یادداشتهای اسدالله مشرف زاده

در باره موضوعات اجتماعی و تاریخی

یادداشتهای اسدالله مشرف زاده

پیترو دلا واله، شرق شناس ایتالیایی.سیر وسفری با حاصلی پربار

شب پیترو دلا واله، شرق شناس ایتالیایی، برگزار شد/ پریسا احدیان

 

عصر چهارشنبه، دوزادهم آبان ماه سال یکهزار و سیصد و نود و پنج (دوم نوامبر سال دو هزار و شانزده)، دویست و شصت و ششمین شب از مجموعه شب های مجلۀ بخارا، به شب پیترودلاواله اختصاص داشت که  با همراهی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، سفارت ایتالیا در ایران، مدرسۀ ایتالیایی پیترو دلاواله و مجلۀ بخارا برگزار شد.

برگزاری این جلسه، با حضور سخنرانان: مائورو کنچاتوری (سفیر ایتالیا در تهران)، پروفسور کارلو چرتی (مشاور فرهنگی سفارت ایتالیا )، محمود بهفروزی (مترجم کتاب سفرنامۀ پیترو دلاواله)، دکتر محمد جعفری قنواتی (عضو شورای عالی علمی مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی)  و مهشید اسماعیلی(مترجم و محقق زبان ایتالیایی) به مناسبت اولین روز ازهفتۀ زبان و فرهنگ ایتالیا بود.

در ابتدا علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمانان این نشست بخش هایی از زندگینامۀ پیتر دلاواله را قرائت کرد و گفت:

“وی در سال ۱۵۸۶ در شهر رم متولد شد. از دوران کودکی اش اطلاعات دقیقی در دست نیست. آنقدر می دانیم که در یکی از قدیمی ترین و اصیل ترین خانواده های رم بالید. خانواده هایی که چندین نفر از اعضای آن به مقامات بالای کلیسا رسیدند. او طبق روال آن عصر ابتدا به آموختن زبان لاتین پرداخت و سپس با آداب شوالیه گری آشنا شد که فن شمشیر بازی از آن جمله است. پیتر دلاواله در سال ۱۶۱۱ به ناوگان جنگی اسپانیا پیوست و بعدها پس از بازگشت به رم درگیر ماجرای عاطفی گشت که آن هم با شکست روبرو شد. در این وضعیت بود که دوست دیرین و حکیم و دانشمندش ماریو اسکیپانو او را تشویق کرد به قسطنطنیه سفر کند که این سفر از ونیز آغاز شد و تا سپتامبر ۱۶۱۵ به طول انجامید. دلاواله از قسطنطنیه عازم آسیای صغیر و مصر شد و بعد از گذر از صحراتی سینا، اورشلیم و سپس به دمشق و طب و بغداد رسید و از بغداد به قصد مطالعه بر روی آثار تمدن بابلی ها در شهر جله ماند و در آنجا با دختری آسوری و مسیحی ازدواج کرد. او در خاطراتش به تفصیل دربارۀ این دختر و درک بالایش نوشته است. دلاواله سپس در تاریخ چهارم ژانویۀ ۱۶۱۷ به همراه همسر و همراهانش به طرف ایران حرکت کرد و از طریق همدان و گلپایگان به اصفهان وارد شد. بر اساس نامه های او، ورود به اصفهان در تاریخ ۱۷ مارس ۱۶۱۷ اتفاق افتاد که شاه عباس در این دوران در اصفهان نبود. او از راه کویر و فیروزکوه به شمال ایران سفر کرد. در طی مسیر ماجراهایی بر او رفت که به تفصیل در سفرنامه اش این حوادث را بخصوص در کاشان نوشته است. شاه عباس در مازندران دلاواله را ملاقات کرد و مسافر ایتالیایی به دل شاه نشست و همین خوشامد باعث شد که دلاواله مدتی نسبتا طولانی در دربار ایران در کنار شاه زندگی کند.”

علی دهباشی از زندگی دلا واله گفت

علی دهباشی از زندگی دلا واله گفت

سردبیر مجلۀ بخارا در ادامۀ سخنانش از انگیزۀ سفر شرق شناس ایتالیایی قرن هفدهم به ایران و سفرهایش به کشورهای همسایه و پایان عمر او، اظهار داشت:

