برده یکی از آنها از فروردین ۱۳۴۰ آغاز شد که برای کودکان کرده است. طراحی‎های مناسبی که  برای کتاب‎های درسی  مقاطع ابتدایی و دبیرستان و در زمینه علوم اجتماعی انجام داده‎اند که از اهمیت بسیاری برخوردار است به این دلیل که در آن دوران زیاد به کودکان نمی‎پرداختند و کودکان کتاب های مربوط به بزرگسالان همچون هزار و یکشب، حمزه نامه، امیر ارسلان و خاورنامه را می خواندند و از حوالی ۱۳۴۰ است که به کودکان به عنوان موضوع دارای اهمیت پرداخته می‎شود. کانون پرورش فکری به طور بنیادی به ساختن فیلم، موسیقی و کتاب برای کودکان می ‎ردازد که در بخش انیمیشن این کار توسط آقای زرین کلک انجام می‎شد .

دکتر مجابی در ادمه به تنوع زیاد در فیلم های زرین کلک اشاره کرد و افزود : « بینشی عمومی بر این فیلم‎ها استوار بود . طنز در آثار زرین کلک بین دو قطب لطافت لطیفه ها و قصاوت طنز سیاه در نوسان است و آن را ابزاری برای بیان خشونت پنهان اما با ظاهری آرام می‎داند که در کار آخر ایشان دقیقاً شاهد این نرمی و خشونت در کنار هم هستیم و همین تلفیق است که به هنرمندان اجازه طغیان علیه دنیایی را می‎دهد.

جواد مجابی ـ عکس از ژاله ستار

در  واقع طنز طیفی گسترده دارد که از لطیفه شروع می‎شود تا می‎رسد به هجو که مسئله درگیری شخص با شخص است و بعد به هزل می‎رسیم است که در واقع از یک امر غیر اخلاقی نتیجه اخلاقی گرفته می‎شود و در آثار صناعی و مولوی و عطار می‎توان آن را مشاهده کرد..معنای طنز که در گذشته در واقع سخره گرفتن دیگران بوده در ۵۰ سال اخیر معنای دیگری به خود می‎گیرد  که  نوعی نقد اجتماعی  شوخیانه تلقی می‎شود.»

 

در ادامه دکتر مجابی از یکی از فیلم‎های زرین کلک یاد می‎کند  به نام بنی آدم که راجع به سازمان ملل مختلف ( به تعبیر زرین کلک) است و سرانجامی غم‎انگیز دارد که مربوط  به سازنده نیست بلکه به تلخی خود موضوع اشاره دارد و این انیمشین نبرد بین شر و شر را حکایت می‎کند  نه نبرد بین خیر وشر را.  در حقیقت هنرمند در اثر خود داوری نمی‎کند بلکه واقعیت را به خوبی به تصویر می کشد و داوری را به بیننده می سپارد. در بسیاری از آثار زرین کلک می‎توان ابتذال و خشونت جهانی را دید، خشونتی  که اقتدارهای مهار نشده می‎آفرینند به علاوه وی ابتذال را در چیزی مشخص نمی‎بیند بلکه آن را فضایی در برگیرنده می‎داند  و کوشش روشنفکران را در این می بیند که ابتدا ابتذال را بشناسند و دوم اینکه از آن فاصله بگیرند، سوم اینکه با آن مبارزه کنند ،چهارم اینکه خودشان مبتذل نباشند و پنجم اینکه دیگران را از شر آن نجات دهند. ابتذال بی‎نظمی است زادۀ شر .»

پس از آن نوبت به دکتر امید روحانی رسید تا از یک عمر تلاش و نوآوری زرین کلک در عرصه انیمیشن سخن بگوید :

« ما در اینجا گرد هم آمدیم تا بزرگداشت شخصی را جشن بگیریم که نویسنده، نقاش، گرافیست، شاعر، فیلم ساز و یک فن سالار حرفه‎ای است  که پنج دهه در عرصه هنر تصویرگری و انیمیشن فعالیت داشته است. وی خالق تاریخ متحرک و متحول تمام حوادث فرهنگی و هنری ایران است.

زرین کلک در اوایل دهه چهل شمسی در انتشارات فرانکلین مشغول به فعالیت شد و در همان سال‎ها به طراحی و تصویرگری کتاب‎های درسی روی آورد  و به همراهی فیروز شیرانلو در نشر نگاره آغاز به کار شد که زمینه ساز ادبیات کودک و نوجوان، انیمیشن کودک، تصویرگری کتاب کودک و حتی سینمای کودک بود.»

امید روحانی مهمترین بخش فعالیت‎های زرین‎کلک را بنیانگذاری رشته  انیمیشن به صورت آکادمیک در دانشگاه دانست رشته ای که ابتدا در کانون شکل گرفت و سپس در خارج از کانون ریشه دوانید.

امید روحانی ـ عکس از ژاله ستار

وی با اشاره به اینکه قبل از زرین کلک هنر ایران شاهد بسیاری از فعالیت های طراحی و ساخت انیمیشن و گرافیک و تصویرگری بود افزود : « اگر شروع کنندگی یک ارزش باشد، زرین کلک شروع کنندۀ هیچکدام از اینها نبود. اما ساماندهی و نظم در پروژه کتاب‎های درسی و آموزش هنر تصویرگری و انیمیشن سازی از تلاش‎های ارزشمند ایشان است. وی در ایران بعد از دهۀ  چهل بنایی را بنیان نهاد که همه جوانان پس از این دهه تا به امروز مدیون این بزرگوار هستند. برای اینکه انیمیشن از حالت تک فیلمی خارج شود نیازمند طراحی دقیق وپرورش نقاشان این حرفه بودیم که زرین‎کلک  این زمینه را در دانشگاه‎ها و بخش‎های آموزشی فراهم آورد.”

سرانجام دکتر روحانی به لحن ایرانی و سبک اختصاصی زرین کلک در آثار اشاره کرد :«  استفاده از شیوه‎های ایرانی و نگارگری ایرانی و ایجاد یک فضای مدرن با هویت ایرانی ، صرف‎نظر از چند کار جهانی ایشان، باقی همه نشان از قالب ایرانی آثار وی دارد.»

و در پایان نورالدین زرین کلک با علاقمندان خود سخن گفت:

« از این که وقت گذاشتید و در این هوای خوش اردیبهشت ماه تهران به اینجا امدید تشکر می‎کنم. از آقای علی دهباشی، در واقع مجله بخارا، که در کوتاه‎ترین زمان ممکن این برنامه را تدارک دیدند سپاسگزارم.  در حقیقت باید از پشتکار و همت ایشان قدردانی کرد.

اساساٌ جریانی را راه بیندازید و به آن نام ” شب‎های بخارا” را بدهید، در این روزگار بی‎نامی که ما در ان زندگی می‎کنیم  و یکه تنه آن را اداره کنند موهبتی است.

و برای قدردانی ، در اینجا دریغم آمد که از چند نام صرف نظر کنم که در راه زندگی همراه و هم‎نفس من بودن. از دوستان و آشنایان و دانشجویانی که لحظه‎ای هم رابطه خود را با من قطع نکردند. اساساٌ بدون همراهی و همکاری آنها همین آثار نیز میسر نمی‎شد.

نورالدین زرین کلک / عکس از جواد آتشباری

اکبر صادقی که صداهای فیلم‎هایم را بدون هیچ چشم‎داشتی کار کرد. پرویز کلانتری که اکنون در بستر بیهوشی و بیماری است و برایش آرزو می‎کنم که هر چه زودتر بهبود پیدا کند.

در سخنرانی‎های اینجا به نکاتی اشاره شد که امیدوارم شایسته اندکی از این توضیحات را داشته باشم. بسیار ممنونم ، به نکاتی اشاره کردید که خود من هم از آنها غافل بودم.

و این چیز تازه‎ای نیست . بسیاری از هنرمندان خودشان آگاه نیستند که چه چیزی می‎آفرینند  و بعد مفسرین هستد که آنها را معنا می‎کنند.

از آقای منوچهر انور متشکرم که در تصویرسازی ملانصرالدین مرا یاری دادند. از دکتر مجابی که با نظر دقیق و موشکافانه خود کارهای مرا دنبال کردند.

از آقای امید روحانی که منتقد سرشناس سینما در کشور ما هستند.

و از هم سپاسگزارم.»

یکی دیگر از بخش‎های این مراسم پخش فیلم‎های انیمشین « سازمان ملل » و « امیر حمزه دلدار و گور دلگیر» ساخته نورالدین زرین کلک بود.

 

شب نورالدین زرین کلک ـ عکس از ژاله ستار

عکس از ژاله ستار

 

بزرگداشت آقای بازیگر،عزت اله انتظامی

بار دیگر آقای بازیگر

entezami (4)

شب عزت‎الله انتظامی عصر چهارشنبه ۲۶ فروردین ماه ۱۳۹۴ با همکاری مجله بخارا ، بنیاد فرهنگی هنری ملت و انتشارات سخن برگزار شد.

در ابتدای این مراسم علی دهباشی به اطلاع حاضران رساند که متأسفانه دقایقی پیش آقای مجید انتظامی به ما خبر داد که استاد انتظامی را به دلیل مشکلاتی که از نظر تنفسی برایشان پیش آمده برای اطمینان بیشتر به بیمارستان منتقل کرده‎اند و اگر شرایطشان بهتر شود شاید بتوانند در این نشست با ما همراه شوند.

علی دهباشی ـ عکس از متین خاکپور

پس از آن دهباشی از محمود دولت‎آبادی دعوت کرد تا اولین سخنران این مراسم باشد و دولتآبادی نیز از عزت‎الله انتظامی چنین یاد کرد:

« همه کسانی که در اینجا جمع شده‎اند برای ادای احترام به استاد عزت‎الله انتظامی آمده‎اند. این مهم است که هنرمندان و جامعه فرهنگی کشور ما نسبت به هنرمندان خودش همیشه واکنش مناسب داشته . برای آقای انتظامی سخن بسیار می‎توان گفت برای این که من این فرصت را داشتم که در فاصله چهل پنجاه سال ایشان ار از دور و نزدیک نگاه کنم و از او بیاموزم.

عزت‎الله انتظامی برای من فقط یک هنرمند صحنه و سینما نبوده، عزت‎الله انتظامی برای من یک هنرمند زندگی بوده، از نظر من. امروز وقتی به اینجا می‎آمدم، فکر می‎کردم اگر بخواهیم بگوییم که اخلاق ایرانی، این هجای بلند ایران بار حماسی پیدا می‎کند. می‎توانیم بگوییم اخلاقی که من در عزت‎الله انتظامی دیدم اخلاق ایرانی بوده در زندگی‎اش. برای این که او خیلی انعطاف‎پذیر بوده همیشه و حقوق حق خودش را همیشه ستانده ، هم از طریق این انعطاف‎پذیری، هم به واسطه سماجتی که در روحیه و رفتار داشته . همیشه در حاشیه اجتماعیت هنز زندگی کرده و بحمدالله سلامت هم بدر آمده. همه اینها، مجموعه خصیصه‎های شاخص و بسیار ریزه‎های دیگری که می‎شود به موقع، اگر حوصله‎اش باشد، گفت کاراکتر شخصیتی را می‎سازد که می‎شود عزت‎الله انتظامی .

محمود دولت آبادی ـ عکس از متین خاکپور

به هر حال ما حق داوری شخصی نداریم ولی جامعه ایران یک نهادینگی دارد، وجدان پنهانی دارد که در افراد خودش نظر می‎کند و داوری می‎کند و ما را این می‎سپریم به همان وجدان جمعی . من می‎توانم می‎گویم که خودم از آقای انتظامی آموخته‎ام ، بسیاری خصیصه‎های پسندیده داشته که گرفتم و آن چیزهایی که من نپسندیدم به حساب این که جزو مجموعه‎ای از کاراکتر این شخصیت است باز هم برایش احترام قایل شدم و سکوت کردم.

به هر حال من اینجا آمدم تا ادای احترامی بکنم و از خدمتشان مرخص بشوم . حیف شد که ایشان را ندیدم. امیدوارم فرصت بشود به منزل ایشان بروم و از ایشان دیدار بکنم.»

پس از آن نوبت به پری صابری رسید تا از خاطراتش با عزت الله انتظامی این گونه سخن بگوید :

« دلم می‎خواست که عزت‎الله انتظامی خودش اینجا بود تا برایتان از خاطراتمان بگویم ، ولی خوب ظاهراً برایشان گرفتاری کوچکی پیش آمده است که نتوانستد امشب اینجا حاضر شود .

من سال ۱۳۴۲ که به ایران وارد شدم هیچکس را نمی شناختم و وقتی به اداره تئاتر در باغ صبا رفتم ، خانه خیلی حقیر و فقیرانه‎ای دیدم که همکاران تئاتری در آنجا مشغول کار بودند ، از جمله عزت الله انتظامی و خیلی های دیگر که چون امشب شب عزت است از او صحبت می کنم .

عزت الله انتظامی از اولین نگاه برای من جلوه یک بازیگر بسیار درخشان را داشت ، کم کم که با او بیشتر آشنا شدم شرافت او و وابستگی‎اش به تئاتر هم من را به شدت تحت تاُثیر قرار داد .

یکی از خاطراتی که من با او دارم مربوط به روزیست که ما تئاتر کرگدن را در دانشگاه تهران به روی صحنه می بردیم ، من تهیه کننده ، حمید سمندریان کارگردان و عزت الله انتظامی بازیگر نقش اصلی نمایش بود . آنچه برای من خیلی جالب بود ساعت حضور انتظامی در سالن بود ؛ ساعت ۹ شب نمایش بروی صحنه می‎رفت و عزت از ساعت ۲ بعد از ظهر می‎آمد و در دخمه کوچکی که برای استراحت عوامل نمایش بود تمرکز می‎گرفت و تا ساعت ۹ شب با احدی حرف نمی‎زد ؛ این کار را هر روز تکرار می کرد و این برای من خیلی عجیب بود و تنها مواردی که عزت کمی بدخلق بود و با کسی حرف نمی‎زد همین ساعاتی بود که بر روی کارش تمرکز می ‎کرد ؛ وقتی به صحنه می‎آمد از تأثیری که بر روی مردم می‎گذاشت حیرت‎زده می‎شدم چون به طور کلی کاراکتر او تغییر می کرد و تبدیل می شد به یک بازیگر بسیار قَدَر که جز به تئاتر به هیچ چیز دیگری فکر نمی کند ؛ فکر می کنم این قضیه مربوط به سال ۱۳۵۰ باشد ؛ نمایش او به شکل عجیبی مورد استقبال مردم قرار می‎گرفت .

_پری صابری ـ عکس از متین خاکپور

عزت به طور خود به خود یک مایه طنز در وجودش هست و وقتی هم که نقش جدی بازی می‎کند قدرتمند ظاهر می‎شود، موقعی که ” کرگردن ” را اجرا می کردیم که جنبه های سیاسی – انتقادی هم داشت ، جمله ای بود که او به هر شکلی بیان می کرد ، چه نجوا می کرد و چه فریاد می زد مردم آنقدر تشویقش می کردند که نمی توانست ادامه دهد . من خاطرات خیلی عجیب و صمیمانه ای با او دارم و از او بسیار یاد گرفته ام و دیده ام که اگر یک بازیگر بخواهد تمام وجودش را در اختیار تماشاگران بگذارد باید این چنین کار کند . فکر می کنم که در تمام طول زندگیش این عشق به تئاتر را که برایش مقدس بود حفظ کرد ؛ او عزت بزرگ بازیگران و هنرمندان تئاتر است و جایش امشب اینجا خیلی خالیست . خیلی خوشحالم که بزرگان عرصه هنر امشب اینجا هستند و سعی می کنند که جای خالی او را مقداری پر کنند .»

سخنرانی بعدی این مراسم داریوش مهرجویی بود که از سال‎ها کار با عزت‎الله انتظامی چنین حکایت کرد:

« در مورد عزت الله انتظامی خیلی چیزها می‎توانم بگویم ، از سال ۴۵ یا ۴۶ من با او شروع به کار کردم و در این مدت علاوه بر کارهای مشترکی که با هم می کردیم دوست صمیمی و خانوادگی هم نیز بوده ایم ؛ از همان اول که عزت الله انتظامی را دیدم شیرینی و کاریزما و قیافه متفاوتش برایم جالب بود .

برنامه فیلم ” گاو” پیش آمد و من با ایشان که کاراکتر اصلی آن فیلم بود و نیز با علی نصیریان ، پرویز فنی زاده ،جمشید مشایخی ، مهین شهابی و … آشنا شدم . در واقع از طریق آقای ساعدی من با عزت الله انتظامی و گروهش آشنا شدم و خود ساعدی را از زمانی که در آمریکا بودم می شناختم و مناسباتی با هم داشتیم و وقتی که به تهران آمدم رفت و آمدمان خیلی بیشتر شد و فیلمنامه ” گاو ” به وجود آمد و ساعدی من را به بچه های تئاتر سنگلج معرفی کرد که در آن زمان بهترین تئاترها در آنجا اجرا می شد ، مخصوصا کارهای خود ساعدی : ” چوب بدست های ورزیل “، ” آی با کلاه آی بی کلاه ” و… ؛ اینکه چنین آثاری در ایران ساخته می‎شد برای من خیلی جالب بود . در آن سالها من خیلی جوان بودم و بقیه دوستان در تئاتر سنگلج همگی حرفه ای و کارکرده بودند و سن و سالشان نیز از من بیشتر بود ، به همین دلیل پذیرفتن من کمی برایشان سخت بود ، ولی بالاخره در طول کار و تمرین توانستم خودم را به آنها نشان دهم .

در مورد بازی انتظامی در ” گاو ” باید بگویم که عمیقا در نقش خودش فرو رفته بود و به نظر من یکی از بهترین اجراهای سینمایی‎اش بود کما اینکه اخیراً که این فیلم در پاریس پخش شد بسیار مورد استقبال قرار گرفت حتی شاید خیلی بیشتر از اجرایش در تهران ، و در آن جا چند روزنامه و مجله این فیلم را یکی از شاهکارهای سینمایی جهان معرفی کرده‎اند .

شرایط کار در آن ده بسیار سخت بود و ما با هر سیاست و راه و روشی بود سعی کردیم عوامل را راضی نگه داریم و در نهایت کار با همه سختی هایش تمام شد و باز هم همان مشکل همیشگی سانسور و توقیف پیدا شد ؛ این کار یک یا دو سال توقیف بود و شانس به ما رو کرد و برای جشنواره شیراز تصمیم گرفتند این فیلم را برای اولین بار پخش کنند . کسی هم نمی توانست اعتراضی کند چون فیلم در وزارت فرهنگ وقت و با بودجه آنها ساخته شده بود ؛ بعد از اینکه در جشنواره شیراز فیلم نمایش داده شد و مورد استقبال قرار گرفت ، ما هم جرئت کردیم و یک نسخه قاچاق از این فیلم را توسط یک دوست فرانسوی به خارج از ایران فرستادیم و بلافاصله این فیلم در فستیوال ونیز شرکت داده شد و هم جایزه گرفت و هم اینکه بسیار مورد استقبال مطبوعات خارجی قرار گرفت ، در حالی که در ایران فیلم را سانسور کرده بودند چون ایران را کشور فقیری نشان می‎داد اما همین فیلم در خارج از کشور نام هنر ایران را بیش از همیشه بر سر زبان ها انداخت .

کار عزت بسیار درخشان بود و همان طور که پری صابری گفت آنچنان در نقشش فرو می رفت که همه چیز را فراموش می کرد؛ یادم هست سفری بود که دو سه روزی به عوامل زمان دادیم تا به تهران بیایند و استراحت کنند ولی عزت نیامد و آنجا ماند ؛ حتی یادم می آید در آن دوره برای تمرکز بیشتر روی نقشش گاهی اوقات در طویله ده زندگی می کرد .

داریوش مهرجویی ـ عکس از متین خاکپور

داریوش مهرجویی در ادامه با تعریف کردن خاطراتی و شوخی با عزت الله انتظامی در غیاب او مورد تشویق حاضرین قرار گرفت.

مهرجویی در ادامه افزود : « از آن به بعد عزت یار من شد و در” آقای هالو ” نیز با هم کار کردیم که با بازی در دو نقش در این فیلم بسیار خوش درخشید و اتفاقا نقش دلال خیلی مناسبش بود و همین موضوع منبع الهام من شد برای نوشتن ” اجاره‎نشین ها ” و عباس آقا سوپر گوشت ؛ کارمان را همین طور با فیلم‎های دیگر ادامه دادیم مثلا ” دایره مینا ” و بعد از انقلاب هم ” اجاره نشین‎ها ” ، ” هامون ” ، ” بانو” و …. ولی از یک جایی به بعد چون سن و سالی از او گذشته بود دیگر نقشی نبود که مناسبش باشد .

بعدها در کاری به نام ” بیا تا برویم ” نقشی برایش نوشتم که خودش بسیارعلاقه نشان داد ولی به فیلم اجازه ساخت ندادند. این کار ، اثری بود هم ردیف هامون با درون مایه فلسفی و عرفانی ؛ به او گفتم که عزت من نقش اصلی این فیلم را برای تو نوشته ام که نقش آدمی عرفانی و مذهبی است که از کربلا بر می‎گردد و تجربه خیلی عجیب و غریبی دارد و نگاهش نسبت به خودش ، وجود ، دنیا و … تغییر می کند و در مرز شک و یقین است . امیدوارم که روزی به این فیلم اجازه ساخت بدهند و بتوانیم مجددا شاهد هنرنمایی عزت الله انتظامی باشیم .»

مسعود کیمیایی به عنوان سخنران بعدی از تجربه‎ای که با انتظامی داشته ، چنین می‎گوید : « من فقط یک فیلم با عزت الله انتظامی ساختم ولی همان یک فیلم هم چون با هم در سفر بودیم زیاد همدیگر را می دیدیم ، به نظر من انتظامی در کار خودش مرد بزرگیست ، من به اندازه داریوش با او خاطره ندارم و زیاد ایشان را نمی‎شناسم اما آن قدری که می‎شناسم از او پاکی دیدم و انسانی است فوق‎العاده .»

مسعود کیمیایی ـ عکس از ژاله ستار

سپس ایرج راد از انتظامی سخن می‎گوید : « امشب شب آقای بازیگر است ، آقای بازیگری که سالهای سال زحمات زیادی کشید و افتخار این مملکت است ، افتخاری که در سن ۹۱ سالگی متاسفانه به دلیل کسالت امشب اینجا در شب خودش حضور ندارد ، افتخاری که در تمام این سالها با مریضی و مشکلات دست و پنجه نرم کرد و خم به ابرو نیاورد ، افتخاری که تکرار ناپذیر است ، افتخاری که خیلی ها روی دوش او بالا رفتند ، افتخاری که زحمات فراوان کشیده و نامش فراتر از مرزهای ایران رفته است ، افتخاری که دو نقش را یک جور بازی نکرده است ، افتخاری که جا دارد کتاب ها در باره نحوه بازیگری او و توانمندی بازیگری او نوشته شود و در دانشکده ها درس داده شود ، افتخاری که در هر جا حضور پیدا می کند ، همه مردم به پا می ایستند و برایش احترام قائلند ؛ من افتخار می کنم سال های سال در کنار این استاد بزرگ ، اسوه بازیگری و انسانی که از جایگاه بسیار پائین مالی کارهای بزرگی انجام داد و افتخار آفرید ، بوده ام ؛ من افتخار می کنم که سر کلاسی نشستم که با وجود ۲۱ سال اختلاف سنی با عزت الله انتظامی در دانشگاه تهران با او همکلاس بودم .

از خصایل و واقعیت های انتظامی بگوییم ، از شیفتگی و بزرگمردی ، از عاشقانه با هنر زیستن او بگوییم .

عزت الله انتظامی زمانی که فیلم ” گاو ” را بازی کرده بود ، بر سر کلاس درس چون یک شاگرد کوچک می‎نشست و در جایی که استاد خودش جلوی ایشان بلند می شد و می گفت من خجالت می کشم که شما در جایگاه شاگردی نشسته اید و من پشت میز تدریس ، اما او بزرگ منشانه اتودهایی را که استاد برای شاگردهای کوچک داده بود عین سایر شاگرد ها انجام می داد ؛ استاد انتظامی هرگز سر هیچ تمرینی و هیچ فیلمبرداری و یا جلسه ای نبوده که یک ساعت زودتر حضور نداشته باشد .

IMG_2010

من از مردی می‎گویم که وقتی با تمام بزرگواری و توانمندیش می خواست به روی صحنه برود به خود می لرزید ، توکل می کرد و وقتی روی صحنه می رفت ، می درخشید و تأثیرگذار بود ؛ تاثیرات فراوانی از نوع بازیگری ، سیستم بازیگری ، … چرا از اینها صحبتی نمی کنیم ؟! چرا با افتخاراتمان اینگونه رفتار می کنیم ؟

من سال‎های سال در دانشکده و اداره تئاتر با انتظامی بودم ، اگر قرار بود تمرینی ساعت هشت شروع شود او هفت صبح با آن فولکس قورباغه‎ای‎اش در خیابان پارس در جلو اداره تئاتر بود ، می رفت دور میدان فردوسی می گشت و یک ربع به هشت از پله ها بالا می آمد ، او جزو اولین کسانی بود که سر تمرین حاضر می شد ، اگر ساعت هشت و ربع اجراهای تماشاخانه سنگلج بود ، عزت الله انتظامی حتما ساعت پنج و نیم آنجا حضور داشت ؛ او با تمام عشق و توانمندیش کار تئاتر و بازیگری می کرد ، هنوز که هنوز است در این سن ، هر جا صحبتی از تئاتر یا جمع هنرمندان است ، او همواره حاضر است و بارها دیدم از پله های خانه تئاتر چگونه و با چه زحمتی بالا می‎آید؛ کارهای جوان ها را می بیند و همه را تشویق می کند .

در جاهایی که لازم است به دیگران کمکی شود چه مالی و چه معنوی ، عزت الله انتظامی پیش قدم است . راجع به عزت الله انتظامی در این مختصر نمی توان صحبت کرد ولی آنچه که مهم است این است که انتظامی همانطور که یک بازیگر بزرگ است یک انسان بزرگ نیز هست .»

و بعد نوبت به پرویز پرستویی رسید تا درباره اسطوره و الگوی زندگی‎لش چنین بگوید اما پیش از آن که وی رشته کلام را به دست بگیرد، عزت الله انتظامی که در بیمارستان بود و حالش کمی مساعد شده بود توانست تلفنی چند کلمه‎ای با علاقمندان خود سخن بگوید:

« با تمام علاقه و عشقی که داشتم تا دور هم جمع شویم و من از محضر همه استفاده کنم ولی خوب گرفتاری برایم پیش آمد و ناچار شدم به بیمارستان بیایم و هنوز هم در بیمارستان هستم ؛ از تک تک کسانی که زحمت کشیدند و برای من آمدند عذرخواهی می کنم و دست تک تکشان را می بوسم ، خدانگهدار .»

است

عزت‎الله انتظامی تلفنی با حاضران حرف می زند ـ عکس از متین خاکپور

سپس پرستویی چنین ادامه داد : « من در عرصه سینما و تئاتر برای خودم پنج تنی تعریف کرده‎ام که رأس آن عزت الله انتظامی است و چهار استاد دیگر علی نصیریان ، محمد علی کشاوز، داود رشیدی و جمشید مشایخی هستند . آقای راد از اداره تئاتر می گفتند و شاید باورتان نشود که من روزها در مقابل اداره تئاتر می ایستادم که فقط بتوانم این عزیزان را تماشا کنم ؛ بازیگر آماتوری بودم که در نازی آباد و دروازه غار تئاتر آماتوری کار می کردم و آرزویم این بود که استاد عزت الله انتظامی ، عزت سینمای ایران را از نزدیک ببینم .

من و استاد انتظامی قبل از اینکه با هم کار هنری مشترکی بکنیم به یک سری فعالیت های اجتماعی وارد شدیم که بنده در رکاب ایشان بودم . من تنها یک بار در فیلم ” دیوانه‎ای از قفس پرید ” افتخار همکاری با ایشان را داشتم و آنجا تازه معنای بازیگری را فهمیدم ؛ آن دوره همکاری ، شب و روزهای پر افتخار زندگی من بوده و هست و آنجا خیلی چیزها آموختم .

یکی از خصایلی که استاد انتظامی دارد و ایرج راد به آن اشاره کرد این است که خیلی جوانان را تشویق می کند و اگر جوان مستعدی ببیند که خوب کار می کند به هر طریق پیدایش می کند و به او می گوید که چه کاری باید بکند و بنده یکی از این آدمها بودم ؛ ایشان بیش از هر چیز به من ” نه ” گفتن را آموخت ؛ من هیچ ادعایی در عرصه بازیگری یا هیچ چیز دیگری در زندگی ندارم به جز نه گفتن ، این نه گفتن خیلی سخت است مخصوصا در عرصه سینما ، ولی استاد انتظامی به من آموخت که به کار حال حاضرم فکر کنم نه به آینده و کارهای بعدی و به من می گفتند که از خودت مراقبت کن ، بازیگر خوب بودن تنها مهم نیست بلکه انسان بودن مهم است .

فکر می کنم که افرادی شبیه عزت الله انتظامی تکرار ناشدنی هستند و خدا سایه این افراد را بر سر ما نگه دارد .

پرویز پرستویی ـ عکس از ژاله ستار

 

ما دو نفر دیگر را هم از دست دادیم که به نظر من اینها هم تکرار ناشدنی هستند ، یکی پرویز فنی زاده و دیگری خسرو شکیبایی . »

سپس پرویز پرستویی شعری از سیمین بهبهانی خواند که طبق گفته خودش حال و هوای شعر برایش یادآور منش و شخصیت عزت الله انتظامی‎است .

از دیگر بخش‎های شب عزت الله انتظامی پخش قسمت‎هایی از فیلم مستندی بود که غزاله سلطانی ساخته و پس از آن نیز کتابی با عنوان من عزتم، بچه سنگلج نوشته که انتشارات سخن آن را منتشر کرده است و سرانجام غزاله سلطانی در سخنانی کوتاه از تجربه دیدار و نشست و برخاست با عزت‎الله انتظامی چنین روایت کرد :

« من می‎خواستم به گذشته‎ها برگردم ، به کوچه و خیابان‎های تهران قدیم، می‎خواستم از لاله‎زار بدانم، از تماشاخانه‎های آن و روزهای درخشانش ، از تئاتر پارس و سنگلج. و از همه مهمتر از جمع آدمهایی که برای من بزرگ بودند و هستند از نوشین، ساعدی، مهرجویی و دولت آبادی. از آدم‎هایی که خاطره نوجوانی‎ام با نوشته و فیلم های آنها گذشته است . من به دنبال گذشته هایی بودم که هوش و حواس را از من ربوده بود.

آدمهایی نادری هستند که به این گذشته راه دارند. این موهبت بزرگ زندگی من بود که توانستم با هنرمندی همراه باشم و او پدرانه  و بزرگوارانه من را به خاطرات و تجربیاتش راه داد، و اجازه داد تا آنها را مکتوب و ثبت کنم . می دانستم او حرف هایش تاریخ شفاهی ماست. می دانستم ازگذشته او راهی به این روزگار هست. حالا میتوان از میان حرف هایش لاله‎زار را دید می توان از آنجا تاتری را در  سنگلج  به تماشا نشست . خیلی زود فهمیده بودم که  گذشته انتظامی تنها گذشته خودش نیست . گذشته ی همه ی سرزمین ماست. اما چگونه می‎توان با یک بازیگر به گذشته رفت؟  تمام روزهایی را که برروی کتاب کار می کردم به این نکته  فکر می کردم مرز بین خاطرات و  آنچه روایت خاطره می نامیم کجاست ؟ او همان قدر از شخصیت های فیلمه‎ایش ملموس و زند ه حرف می زد که  از مادرش، کودکی اش و خانواده اش. گاهی مرز میان بازی و زندگی را گم می کردم. کجا دارد با این روایت بازی می کند؟ نکند الان هم دارد بازی می کند؟ نکند  گذشته رابه نفع خودش تمام می کند .

گاهی حکایتی واحد را شیرین روایت می کرد و لحظه ای بعد همان را پر از غم و اندوه. او می توانست همه چیز را به بازی بگیرد. حالا دیگر مهم واقعیت آنها نبود بلکه من مبهوت شیوه جان دادن به روایت هایی بودم که هر لحظه می توانستند واقعیت باشند. خاطرات او سرشار  از این لحظه هاست .

غزاله سلطانی ـ عکس از ژاله ستار

او از میان تمام عکس ها و انبوه کاغذهای زرد ِخاک گرفته چیز برزگی به من آموخت. همان چیزی که زندگی‎اش را به پای آن گذاشت. ما زندگی را بازی می‎کنیم .»

از او آموختم که باید بی دریغ عشق ورزید، تابید و سرشار بود از شور زندگی. از او آموختم زندگی بازی ست. اما برای آنکه بازی ها به بازی گرفته نشود باید جدی بازی کرد.»

در پایان غزاله سلطانی به همراه اصغر علمی ، مدیر انتشارات سخن، یک نسخه از کتاب را به سخنران‎های این مراسم اهدا کرد.

 

 

عکس روی جلد کتاب از متین خاکپور

 

 

شب مریم زندی، عکاس چهره‎ها برگزار شد.ناصر تقوایی از مریم زندی در مقام عکاسی یاد کرد که در کارهایش می‏‎توان نمایشی از ملت ایران را دید:

شب مریم زندی، عکاس چهره‎ها برگزار شد

zandi EMAIL

 

صد و نود و یکمین شبِ مجله بخارا به بزرگداشت مریم زندی اختصاص داشت که با همکاری بنیاد فرهنگی ـ اجتماعی ملت عصر شنبه ۲ اسفند ماه ۱۳۹۳ برگزار شد.

در آغاز این مراسم کلیپی که بخشی از فیلم مستندی که علی شیلاندری مشغول ساخت آن است و مریم زندی و عکاسی‏اش را تصویر می‏کند به نمایش درآمد و سپس علی دهباشی از مریم زندی به عنوان عکاسی چند وجهی سخن گفت:

” ما به عنوان مجلۀ کِلک و بعد بخارا این شانس و اعتماد را از سوی خانم مریم زندی داشتیم که روی جلد بسیاری از شماره‎ها و همچنین در داخل مجله از کارهای هنر عکسای ایشان بهره‎مند باشیم.

خانم زندی در بین هنرمندان عکاس ما یک استثناست . می‎پرسید چرا استثناست؟ با کمی بررسی در زندگی ایشان پی می‎بریم که از سنین نوجوانی وارد محیط فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دوران خود بودند و در عین آن که در یک سال‎هایی حضوری بسیار علنی و صریح در مسائل اجتماعی داشتند، آن هم به واسطۀ آشنایی‎هایی که در سر راه زندگی‎شان قرار گرفته بود، اما همواره مستقل باقی ماندند.

در سال‎هایی که اصلاٌ رسم نبود که عکاسی از چهره‏های سرشناس فرهنگی و ادبی به این صورت که ایشان انجام دادند، انجام شود این کار را آغاز کردند . نه در آتلیه با نورپردازی بلکه در محیط طبیعی نویسنده یا هنرمند ، در میان فضایی که با آن زندگی می‏کند. پشت میز کار، یا در کتابخانه، اتاق مهمانخانه. و این کار در مجموع شد یک دوره از حضور فرهنگی و ادبی جامعۀ ما در طول دو دهه و بعد کتاب پرتره‎‏های نقاشان و بعد هنرمندان سینما. کافی است مروری بر کتاب‏های چهره‏ها در زمینه ادبیات ، نقاشی و سینما بیاندازیم، با یک دوره از تاریخ و فرهنگ و هنر ایران روبرو می‎شویم.

زنده‏یاد کریم امامی این بخش از کارهای خانم زندی را با تعبیر « پرتره ژورنالیستی» بیان کردند. به عبارت دیگر کسی روی پرتره یک نویسنده یا نقاش یا هنرمند با توجه به روحیات و موقعیت مکانی هنرمند این گونه کار نکرده بود. و این همه خارج از آتلیه یک عکاس اتفاق افتاد.

علی دهباشی

در کنار این مجموعه پرتره‏‎ها خانم زندی یک عکاس خبری درجه اول به شمار می‎آید. کتاب اخیر ایشان که منتخبی است از عکس‎های حوادث و وقایع جریانات انقلاب حکایت از توانایی‏‎های او در این زمینه می‏‎کند. در واقع این کتاب اولین کتاب عکاسی خبری از یک زن عکاس محسوب می‏‎شود.

در مرور کتاب انقلاب ۵۷ همچنان مریم زندی را عکاسی می‏‎بینیم که فراتر از ایدئولوژی و گرایش‏های سیاسی موضوع برایش مهم است و برای همین این کتاب از ورای محدودیت‏‎های سیاسی عبور کرد و با استقبال گسترده روبرو شد.

مریم زندی کارهای دیگری هم انجام می‏‎دهد . شیشه‏‎گری فقط ذوقیات ایشان نیست. خودش می‎گوید : « سعی کردم نوعی کار تازه ولی با روش شیشه‎گری سنتی ایران ( شیشه فوتی) انجام دهم . کارگرهای شیشه‎گر به کارهای همیشگی عادت کرده بودند و کار من برایشان عجیب بود. ذره ذره و با حوصله کار کردم و برای هر نمونه کار مدت‏ها وقت صرف کرده‏‎ام. کار کردن در کارگاه شیشه به دلایل مختلف سنگین و خسته کننده است و به خصوص در تابستان . اما وقتی من می‎روم آنجا اصلاٌ نمی‎فهمم زمان چطور می‎گذرد، انگار در تاریک‎خانه هستم. »

مریم زندی کوهنورد حرفه‏‎ای هم هست. بیشتر قله‏‎های ایران را صعود کرده است. و شاید اولین کوهنورد زن ایرانی باشد که دیوارۀ علم کوه را از مسیر بخچال و سنگ‎های ریزشی صعود کرده است. یادتان نرود که دیوارۀ علم کوه یکی از پنج دیوارۀ مهم دنیا از نظر کوهنوردی است.

در کنار همۀ این زمینه‏‎ها که بر شمردم ، بد نیست به فعالیت‏‎های نجاری خانم زندی اشاره کننم که خودش می‏‎گوید : « نجاری را دوست دارم چون احساس می‏‌کنم انرژی آزاد نشده‏‎ای دارم که شاید با کار سنگین نجاری آزاد شود.»

مریم زندی مثل همه عناصر کارهایش در زندگی خصوصی‎اش نیز سبک خاص خود را دارد. در جایی گفته است:

« من دوست ندارم احساسات رقیق داشته باشم. همیشه تظاهر به خشونت کردم. یعنی اصولاٌ تظاهرات زنانه را دوست ندارم. منظورم زنانگی نیست چیزهایی هست که شده نمودهای زنانگی. مثلاٌ هیچ وقت عطر نزدم. هیچ وقت ماتیک نزدم . شاید این جور جبهه‎گیری در مقابل آن چیزهایی بود که نشانه‏‎های قراردادی زن بودن بودند. دلایلش برایم نامعلوم بود. ولی حالا فهمیده‏‎ام ذاتاٌ فیمینستم. در شعری به این مسأله اشاره کردم که وقتی بچه بودم به ماتیک‏‏‎های مادرم نگاه می‏‎کردم و دلم برایش می‏‏‎سوخت. نمی‏‎دانستم چرا ولی حالا می‎دانم…»

شاعری یک وجه دیگر از هنر مریم زندی است. یکی دو بار ما در بخارا و یک بار در مقدمه یکی از کتاب‏‎هایش شعری از خود را چاپ کرد. سروده‏‎هایی که حکایت از یک تجربه درونی عمیق شاعر را از زندگی دارد.»

پس از این سخنرانی، گزیده‏‎ای از عکسهایی که مریم زندی طی دوران مختلف کاری خود گرفته نمایش داده شد

و سپس ناصر تقوایی از مریم زندی در مقام عکاسی یاد کرد که در کارهایش می‏‎توان نمایشی از ملت ایران را دید:

” من در اینجا میخواهم از عکاسی و شیوه کار خانم زندی حرف بزنم. و برای این که شخصیت ایشان را در ذهنم بسازم، باید کمی جلوتر بروم و از کمی جلوتر شروع کنم. از زمانی که با ایشان آشنا شدم. من وقتی مریم را دیدم با یک دوربین عکاسی دیدم . اگر آن دوربین دستش نبود، فکر می‏کردم چیزی در وجودش کم است. می‏‎شود اینطور گفت. همیشه دوربین از شانه‏‎اش آویزان بود. آن موقع که تلویزیون ملی تأسیس شده بود، حدود سال ۴۵ من رفتم تلویزیون و مریم چند سال دیرتر آمد. و همیشه خانمی بود خوش‎پوش و خوش اندام و به عادت خود من نیز همیشه یک شلوار جین پایش بود. و دوربین عکاسی که همیشه همراهش بود حتی وقتی عکس نمی‏‎گرفت . همیشه این دوربین را با خودش داشت.

چون آن موقع همسر اول من ، خانم شهرنوش پارسی‎پور، در تلویزیون کار می‏‎کرد و دوستی خیلی نزدیکی بین آن دو به وجود آمده بود و گاه کارهای مشترکی هم برای تلویزیون داشتند که با هم انجام می‏‎دادند، من هم با مریم بیشتر آشنا شدم. من خیلی خوشحالم که امشب اینجا می‎بینم بعد از این همه سال، از آن سال‏ها تا به امروز ، هنوز آن یار جدانشدنی، دوربین عکاسی را همیشه با خودش دارد. حاصلش همین عکس‏های با کیفیتی است که ما اینجا دیدیم . اینجاست که من وارد گفتگوی اصلی می‏‎شوم و می‏‎خواهم اصلاٌ راجع به خود عکاسی کمی حرف بزنم.