“پیتر دلاواله در جایی از انگیزۀ سفر خود به ایران نکاتی را یادآوار می شود. از جمله اینکه نیت داشته در یک لشکر کشی نظامی علیه ترک های عثمانی مشارکت داشته باشد و به نوعی انتقام بدرفتاری ترک ها را نسبت به مسیحیان مقیم عثمانی بگیرد. بخصوص که رفتار مناسب شاه عباس را با مسیحیان دیده بود. و به این مناسبت مکرر از شاه عباس در سفرنامه اش تجلیل به عمل آورده است. در هر حال حضور دلاواله در دربار شاه باعث شد تعداد قابل توجهی از مسیحیان که مورد ستم عثمانی ها بودند به ایران بیایند و در آسایش زندگی خود را ادامه دهند. علاقۀ فیمابین شاه عباس و دلاواله باعث شد که  همراه شاه به اردبیل برود و از نزدیک همانطور که نوشته است، شاهد جنگ ایران و عثمانی باشد. دلاواله در اکتبر سال ۱۶۲۱ از طریق اصفهان به شیراز رفت و از تخت جمشید دیدن کرد. او فصلی را دربارۀ عظمت تخت جمشید در سفرنامۀ خود نوشته است. سپس به هند سفری داشت که به علت مشکلاتی که ناوگان انگلیسی ایجاد کرده بود، نتوانست به هند برسد و در نتیجه به لار بازگشت و مجددا در ژانویۀ ۱۶۲۳ از طریق بندر گمبرون (بندرعباس فعلی) به طرف هند رفت که پس از بیست روز سفر در دریا در  سورات کشتی او لنگر گرفت. دورۀ اقامتش در هند دو سال طول کشید. شرح این سفرها را در خاطراتش طی نامه هایی به دوستش ماریو اسکیپانو، نگاشته است. دلاواله در نوامبر ۱۶۲۴ مسیر این بندر و بعد شهر حلب را طی کرد و با کشتی عازم ناپل شد و سر راه خود از قبرس و مالت و سپس سیسیل دیدن کرد و سرانجام در پنجم فوریه ۱۶۲۶ به ناپل رسید و ۲۸ مارس همان سال پس از نزدیک به دوزاده سال دوری از وطن خود به شهر رم بازگشت و در آنجا مورد تشویق پاپ اوربانوی هشتم قرار گرفت. پیتر دلاواله در آوریل ۱۶۲۵ در گذشت و او در کلیسای آراچلی به خاک سپردند. شهرت دلاواله پس از مرگش گسترش یافت. خاطراتش یا سفرنامۀ وی به صورت نامه هایی است که نوشته است. دلاواله به زبان های ترکی، فارسی، عربی ، قبطی و کلدانی آشنا بود. خاطرات یا سفرنامۀ او اولین بار در سال ۱۶۵۰ در زمان حیات خودش به چاپ رسید که مربوط به قسمت ترکیه بود. دو جلد مربوط به ایران زیر نظر فرزندانش در سال ۱۶۵۸ منتشر شد و جلد چهارم که به دوران سفر هند و شرح بازگشت اوست، در سال ۱۶۶۳ عرضه شد. ترجمۀ انگلیسی در سال ۱۶۶۴ و ترجمۀ  فرانسوی در سال ۱۷۴۵ در هشت مجلد در آمد. ترجمۀ هلندی نیز از سال ۱۶۶۴ تا ۱۶۸۱ در آمستردام منتشر شد که تصاویری خیالی را نیز به همراه داشت.”

 

photo_2016-11-03_08-06-53علی دهباشی دربارۀ شیوه و طرح اولیۀ سفرنامۀ پیترو دلاواله تصریح کرد:

“دربارۀ شیوه و طرح اولیۀ سفرنامه یادداشت هایی هست و حکایت از این دارد که مطالب کتاب به صورت نامه برای دوست دانشمندش ماریواسکیپانو ارسال می شده و قرار بوده او این نامه ها را تنظیم کند که موفق به اتمام کار نشده است. دلاواله خود تنظیم جدید را آغاز کرد ولی عمرش کفاف نداد و قسمت هند به همان صورت اولیه باقی ماند. هفت جلد نسخۀ خطی این متن در کتابخانۀ مؤسسۀ جغرافیایی ایتالیا واقع در رم نگاه داری می شود.

از پیتر دلاواله علاوه بر سفرنامه آثار دیگری بر جای مانده است. کتابی در بارۀ «گرجستان»  و کتاب «خُلقیات شاه عباس» که در سال ۱۶۲۸ در ونیز منتشر شد. او به شعر و موسیقی نیز علاقه داشته و مجموعۀ شعری نیز از او منتشر شده است.”