ناصر تقوایی

عکاسی در ایران سابقۀ جدیدی ندارد . عکاسی در ایران خیلی پرسابقه است . از همان دورۀ قاجار، مخصوصاٌ دورۀ ناصرالدین شاه که دیگر دوران رشد هنری است به اسم عکاسی ، که از شکل صنعتی که تصویر شما را یا می‎‏گیرد و یا به جای حافظۀ ما عمل می‏‎کند ، به شکل هنر درآمد، و هنری که در سینما و در سالن‎های عمومی و در عموم هنرها به شدت اثر گذاشت . عکس واقعیتی است که شما آن را می‏‎سازید و به نظر من یکی از اَشکال اصیل هنر است. بین شما کسانی هستند که حتماٌ عکاسی می‏‎کنند ، یا به عکاسی علاقه دارند یا یک دوره‏‎ای دوست داشتند که عکاسی بکنند . هر کدام ما یک جور تجربه با دوربین عکاسی داریم. خودتان را بگذارید در آن روزهایی که فرضاً در یک سفری، مثلاٌ می‎خواهید برای استراحتی به شمال بروید، یا به جنوب یا هر جای دیگری. در جاده برمی‏‎خورید، مثلاٌ اگر طرف بهار باشد و این جا هم خوزستان باشد، ناگهان دشت‏‎های مسجد سلیمان به ذهنم می‏‌آید. از آنجا عبور می‏‎کنید، دشت‏‎هایی پر از شقایق، واقعاٌ در اوایل بهار یکی از زیباترین جاهای ایران است. اگر مثل خانم زندی این دوربین همراهتان باشد ، نمی‏‎توانید از ماشین پیاده نشوید و عکاسی خودتان را امتحانی نکنید. و یا به عنوان خاطره‏‎ای از این سفر و یا سنجیدن مهارت خودتان یا ثبت کردن یک لحظه خوش از زندگی‏تان. و حالا فرض کنید یک دوربین عکاسی هم دارید و از این دشت زیبا هم خوشتان می‏‎آید ، از ماشینتان پیاده می‏‎شوید، دوربینتان را دست می‏‎گیرید و ویزور را می‏‎گیرید جلوی چشمتان و آن وقت زیبایی این دشت گم می‏‎شود . دیگر به نظرتان خوب نمی‏‎آید. جا به جا می‏‎شوید، ده متر می‏‎روید آن طرف‏تر. باز این ویزور را می‏‎گیرید جلوی چشمتان. شما را قانع نمی‏‎کند. چیزی که روبرویتان می‏‎بینید خیلی زیباتر از آن چیزی است که شما در ویزور دارید می‏بینید. از تفاوت واقعیت با هنر حرف می‏زنم. بعد دوربین را از جلوی چشمتان برمی‏دارید، تمام آن زیبایی دوباره ظاهر می‏‎شود. عکاس جوری تربیت می‏‎شود، شاید هم در مورد بعضی افراد خداداد باشد، یعنی این نوع نگاه با خلقت‏شان آغاز می‏‎شود، از همان اول این آزمایش‎های ابتدایی را نمی‏‎کند. یعنی دوربین را بگذارد جلوی چشمش و از این زاویه ببیند و از آن زوایه ببیند. دوربینش را برمی‏‎دارد و یک راست می‏‎رود به همان نقطه‏‎ای که باید بایستد و ببیند. گاهی تجربی است و گاهی غریزی است. بدون کم‏ترین جست‏جویی آن عکسی را که می‏‎خواهد می‏‎گیرد. یک عکس خوب چی هست؟ چرا آدمی که عکاسی بلد نیست، دوربینش را به دست می‏‎گیرد و عکسی هم می‏‎گیرد، عکسش خوب از آب درنمی‏‎آید؟ چرا این عکس خوب است و آن یکی بد؟ هر دوی ما از یک چیز عکس گرفتیم . این یک مفهوم کلی در هنر است. هنر ، به جز یکی دو نوعش، وابستۀ مطلق به چیزی هست به اسم کادر. هنر یعنی توانایی کادربندی یک موضوع. جملۀ ادبی هم وقتی می‏‎تواند یک مفهوم را در خودش جا بدهد، همین کار را می‏‎کند. آن کلمات یک کادر می‏‎سازند تا یک مفهوم منتقل بشود. این کار در همۀ هنرها مصداق دارد. عکاس تا یک کادر خوب پیدا نکند، نمی‏‎تواند یک عکس خوب از آن بگیرد. اینجاست که عکاسی که تربیت شده و چشمش عادت دارد به حرفۀ خودش، بلافاصله آن نقطه‎‏ای را که باید بایستد پیدا می‏‎کند و گاهی به آسانی هم پیدا نمی‏‎شود. گاهی خیلی کار دارد که پیدا بشود. یکی از این موارد وقتی است که ما با چهرۀ انسان روبرو می‏‎شویم .ما عکس‏های خوبی از چهره‏‎های انسان دیده‏‎ایم و چون آدم‏‎های مشهوری بودند یا ممکن است به دلیلی از آن عکس بدمان آمده باشد یا بیشتر از کیفیتِ عکس از آنها خوشمان آمده باشد شاید چون دوستمان بوده، دوستشان داشته‏‎ایم، یا داستانشان را خوانده‏‎ایم، شعرهایشان را خوانده‏‎ایم، یک رابطۀ عاطفی و معنوی دیگری با این عکس‎ها داریم. پرتره به نظر من سخت‏‎ترین نوع عکاسی است . اولاٌ خیلی متنوع است . یک وقتی شما عکسی می‏‎گیرید برای شناسنامه‏‎تان ، برای پاسپورتتان، یا برای هر چیز دیگری. یک وقتی نه ، یک عکاسی از شخصیت پنهان و درونی شما، چیزی که ورای ظاهرتان هست می‏‎گیرد. شما وجوه شخصیتی خیلی از شاعران، مجسمه‎سازان و نقاشان ما را روی تصویرهای مریم می‏‎بینید . عکاسی از طبیعت ابتدای کار عکاسی است. مریم خیلی از این مرحله فراتر رفته، با دشوارترینش عکس‏های خوب می‏‌گیرد، یعنی با چهره انسان. چه کار بکند عکاس که در ظاهر شما باطن شما را ببیند.کادری که می‎تواند استفاده بکند، نور هست و نحوۀ ایستادن و نشستن شما، به اصطلاح پُز شما هست. اما همه اینها باز کافی نیست. همۀ اینها باز باید در آن کادر بگنجد. کادرها جداگانه نیستند که در دو مرحلۀ متفاوت به نظر می‎آیند، بلکه همزمان عمل می‏کنند. تا کادر شما راه درست خودش را پیدا نکند، تا سوژه را درست پیدا نکنید، صحبت از انسان می‎‏کنم ؛ آن کادر درست از آب درنمی‏آید . ولی در مورد طبیعت این طور نیست. شما می‎توانید از یک منظره واحد چندین عکس بگیرید و همه هم خوب باشد . یک دوره از کار اصلی خانم زندی به ساخت پرتره از آدم‏ها اختصاص دارد و من این دوره را به چند علت خیلی واجد اهمیت می‎دانم . یکی به صورت خاطره‏ای از ما که برای آیندگان باقی خواهد ماند. ما از نسل‎های گذشته، حتی نسل‏های نزدیک به خودمان هیچ عکسی در دست نداریم، از مشاهیرمان. فرقی نمی‏کند یک سیاستمدار باشد، یک نقاش باشد یا فیلمساز باشد یا هر چیز دیگری. برای مثال از تاریخ سینمای خودمان، از بنیانگذاران این حرفه در ایران که شاید از هر هنر دیگری به چشم می‎آید، چه در عرصۀ داخلی و چه در عرصۀ بین‎‎المللی ، از آدم‏هایی که این سینما را ساختند چه کسی داریم؟ در حالی که همان موقع صد سال از اختراع دوربین عکاسی می‏گذشت. به طور کلی ما کمبودهایی در کارمان داشته‎ایم که شاید نسل‏‎های جوان‏تر مثلاٌ بعد از من، از جمله خود خانم زندی واقعاٌ جبران کردند. واقعاٌ این چهره‎ها به عنوان گنجینه‏‎ای برای ما باقی خواهند ماند. کار ایشان منحصر به پرتره‏‎هایی نیست که به افراد معروف ، به ظاهر معروف اختصاص دارد. شما در کار ایشان می‎توانید یک نمایش از ملت ایران را ببینید و چهره‏‎های ایرانی را می‏‎بینید. حالا یا در مراسمی هست، یا به طور مستقل فقط ترکیب آن شخصیت، جایی که نشسته بود، آن فضایی که در آن قرار داشته که به نظر عکاس جالب آمده و آن را برای شما ثبت کرده. سوژه را باید بسازیم ولی خیلی مواقع هست که اگر شما چشم تیزبین داشته باشید سوژه را حاضر آماده جلوی خود می‏‎بینید، شما در حرکتی کوچک، دور و برِ سوژه‎تان جای مناسب را پیدا می‌‏کنید و آن عکس را می‎گیرید . آن صحنه زمانی است که شما دارای تجربۀ کافی در کاری که انجام می‏‌دهید هستید .

شب مریم زندی

در زمینۀ طبیعت هم مریم کارش خیلی قوی هست. گاهی شما منظره‏ای را می‏بینید که خیلی خوشتان می‏آید، ولی به محض این که دوربین را جلوی چشمتان می‏‌گیرید آن عکس را نمی‏‌پسندید. برای این که دوربین یک ویزوری دارد و ویزور یک کادری دارد . کادرتان را دوست ندارید، آن چیزهایی را که می‏‌خواهید در این کادر وجود ندارد. خوب درخت‏ها به اختیار ما نمی‏‌رویند، گیاهان به اختیار ما سبز نمی‏‌شوند، گل‎ها به اعتبار ما که می‏‌خواهیم از آنها عکس بگیریم شکل نمی‌‏گیرند. ما جای انسان را می‎توانیم تغییر بدهیم، نورپردازی کنیم و جایش را عوض کنیم ولی با طبیعت نمی‏توانیم این کارها را بکنیم. طبیعت خودش را به ما تحمیل می‎کند. این بخشی که ما در اینجا کمتر دیدیم ، جلسه فرهنگی است و انتخاب‏های خوبی هم شده بود. چهره‏‌هایی که ما از نزدیک می‎شناسیم یا با کارشان آشنا هستیم، حالا آنها را از چشم یک عکاس خوب ایرانی دیدیم. در مورد طبیعت اینجوری نیست. خیلی از ما ممکن است به خیلی از جاهای ایران رفته باشیم ، خیلی چیزها دیده باشیم و مثل هم دیگر ندیدیم ولی باز درباره همان مناظر نیز باز یک جذابیت همچنان وجود دارد ، دیدن یک چیز از چشم یک عکاس خوب. یک وقتی عکاسان به جغرافیای ایران توجه داشتند . یک جغرافیای طبیعی داریم و جغرافیایی داریم که انسان در آن تصرف کرده ، مثل بناهای تاریخی یا موقعیتشان که در چه جور جغرافیایی قرار گرفته‏اند. تا به امروز سوژه بیشتر عکاسان ما از ایران همین بناهای تاریخی بوده. البته تردیدی نیست که این بناها سوژه‎های درخور اهمیتی هستند . ولی با خود طبیعت، به ظاهر زیاد، ولی در باطن خیلی کم کار کردیم. منظور من این است که از طبیعت ایران عکس خوب کم داریم.

یادم می‏‎آید سفری به کاشان رفته بودیم ، یکی از انتظارات ما در سفر ، یا یکی از پیش بینی‏‎های ما در سفر این بود که مناظری بکر از طبیعت را ببینیم. من کاشان را خیلی دوست دارم. سهراب سپهری اوقاتی که در تهران کاری نداشت ، در روستایی نزدیک کاشان زندگی می‏‎کرد. مهمانخانۀ کوچکی بود که ما همیشه وقتی به کاشان می‏‎رفتیم در آنجا ساکن می‏‎شدیم. چون سهراب هم وقتی از روستا می‏‌آمد به کاشان ، به همین مهمانخانه می‏‎آمد. دو سه بار پیش آمد که ما در این هتل یکدیگر را دیدیم. یک شبی که دور هم جمع بودیم، من بودم و همسرم و مسعود کیمیایی بود و همسرش . پرویز کیمیاوی بود، چون مشغول ساختن فیلمی در نزدیکی‎های کاشان بود. اصلاٌ می‏‌رفتیم که برویم سر صحنۀ کار او. بعد سهراب از جایی تعریف که در پنج شش کیلومتری شهر کاشان است ، از کاشان به طرف نطنز. من اینجا را دیده بودم ، اما نه با چشم‏‎اندازی که سهراب دیده بود. سهراب گفت که من چیزی اینجا دیدم و بارها خواسته‏‌ام آن را نقاشی کنم اما نشده. هر کاری می‏‎کنم نمی‏‌شود. گفتم کجاست، گفت فلان روستا. گفت که من چیز خاصی را آنجا می‏‌خواهم. و واقعاٌ عجیب است چیزی که سهراب به من نشان داد. به هر حال قرار شد که شب همان جا پیش ما بمانند و صبح زود با ماشین راه بیفتیم و برویم در همان لحظه‏‎ای که می‏‌خواست آنجا را ببینیم. من هم کنجکاو شدم . سهراب آنجا طلوع خورشید را دیده بود. سهراب می‏‌گفت من بارها رفته‏‌ام آنجا ولی این طلوع را دیگر نمی‏‌بینم. نه این که آفتاب طلوع نمی‎کند، بلکه این اتفاقی را که می‏‎افتاد من نمی‏‎توانم روی کاغذ بیاورم. سهراب خیلی خوب با طبیعت کار می‏‌کرد. سرانجام رفتیم و در دامنۀ تپه‏‌ای نشستیم و در گودی آنجا قناتی و رودی کوچک جریان دارد و ما همین جور نشستیم تا خورشید از پشت کوه روبرو بیرون بیاید، که ناگهان خورشید از توی رودخانه درآمد. خیلی چشم‎انداز غریبی بود . سهراب گفت «من نمی‎توانم این منظره را دربیاورم. بارها آمده‏‌ام، اینجا نشسته‏‌ام و این را کشیده‎ام اما درنمی‎آید.» من با عکاسی امتحان کردم ، شما وقتی عکس می‏‎گیرید همه آن پدیده اصلاٌ نیست می‏‌شود. ولی طلوعی که ما می‎دیدیم واقعاٌ حیرت‎انگیز بود. سهراب مدت‏ها تنه درخت چنار کشید و حاصلش گرانبهاترین نقاشی‏های ایران بود. من احتمال می‏‌دهم اگر واقعاٌ می‎توانست آن چیزی را که یک بار در آن محل دیده روی کاغذ بیاورد بعداٌ می‏‌توانست به لحاظ تیراژ این چشم‎انداز پر تعداد بشود عین تنه‏‌های چنارش. گاهی کار با طبیعت خیلی سخت می‏‌شود. طبیعت خیلی زیباست ولی ما چطور توانسته‏‌ایم از طبیعت ایران عکس هنرمندانه بگیریم. طوری که بتوانیم چیزی به زیبایی طبیعت اضافه کنیم. اگر قرار باشد همان را ثبت کنیم که کاری انجام نداده‎ایم. دوربین عکاسی می‏‌تواند این کار را انجام بدهد. ما امشب بیشتر کارهای پرتره مریم زندی را دیدیم و من امیدوارم فرصتی پیش بیاید و در جای دیگری و در مجلسی دیگر به خوبی . همین مجلس امشب عکس‏های طبیعت او را نیز ببینیم. مریم با ذوق خوبش، همکارانی که برای خودش دارد ، حالا حالاها باید منتظر کارهای واقعی‏‌اش بود.

نکته‏‎ای را که درباره پرتره‎ها یادم رفت و باید اضافه کنم این است که پرتره‏‌های خانم زندی به لحاظ تکنیکی دوگانه است. بعضی از آنها در نور طبیعی روز و یا در محیط جغرافیایی که پرسوناژش در آنجا زندگی می‏‌کند گرفته شده و زندگی در این عکس‏ها مطرح است. و یکی پرتره‏‌هایی است که در استودیو با نورپردازی‎های خودش گرفته که معمولاٌ زمینۀ تاریک دارند و یک خطوطی از چهره نمودار می‏‌شود. چه اتفاقی در سوژه می‎افتد که دو حالت متفاوت را در دو نوع متفاوت ارائه می‏‌دهد؟ این چیزها هم مثل رمز و راز می‎ماند. پرتره‏‎هایی که ما امشب اینجا در تعدادی از آنها هر دو گونه عکس را دیدیم ، خیلی تفاوت بین این دو گونه عکس وجود دارد. آن عکس‎هایی که با زمینه تاریک و نور مصنوعی و در آتلیه گرفته شده ، چه آن عکس‏هایی که در محل زندگی پرسوناژها گرفته شده است.

ایرج افشار ـ از پرتره‎های مریم زندی

توران میرهادی ـ یکی دیگر از پرتره‎های مریم زندی

هر مجموعه‏‎‌ای که از مریم زندی بیرون آمده یک رشد بوده. این رشد چیز نامحدودی است. درخت نیست که بگوییم به یک ارتفاعی می‏‌رسد و دیگر رشدش متوقف می‏‌شود. انسان توقف‏ ناپذیر است. من امیدوارم که همیشه راهش باز باشد، چشمش بینا و دوربینش یک دوربین خوب . دوربین خوب دوربینی است که عکس شما را خوب می‏‌اندازد . دوربین گران قیمت نیست. من اولین بار که مریم را دیدم یکی از این دوربین‏های ارزان قیمت را داشت. شاید هم اصلاٌ انسان در ابتدای کار به دوربین گران قیمت نیازی ندارد. آن ابزار ساده بهتر کار می‏کند . تکنیک رشد می‏‌کند. دیگر می‏‌بینید آن ابزار ساده جوابگوی شما نیست . حالا لنزهای حساس‏تر می‏‌خواهید ، لنزهای دقیق‎تر می‏‎خواهید . ابزاری که در تصویربرداری‏‌های ساده ممکن است خیلی برای شما کارایی نداشته باشد.

مثل همه شما آرزو می‎کنم که جلسه دیگری در آینده بنشینیم و عکس‎های دیگری از خانم زندی ببینیم و یک چیز مهم دیگری از یک جای دیگری از ایران نشان ما بدهد.”

پس از آن نوبت به اسماعیل عباسی رسید تا از مریم زندی سخن بگوید که در کار خود به فرمان دل است.

” احتمالاٌ جشنوارۀ فیلم‎های ۹۰ ثانیه‎ای را به خاطر دارید که فیلمساز باید در ۹۰ ثانیه قصه‎اش را روایت می‎کردو قرار است در ۵ دقیقه و با اندکی چشم‎پوشی در یکی دو دقیقه بیشتر و کمتر بحث را جمع کنم.

خوشحالم که شبی از شب‎های بخارا به مریم زندی اختصاص یافته است. گله نمی‎کنم که شب فخرالدین فخرالدینی و مریم زندی و دیگر عکاسان در محفل‎ها و نشست‎های عکاسی برگزار نمی‎شود. بگذریم.

هر روز که زمین می‎گردد و خورشید می‎دمد، گروهی از آدمیان از خواب برمی‏‌خیزند تا جهان را به جای دو چشم با سه چشم بنگرند. آنان نویسندگان زندگینامۀ تصویری زمین هستند. آنان موجب تغییر شیوۀ دیدن ما می‎شوند.

اسماعیل عباسی

در کودکی یا نوجوانی افرادی از اطرافیان ما ممکن است با هدیه دادن کتابی، سازی، دوربینی و یا حتی گفتن نکته‎ای به اصطلاح به ذهن آمادۀ تلنگر ما تلنگر بزنند. اگر آمادگی در میان باشد، شور و اشتیاق ناشی از این تلنگر راه آیندۀ ما را ترسیم می‎کند. و مریم زندی اگرچه از طریق دعوت به بازی در فیلم و مجموعۀ تلویزیونی توسط برادرش زنده‎یاد نادر ابراهیمی وارد کار بازیگری شد اما آیندۀ خود را به واسطۀ دوربینی که از برادرش دریافت کرده، ترسیم کرده و بهتر بگویم ساخته است.

اگرچه در ادامۀ راه به عنوان پژوهشگر به تلویزیون ملی ایران راه یافته، اما در نهایت سر از هفته نامۀ تماشا درآورده است و عکاسی. و باز اگرچه برای تحصیل به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی پا گذاشته اما روحیۀ مریم زندی نه منطبق بر چارچوب‎هایی بوده که سر ا وزارت امورخارجه دربیاورد و نه در راهروهای دادگستری در پی چاره‎جویی برای این و آن باشد.

منابع آموزشی آن دوره چیزی نیست جز نشریاتی مانند پاپیولار فتوگرافی و نشریۀ تصویر که به زبان فارسی به تازگی راه افتاده است. جز معدودی از عکاسان که راه‎های تازه‎ای را تجربه می‎کنند، الگوی عکاسی رایج رعایت اصول کلاسیک ترکیب‎بندی و رسیدن به بالاترین کیفیت فنی است. زندی در چنین بستری رشد می‎کند. در انتخاب موضوع سراغ موضوع‎های اجتماعی می‏رود. عکاسی که به گفتۀ خود، نگاهش پیگیر مسائل اجتماعی و نشان دادن معضلات جامعه هست، باید روحیه‎ای خاص داشته باشد.

_

چنین عکاسی باید توان نامحدود، اشتیاق فزاینده ، روحی ماجراجو، قدرت حفظ خود در شرایط دشوار و شهامت رویارویی با خطر را داشته باشد و مریم زندی در حد شناخت من از چنین روحیه‎ای برخوردار است.

این جمله از مقدمۀ کتاب انقلاب ۵۷ او ، پشت منِ عکاس را لرزاند:

« میدان ۲۴ اسفند و خیابان شاهرضا شلوغ بود… نمی‎توانم در خانه بمانم… خودم را به یک ایستگاه سرپوشیدۀ اتوبوس رساندم و تصمیم گرفتم از آن بالا بروم. با بچه در بغل که نمی‏شد…»

او راه پیدا می‎کند و بالا می‏‎رود و عکس‎هایش را می‏‎گیرد.

خواندن این نوشته در صفحه‏‌های آغازین کتاب انقلاب ۵۷ و همچنین نوشته‏‌ای از او که در مجله فیلم نوروز گذشته خواندم نکتۀ دیگری را دربارۀ او آشکار می‏کند. این که مریم زندی چه دلنشین می‏نویسد و چه مونتاژ موازی جالبی را به کار می‏گیرد. او قلم را مانند بسیاری از عکاسان بر زمین نگذاشته که دوربین را بردارد. او هم قلمش را دارد و هم دوربینش را. اگرچه این قلم گاهی نافرمان می‏شود و تعهد می‏‌دهد که زندی دیگر عکاسی نکند!

مریم زندی ۳۲ سال پیش نخستین کتاب عکس خود « ترکمن و صحرا» را با هزینۀ شخصی منشتر می‌‏کند. لیتوگرافی و چاپ کتاب بسیار بد است. اما با وجود کج سلیقگی چاپخانه، عکس‏های مریم زندی خود را با قدرت تمام نشان می‏‌دهند. در تمامی عکس‏ها توجه جدی به ترکیب‏ بندی کلاسیک آشکار است.

_MG_8688

زنده یاد نادر ابراهیمی هم برای این کتاب مقدمه نوشته است. کتاب ترکمن و صحرا سندی است از دگردیسی و دگرگونی ترکمن‎ها و افسوس که کتاب فاقد شرح و توضیح و زیرنوس است. هر چند به محل و تاریخ عکاسی اشاره شده است.

زندی با انتشار مجموعه چهره‎ها گامی دیگر در مستندسازی برمی‏دارد . او نه مانند ریچارد اودون فضایی بی‏زمان و بی‎مکان می‎آفریند و نه مانند آرنولو نیومن برای پرتره‎هایش فضایی کاملاٌ منطبق بر تعریف عکاسی پرتره محیطی تدارک می‏بیند. او درباره این مجموعه بی‎ادعاست. اگرچه بیشتر عکس‏ها بر اساس تقسیم‌بندی‎های رایج پرتره محیطی هستند. وقتی از او می‏‌پرسی برای عکاسی از این شخصیت‎ها چه معیاری داشتی و پیشاپش چه بررسی‏‌هایی می‏‌کردی، به سادگی می‎گوید، برخورد من با موضوع‌هایم غریزی بوده و پیش از عکاسی در پی شناخت افراد نبودم و اکنون که به عکس‏ها نگاه می‏‌کنم ، می‏‌بینم برداشت من از شخصیت افراد در همان برخورد اول، برداشتی درست بوده و این را با گذشت زما و شناخت بیشتر متوجه می‏‌شوم.

مجموعه چهره‏‌های مریم زندی سند و آرشیوی ماندگار از چهرۀ اهالی ادبیات، نقاشان، معماران، هنرمندان سینما و تئاتر است. اگرچه در این زمینه کتاب‏هایی از سوی عکاسان دیگر نیز ارائه شد، اما خانم زندی در کار خود پای فشرده و پیگیرتر بوده است و دیگران پشتکار او را نداشته‏‌اند.

و پرسشی در اینجا مطرح می‎شود که چرا عکاس به خود عکاسان بی‎توجه بوده است!

برگزاری ۱۸ نمایشگاه انفرادی و چاپ یازده کتاب عکس کاری است که هم هنر عکارسی را به رخ می‏کشد و هم توانایی او را در مدیریت و اجرای چنین پروژه‌‏های سنگینی. اگر ارائه این آثار را برای خواص تلقی کنیم، مریم زندی با انتشار کارت پستال و تقویم ، نمایشگاه‏ عکس‏هایش را به خانه‏‌های مردم برده است. خیلی از افراد جامعه که ممکن است با هنرمندان رابطۀ نزدیکی نداشته باشند، از طریق همین تقویم است که نصرالله کسراییان و مریم زندی و آثار آنان را می‏‌شناسند. این دو هنرمند عماس نگاه مخاطبان عام را نسبت به عکس تغییر داده‌‏اند.

مریم زندی در کار خود به فرمان دل است. گاهی به موضوع‌های اجتماعی می‏پردازد، گاهی فرمالیسم بر عکس‎‏هایش حاکم می‏‌شود. او دل نگاشت‏‎های خود را با ما سهیم می‏‌شود. مریم زندی با پشتکار محدودیت‎ها را کنار می‏‌زند. برای بررسی آثار او باید به مسیر حرکت و بستر رشد او توجه کرد.

و سخن آخرم برگرفته از متنی است که پیش از این دربارۀ مریم زندی نوشته‏‌ام:

آموخته‎های معلمان جوان عکاسی ما در دانشگاه‎ها هر چه باشد، نسل جوان عکاسی ما باید بداند که مریم زندی با ۴۴ سال حضور مستمر و فعالیت چشمگیر، بخشی از تاریخ عکاسی ماست.»

سپس محمود رضا بهمن‎پور ، مدیر چاپ نظر ، از پایداری مریم زندی سخن گفت:

« مریم زندی برای من جنگجویی سازش‎ناپذیر است که سرانجام هم پیروز می‏‌شود. وقتی به ما گفتند که با حذف چند عکس می‏‌توانیم کتاب جدید او، انقلاب ۵۷، را چاپ کنیم، خانم زندی نپذیرفت و ما به اجبار هفت سال صبر کردیم تا توانستیم مجوز چاپ کتاب را بدون هیچ گونه حذفی بگیریم. و برخی از چهره‎هایی که مریم زندی از آنها عکس گرفته است ، حضورشان را برای همیشه در تاریخ ما ثبت کرده‎‎اند و هرگز نمی‎توان نادیده‏‌شان گرفت.»

محمودرضا بهمن پور

_انقلاب 57 ـ تازه‎ترین کتاب مریم زندی

سرانجام نوبت به مریم زندی رسید تا چنین بگوید :

سلام عرض می‎‏کنم و تشکر می‎کنم از حضورتون .
توقعی ندارم و نداشته‏‎ام. شاید جوانتر که بودم در لحظاتی یا شرایط سختی انتظار پشتیبانی و حمایتی را داشته‎ام، که هرگز نداشته‏‌ام، ولی توقع یا انتطاری برای قدردانی و این گونه صحبت‎ها هرگز ندارم که هر کاری کرده‏‌ام در جهت آنچه بوده که دوست داشته‎ام و به آن معتقد بوده‏‌ام. من همیشه به دنبال رؤیاهایم رفته‏‎ام. و یاد گرفته‏‌ام در این جامعۀ مردانۀ پر از تبعیض و مبتنی بر روابط ،کار کنم، بجنگم، حقم را بگیرم و نگذارم غمگین و ناامیدم کنند.
و اگر امروز اینجا هستیم، به دلیل دعوت و محبت جناب دهباشی عزیز است که با همان آشنایی دور و ارتباط کاری، همیشه به من لطف داشته‏‌اند.
فکر می‏‌کنم اولین باری که آقای دهباشی را دیدم حدود بیست و چند سال پیش، مطلبی یا شاید طبق معمول شکواییه‏‌ای داشتم ( چون اصلاٌ یادم نیست) برای چاپ که کسی حاضر به چاپ آن نمی‏‌شد. زیرا که من هنوز چهره‏‌ها را نداشتم و مریم زندی شناخته شده‏‌ای نبودم. ولی آقای دهباشی مطلب را به راحتی پذیرفتند و در مجله کِلک چاپ کردند. بعدها، کتاب‏های چهره‏‌ها که منتشر شد ، من با همۀ حساسیت و خساستی که در مورد چاپ عکس‏هایم به خصوص در مطبوعات دارم، به آقای دهباشی گفتم : « شما ، آقای علی دهباشی، هر موقع که خواستید از عکس‏های من در مجله‎تان استفاده کنید احتیاج به اجازه نیست و می‏‌توانید » البته آقای دهباشی تنها کسی هست که من این حرف را به ایشان زده‎‏ام.

مریم زندی

طبیعی است که امروز هم دعوت ایشان را باید می‎پذیرفتم. به خصوص این دعوت زمانی بود که من می‎توانستم با پای خودم بیایم و لازم نبود مرا با صندلی چرخدار و نیمه بیهوش! بیاورند.
من حرف زیادی برای گفتن ندارم. همیشه گفته‏‌ام عکس‏های من حرف‏های من هستند و بسیاری از آنها را شما دید‌ه‏اید. پس حرف‏هایم را شنیده‏‌اید.
همیشه گفته‎ام که عاشق حرفه‏‌ام، هنرم ، عکاسی هستم و از شروع کارم سعی کرده‏‌ام آثارم تأثیرگذار، مفید و ماندگار باشند.
در مجموعه‎های چهره‏‎ها که بیشتر مرا با آنها می‏‌شناسند، خواستم دوربینم را به سمت کسانی بگیرم و نور فلاشم را بر کسانی بتابانم که بطور سیستماتیک در تاریکی قرار داشتند . در عکس‏هایم از طبیعت، خواستم مهرم و توجهم را به طبیعت نشان دهم و سعی کردم در عکس‏هایم نگاهی نو و بدعت گذار داشته باشم.
در تقویم‎هایم سعی کرده‏‎ام مردم را با تصویر و با ایران آشنا کنم و عکس را به خانه‏‌های مردم برده‏‌ام. و در کارهای اجتماعی و خبری‏‎ام، سعی کرده‏‌ام به آنچه که اسنادیست برای فرزندانمان و آیندگان، وفادار بمانم و نگاهی ثبت کننده و حقیقت‏ جو داشته باشم. و در همۀ کارهایم، سعی کرده‎ام عشقم را به ایران، سرزمین غمگین محبوبم، نشان دهم و ثابت کنم.
کار کردن و مستقل بودن ، به خصوص برای یک زن و در حرفه‏‌ای مثل عکاسی ، در جامعۀ ما آسان نیست . پس من هم در طول ۴۰ سال برای آنکه بتوانم کار کنم و حقوقم را حفظ کنم جنگیده‌‏ام. که کم و بیش در جریان انواع نامه‎های سرگشاده و مشکلات کاری و پرونده‏‌سازی‏های علیه من هستید که ترجیح می‎دهم در این باره دیگر حرفی نزنم . ولی آنچه می‎خواهم بگویم این است که پیروز این جنگ من بوده‎‎ام زیرا بالاخره عکاسی‎ام را کرده‏‎ام . کتاب‏هایم را چاپ کرده‏‎ام و توانسته‎ام شریک ساختن فرهنگ جامعه‎ام باشم و جوابم را از مخاطبینم گرفته‎ام. و امروز، می‏‌دانم کجا ایستاده‏‌ام . پس امشب برای من فرصتی است برای تشکر و سپاسگزاری از اندک یارانم ،که نمی‏‎دانیم چقدر فرصت باقیست.
اول می‏‎خواهم از مهندس ایلدای دادور و دخترانم دکتر مروارید دادور و دکتر مارال دادور تشکر کنم که با محبت‏شان به من فرصت این را دادند که به دنبال رؤیاهایم و آنچه که دوست دارم بروم.
می‎خواهم از ابراهیم حقیقی تشکر کنم که دست همراهی و همفکری و همکاری‏‌اش همیشه پشت من بوده و بسیاری از موفقیت‏هایم را منجمله امکان چاپ کتاب‏‎های چهره‎ها را مدیون او هستم.
از محمود رضا بهمن‎پور تشکر می‎کنم که همراه من برای چاپ آخرین کتابم، انقلاب ۵۷، ، ۷ سال ایستادگی و مقاومت کرد و با چاپ کتاب، نیروی تازه‏‌ای در من دمید.
از ناصر تقوایی عزیزم ، فیلمساز، عکاس و نویسندۀ برجسته ، از اسماعیل عباسی عزیز و گرامی، استاد عکاسی و مترجم خوب کشورمان و همچنین آقای دهباشی عزیز و پرکار، بسیار متشکرم که با صمیمیت در مورد من و آثارم صحبت کردند.
از دوستان خوبم علی شیلاندری و انوشه پیربادیان بسیار متشکرم که زحمت ساخت و آماده‎‏سازی فیلم وفتو کلیپ‎های امشب را به عهده گرفتند.
و از شما سپاسگزارم که محبت کردید و تشریف آوردید و باز هم حرف‏های مرا دیدید و شنیدید.

 

مراسم رونمایی از کتاب « مردی که هیچ بود» و نقد و بررسی آثار مرتضی احمدی

رونمایی از کتاب « مردی که هیچ بود» برگزار شد

ahmadi Daneshgah EMAIL

مراسم رونمایی از کتاب « مردی که هیچ بود» و نقد و بررسی آثار مرتضی احمدی عصر سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳ در تالار استاد باستانی پاریزی ـ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران به همت انتشارات ققنوس، مجله بخارا و انجمن علمی تاریخ دانشجویان دانشگاه تهران برگزار شد.

در ابتدا علی دهباشی ضمن گرامیداشت یاد و خاطره مرتضی احمدی گفت :” ما پیش از این در زمان حیات زنده یاد مرتضی احمدی برای ایشان یک شب از شبهای بخارا را برگزار کردیم و در آن شب بهزاد فراهانی،سعید پورصمیمی و چند تن دیگر درباره ایشان سخنرانی کردند و فیلم مستندی از جواد آتشباری نیز به نمایش درآمد. در آن شب استاد نیز سخنرانی مبسوطی ارائه کردند اما امشب در غیاب او این مراسم برگزار می‎شود.

علی دهباشی

کتاب « مردی که هیچ بود» اثری است از ایشان که بعد از خاموشی او منتشر می‎شود. در اینجا باید از امیر حسین زادگان ، مدیر انتشارات ققنوس که در مجلس حضور دارد تجلیل کنیم که همواره مرتضی احمدی را در نگارش کتاب‎هایش مورد حمایت قرار می‎داد. و همین امر باعث شد که تا کنون شش کتاب از او منتشر کند: « کهنه‎های همیشه نو» که ترانه‎های تخت حوضی است ؛ « من و زندگی» که برگزیده خاطرات مرتضی احمدی است؛ « پرسه» که در احوالات تهران و تهرانی‎هاست؛ « فرهنگ بر و بچه‎های طرون» که برگزیده کلمات ویژه و ضرب‎المثل‎های تهرانی‎هاست و کتاب « پیش پرده و پیش پرده‎خوانی» و سرانجام « مردی که هیچ بود» . ”

سپس نوبت به دکتر ناصر تکمیل همایون رسید و وی سخنان خود را با تشکر از مجله بخارا و انجمن علمی تاریخ دانشگاه تهران به خاطر برگزاری برنامه‎های پسندیده و مطلوب این چنینی شروع کرد و مرحوم مرتضی احمدی را یک مردم نگار و یک آنتروپولوژیست برجسته دانست که بدون داشتن مدارک پر زرق و برق و چشم گیر و دهان پرکن از دانشگاههای بزرگ ، آن چنان در این عرصه خودنمایی کرده که کس به گرد پایش نخواهد رسید.

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت                 به غمزه مساله آموز صد مدرس شد

دکتر تکمیل همایون ، مرحوم مرتضی احمدی را فردی دانست که با مردم زیست و درین زیستن به حقیقتی رسید که خودش را هیچ نمی دانست و کتاب کسی که هیچ بود را بر همین اصل نامگذاری کرده است. این حقیقتی است که سالها قبل مولانا به درستی دریافته بود:

من کسی در ناکسی دریافتم                                  بس کسی در ناکسی‎ها یافتم

 دکتر ناصر تکمیل همایون

وی افزود: آنچه در آثار مرحوم احمدی متد و روش اوست چیزی نیست مگر شوق و عشق و علاقه او به مردم و به تهران مثل مرحوم جعفر شهری که آثار گران سنگش چون«پنج جلدی تهران قدیم» ، «شش جلدی تاریخ اجتماعی تهران» و «تک جلدی تهران قدیم» هرگونه پژوهش درمورد تاریخ قدیم شهر تهران و تاریخ اجتماعی ایران در صد سال اخیر را مدیون خود کرده است.

تکمیل همایون در ادامه گفت:« خانواده مرتضی احمدی اصالتاً تفرشی بود. سابقۀ حضور این تفرشی‎ها در تهران به عهد فتحعلیشاه و حتی عهد کریم خانی می‎رسد. در آن زمان که تعداد باسوادهای هر ایالت به اندازه انگشتان دست بود، منطقه تفرش و آشتیان و گرکان تعداد بی‎سوادهایش به انگشتان دست می‎رسید. از دوره فتحعلیشاه به بعد سیاست فرهنگی دولت قاجار مبتنی بود بر جذب این طبقات با سواد و تحصیل کرده و سکنی دادن آنان در گوشه و کنار شهر تهران. بدین ترتیب بسیاری از مستوفی الممالک‎ها و منشی الممالک‎های قاجار و پهلوی اول همین تفرشی‎ها بودند. این تفرشی‎ها در همه زمینه‎ها جلودار بودند. ما دانشجو که بودیم مرحوم عبدالعظیم خان قریب استاد گرامر ما بود و ما آن چنان او را احترام کرده و دوست می‎داشتیم که قبل از رسیدن اتوموبیل شخصی‎اش به محوطه دانشگاه صف می‎کشیدیم و گاه برای باز کردن در ماشین برای او و مشایعتش تا بالای پله بچه‎ها به جان هم می‎افتادند. خوب او یک گرکانی بود. مرحوم عبدالکریم قریب استاد مسلم و بدیل زمین شناسی ایران بود. جناب پروفسور حسابی و پدرشان هم از همین دست بودند. مرتضی احمدی هم در ادامه همین افراد است و این بار یک بچه ترونیه تفرشی‎الاصل پیدا می‎شود و وارد عرصه مردم نگاری ، مردم شناسی و آنتروپولوژی می‎شود!»

رونمایی از کتاب « کسی که هیچ بود»

دکتر تکمیل همایون با خاطر نشان کردن رشد سریع ارتباطات و تغییرات گسترده چهره شهرها و به تبع آن هم آمیزی فرهنگ‎های کهنه و نو درین هیاهوی تکنولوژی ، شوق مرتضی احمدی را برای تهران شناسی و مردم نگاری تهران قدیم را یک امر ستودنی دانست و اذعان داشت که به حق از عهده این مهم برآمده است.”

پس از آن آقای نصرالله حدادی سخنرانی خودش را آغاز کرد و گفت: “نمی‎دانم این حسن اتفاق است یا از بد حادثه ، و هر چه هست، مرتضی احمدی در روز و شبی به یاد ماندنی از دنیا رفت که تعلق خاطر بسیاری به آن داشت، یعنی سی‎ام آذر ۱۳۹۳، یعنی شب یلدای ایرانی .”

نصرالله حدادی سخنرانی مبسوطی ارائه داد که در جایی از سخنرانی‎اش گفت:” نام مرتضی احمدی حداقل نیم قرن است که در ذهن و خاطره من حک شده و من هرگز بازی زیبای او در سریال بچه محلش،یعنی علی حاتمی را از یاد نمی‎برم. اشاره‎ام به سریال « سلطان صاحبقران» است که مرتضی احمدی نقش نایب‎السطلنه را در این سریال ایفا می‎کرد. علی حاتمی و مرتضی احمدی بچه محله سراب وزیر امیریه گمرک و خیابان مهدی خانی بودند و به قولی بچه ناف تهران قدیم. امروز به بهانه رونمایی از کتاب « مردی که هیچ بود» آمده‏‎ایم هر چند که در آستانه چهلمین روز درگذشت او هم هستیم.

نصرالله حدادی

مرتضی احمدی آدمی بود که همواره بر اصولش باقی ماند و از رایو به خاطر بی‎احترامی به او تا آخرین لحظه عمرش قهر بود.

مرتضی احمدی از میان ما رفت اما مردم ما هرگز او را فراموش نمی‎‌کنند و به نظر من او هنرمندی صادق، مردمی، دوست داشتنی، بی‎ریا، راستگو صادق بود و هرگز عزت نفسش را از دست نداد. ”

ارسلان فصیحی خاطره‎ای از دوران همکاری‏اش با مرتضی احمدی را نقل کرد .

در این مراسم همچنین فیلمی از مرتضی احمدی که در محل انتشارات ققنوس از وی ضبط شده به نمایش درآمد.

ارسلان فصیحی

رونمایی از کتاب « مردی که هیچ بود»

* عکس ها از : ژاله ستار

نکوداشت مصطفي کمال پورتراب ، مردي که حق بزرگي به گردن موسيقي ايران دارد. او در تمام عمرش آموخته است و آموخته هايش را با ديگران به اشتراک گذاشته است.

شب استاد استادان موسیقی برگزار شد

poortorab

صد و هشتاد و چهارمین شب بخارا برگزاری شب مصطفی کمال پورتراب با همکاری بنیاد فرهنگی اجتماعی ملت، دایره العمارف بزرگ اسلامی ، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار و خانه موسیقی عصر شنبه ۲۰ دی ماه ۱۳۹۳ بود.

در ابتدای این نکوداشت، علی دهباشی از استاد مصطفی کمال پورتراب تشکر کرد که دعوت مجله بخارا را برای حضور در این شب پذیرفته است و سپس در معرفی استاد پورتراب به طور اختصار چنین گفت:

« مصطفی کمال پورتراب سال ۱۳۰۳ در تهران به دنیا آمد. پدرش از افسران نظامی شوروی بود که بعد از انقلاب اکتبر سال ۱۹۱۷ به ایران آمد و ازدواج کرد. فرزند اول خانواده بود و در پنج سالگی پدرش یک فلوت برایش خرید و مصطفی با آن برای بچه‌های محله آهنگ‌هایی را که شنیده بود می‌نواخت. پس از آموختن مقدمات موسیقی سال ۱۳۱۸ وارد دوره شش ساله متوسطه هنرستان عالی موسیقی شد و تا سال ۱۳۲۴ که مدرک دیپلم را دریافت کرد، سازهای متنوعی نظیر فاگوت را از یاروسلاوبیزا، ویولن را از حشمت سنجری و عطاالله خادم میثاق و تار را از موسی معروفی فرا گرفت. وی هم‌چنین تئوری موسیقی ایرانی را نزد روح‌الله خالقی آموخت

پس از آن، به دلیل این که امکان تحصیل در دوره عالی آهنگسازی در هنرستان وجود نداشت، به طور خصوصی نزد پرویز محمود به فراگیری آهنگسازی پرداخت. او بعداً همین رشته را در هنرستان نیز ادامه داد و در سال ۱۳۳۹ فارغ‌التحصیل شد. او بعدها در سال ۱۳۴۶ دوره‌ای تکمیلی نیز در فرانسه گذراند.

پورتراب از ۱۳۲۴ تدریس موسیقی را آغاز کرد و در۱۳۴۰ سرپرستی یکی از ارکسترهای وزارت فرهنگ و هنر ایران را به عهده گرفت و در فاصله ۱۳۵۰ تا۱۳۵۲ مدیر هنرستان موسیقی ایران شد.

علی دهباشی ـ عکس از ژاله ستار

پورتراب چندین قطعه موسیقی خلق کرده و چند کتاب نیز نوشته یا ترجمه کرده‌است. یکی از پرفروش‌ترین آثار او کتابی به نام «تئوری موسیقی» است که اکنون به چاپ پنجاهم رسیده است.»

و پس از آن علی دهباشی از دکتر محمد سریر به عنوان اولین سخنران دعوت کرد.

محمد سریر سخنان خود را با این کلام حافظ شروع کرد:

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آیینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاهداری و آئین سروری داند

و سپس چنین ادامه داد« از جمله هنرجویانی که در دهۀ دوم قرن خورشیدی حاضر به تحصیل موسیقی روی آوردند، استاد مصطفی کمال پورتراب بودند که از آن کنجکاوی و آن تمایل به ارتقاء اندیشه و پی جویی راه و راهیابی بهره مند بود که بتوان موسیقی ملی را بر بستری از دانش پرورش یافته موسیقی غربی درخشان تر و با قابلیت ادراک بیشتر و بهتر به گوش هم میهنانان و جهانیان رساند.

دکتر محمد سریر ـ عکس از ژاله ستار

استاد پورتراب از منظر و جایگاه موسیقی ملی به روشها و تکنیک‎هایی که در موسیقی جهانی اعتبار دارد نگاه کرده است و بر خلاف بسیاری از کسانی که با موسیقی مغرب زمین آشنایی عمیق دارند علاوه بر آن به موسیقی ملی اشراف دارند و آن را محترم و لازم و بخشی از هویت ملی این سرزمین میشناسد. »

نادر مشایخی سخنران بعدی این نشست بود که از تأثیر استاد پورتراب بر خود سخن گفت:

« اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۵۴ بود که آموختن هارمونی تخصصی را نزد استاد آغاز کردیم تا مقدمه‎ای باشد برای آهنگسازی. ما در هفته سه جلسه، و هر جلسه ۴ ساعت، یعنی در مجموع ۱۲ ساعت درس در هفته نزد استاد داشتیم. و همین باعث شد که ما وقت زیادی را صرف هارمونی کنیم. و با آموختن هارمونی نزد استاد پورتراب به درک و کشفی نو از آهنگسازی رسیدم که نشان می‎داد هر آهنگساز باید به سیستمی در آهنگسازی برسد که بتواند اجزایی را که با آن کار می‎کند تعریف کند و تعریف این اجزاء باعث می‎شود که سلسله مراتب به وجود بیاید. با دیدگاه‎هایی مختلفی نسبت به همان اجزا شما می‎توانید سلسله مراتب مختلفی را ابداع کنید. این شناخت زندگی من را تغییر داد. »

نادر مشایخی ـ عکس از ژاله ستار

و بعد به دکتر حمید رضا نوربخش رسید که از ماندگاری استاد پورتراب حکایت کرد:

« یکی از چهره‎های ماندگار و مقدس استاد مصطفی کمال پورتراب است و شاید من بتوانم در اینجا یکی دو ویژگی را به ویژگی‎هایی که دوستان سخنران قبل از من به آن اشاره کردند اضافه کنم. استاد پورتراب در تمام ابعاد علمی ، اخلاقی، هنری و فرهنگی الگوست. یکی از ویژگی‎های بارز ایشان سلامت روحی و اخلاقی است. ایشان یکی از کسانی است که از دوران جوانی پاک بوده و پاک زیسته و تا امروز این پاکی را در ضمیر خودش حفظ کرده است. و به همین دلیل هم همیشه مورد اعتماد همه بوده است.»

دکتر محمدرضا نوربخش ـ عکس از سارا رجب دوست

دکتر هومان اسعدی سخنران بعدی این شب بود که درباره ارتباط خود با استاد پورتراب سخن گفت :

من نیز مانند بسیاری از هم نسلان خود دورادور با استاد پورتراب از طریق کتاب ها و آثارشان، به ویژه کتاب تئوری موسیقی که بیش از ۵۰ بار تجدید چاپ شده ، آشنایی پیدا کردم و بعد توفیق بزرگی نصیبم شد که وقتی در ۱۳۷۹ استاد پورتراب ریاست واژه گزینی فرهنگستان زبان و ادب فارسی را در زمینه موسیقی بر عهده داشتند از نزدیک با ایشان آشنا شدم و از آن سال تا کنون این افتخار را داشتم که به طور مداوم و از نزدیک خدمت استاد باشم. و در چند شورای دیگر نیز با ایشان افتخار همکاری داشتم و در حقیقت این جلسات برای ما حکم کلاس درس را داشت.

دکتر هومان اسعدی ـ عکس از سارا رجب دوست

یک نکته بسیار مهم به نظر من این هست که در زمینۀ موسیقی، در تاریخ ما و در طی زمان‎های گذشته ما دانشمندان جامع‎العلومی داشتیم مانند فارابی، ابن سینا و قطب الدین شیرازی. و استاد پورتراب هم به نظر من یکی از نقاط عطف در موسیقی ایران هستند. »

پس از آن علی دهباشی از برادر استاد پورتراب، امیرتیمور پورتراب که در این مراسم حضور داشت دعوت کرد تا چند کلمه‎ای درباره برادر بگوید.

و امیرتیمور پورتراب چنین یادآور شد: « برادر من پنج سال از من بزرگتر است و من برادر کوچک هستم. و افتخار می‎کنم که من اولین شاگرد ایشان بودم. او بسیار شاگرد داشته، شاید از ۱۰۰۰ تجاوز کند و من اولین شاگرد بودم. یعنی از همان سنین هر چه را می‎آموخت، چون از من بزرگتر بود و زودتر مدرسه رفته بود، می‏آمد و برای من می‏‎گفت. و باید اینجا اضافه کنم که ما مادر بسیار خوبی داشتیم.آنچه شما می‎بینید و می‏شنوید و موهبت الهی است از مادر به ما ارث رسیده است. از شهریور بیست به بعد که پدرمان را از دست دادیم، سرپرست خانواده ما برادرم بود. من و دو برادر دیگر و یک خواهر را زیر بال و پر خودشان گرفتند و از هر نظر مواظب من بودند و افتخار بعدی من این است که ایشان چون موزیسین بود، ما هم به راه موسیقی قدم گذاشتیم. برادر من از خود فرزندی ندارد، اما دانشجویان او که از ۱۰۰۰ بیشتراند، همه فرزندان او هستند.»

امیر تیمور پورتراب ـ عکس از ژاله ستار

امیر تیمور پورتراب و مصطفی کمال پورتراب ـ عکس از ژاله ستار

آخرین سخنران نازنین جلالی فراهانی بود که درباره استاد پورتراب چنین گفت:« آنان که با افکاری پاک و فطرتی زیبا در قلب دیگران جای دارند را هرگز هراسی از فراموشی نیست.همه درباره آقای پورتراب مفصل صحبت کردند و اصولاٌ صحبت کردن درباره ایشان خیلی سخت است. ولی آنچه که درباره ایشان مسجل است و از آنجا که من فکر می‏‎کنم معلمی شغل نیست بلکه عشق است و قطعاٌ معلمین و اساتید ما مؤثرترین تصاویر ذهن ما هستند، آقای پورتراب هیچ وقت از ذهن ما و شاگردانشان دور نخواهند شد و همیشه در یاد ما خواهند ماند. من قریب ده سال شاگرد ایشان بودم، قبل و بعد از تحصیل . و بیشترین چیزها را از ایشان آموختم و آن شور و اشتیاقی که در زمینه تدریس داشتند و قدرت بالایی که به نظر من در تفهیم مطالب دارند، چیزی متفاوت است که در بسیاری از اساتید دیده نمی‏شود. و آنچه که به نظر من در نحوه تدریس آقای پورتراب بسیار تأثیر گذار بود استفاده ایشان از موسیقی برای تدریس و تفهیم مطالب بود، از الفبای موسیقی گرفته تا فلسفه و منطق، همه را با شعر و وزن می‌آمیخت و شاید همین گفته‏ها و آموخته‏های ایشان را نزد دانشجویان خود ماندگار می‎کرد. امید سلامتی و طول عمر برای ایشان دارم که از نظر من فرشته انسان ساز هستند.»

نازنین جلالی فراهانی ـ عکس از سارا رجب دوست

و در آخر نوبت به مصطفی کمال پورتراب رسید که کلام آخر را بگوید:

استاد مصطفی کمال پورتراب ـ عکس از سارا رجب دوست

« به نام آن که جان را در وجودم / ز حکمت با خرد همراه کرده. مرا در بین جانداران دیگر به عنوان بشر ممتاز کرده.

بله انسان خردمند با استفاده از خرد و پشتکار خود را به مقام رفیع” اشرف مخلوقات” رساند . باری به شهادت تاریخ ، گذشتگان فرهیخته و خردمند در طی قرون متمادی با ابداعات، کشفیات، قوانین و اصول علمی و هنری خود ، کتاب بسیار قطوری از دانستنی‎ها را به وجود آورده ‏اند که من و امثال من با سال‌ها علم آموزی و با همه سعی و کوشش و کاربرد این دانستنی‎ها فقط چند برگی به این کتاب بسیار قطور می‎افزاییم و این افزایش تدریجی ممکن است قرن‎ها ادامه یابد و این اشرف مخلوقات به جایی رسد که جز خدا نبیند.

مصطفی کمال پورتراب ـ عکس از ژاله ستار

در پایان این مقدمه، به همه شما حضار گرامی سلام می‎کنم و از همه شما تشکر می‎کنم با وجود بُعد مسافت و مشکلات ترافیکی در این محفل گرد آمده و مرا مرهون الطاف خود ساختید. در اینجا لازم است از برگزارکنندگان این برنامه ، جناب آقای محمود اسعدی، دبیر ستاد چهره‏ های ماندگار و همکارانشان، مدیر نشریه بخارا ، جناب دهباشی و همکارانشان و فرهیختگان خانه موسیقی ، جنابان حمید رضا نوربخش، مدیر عامل ، دکتر محمد سریر ، رئیس هیأت مدیره ، جناب حمید رضا عاطفی معاونت اجرایی و جناب استاد داوود گنجه‎ای، قائم مقام مدیر عامل و همکارانشان و همچنین از دیگر فرهیختگان که با لطف خود درباره این حقیر، کسی که در این دنیای عظیم علم و هنر و معرفت، چون پر کاهی بیش نیست ، صحبت کردند تشکر می‎کنم و امیدوارم که این قیبل برنامه‏ ها در مورد هنرمندانی که ریشه درخت قطور هنرشان را با علوم مربوط به موسیقی آبیاری کرده و می‏ کنند ادامه داشته باشد.

در پایان از اولیای امور، به ویژه اولیای وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، تقاضا می‎کنم به آموزش موسیقی علمی و راستین جوانان بذل توجه بیشتری نمایند چون همین جوانانِ امروز را می‎توان با برنامه‎ریزی‎های صحیح و توجه بیشتر به اساتید و هنرمندان به نام و بزرگ آینده تبدیل کرد و من به نوبۀ خود حاضرم در حد امکان در این برنامه ریزی و حتماٌ تدریس و تکمیل معلومات علمی این قبیل جوانان بدون هیچ چشم داشتی شرکت کنم.»

و در خاتمه لوح تقدیری که از سوی خانه موسیقی برای قدردانی از استاد پورتراب آماده شده بود توسط دکتر محمدرضا نوربخش و دکتر محمد سریر به ایشان اهدا شد.

* دو عکس از ژاله ستار

از دیگر بخش‎های این مراسم فیلم مستندی بود که پخش شد و در این فیلم کسانی همچون فرهاد فخرالدینی، محمدرضا شجریان، زنده یاد همایون خرم، حسین علیزاده، لویس چکناواریان و شهداد روحانی از ویژگی‎های مصطفی کمال پورتراب سخن گفتند و پری زنگنه و رشید وطن دوست، خواننده اپرا، از حاضران در این جمع بودند.

 

* عکس ها از روی پرده : ژاله ستار

گفتگو با آیدین آغداشلو

ما سنت نقد نداریم/ترانه مسکوب

agdashloo

دیدار و گفتگو با آیدین آغداشلو چهارمین نشستی بود که در کتابفروشی آینده با همکاری بنیاد فرهنگی اجتماعی ملت، دایره العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار در صبح پنج شنبه ۱۸ دی ماه ۱۳۹۳ برگزار شد و پیش از این دیدار و گفتگوهایی بود با دکتر توفیق سبحانی، استاد سید عبدالله انوار و دکتر ژاله آموزگار.

در ابتدای این دیدار علی دهباشی خاطر نشان کرد که به دنبال انتشار خبر این دیدار پرسش‎های فراوانی به مجله بخارا رسید که ،پیش از طرح پرسش حاضران در این دیدار، برخی از آنها را مطرح خواهد کرد و چنین ادامه داد: « اما واقعاٌ ده‎ها سئوال مشابه من آمده. و این پرسش مشابه در باب بحث‎هایی است که پس از آن موفقیت بزرگ و باعث افتخار شماست که در نمایشگاه آثار نقاشی‎تان که اخیراٌ برگزار شد و کارشناسان گفته‎اند در این سی و چند سال بی‎سابقه بوده است یک چنین استقبالی برای نمایشگاه آثار یک نقاش معاصر . خود بنده با آقای دکتر شایگان آمدیم و صفی بود بسیار طولانی و ما هم در صف ایستادیم ، ولی بعد از گذشت یک ساعت دیدیم نوبت به ما نخواهد رسید و آقای شایگان روز آخر توانستند بیایند.

آیدین آغداشلو به همراه علی هباشی ـ عکس از متین خاکپور

صبحت‏های شما بعد از نمایشگاه با تعابیر عجیب غریبی رو به رو شد و هر کسی استنباط خودش را داشت، حتی عده‎ای گفتند و نوشتند که این افسردگی پس از یک موفقیت درخشان است که برای استاد پیش آمده. تعابیر عجیب غریب بود و من بیش از بیست سی تا از این تعابیر را در سایت‎‏های مختلف خواندم.حالا چون بیشتر سئوالها در این موضوع بوده ، و با این که می‎دانیم شما در سخت‎ترین روزهای این سرزمین و روزهای زندگی خودتان در این سرزمین ماندید و از آن روزها سخت‎تر نبوده برای ما در این سی و چند سال، ولی ماندید و سال‎هایی که شما در کوچۀ اسکو کلاس‎های نقاشی داشتید که حالا همه آن دانشجویان ، استادان حاضر در دانشگاه و یا در دیگر کلاس‎ها هستند ، برای من هم سئوال بود که کسی که در آن روزهای سخت و دشوار، چه از جهت زندگی خودتان و چه از جهت وضعیت خود ایران، جنگ، قبل از جنگ و حوادثی که پیش آمد، بمباران‎ها، شما همیشه حضور داشتید و به علت نزدیکی ما به کوچه اسکو ، گاهی ظهرها که با دانشجوها به آبگوشت سرا می‎رفتید، و شما را می‎دیدیم ، این سئوال برای همه حاضران در این جمع و دیگرانی که در این جلسه نیستند مطرح است.»

و آیدین آغداشلو در پاسخ چنین گفت:« سلام خدمت دوستان عزیزی که آمدند اینجا، تشکر از لطفشان و در حقیقت تشکر از لطف همه. درباره رفتن و ماندن، اشاره‎ای کردم من در همان جلسه مصاحبه مطبوعاتی و تعارف هم نبود و به نظرم جمله درستی هم بود. و هنوز هم درست است. گفتم این مملکت و این ملت، این فرهنگ به کوه عظیمی می‎ماند، و ما، بنده خودم را می‎گویم، گنجشک‎هایی هستیم که روی یال کوه نشسته‎اند. نشستنشان یا برخاستنشان فرقی در اصل قصه نمی‎کند. آن کوه سر جای خودش ایستاده . اگر گنجشک بوق و شیپور بردارد و اعلام کند که کوه آماده باش من دارم برمی‎خیزم، خودش را مسخره کرده.شاید این برای خادمین فرهنگ این ملت نوعی تسلا باشد که فکر کند که نه در کوتاه مدت بلکه در درازمدت توانسته فایده بیشتری برساند.این باز هم غرور و خودبزرگ بینی است، فکر نمی‎کنم معنای دیگری داشته باشد.

ولی یک توضیح درباره این نمایشگاه خدمتتان می‎دهم. بعد هم این سئوالی را که آقای دهباشی مطرح کردند سعی می‎کنم به درستی پاسخ بدهم.

این نمایشگاه تقریباٌ بعد از ۳۹ سال برگزار شد. و دلایل مختلف داشت که من نمایشگاه نمی‎گذاشتم. در این فاصله دو نمایشگاه در دو جای مختلف برگزار کردم. یکی در گالری آرتای شهر تورنتو بود که فکر می‎کنم در سال ۲۰۰۶ برگزار کردیم. برای خود من خیلی هیجان‎انگیز بود، آدم پای کار خودش بایستد، توضیح بدهد و به نوعی کار خودش را توجیه کند. این در حقیقت کار خیلی لازمی هم نیست. نقاش بنایی برای این کار ندارد که کار خودش را توجیه کند. همین است که هست. این هم نه به عنوان تکبر، که همین است که هست، نه به عنوان تواضع، من همین قدر بلدم. حاصل عمر من همین قدر بوده. حالا کم یا زیادیش هم لابد تعیین می‎کنم. نمایشگاهی که در تورنتو بود تا حدی آن پاسخی را که دلم می‎خواست نمی‎توانست بدهد، برای این که بخش عمده‎ای از مخاطبینش ، کسانی که آمده بودند، غیرایرانی بودند. من حتی در صجبت‎هایم اشاره کرده‎ام، در بعضی از مقاله‎هایم هم این مطلب آمده که فکر می‎کنم برای مخاطب خودم دارم حرفی را می‎زنم، با زبانی که بین ما رایج دارم صحبت می‎کنم. خیلی برای من غریب است که کسی که با این زبان آشنایی ندارد با این آثار برخورد می‎کند. این برخورد فقط کنجکاوی من را ارضاء می‎کند ولی معنایی به من اضافه نمی‎کند. من از جایی دارم صحبت می‎کنم که یک جاهایی از آن از فرهنگی دوردست می‎آید. بعضی از نمونه‎هایی که در همان گالری آرتای تورنتو گذاشته بودم، از نگارگری‎ها یا خط قدیم ما الهام گرفته بود، کار شده بود باهاش. فکر می‎کردم که مثلاٌ این نگارگری خیلی زیبای رضا عباسی را که من برای خودم الگو قرار دادم ، این کجا درک می‎شود، کجا دریافت می‎شود؟ این ملاحظۀ من بوده. من هیچ وقت خودم را یک نقاش جهان وطنی نمی‎دانستم.فکر می‎کنم و می‎کردم که حرفی دارم برای اطرافیانم. نگارگری‎های زییای رضا عباسی در فاصله یکصد سال گذشته ، آن قدر ناشناخته بوده که در خاطرات بهرامی که رئیس تأمینات دوران رضا شاه بود، وقتی که کتاب‎هایی که غارت شده بود از کتابخانه سلطنتی را پیدا کرده بود و برگردانده بود ، در گزارشش می‎نویسد کتاب‎های خطی با نقاشی‎های چینی. یعنی نگارگری را نقاشی چینی فکر می‎کند. این قدر در همان زمان دور بوده. بنابراین چه برسد به جایی مثل تورنتوی کانادا . برای من همیشه این آرزو وجود داشت که اگر چیزی هست ، همراهانم تحسین بکنند، اگر چیزی هست. باز این کار به تعویق افتاد. یک نمایشگاه هم از کارهای من که متعلق به یک مجموعه شخصی بود که در گالری شخصی آن مجموعه‎دار در دوبی برگزار شد که اتفاقاً نمایشگاه خیلی مفصلی بود. خودم هم در این نمایشگاه شرکت نکردم. فکر کردم حالا به من چه مربوط است که بروم آنجا بایستم و به اعراب محترم توضیح بدهم. کار من این نیست. ولی این نمایشگاه اخیر یک وسوسه بود. به این معنا که فکر کردم که نامۀ اعمالی را، کارنامه‎ای را، تقدیم بکنم. آنچه که آدم کرده و نکرده باید در یک حسابرسی معلوم بشود و هر کسی که نمایشگاه می‎گذارد در واقع به یک حسابرسی تن داده. در وهلۀ اول وقتی تعدادی از دوستان این پیشنهاد را کردند، من هیچ وقت نقاشی به اندازه کافی ندارم که نمایشگاه بگذارم. چون به قول معروف من نقاش تک فروشم. یک دانه می‎کشم، می‎فروشم و بعدی را می‎کشم. و در طول این سی سال اخیر، بارها این فکر را کرده بودم و بارها به من پیشنهاد شده بود ولی فاصله داشتم به خاطر همین نکته . خب، قاعدتاٌ آدم نقاشی‎هایی را که می‎کشد باید برای نمایشگاهش نگه دارد، بعد یک نقاشی دیگر و یک نقاشی دیگر تا جمع بشود. من هیچ وقت نقاشی‎هایم جمع نمی‎شد . و طوری نبود که من بتوانم برای یک سال نقاشی نفروشم. زندگی من همیشه از راه نقاشی می‎گذرد. به همین دلیل خیلی ساده به تعویق افتاد. تا این بالاخره به این نتیجه رسیدم که الان وقتش است. تابلوهایم را سال گذشته نفروختم. یک تعدادی جمع شد و وقتی که بنا شد اینها به نمایش دربیایند جای نمایشگاه خودش مسئله‏‎ای بود برای من.

آیدین آغداشلو در کتابفروشی آینده ـ عکس از سارا رجب دوست

من آدم فروتن‎نمایی نیستم. اصلاٌ فروتن هستم و این هم از یک کبر و غرور خیلی زیادی می‎آید این فروتنی. به خاطر این که من فکر می‎کنم آدمی که واقعاٌ فروتن است معنایش این است که این قدر خرد دارد و این قدر بصیرت دارد و این قدر می‎شناسد که بداند در این جهان معاصر اصلاٌ کجا قرار گرفته. حالا فرض کنید آدم با دو سه تا کار خوب بخواهد گردن‎کشی بکند یا بگوید که جایگاه من این است، این خیلی شوخی است. فقط از جهل می‎آید این خودبرزگ بینی بی‎معنا. در نتیجه مقابل این خودبرزگ‎بینی فروتنی هست. ناچار است بپذیرد که در یک حوزه‎ای خوب است. در یک حوزه‎ای، در یک اندازه‎ای خوب است. یا در یک اندازه‎ای زیاد کار کرده است و داوری بطلبد.همیشه من کِبر و غرور را ماحصل جهل دانسته‎ام. یعنی اگر آدم نقاش باشد و فقط سرش را بچرخاند و ببیند در این دنیای امروز چی دارد می‎گذرد، نمی‎گویم خجالت می‎کشد و قلم مو را می‎اندازد دور. ولی به قول خودمان رویش را کم می‎کند. من در همین سفری که در لندن بودم، نمایشگاه عظیمی بود از گرهارد ریختر. مبهوت کننده بود. قطعاٌ او یکی از ده نقاش معتبر جهان ماست. ولی دیدن این خودش یک تأدیب است.
ولی در کنار همۀ این واقع‎بینی که نتیجه‎اش فروتنی است، یک عامل نجات بخش دیگر هست ، که یک وقتی من آن را نوشتم، آن عامل نجات بخش این است که اگر قضیه را خیلی جدی نگیریم، یعنی مسابقه‎ای بین بنده و گرهارد ریختر نباشد، که امیدوارم نباشد چون بین ما دو نفر، من حتماٌ دوم می‎شوم، یک رام‎کننده‎ای هم وجود دارد که آدم بتواند کارش را ادامه بدهد. من یک دوست طراز اول نویسنده‎ای داشتم که مدت‎ها نمی‎نوشت و هنوز هم کم می‎نویسد. آن موقع جوانی وقتی می‎پرسیدم چرا نمی‎نویسی، می‎گفت دیگر من بعد از ناباکف من چی بنویسم. این سئوالی هست که هر کسی می‎تواند بکند. ولی این علت که آدم بعد از ناباکف چیز می‎نویسد یا بغل گوشش کارهای گرهارد ریختر است و بعد رو به روی خانۀ هنرمندان نمایشگاه می‎گذارد، شاید تسلای اصلی‎اش این باشد که اصلاٌ اینطوری به قصه نگاه نکنیم. اصلاٌ این زاویۀ دید را تغییر بدهیم و برسیم به این که اصلاٌ کار هنری چیست. و نقاشی چیست. من به این مسئله در مقاله‎ای اشاره کرده‎ام. گفتم از نظر من به وجود آوردن یک اثر هنری مثل زمزمه در حمام است، که آدمی دارد سر و تن خودش را در حمام می‎شوید و آوازکی هم می‎خواند. و می‎دانید وقتی آدم در حمام آواز می‎خواند صدایش خیلی خوب است. این فکر قدیم من است. خیلی جالب بود برای من که من وقتی این را نوشتم هنوز وودی آلن این فیلم درباره روم را نساخته بود. آدمی در حمام اپرا می‎خواند و وودی آلن متوجه می‎شود که عجب صدایی دارد. ولی بیرون حمام که آواز می‎خواند اصلاٌ صدایی ندارد. پس در اپرا برایش وقت می‎گیرد و با همان اتاقک حمام می‎رود به اپرا و شروع می‎کند به آواز خواندن. من این را این جوری می‎دانم. من نقاشی و هنر را در مجموع یک زمزمۀ خیلی خیلی شخصی می‎دانم که قاعدتاٌ هم باید در خلوت، مثل حمام، این زمزمه باید شکل بگیرد. این اصل است، یعنی غیر از این واقعاٌ در ذهن من نمی‎آید. یعنی هنرمندی شروع کند به کار کردن برای این که جهان را تغییر بدهد. برای این که اخلاق را بالا ببرد. برای این که بنای فرهنگ را یک طبقه بالاتر ببرد. اینها همیشه از من خیلی خیلی دور بوده. من این مقدار دورپرواز نبودم. ولی زمزمه را قبول دارم. بعد گند کار وقتی درمی‎آید که این زمزمه را می‎خواهیم در اپرا اجرا بکنیم. با همان اتاقک حمام مضحک. اتاقک حمام در حقیقت برای یک نقاش گالری‎اش است. گالری که کار او را به نمایش می‎گذارد. من فکر کردم حالا اگر من بخواهم این زمزمه‎ها را نمایش بدهم، جایی لازم دارد. این باز از آن جاهایی است که فروتنی بلای جان من شد. به خاطر این که فکر کردم آن جا نباید بزرگ باشد. در مجموع من پانزده اثر داشتم. باید جای کوچک و جمع و جوری باشد. و گالری اثر برای این منظور کاملاٌ مناسب بود.منتها من اشتباه بزرگی که کردم این بود که نتیجه چیز دیگری شد. من می‎خواستم مطلقاٌ خودنمایانه نباشد.جای کاملاٌ جمع و جوری باشد و کسانی که احتمالاٌ فرصت بکنند و برای دیدن این آثار به نمایشگاه بیایند. به علت کوچکی جا و پیش بینی که نکرده بودم ، کار به یک جور خودنمایی دیگر کشید. یعنی دوستان آمدند، خیابان بند آمد، نیروی انتظامی آمد و اینها هیچ کدام واقعاً خواستۀ من نبود. و این درست نتیجه عکس داد. یعنی به نظر خیلی خودنمایانه آمد و من بابت این خیلی عذر می‎خواهم. مطلقاٌ در من نمی‎گنجد. من همین جا باید تشکر کنم بابت همه مهر و مراقبت و مهربانی که مردم داشتند. خیلی شلوغ بود و شاید من خیلی از دوستان قدیم را ندیدم. خیلی از نقاش‎های همدورۀ خودم را ندیدم. بسیاری در روزهای بعدی آمدند. ولی یک نکتۀ جالب برای من که باعث خوشحالی من هم هست، این که آنهایی که پاسخ دادند نه از نسل هنرمندان همدوره و همکار من بودند، آنها هم حتماٌ آمدند، آن پاسخ در حقیقت از جانب نسلی گرفته شد که همه زیر چهل سال بودند و بیشترشان را نمی‎شناختم. فکر می‎کنم یک باری را ، یک دینی را که به عهدۀ هم نسل‎های من بود، کسانی به عهده گرفتند که اصولاٌ در آغاز این ماجرا نبودند. در دهۀ چهل نقاشی نکرده بودند. گاهی وقت‎ها به شوخی می‎گویم عمر من برابر است با عمر هنر مدرن ایران. برای این که اولین گروه ۱۳۲۸ بودند و من ۱۳۱۹ هستم. برای من بسیار جای خوشحالی بود که این بار امانت را نسلی به عهده گرفته بود که مضیقه‎ها و مشکلات بسیار بیشتری نسبت به نسل من داشت. ما همه نقاش بودیم، کنار نقاشی ده تا کار دیگر هم می‎کردیم. برای این که از راه نقاشی نمی‎شد زندگی کرد. همیشه این فکر را کردم و جایی نوشتم که مثلاٌ جلیل ضیاءپور که در سال ۱۳۲۸ به قول خودش آمد نقاشی کوبیسم را به ایران آورد از چه راهی زندگی می‎کرد. قطعاٌ معلمی کردند. من هم معلمی کردم ، هنوز هم دارم می‎کنم. ولی در آغاز سال‎های انقلاب از راه معلمی فقط گذران کردم. و کسانی که یک شغل دیگر کنار نقاشی داشتند. نزدیک‎ترینش کار گرافیک بود. من تا ده سال پیش یکسره کار گرافیک می‎کردم. گرافیک آب باریکه نبود. نقاشی آب باریکه بود. نقاشی نمی‎خریدند. در سال ۱۳۶۳ چه کسی نقاشی می‎خرید. باید یک دوره‎ای می‎گذشت، نسلی به وجود می‎آمد که به فرهنگ به معنای عمیقش اعتقاد می‎داشت . طول کشید که چنین نسلی تربیت شد.

دیدار و گفتگو با آیدین آغداشلو ـ عکس از جواد آتشباری

و حالا همه این صحبت‎ها را حول و حوش یک محور می‎کنم و برمی‎گردم به سئوال آقای دهباشی که قضیه این ماندن و رفتن چی هست. من یک جایی نوشتم که از اندوه‎های زندگی من این بوده که همراه بچه‎هایم نبودم. بزرگ شدن تدریجی آنها را ندیدم. هر بار رفتم دیدنشان، دیدم قدشان دو سانت بلندتر شده. و این یک دریغ عظیمی است. و تنها دریغ زندگی من است. من دریغ دیگری ندارم. این دریغ برای من باقی ماند. دختر من که به قول مرحوم مینوی « ستیهنده»، چالشگر است، بارها این را به من تذکر داده که وقتی من لازمت داشتم و باید پیش من بودی نبودی.این را من درک می‎کنم. یک بار با او برای مسابقه شنا رفتم. دمِ در استخر حجاب منتظر بودم. کوچولو بود، شاید ده سالش بود. و وقتی که آمد از دور دیدم که دارد گریه می‎کند. نشست تو اتومبیل پهلوی من و پرسیدم چی شده؟ تو مدال طلا گرفتی؟ گفت من مدال چوبی هم نگرفتم. آن لحظۀ خیلی مهمی بود. من شکر خدا کردم که من آنجا بودم. بعد رفتیم و گشت زدیم و بستنی خوردیم و همان حرف‎های کلیشه‏ای که شرکت در مسابقه مهمه و برنده شدن مهم نیست همه این پرندیات. ولی آرام شد و خیلی مهم بود که آرام شد. در آن لحظه من آنجا بودم ولی صدها لحظه من آنجا نبودم. و این را به خودم نمی‎بخشم. واقعاٌ نمی‎بخشم. منتها راه میانه‎ای هم نبود. پدر و مادر بار اضافی نباید باشند روی گُردۀ بچه‎هایشان. دائماً پرس و جو کنند، دائماً کنترل کنند. ولی باید آن دور و برها باید باشند. آن حوالی باید باشند. در دسترس باید باشند. من قابل دسترس نبودم. این یکی از دریغ‎های من بود. قابل جبران هم نیست.
عمدۀ نکته این بود، همانطور که آقای دهباشی عزیز هم اشاره کردند، من ماندم در همه این سالها. مدت زیادی را با خانواده‎ام اینجا بودم. سال‎های موشک باران را. ماندم، در تهران ماندم. بقیه هم خیلی شجاع بودند و می‎ماندند. یک بار در یک جا اشاره‎ای کردم و نوشتم ، یک روز یکی از شاگردهایم که خانمی بود پوست سر آدمی را که توی یک پاکت بود به کلاس آورد و گفت که موشک خانۀ بغل دستی ما را زده، این افتاده بود روی پشت بام ما. و من دیدم نه واقعاٌ جدی است. خدا لعنت کند کسی را که به این مملکت تجاوز کرد و به لعنت خدا هم گرفتار شد. ولی من آن موقع فکر می‎کردم حس بدی را دارم تجربه می‎کنم. حس این که شکر خدا که موشک خورد خانه همسایه. حس عمومی بود . اول آدم احساس آسودگی می‎کرد. و این حس را داد و این حس ماند. خوشحال شدن از بدبختی دیگران. همه اینها کنار هم جمع شد که برای تحصیل پسرم خانواده رفتند تورنتو. و من ماندم اینجا. من ماندم چون باید می‎ماندم. به دلایل مختلف ولی مهم‎ترینش این بود که من به اشتباه یا با خودبزرگ بینی و جهل فکر می‎کردم که ماندن من حراست از ارزشی است که من برایش بزرگ شدم. در تمام طول عمرم با این همراه بودم. و آن دو جهانه بودن است. داریوش شایگان برای من همیشه الگوی دلپذیری بود از متفکری دو جهانه. خودم هم همیشه فکر می‎کردم باید دو جهانه باشم. باید آنچه را در دنیا می‎گذرد و قبلاٌ گذشته همان قدر بدانم که الان می‎گذرد در مملکتم و آنچه که بر فرهنگ من گذشته از قرن‎های پیش. در نتیجه این آرام آرام شروع شد برای زمینه شدن به چیزی که فقط هم نمی‎توانست یک ادعا باقی بماند. یعنی ما بگوییم که بله من فکر می‎کنم باید یک چیزهایی را نگه دارم با خودم و تثبیت بشود. و مشخص بشود. نمی‏گویم که این فکر حالا فکر غلطی است. ولی آدم باید برای خودش بیش از حد جایگاه قائل باشد که چنین فکری بکند.نه فکر اصلی که بود این بود، در همان سال‎های موشک باران همین فکر بود که تسلا می‎داد ، این که در تذکره‌الاولیا می‎خوانیم وقتی مغولان می‎خواستند به جایی حمله کنند به متفکران آنجا خبر می‎دادند که از آن شهر بیایند بیرون. و طبیعتاٌ نجم‎الدین کبرا هم جزو اینها بوده. وقتی به نجم‎الدین کبرا، آن متفکر بزرگ، می‎گویند که بیا برو، در جواب می‎گوید من نمی‎روم. من نجم‎الدین کبرا نیستم ولی او الگویی است برای هر کسی . نجم الدین کبرا می‎گوید من نمی‎روم و وقتی می‎پرسند چرا ، جواب می‎دهد که من ایام خوشم را با همین مردم گذراندم، در خوشی‎ها با آنها بودم. نمی‎توانم حالا در سختی‎ها آنها را تنها بگذارم. می‎ماند و طبیعتاٌ کشته می‎شود. و قصۀ خیلی قشنگی هم درباره کشته شدن نجم‎الدین کبرا وجود دارد . مغولی یقۀ او را می‎گیرد که بکشد او را. و این دستش را می‎گیرد به پرچم مغول. مغولان موهایشان را بالای سرشان مثل پرچم رها می‎کردند. به آن هم پرچم می‎گفتند. و نجم‎الدین کبرا پرچم را می‎گیرد . بعد از کشته شدنش ناچار می‎شوند این پرچم را قیچی کنند تا او از قاتل خودش جدا بشود.بقیه آن پرچم همچنان دست نجم‎الدین کبرا می‎ماند.
این موشک باران یک آزمونی بود دیگر. آدم دوران خوشش را با مردمش گذرانده، خوشی داشته، نوازش شده، مراقبت شده. همۀ اینها زمینه بود برای این که این قصه جا بیفتد در ذهن من.

آیدین آغداشلو ـ عکس از مجتبی سالک

بعد از نمایشگاه من مدتی افسرده شدم، خیلی خسته شدم. فکر کردم که خوب حاصل عمرم را تحویل دادم، نامۀ اعمالم را. از بعضی‎هایش راضیم و از بعضی‎هایش هم راضی نیستم . و افسرده‎تر شدم. بعد فکر کردم که من تمام سال‎های گذشته را از بچه‎هایم دور بودم، حالا چطور است که به خودم یک مرخصی بدهم . یک مدتی وبال گردنشان بشوم..من همیشه آدم رُکی هستم. آدم صادقی هستم. روشنفکرهای ما معمولاٌ عادت به مرثیه گفتن دارند. فکر رفتن از یک فکر همیشگی، آرزویی که خوب حالا بروم و پیش بچه‎هایم باشم، همیشه در ذهنم بود و اجرایی شده. عملی شده. ولی رفتن من نه پروسه مهمی است و نه امری طولانی است. من در خانه‎ام را قفل می‎کنم، می‎روم و پیش خودم فکر می‎کنم که استحقاق یک استراحت پنج شش ماهه را دارم. این که هیچ کاری نکنم ، تلفنم زنگ نزند، هیچ جایی نروم، دعوتی را قبول نکنم، ساعت هشت صبح بیدار نشوم. و سعی می‎کنم مدتی انزوای موجودم را بهتر کنم. زمستان را برای رفتن به تورنتو انتخاب کردم چون بعضی وقت‎ها آن قدر برف زیاد می‎شود که شما نمی‎توانید از در خانه‎تان بیرون بیایید. و این خودش یک لطفی است. آدم می‎رود و خودش را در خانه‎ای می‎اندازد و از در نمی‎تواند بیرون چون برف می‎آید. بعد هم برمی‎گردم. اتفاقی که الان دارد می‎افتد این است که مجموعه مطالبی که نوشتم و قبلاٌ هم چاپ شده در هشت جلد به وسیله انتشارات آبان منتشر می‎شود، در یک بسته، فکر کردم که این هم نامۀ اعمال کتبی و ادبی بنده است. یک کتاب هم از مجموعه نقاشی‎هایم منتشر شده ، یک جلد فقط نقاشی‎هاست و یک جلد هم درباره کارهایی است که در زمینه هنر سنتی انجام دادم. به این ترتیب آدم می‎تواند با خودش تسویه حساب بکند.
یک دوره‎ای من سرپرست موزۀ رضا عباسی بودم و بعد از انقلاب طبیعتاٌ تمام آن تشکیلات معلق شد و یک آقایی از اطرافیان مرحوم بازرگان، پنجاه و چهار مؤسسه را یک باره تحویل گرفت. من طبعیتاٌ دیگر جایی عنوان سرپرست موزه را نداشتم و طلاق به رضایت طرفین بود. وقتی قرار شد که من دیگر آنجا نروم، و خیلی هم با احترام آقای تهرانچی این را به من گفت، من آدم پشت میزم. جالب بود این آقای تهرانچی که آمده بود پنجاه و چند مؤسسه را تحویل گرفته بود هیچ وقت به اتاق من نرفت. در جای من ننشست، به عنوان مدیر آنجا. در اتاق دیگری نشست. من باید این را جایی می‎گفتم. من آمدم پشت میزم. کشوها را باز کردم و اشیای شخصی خودم را برداشتم و در یک کیسه نایلونی گذاشتم . بعد آمدم بیرون، به نگهبان دم در نشان دادم. او هم آنها را باز کرد و نگاه کرد و من آمدم بیرون و نگاهی به ساختمان کردم و گفتم من دیگر با تو کاری ندارم و تا ده سال کاری باهاش نداشتم.
البته در شرایط فعلی، الحمدالله خیلی همه چیز متفاوت است. کسی مرا اخراج نکرده. خودم خودم را اخراج می‎کنم. استعفاء هم نمی‎دهم. برای این که این کاری که من دارم و کردم استعفا دادنی نیست. از چی استعفاء بدهم. آدم از رنگ چشم‎هایش استعفاء بدهد. از دستش استعفاء بدهد؟نمی‎شود.برای همین حتی من کشوهام را باز نکردم که محتویاتش را در کیسۀ نایلونی بریزم. فقط در خانه‎ام را قفل می‎کنم و می‎روم. می‎دانم که خیلی‎ها منتظر برگشتن من خواهند بود. و به همین خاطر هم برمی‎گردم. دیگر بقیه‎اش را هم بهتره که آدم خودش را لوس نکند.
و سپس علی دهباشی سئوال دوم را پرسید،« سئوال کرده‎اند سوژه انهدام، به خصوص انهدام زیبایی به تعبیری، سوژه دائمی آثار شماست. هدف شما از یادآوری همیشگی این انهدام چیست؟ آیا نگاهی است آخرالزمانی یا به تعبیر دکتر شایگان خیام‎‌وار؟ کدام یک؟

جلسه گفتگو با آیدین آغداشلو ـ عکس از مجتبی سالک

و پاسخ استاد آغداشلو به این پرسش : مسئله انهدام درونمایه همه کارهایم نیست ولی درونمایه غالب است. باید برگرد و دید این نقاش به خصوص از چه چنبره‎هایی گذشته است. از چه مسیری عبور کرده است، اگر علائقش را بتوانیم پیدا کنیم و کنار هم بگذاریم، بخشی از این علایق مشخص است . این آدمی است که از بچگی به تاریخ هنر علاقه داشته. در سیزده چهارده سالگی سعی کرده به هر زحمتی انگلیسی یاد بگیرد تا بتواند توضیحات زیر نقاشی‎ها را که در کتاب تاریخ هنر چاپ می‎شد بخواند. امتیازی نیست. این نوع آدم، آدمی گذشته‎گرا، مرگ اندیش و فرهنگ دوست است، کنار همۀ مسائل دیگر. این مجموعه شاید در جای دیگری هم جمع بشود ولی این حاصل را ندارد. مثلاٌ دوست من آقای پرویز تناولی ، هم هنرمند معاصر بسیار قابل توجهی است ، هم تاریخ گذشته ایران و فرهنگ ایران و هنر قدیم ایران را بسیار خوب می‎شناسد، ولی مرگ اندیش نیست،مثل دوست من محمدعلی سپانلو که به شوخی همیشه بهش می‎گفتم تو اگر این قدر از مرگ می‎ترسی، خیلی ناجور است. می‎گفت کی گفته من از مرگ می‎ترسم؟ گفتم چون تو در تشییع جنازه هیچ کسی شرکت نمی‎کنی.تو ختم هیچ کسی نمی‎روی.یک خورده فکر کرد گفت ، نه در ختم فلانی من رفتم. در نتیجه کار بنده و پرویز تناولی و ده‎ها آدم دیگر در جاهایی مشترک‎اند، در جاهایی اصلاٌ به هم نقطۀ اتصال پیدا نمی‎کنند. در نتیجه این مسئله انهدام اصلاٌ در کار پرویز تناولی نیست. البته که با هیچ کار می‎کند . هیچ اصلاٌ یک امر فلسفی است ، یک امر سیر تفکر است. یک وقتی دلم می‎خواست این را به پرویز تناولی بگویم . یادم رفته همیشه. آن شعر خیلی زیبای حافظ که به خط گلزار از روی کار میرعماد هم نوشته شده، خیلی گوینده است. بازگو می‎کند این مسئله را. این شعر حافظ که جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است. فکر عظیمی پشت این شعر است. ولی این انهدامی که در این سئوال هست، این انهدام برمی‎گردد به آدمی که ناظر تخریب برخی از فرهنگ گذشته خودش در طول چهل سال گذشته بوده. عکس‎العملش است نسبت به این تخریب. ولی نگاه کردنش از کچا می‎آید؟ چطور می‎شود که اصلاٌ به چیزی نگاه می‎کند؟ به این مرگ، به این انهدام، به این متلاشی شدن‎ توی هوا. به این تراشیده شدن. شاید به جاهای دیگری هم بشود اشاره کرد. برمی‎گردد به این که این آدم از قدیم مرمت‎گر بوده، یعنی خط‎های قدیمی را می‎خریده، چون که جوان بوده، بیست سالش بوده، پول نداشته خط خیلی عالی بخرد، آنها را مچاله، ژنده و پاره پاره می‎خریده و بعد می‎رفته خانه، یک ماه کار می‎کرده روش و آن را به روز اولش برمی‎گردونده. پس این مسئله چرخۀ ولادت و انهدام در کار مرمت درست برعکس چیزی بوده که در کار نقاشی بوده. یعنی من یک چیز منهدم شده را به روز اول می‎رساندم در کار مرمتم که در همان نمایشگاه موزه رضا عباسی بود. و در نقاشی‎هایم این چرخه از سمت دیگری دارد می‎چرخد. یعنی چیزی که زیباست و موجود و عالی منهدم می‎شود. به هر دلیلی بازگوکنندۀ این کیفیت است. ذهنی که این طوری دارد فکر می‎کند. یعنی به این مرگ دارد نگاه می‎کند. مقاله‎ای که یک بار من نوشته بودم ، اخیراٌ هم یک نقدی نوشتند بر کار من، یعنی یک مصاحبه‎ای بود . به این بخش مقاله من توجه کردند که من خودم یادم رفته بود. من در این مقاله اشاره کرده بودم به فیلمی از کوپولا. این فیلم صجنۀ فوق‎العاده‎ای دارد. یک پسر و دختر جوانی که خیلی عاشق هم هستند ، دارند در خیابان قدیم می‎زنند و به نیمکتی می‎رسند که یکی از این کارتن‎خواب‎ها، ویران و از هم پاشیده شده و از هم گسسته روی این نیمکت مست و خراب افتاده. ژنده‎پوش، یعنی نهایت فلاکتی که انسان می‎تواند به آن برسد. دختر همین جور به این کارتن خواب نگاه می‎کند. پسر به او می‎گوید به چی چی این داری نگاه می‎کنی؟ دختر می‎گوید من فکر می‎کنم وقتی این آدم به دنیا آمده چقدر پدر و مادرش خوشحال شدند. هر ولادتی خوشحالی دارد. ولی این که چی به روزش می‎آید احتیاج به زمان دارد. در نتیجه این نگاه من تقریباٌ این طوری است. من نگاه می‎کنم به این شهر، به تابلو فرش‎ها. من نگاه می‎کنم. به جز آدم‎ها. آنها زیبا هستند . یک مقاله‎ای نوشتم و گفتم بچه‎ها همه زیبا هستند، بلااستثناء. می‎خواهم بگویم همه آدم‎ها اینطورند. همه زیبا هستند. به جز آدمها، تقریباٌ هر چیزی که الان در روزگار ما، ما آدم‎ها داریم می‎سازیم ، با استثنای اندکی البته، زشت است. قصه همان کارتن خواب است و همان نیمکت. حواسش هم جمع نیست، بیهوش است و نمی‎داند در چه حالی است.به آنچه می‎گذرد اعتنایی ندارد.مهم‎ترین ساختمان‏‎های این شهر را اعلام بکنید و بگویید قابل فروش است. کاخ گلستان را این بساز و بفروش‎ها کلنگ می‎زنند و بهش می‎گویند کلنگی. این دورانی است که ما داریم درش زندگی می‎کنیم.من گزارش این دوران را دارم می‎دهم. نه واقعاٌ. این یک وظیفۀ اجتماعی خیلی مفصلی است. کار یک نقاش نیست. ولی من گزارش خودم را که می‎توانم بدهم. به عنوان یک آدمی که دارد در خیابان می‌گردد و به این نیمکت نگاه می‌‎کند. به این اضمحلال. لابد گزارش من باید گزارش تصویری باشد. من نویسنده که نیستم. من مقاله نویسم. این گزارش را همیشه دادم. گزارش انهدام زیبایی. منتها این گزارش فقط در و دیوار و ساختمان‎ها و مصنوعات مردم امروز نیست. این شاید در جایی وجه گسترده‎تری هم پیدا می‎کند. وجه گسترده‎ترش اصلاٌ نگاهش به خود چرخۀ حیات است. این چرخۀ حیاتی که به قول خیام می‎سازد و باز بر زمین می‎زندش. این برای من همیشه مهم بوده. من اولین باری که خیام را خواندم، یک جزوۀ کوچکی بود. خیلی جوان بودم. این اشاره‎ها را به دلیل خاصی نمی‎کنم. این اشاره‎ها را می‎کنم که ریشه‎یابی بشود همه اینها. شاید گفتن این که من در چهارده سالگی این را می‎خواندم خودستایی باشد. تصحیحش می‎کنم. من در سی و پنج سالگی که این را خواندم ، جزوه‏ای بود که نوشته صادق هدایت بود درباره خیام. برای من شگفت‎انگیز بود که این ذهنیت این طوری پیدا کرده که این هفتاد و چهار یا هفتاد و دو رباعی کار عظیمی را در این ظرف کوچک جای داده. من با خیام آشنا شدم و وقتی آدم با خیام آشنا بشود دیگر نمی‎تواند رها کند. دیگر وصل است به آن، تا آخر عمرش. که این هم با من ماند. نه این که من از او اخذ کنم . اگر هم اخذ می‎کردم باعث افتخار من بود. نه این یک نوع همراهی بود. ولی حتی اگر از آن هم اخذ کرده بودم، معنای عظیمی را می‎گرفتم. برای این که خیام در جایگاه بشری جایگاه عمده‎ای دارد. این نگاه مشترک شد و من هم این نگاه را نگه داشتم »
سپس یکی از حاضران در جلسه پرسید:« چیزی که نقاشان ایرانی حدود ۶ قرن به آن تأکید داشتند عدم رعایت پرسپکتیو بود، آیا استفاده از پرسپکتیو در صد سال اخیر به نوعی همان انهدام نقاشی ایرانی نیست؟»
و پاسخ استاد آغداشلو چنین بود: « شاید به نوعی نقض می‎کند آن تصور نگارگری هشتصد ساله را. دارد چیز شریفی را از معنایش خلع می‎کند، با رعایت پرسپکتیو، یعنی با وارد کردن پرسپکتیو . شاید در اینجا این دو تا به هم متصل بشوند. و این معنا به دست بیاید. یعنی آن جهان رویایی که بشر نه روز دارد، نه سایه دارد ، نه شباهت آدم‏‎ها به هم انکار می‎شود، شبیه‏سازی تقریباٌ اصلاٌ وجود ندارد و این جهان مطلق و خیالی و رویایی ، دو جوی باغ بهشت با همین ابزار مشخص می‎شود. این جهان نمی‎تواند پرسپکتیو داشته باشد. برای این که وقتی شما به کل چیزی نگاه می‎کنید، دیگر پرسپکتیو در آن بی‎معنی است. شما باید یک جایی را برای خود انتخاب کنید و نقطه دید داشته باشید و از آن نقطۀ دید نگاه بکنید به یک منظره . آن وقت آن صاحبِ دید صاحب پرسپکتیو می‎شود. ناچار است که بشود. هنرمند قدیم ایرانی اصلاٌ قصد این را ندارد که جهان موجود را به ما بدهد؛ فقط جهان ناموجود را به ما می‎دهد، پرسپکتیو به آن اضافه کردن منهدم کردن آن جهان است. و این انهدامِ جستجوی آن باغ بهشت است. ما دیگر پرواز نمی‎کنیم ، می‎آییم پایین . در جایی می‎ایسیتم و همین که در جای معینی ایستادیم، همه چیز صاحب پرسپکتیو می‎شود . ما در حقیقت هبوط می‎کنیم.»

دیدار با آیدین آغداشلو ـ عکس از سارا رجب دوست

و سپس پرسش یکی از دانشجویان آیدین آغداشلو در کوچه اسکو بود و اکنون در استراسبورگ است خوانده شد:« مرمت آثار هنری تاریخی، به خصوص مینیاتور و خط از مشغولیات همیشگی شما بوده است. با توجه به این که این مرمت‎ها، با توجه به انرژی و وقتی که از شما می‏گیرد، و از نظر اقتصادی مقرون به صرفه نیست، قصدتان نزدیکی به روح قدیم هنر ایران است یا ادای دین به پیشینه هنر ایران و آیا این با فلسفۀ انهدام در آثار نقاشی شما در تناقض نیست؟ »
آغداشلو: من همین را در اول صحبتم عرض کردم. من هنوز هم دوست دارم. یعنی نگارگری‎ها، مینیاتورهای پاره پاره را مرمت می‎کنم. آخری‎اش هم تقریباٌ ده روز پیش تمام کردم خیلی خودخواهی است در این کار مرمت. خودخواهی زیادی باعث این می‎شود در کاری که مقرون به صرفه نیست آدم وقتش را و چشمش را صرف این کار بکند. آدم در لحظاتی که دارد مرمت می‎کند، مثل لحظاتی که یک طبیب به بیماری که معالجه‎اش کرده نگاه می‎کند و کیف می‎کند، خودخواهی عظیمی باعث می‎شود که پیش خودش فکر بکند که مقابل مرگ ایستاده .کسی که مرمت می‎کند، مقابل مرگ می‎ایستد. کسی که علاج می‎کند کسی را، مقابل مرگ می‎ایستد. اگر خردمند باشد، بعد از این که به اندازه کافی باد کرد و ورم کرد، آن وقت فِسش درمی‎آید و فکر می‎کند تا چه مدتی. تا چه حدودی. و این مقابل مرگ ایستادن خیلی لذت دارد، خیلی خودخواهی عظیمی را همراه خودش می‎آورد. ولی در مقابل کل چرخۀ حیات ، یا حتی در طول حیات خودش هم ، خیلی کارساز نیست. اما هر چی که هست، غنیمت است. نمی‎تواند آن طبیب آن بیمار را رها کند و بگوید تو که بالاخره می‎میری. ولی یک خرده زودتر. نمی‎تواند این کار را بکند. او اصلاٌ کار کرده تا برای لحظه‎ای چند مقابل مرگ بایستد. در نتیجه مرمت جز این هیچ چیزی نیست. برای این که آن چیزی هم که مرمت کرده بعد از مدتی از میان خواهد رفت. اگر واقع بین باشد متوجه این نکته می‎شود. اما تناقضش هم در این است که با این واقع بینی که این کار مرمت صرفه ندارد، فرساینده است. بعضی وقت‎ها من نمونه‎هایی را مرمت کردم که پیش خودم فکر می‎کردم حالا من این را زنده کردم ، مثل روز اولش شد. این که روز اولش هم چیز مهمی نبوده ، من بشینم بکشم ، بهتر از این می‎کشم. در مورد بعضی از کارها اتفاق می‎افتد. ولی من نمی‎توانم بر اساس این که این کار بدتر است یا بهتر است مریضم را رها کنم. در نتیجه حتی آنی که فقیرتر است در معرض این کار قرار می‎گیرد. هیچ طبیبی هم نباید این کار را بکند. او وظیفه دارد که همه آنها را مراقبت بکند. مقابل مرگ بایستد.
و سپس علی دهباشی چنین می‎پرسد: این سئوال آمده؛ به طرق مختلف آمده و مضمونش مشترک است ، سئوال این است؛ بخش اولش نظر من است و بعد سئوال. ما که وارد دنیای مدرن شدیم، اولین چیزی که در این دنیا برجستگی پیدا کرد ادبیات سیاسی بود. از شهریور ۲۰ به این طرف و قبلش را که نگاه کنیم، از مشروطه به این طرف، همیشه ادبیات سیاسی درجه یک داشتیم. در دوران معاصر هم همین طور. اما نقد در حوزۀ ادبیات و هنر بسیار ناچیز بود. نسبت به آنچه که تولید می‎شد. در حوزه ادبیات باز دهۀ سی و چهل بسیار درخشان بودیم. حالا هم یک چیزهایی هست. در حوزه نقد هنرهای تجسمی ما تقریباٌ هیچ چیزی نداشتیم. به جز مقالاتی که به صورت اتفاقی توسط آدم‎های غیرحرفه‎ای نوشته می‎شد، مثل جلال آل احمد که می‎رفت نمایشگاه بهمن محصص را می‎دید یا راجع به بیانکینی می‎نوشت که آنها هم نقد نقاشی نبود بلکه بهانه‎ای بود برای این که حرف‎های خودشان را بزنند. اما شما جنابعالی با مقالاتی که حالا قرار است در هفت جلد منتشر بشود که بخشی از آنها ، یک جلد یا دو جلدش شاید حوزه سینما باشد، اما بقیه یا به هنرمندان نقاش و مجسمه‎ساز می‎پردازد یا به هنر نقاشی. ما ادبیات نقد هنرهای تجسمی را مدیون شما هستیم. از سنین نوجوانی و جوانی ما مدرک چاپ شده داریم که شما جوان‎ترین عضو آن گروهی بودید که با دکتر ناصر وثوقی، شمیم بهار در مجله اندیشه و هنر می‎‏نوشتید و در آن جلسه معروف هم که با آل احمد نخستین گفت و گویی که از او به جا مانده، که به قول امروزی‎ها خیلی هم چالش برانگیز بوده، حضور داشتید و سن کمی هم داشتید. الان در حضور شما دوستان خبرنگار هستند، دوستان نویسنده هستند که می‎نویسند درباره نقاشی و نقاشانی که سوابقی دارند، حالا یک نمایشگاه، دو نمایشگاه. برای همه این دوستان سئوال است و مطرح است که چگونه می‎توان به این کار دست زد. یعنی آدم مقالات شما را در این زمینه می‎خواند، اما استیل شما جوری است که حتی نمی‎توان کپی کرد. یک راز و رمزی توش هست که قابل کپی کردن هم نیست. نخستین کارهایی که شما در نوشتن آغاز کردید، با چه تجربیاتی شروع شد؟ و در حقیقت می‎شود چند تا توصیه برای بهتر دیدن و نوشتن در حوزه هنرهای تجسمی بفرمایید.
آغداشلو: توصیه که نمی‎توانم بکنم ولی می‎توانم یک اشاره‎ای بکنم به مسئله نقد هنری. من وقتی فکر می‎کنم نقد در چه موقعیتی قرار دارد، بلافاصله به این نتیجه می‎رسم که می‎توانست و می‎تواند خیلی بهتر باشد. این به خاطر منقدین نیست. مشکل از منقدین نیست. مشکل از مطبوعات ما بوده که این مشکل دارد جبران می‎شود. مطبوعات نقد را به اندازه کافی بها نداده و جای کافی برایش در نظر نگرفته. صدا و سیما هم همین طور است. گناه صدا و سیما هم سنگین‎تر است چون در حقیقت رسانه‎ای که جایگزین شده . اینترنت و تلویزیون الان در همه دنیا جایگزین‎اند. روزنامه‎ها دارد یکی یکی تعطیل می‎شود. مهم‎ترین روزنامه‎هایی که در آمریکا و در آمریکای شمالی و در اروپا هست ، یکی یکی تعطیل می‎شوند و تعطیل شدنشان هم به این صورت است که تبدیل به روزنامه اینترنتی می‎شوند. شما از این طریق دیگر نگاه می‎کنید. دیگر نمی‎روید و روزنامه بخرید، خش خش کند، کاغذها را ورق بزنید، بعد قهوه بخورید همراهش، بعد یک ورق دیگر بزنید. این حادثۀ زیبا و شگفت‏انگیز و دلپذیر دیگر بعد از مدتی تکرار نخواهد شد. بله صدا و سیما کم کاری کرده ، خیلی زیاد. و بها نداده به این مسئله. در مورد سینما این کار را کرده ولی در مورد هنرهای دیگر نه. به طور منسجم انجام نشده است.
ولی من اینجا برمی‏گردم به خودمان. شاید ما اصلاٌ در فرهنگمان نقد نداشته‎ایم. من بارها اشاره کرده‎ام که وقتی می‎خواهیم در ادبیات اروپا به نقد رجوع کنیم، می‎توانیم به یک سابقۀ سیصد ساله رجوع کنیم. در سیصد سال پیش، نقد به صورتی که هست ، هست. در مورد ما این طوری نبوده. هر متنی که در اینجا نوشته شده تذکره بوده. نقد نبوده. از دیر باز تا صادق هدایت را می‎گویم. این عدم تمایل ما به نقد است. و تمایل ما به ضبط و تحسین. تذکره‏ها می‏گویند فلانی در فلان تاریخ به دنیا آمد.چه استاد بزرگی بود. خوش نویس فوق‎العاده‎ای بود یا از این قبیل. مثلاٌ گلستان هنر را شما بخوانید. یا مجمع‎الفصحا را بخوانید. همه جا ، چه در ادبیات، چه در هنر، نقد در واقع داوری است. ثبت است. وقتش به خیال خودش ضایع نمی‎کند که بگوید این اثر خوب نیست. یا اگر به این اثر نگاه بکنیم و بگوییم دراین شرایط می‎تواند بهتر باشد. این بخش‎هایش زائد است. در نتیجه این سنتی است که پشت سر ماست. ما اصلاٌ سنت نقد در ایران نداریم. بیاییم به دوران معاصرمان که آقای دهباشی به آن اشاره کردند. قدیمی‎ترین نقدهایی که هست ؛ به نظر من نقدی که می‎توان آن را نقدی جدی تلقی کرد، آن چیزی است که صادق هدایت نوشته و بیشترش هم در آن مقالات پراکنده‎اش چاپ شده که یا دارد هزل یا طنز را به کار می‏برد . مثل نقد داستان ناز حسینقلی مستعان که به قول معروف دیگر دارد پنبه‏اش را می‎زند. چه در جاهایی که به طور جدی نوشته. نقدی دارد درباره لغاتی که فرهنگستان وضع کرده. و دارد شوخی می‏کند ولی یک نقد است. می‏‎گوید شما آمده اید در فرهنگستان زمان رضاشاه اسم پزشک را به جای دکتر انتخاب کردید. چرا پزشک؟ اگر ریشه‏اش را نگاه بکنید در اصل در زبان پهلوی ساسانی این بَچشک است یا بَزشک است و شما چرا پزشک گذاشتید؟ درست است، این نقد است. این سابقه و این سنت را ما نداشتیم و با آغاز یک عصر که به نشانه‏ها و نماینده‎های یک عصر مدرن علاقه نشان می‏دهد و از آنها تقلید می‏کند، این مسئله جا می‎افتد و این هم هست. اگر ما ادبیات داریم ، اگر ما داستایفسکی داریم خوب بلینسکی را هم داریم . اگر آدمی می‏‎خواست بداند مثلاٌ ترنر نقاش چه جور نقاشی است، نقد راسکین را که درباره ترنر است می‎خواند . پس ما نگاه می‏کنیم، ما تنهاییم. ما در برابر اثر هنریتنها و بی‎پناهیم. ما می‎پرسیم این چیه؟ این چی می‎خواهد بگوید ؟ می‎ترسیم ، فکر می‎کنیم چی می‎خواهد بگوید که من نمی‎توانم بفهمم. نکند حرف اصلی جایی بوده که من نمی‎توانم به آن دسترسی داشته باشم. نکند من در برابر معمایی که یک راز است قرار گرفته‏ام؟ این پاسخ دارد، بله هر اثر هنری رازی و معمایی را مطرح می‎کند. اما اثر هنری مثل پیاز می‎ماند. هر کس پوسته‏ای را که می‎تواند برمی‎دارد، آنی را که طاقت دارد یا آنی را که حوصله دارد. آن را برمی‎دارد، دور می‌‏زند، بیشتر می‏‎فهمد ، بیشتر علاقه پیدا می‎کند. یک پوسته دیگر برمی‎دارد. یک اثر هنری لایه لایه است. من همیشه اشاره می‎کنم یک اثر هنری یک معنا که ندارد. جدول کلمات متقاطع که نیست که ما حلش بکنیم. خب، بله حلش بکنیم ، بعد هم می‎اندازیمش در سطل خاکروبه. جدول متقاطع حل شده را کی در خانه‎اش نگه می‎دارد؟این ترس همیشه هست. در کمدی الهی، ویرژیلِ شاعر دست دانته را می‎گیرد و می‎برد می‎گرداند و به او می‎‏گوید اینجا دوزخ است، اینجا برزخ است و او شگفت‏زده می‎شود و کیف می‎کند از آدم‎هایش. منقد همین کار را می‏کند. دست مخاطب را می‎گیرد و می‏چرخاند . به او می‎گوید نترس، هر معنای پنهانی باشد، من کلیدش را به تو می‎دهم. این کاری است که منقد باید بکند. و می‎کند . من خیلی ناامید نیستم. یک نقدی روی کارهای خودم، روی همین نمایشگاه در مجله تندیس خواندم ؛ از آقایی به اسم حسنجانی. به زعم من خیلی خیلی درست بود. با وجودی که علاقه زیادی نشان نداده بود ، ولی درست بود. حرفش هم درست بود برای این که می‎گفت که آقا این آدمی است که صد جور کار مختلف کرده. سن زیادی هم دارد، که فی نفسه به خاطر سن زیاد هم آدم باید آدم محترمی باشد ، سن زیاد احترام می‎آورد. مجموعه شکست‏های جمع شده در زیر یک مقدار موی سفید نمی‎دانم چه تماشایی دارد. »

با آیدین آغداشلو ـ عکس از جواد آتشباری

و بعد پرسشی از سوی حضار در مجلس مطرح شد : تصور می‎شود حق کمال الملک به هر حال ادا نشده ، به خصوص در دوره اخیر، او را در حد یک کپی کار تلقی کرده‎اند. به علت این که همانطور که شما گفتید با معیارهای اکنون نگاه کرده‎اند. شما تصورتان از کمال الملک چیست؟
آغداشلو: اگر شما، آقای دهباشی، به یادتان باشد من مقاله‏ای را برای مجموعه‎ای که شما منتشر کردید درباره کمال الملک در همان دهۀ شصت نوشتم. کمال الملک وجوهی دارد که غلو شده است. می‎گویند کارهای کمال الملک در موزه لوور است. کار کمال الملک در هیچ موزه‎ای در اروپا یا آمریکا نگه داری نمی‎شود.این نه اسباب خفت است و نه اسباب افتخار. کمال الملک نقاشی بود که سعی کرد آرزوی نقاشان مهمی، مثل صنیع الملک، پیش از آن نقاشان دوران زند و قاجار را، آرزویی را که وجود داشت اما برآورده نمی‎شد یا اجرا نمی‏شد به حد کمال، اجرا کند. و آن تقلید و انعکاس جهان واقعی در اثرش باشد. طوری که وقتی نقاشی‎اش تمام می‎شود به نظر برسد که این یک انعکاس بسیار نزدیک است به جهانِ واقع. تمام این حرف‎ها هم درباره‏اش زده شد. گفتند عکاسی می‎کند و از این جور حرف‎ها. نقاشان قدیمی ما همه این آرزو را داشتند که به این حد از واقعیت دسترسی پیدا کنند منتها دوره‏اشان دوره‏ای بوده که دورۀ گذر بوده. با گسترش فرهنگ غربی در مشرق این امکان به وجود می‎آید. و او تنها نقاشی در ایران نیست که رفته باشد به خارج از ایران. شاید در زمان صفوی همین اتفاق افتاده باشد. قطعاٌ در زمان فتحعلی شاه قاجار این اتفاق افتاده است. ظهیرالدوله و صنیع الملک هر دو رفتند به خارج برای این که نقاشی واقع‎گرا یاد بگیرند. در دوره کمال الملک ده‎ها نقاش هستند که سعی می‎کنند نقاشی واقع‎گرا بکنند. عین عکس نقاشی بکنند. خیلی از آنها هم از روی عکس نقاشی می‎کنند. از روی عکس رجال. مثل مصدق الممالک. کسانی هستند که این آرزو را دارند. کمال الملک هنرمند با استعداد و برآورنده این آرزوی قدیمی است. این بار را نباید بر گُرده کمال الملک تحمیل کرد. کمال الملک مظهر یک آرزوی قدیمی است که این را اجرا می‎کند. اگر کارش در موزۀ لوور نیست، از این طرف دارد آرزویی را برآورده می‎کند. ولی در کنار همۀ اینها جایگاهش در نقاشی ایرانی کجاست؟ جایگاهش، حالا ما خوشمان بیاید یا نیاید، نقطه ختام گذاشتن بر هنر دوره ناصرالدین شاهی است. یعنی ادامه و تتمه هنر در حال اضمحلال دوران زند و قاجار است. این دوره دیگر تمام شده است و کمال الملک تنها کسی نیست که این کار را می‎کند . مثلاٌ یک نقاشی هست، که نقاش خیلی خوبی هم هست، تقریباٌ هم همزمان کمال الملک است، منتها در تهران نیست ، برای ظل السلطان کار می‎کند در اصفهان به اسم سمیرمی. سمیرمی نقاش بسیار واقع‎گرای دقیقی است . کار هیچ کدامشان به خوبی کار کمال الملک نیست. این یک نکته. نکته دوم این که به جز نقاش بودنش، آدمی است اثرگذار. اثر گذارِ شکل گیری یک دوره است. آشکار کننده تأثیر قطعی فرهنگ غرب است در دهه ۱۳۱۰ شمسی و پیش از آن. لقب کمال الملک را در ۱۳۱۳ گرفت. بنابراین آدمی است که توانسته هم آن اتفاقی را دارد می‎افتد نمایش بدهد . یعنی یک عنصر دیگری آمده ، عنصری از فرهنگ غربی و جایگزین شده و این جایگزینی را کمال الملک آشکار می‎کند. بخشی از این مجموعه نمایش است. حالا ما بگوییم که نمی‏شد نشان ندهد. بله می‎شد نشان ندهد ، بله می‏شد بنیشیند مثل حسین بهزاد مینیاتور بکشد. ولی او در چه دوره‏ای دارد این کار را می‎کند؟ یعنی مثل کبک سرش را بکند توی برف؟ در هند کمال الملک هست، در مصر کمال الملک هست، در عثمانی کمال الملک هست . در چین هست، این یعنی که موجی، من نمی‏گویم طوفان سهمگین، ولی موج عظیمی هست که می‏آید و تعاریف را تغییر می‏دهد. دگرگون می‏کند و تعاریف جدیدی را جایگزین می‏کند. کمال الملک هم به نمایندگی این موج عمل می‏کند.نخواسته ابزار این جایگزینی و جا به جایی بشود، اصلاٌ ، ولی دارد دوران خودش را تصویر می‏کند. آن چیزی که به عنوان هنر آکادمیک در جهان غرب مرسوم است و یقه‏اش هم می‏‎گیرند که چرا او به نقاشی امپرسیونیستی توجه نکرد. مگر چه کسی در اروپا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم توجه زیادی داشت؟ آنها داشتند کار خودشان را می‎کردند، کافه بازی‎هایشان را می‎کردند، نمایشگاه مردودین را می‎گذاشتند . برای خودشان داشتند زندگی می‎کردند که آرام آرام رشد می‏‎کرد. کمال الملک در این دوره آمده. مثل یک توریستی که بخواهد اصفهان را ببیند. اول می‏رود مسجد شاه، می‏رود مسجد شیخ لطف الله . می‏رود جاهای اساسی‏تر را، عمده‏تر‎ را، رایج‏تر را می‎بیند . بعد من می‏گویم یک مسجد کوچک‏تر هم هست در بازار اصفهان که مسجد خیلی قشنگی است و گچ‎بری‏های خیلی قشنگی دارد. چرا نرفتی آنجا؟ می‎گوید آقا من فرصت نداشتم. بنابراین این حرف غلطی است و بار بیهوده‎ای است که بر گُردۀ کمال الملک گذاشته‎اند. به جز اینها شخصیت کمال الملک است که خیلی مهم است. بله نقاشی‎اش بهترین نقاشی در دوران خودش است در شیوه آکادمیک. ولی کمال الملک برای من آدم بزرگی است. به این ترتیب، استحقاق این را دارد که لقب نقاش باشی را که قبل از کمال الملک را داشت ، در دوره قبل این طور امضا می‎کرد ” محمد غفاری، خدمت حضور همایونی، نقاش باشی. کمال الملک از حیث زندگانی‎اش، محبوبیتش شایسته این بود که نقاش باشی دوران خودش باشد.باشی یعنی رئیس، یعنی سر. واقعاٌ جای این را داشت که بزرگ دوران خودش باشد و بزرگ نقاش‎ها باشد. این به خاطر چیزهای مختلفی است که ما در زندگی‏اش می‏بینیم. مناعت طبعش است، استعدادش است، غرورش است. غرور همیشه زیباست . تواضع چیز خوبی نیست. و صفاتی که داشته خیلی جذاب بوده. یعنی به خاطر وقار و هیمنه، و به خاطر کارهایی که پشت سرش داشته، آدمی بوده که مجاب کننده بوده. یعنی اگر کمال الملک از در می‎آمده تو ، همه قبول می‎کردند که او نقاش باشی است. این تأثیر را هیچ وقت از یاد نبرید.»

عکس یادگاری با آیدین آغداشلو در باغ بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار ـ عکس از متین خاکپور

آیدین آغداشلو در باغ بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار ـ عکس از متین خاکپور

 

زادروز حسین پژمان بختیاری شاعر و تصنیف‌سرای نامدارایرانی عصر قاجار و دورهٔ پهلوی مبارک . من،ای مردم،شما را دوست دارم گر ایران بجز ویرانسرا نیست من این ویرانسرا را دوست دارم اگر تاریخ ما افسانه رنگ است من این افسانه ها را دوست دارم نوای نای ما گر جانگداز است من این نای و نوا را دوست دارم اگر آب و هوایش دلنشین نیست من این آب و هوا را دوست دارم به شوق خار صحراهای خشکش من این فرسوده پا را دوست دارم من این دلکش زمین را خواهم از جان من این روشن سما را دوست دارم اگر بر من ز ایرانی رود زور من این زور آزما را دوست دارم اگر آلوده دامانید،اگر پاک من،ای مردم،شما را دوست دارم

زادروز حسین پژمان بختیاریشاعر و تصنیف‌سرای نامدارایرانی عصر قاجار و دورهٔ پهلوی مبارک .
من،ای مردم،شما را دوست دارم
گر ایران بجز ویرانسرا نیست من این ویرانسرا را دوست دارم
اگر تاریخ ما افسانه رنگ است من این افسانه ها را دوست دارم
نوای نای ما گر جانگداز است من این نای و نوا را دوست دارم
اگر آب و هوایش دلنشین نیست من این آب و هوا را دوست دارم
به شوق خار صحراهای خشکش من این فرسوده پا را دوست دارم
من این دلکش زمین را خواهم از جان من این روشن سما را دوست دارم
اگر بر من ز ایرانی رود زور من این زور آزما را دوست دارم
اگر آلوده دامانید،اگر پاک من،ای مردم،شما را دوست دارم

در کنج دلم عشق کسی خانه نداردکس جای در این خانه ویرانه ندارددل را به کف هر که دهم باز پس آردکس تاب نگهداری دیوانه ندارددر بزم جهان جز دل حسرت کش مانیستآن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارددل خانه عشقست خدا را به که گویمکارایشی از عشق کس این خانه نداردگفتم مه من! از چه تو در دام نیفتیگفتا چه کنم دام شما دانه ندارددر انجمن عقل فروشان ننهم پایدیوانه سر صحبت فرزانه نداردتا چند کنی قصه اسکندر و داراده روزه عمر این همه افسانه ندارداز شاه و گدا هر که در این میکده ره یافتجز خون دل خویش به پیمانه ندارد

بودم آن شب مست رویاهای او چون گشودم دیده، در بر دیدمش
از نشاط باده یا افسون عشق از همه شب دلــرباتر دیدمش
همچو گل شاداب و شیرین بوی و مست پای تا سر، پای تا ســر دیدمش
گر چه او را دیده بودم بارها لیک آن شب، چیز دیگــر دیدمش
همچو موج سبزه در دست نسیم هر چه دردم نا مکرر دیدمش

پژمان بختیاری ، حسین ، شاعر، محقق و مترجم معاصر. در 1279 ش در تهران به دنیا آمد. پدرش علیمرادخان میرپنج بختیاری از خانان مشهور بختیاری و مادرش عالمتاج قائم مقامی متخلص به ژاله ( رجوع کنید به ژاله قائم مقامی * )، شاعر و از خاندان میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی (مقتول 1251) بود (پژمان بختیاری ، 1349 ش ، ص د، ه ؛همو، 1368 ش ، پیشگفتار، ص چهل و هشت ـ چهل ونه ؛ صبور، ص 114). پژمان ، دورة کودکی را به سبب جدایی پدر و مادرش بسختی گذراند. روش سختگیرانة پدرش در تعلیم و تربیت ــ که پژمان از آن با عنوان «تازیانة تعلیم » یاد کرده است ــ خاطره ای ناخوشایند برایش به جا گذاشت . در هرحال ، او در خردسالی بر خواندن قرآن و کتابهای سادة فارسی ، و نوشتن توانایی یافت (پژمان بختیاری ، 1349 ش ، ص و؛ همو 1368 ش ، پیشگفتار، ص پنجاه ). وی در همان سالها پدرش را از دست داد و سرپرستی او به جعفر قلیخان سردار اسعد بختیاری (متوفی 1313) واگذار شد (همو، 1368 ش ، پیشگفتار ص هفتاد و سه ، هفتاد و چهار).

در نوجوانی ، سرودن شعر را آغاز کرد. ابتدا اشعارش با تخلّص «سرمست » در روزنامه ها به چاپ می رسید، اما بعدها تخلّص «پژمان » را برگزید (همان ، پیشگفتار، ص چهل و چهار، هفتاد و پنج ). او در مدرسة سن لوئی تهران به تحصیل پرداخت و به زبان فرانسه تسلط یافت . وی در آنجا همکلاس نیمایوشیج (متوفی 1338 ش ) و شاگرد نظام وفا (متوفی 1343 ش ) بود (همو، 1349، ص یز؛ محمدی ، ج 2، ص 384؛ مشیری ، ص 124، 127). پس از فارغ التحصیلی ، در وزارت پست و تلگراف و تلفن استخدام شد و در همان دوران از محضر بدیع الزمان فروزانفر (متوفی 1349 ش ) نیز بهره مند گردید. سپس به انجمن ادبی حکیم نظامی ، به مدیریت وحید دستگردی (متوفی 1321 ش )، راه یافت و تجربه هایی اندوخت (حقیقت ، ذیل مادّه ). وی با شاعران و ادیبانی چون ایرج میرزا، ملک الشعرای بهار، مهدی سهیلی ، احمد بهمنیار و حبیب یغمایی دوستی و مصاحبت داشت (پژمان بختیاری ، 1349 ش ، ص ، یط ؛ همو، 1368 ش ، مقدمة باستانی پاریزی ، ص سی ـ سی و یک ). پژمان مدتی کارشناس برنامه های شعر رادیو، و نیز عضو شورای شعر و ترانة رادیو بود (نادرپور، ص 111).

مضمون اشعار پژمان ، بیشتر شِکوه و گلایه از زندگی است . او در شعر پیرو سبک قدما بود و در همة قالبهای کهن شعری ، آثاری بدیع با معانی و مفاهیم اجتماعی جدید به وجود آورد که از جملة شاهکارهای شعر معاصر است (خلخالی ، ج 1، ص 84). از میان قالبهای نوین ، او تنها سرودن چهارپاره را جایز می دانست (مشیری ، ص 128). وی بیشتر غزلسرا بود و با وجود گرایش به سبک عراقی ، در غزلهایش ابیاتی به سبک هندی نیز وجود دارد (صبور، ص 118؛ محمدی ، ج 2، ص 385). از دیگر ویژگیهای شعر پژمان ، توانایی او در پروردن داستانهای منظوم اخلاقی است . به عقیدة او شعرِ ارزشمند، لذتبخش و دارای جذبة روحی و آهنگ است ، ازینرو از نوپردازانی که هر سه جنبه را رعایت نمی کنند، انتقاد کرده است . به نظر او شکستن اوزان و حذف قوافی ــ که موسیقی شعر فارسی برآن بنا شده ــ صحیح نیست (پژمان بختیاری ، 1349 ش ، ص یز؛ صبور، ص 117). پژمان از میان شاعران معاصر، اشعار امیری فیروزکوهی ، حمیدی شیرازی ، رهی معیری ، گلچین معانی و لطفعلی صورتگر را می پسندید (صبور، همانجا). او در 29 تیر 1353 در تهران درگذشت (برقعی ، ج 2، ص 798؛ حقیقت ، همانجا).

آثار پژمان عبارت است از: منظومه های زن بیچاره (تهران ، بی تا.)، سیه روز (تهران 1306 ش ) و محاکمة شاعر (تهران 1313 ش )؛ بهترین اشعار ، گزیده ای از اشعار کهن و معاصر فارسی (تهران 1313 ش )؛ تاریخ پست و تلگراف و تلفن (بی جا، تاریخ مقدمه 1326 ش )؛ مجموعة شعر خاشاک (تهران 1335 ش )؛ گردآوری دیوان ژاله قائم مقامی (تهران ، تاریخ مقدمه 1345 ش )؛ اندرز یک مادر (تهران 1347 ش )؛ داستان شعرا که در مجلة تهران مصور چاپ شد (برقعی ، همانجا)؛ کویراندیشه (تهران 1349 ش )؛ به یادگار جشن هزارمین سال فردوسی (تهران ، بی تا.)؛ داستان زندگانی حافظ (تهران ، بی تا.)؛ اسکندرنامه نظامی گنجوی (بی جا، 1370 ش ). پژمان برخی از منظومه های مشهور فارسی را نیز تصحیح و چاپ کرد ( رجوع کنید به حقیقت ، همانجا؛ مشار، ج 2، ستون 828 ـ829). دیوان او هم با مقدمة باستانی پاریزی (1368 ش ) منتشر شده است . برخی ترجمه های وی نیز عبارت است از: آتالا و رِنِه از شاتوبریان ، چاپ شده در روزنامة شفق سرخ (اسحاق ، ج 2، ص 139)؛ گربة سیاه اثر ادگار آلن پو ؛ وفای زن (نام اصلی آن : آدولف ) اثر بنیامین کنستان دو ربک ؛ مادموازل اسکودری اثر هوفمان (مشار، همانجا). علاوه بر اینها، دیگر مقالات تألیفی و ترجمه ای پژمان در مجلات مختلف از جمله آموزش و پرورش ، ارمغان ، نوبهار و وحید به چاپ رسیده است . در برخی منابع ، از آثار منتشر نشدة او نیز نام برده شده که عبارت است از: سخنوران پارسی گوی ؛ گویش بختیاری ، پادشاهان ایران و تاریخ منظوم اشکانیان (پژمان بختیاری ، 1368 ش ، مقدمة ناشر، ص بیست وهشت ).

منابع : محمد اسحاق ، سخنوران نامی ایران در تاریخ معاصر ، ج 1 و 2، چاپ محمد اسماعیل رضوانی ، تهران 1371 ش ؛ محمدباقر برقعی ، سخنوران نامی معاصر ایران ، قم 1373 ش ؛ حسین پژمان بختیاری ، دیوان پژمان بختیاری ،تهران 1368 ش ؛ همو، کویراندیشه ،تهران 1349 ش ؛ عبدالرفیع حقیقت ، فرهنگ شاعران زبان پارسی از آغاز تا امروز ، تهران 1368 ش ؛ عبدالحمید خلخالی ، تذکرة شعرای معاصر ایران ، تهران 1333ـ1337ش ؛ داریوش صبور، صدف : تذکرة سخنوران روز ، تهران 1344 ش ؛ حسنعلی محمدی ، شعر معاصر ایران از بهار تا شهریار ، اراک 1375 ش ؛ خانبابا مشار، مؤلفین کتب چاپی فارسی و عربی ، تهران 1340ـ1344 ش ؛ فریدون مشیری ، «در ماه گذشته چه کتاب یا کتابهایی خوانده اید؟»، کلک ، ش 42 (شهریور 1372)؛ نادر نادرپور، «به یاد پژمان »، سخن ، دورة 24، ش 1 (آذر و دی 1353).