نخستین سخنران میهمان این شب، مائورو کنچاتوری با همراهی دکتر رامین بیت جم به عنوان مترجم )، ضمن تشکر از بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار به دلیل همکاری در برگزاری این نشست در آغاز نخستین روز از هفتۀ اختصاص یافته به فرهنگ و ادبیات ایتالیایی و قدردانی از کانون زبان فارسی  و تشکر از همکاری های علی دهباشی در برگزاری شب های فرهنگی و هنری مشترک میان سفارت ایتالیا و مجلۀ بخارا، بیان داشت:

“بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و مجلۀ بخارا به عنوان دو ستون فرهنگی در کنار ما این کار سترگ را پیش می برند. همگان آگاه هستند که پیترو دلاواله به عنوان یک نشان و سنبلی از دوستی و مودت میان ایران و ایتالیا محسوب می شود. بی دلیل نیست که مدرسۀ ایتالیایی های تهران نام او را بر خود دارد. از این روی رئیس و مدیر جدید این مدرسه میان ما حضور یافتند تا مزه ای از نوع دوستی میان دو ملت را بچشند. در جلسات همفکری با دوستان ایرانی خود، تصمیم گرفتیم تا نام پیترو دلاواله را بر روی این ابتکار عمل فرهنگی بگذاریم. از اینکه بخواهم گوشه هایی از زندگی او را برای شما بازگو کنم، خودداری می کنم و آن را به سخنرانان بعدی وا می گذارم. همانطور که می دانید ایشان از اشراف زادگان ایتالیایی سدۀ ۱۷ میلادی بودند. یکی از مسافران مهمی که به عنوان شرق شناس در این منطقه از آسیا، در سال۱۶۱۴ سفر خود را آغاز کردند و این سفر زمان زیادی به طول انجامید. از کشورهای بسیاری از جمله ایران بازدید کردند. ایشان به عنوان نمادی از کنجکاوی مردم غرب نسبت به چیزی که ما به عنوان شرق می شناسیم، نمود پیدا می کنند. نشانه ای از یک کنجکاوی روشنفکرانه دارند اما در بخشی دیگر نمادی از کنجکاوی ای که ما به عنوان ایتالیایی ها در خود جستجو می کنیم، بودند. چنانکه در نشست های بسیاری که در محل بنیاد موقوفات افشار با دیگر دوستان داشتیم، صحبت از مشابهت های فرهنگی و ذاتی میان این دوملت بود و یکی از این نشانه ها همانا کنجکاوی در قبال فرهنگ دیگری  و شناخت آن می باشد.”

مائورو کنچاتوری و دکتر رامین بیت جممائورو کنچاتوری و دکتر رامین بیت جم

سفیر ایتالیا در ادامه گفت:

“دلاواله در طی سفر خود بازدیدی از تخت جمشید داشتند  و در واقع این راهی بود جهت ایجاد ارتباط میان دو طرف. در پی آن سفری به اصفهان کردند و به دربار شاه عباس رفتند. باید بگویم می توان گفت که به نوعی همکار من به حساب می آیند؛ چون کاری که انجام می دادند می توانست یک کار دیپلماتیک محسوب شود. در طی نشست هایی که با شاه در دربار صفوی انجام شد، گفتگوهایی در مورد ایجاد پل همکاری میان دو طرف برای مبارزه با نفوذ ترکان عثمانی صورت گرفت. تردید ندارم این گوشه های ناشکافته باقی ماندۀ شخصیتت ایشان در طی بیانات اندیشمندان که در پی من سخن خواهند راند برای شما روشن خواهد شد.

سپس، پروفسور کارلو چرتی به بخش هایی از زندگی دلاواله و ویژگی ها و خصوصیات اخلاقی وی اشاره داشت و چنین گفت:

“او پیش از هر چیز یک اومانیست بزرگ است و به معنای واقعی به رنسانس ایتالیا تعلق داشت. فردی تحصیل کرده و محقق در زمینه های گوناگون، او یکی از نقش آفرینان صحنۀ روشنفکران رم و ناپل است. وی در خلال سال های ۱۶۱۴ تا ۲۶ سفری طولانی به شرق را در پیش گرفت. سفری که از ایتالیا او را به هندوستان برد. ابتدا به سرزمین مقدس عزیمت کرد و به زیارت بیت المقدس که در آن زمان یکی از سنتی ترین و مقدس ترین زیارتگاه ها بود، رفت. در سال ۱۶۱۶ به مقصد رسید . هنگام بازگشت از فلسطین، برنامۀ سفرش را تغییر داد. ابتدا  به بغداد و سپس از از طریق کوه های مرتفع و پوشیده از برف زاگرس کردستان به اصفهان، نصف جهان و دربار باشکوه صفوی رسید. مسیری که سه قرن بعد باستان شناس بزرگ آلمانی، ارنست هرستفلد آن را پیمود؛ هر چند شیفتگی وی در برابر عظمت تمدن ایرانی شکل دیگر داشت. دلاواله به قصد خدمت مشتاق بود به دربار صفوی و دیدار پادشاه عادل و روشنفکر شاه عباس رهسپار شود. هدفش حتی با توجه به جنبۀ  عثمانی ستیزی آن کمک به هواداران ارمنی و آسوری اش بود. کنجکاوی ذاتی روشنفکرانه و تمایل به ماجراجویی و دست یافتن به شکوه در این میان، سهم بزرگی در سفرهایش داشتند. البته عشق یکی از عناصر مهم زندگی او بود، عنصری که او را تنگاتنگ به خاورمیانۀ مورد علاقه اش پیوست. دلاواله عاشق و دلبستۀ بانو معانی یک زن جوان مسیحی که پدرش کلدانی و مادرش ارمنی  بود، می گردد عشقی شدید و سودایی که دست مایۀ درک عمیق وی دربارۀ کشورهای مورد سکونتش می شود. عشقی چنان قوی که بعد از مرگ همسر جوانش در سال ۱۶۲۱ در میلان-که اولین فرزندش را مرده به دنیا آورد و به تبی سخت دچار شد و از دنیا رفت- دستور می دهد جسمش را مومیایی کنند. در سفرهای طولانی بعد نجیب زادۀ رومی همواره تابوت همسرش را که بعدها در کلیسایی در رم دفن می گردد به همراه می برد. بنا به خواستۀ وی پس از مرگش در سال ۱۶۵۲ در کنار همسرش در همان کلیسا دفن می شود.”

پروفسور کارلو چرتی از خصایل اخلاقی دلاواله یاد کرد

پروفسور کارلو چرتی از خصایل اخلاقی دلاواله یاد کرد

رایزن فرهنگی ایتالیا در ایران، در بخشی از سخنان خود به میراث ارزشمند دلاواله پرداخت و بیان داشت:

“البته باید گفت که مهمترین میراث او اطلاعات ارزشمندی هست که دربارۀ کشورهایی که از آن ها دیدن کرده به جا گذاشته است. خاطرات این سفرها و دقت شایان وی عمدتا در نامه های طولانی و سخت کوشانه اش منعکس هستند که برای دوست خویش، ماریو اسکیپانو به امید اینکه از آن ها روایت بلند و مرتب استخراج نماید، می نویسد. در کل دلاواله سی و شش نامۀ بسیار طولانی نوشته است. از این میان هجده نامه به ایران اختصاص دارند. کیفیت انسانی و روشنفکرانۀ این نامه ها حتی اگر در موارد طولانی خسته کننده هستند آن ها را به یکی از مهم ترین سند تاریخی نیمۀ دوم حکومت شاه عباس اول، تبدیل کرده است. یکی از منابعی که به مسائل سیاسی را توصیف می کنند. وی با دیدی متفاوت وقایع اجتماعی، جشن ها و سیاست ها و پیوندها و رویدادهای داخلی دربار را دیده و ثبت می نماید. این رویدادها از دید یک خارجی که تمایل به ایرانی شدن دارد  و توان های زبان و خرد لازم یعنی فارسی و ترکی را به خوبی صحبت می کند، می باشد. به اضافۀ شایستگی زبانی و فرهنگی همسرش که به معنی واقعی چند زبانه بود، این اجازه را به وی داد تا تنگاتنگ با گروه های مختلف قومی مذهبی و فرهنگی آن زمان در رفت و آمد باشد.

جدیدترین چاپ نامه های کامل پیترو دلاواله به نیمۀ قرن نوزدهم میلادی بازمی گردد، در انگلستان این مجموعه  به زبان ایتالیایی چاپ شده است. بعد از آن کتاب های بسیاری در مورد او نوشته شده اند و بخشی از نامه های ایشان تجدید چاپ شد. به عنوان مثال سال ۱۹۷۲ یک کتاب در ایتالیا منتشر گردید. ترجمه های کاملی از اثر وی به ز بان های فرانسوی و آلمانی و هلندی موجود هستند . اینکه این نامه ها به انگلیسی ترجمه نشده است کنجکاوی برانگیز است. ترجمۀ فارسی که در ایران داریم از کتاب فرانسه صورت گرفته است.”

در ادامه برگزیده ای  از مجموعه عکس های شب های بخارا که شامل نشست هایی مشترک میان مجلۀ بخارا و سفارت و مدرسۀ ایتالیایی ها بود، ورق خورد. تدوین این بخش را مریم اسلوبی به عهده داشت.

در بخشی دیگر علی دهباشی، با اشاره به ترجمۀ فارسی سفرنامۀ مذکور گفت:

“بخش ایران «سفرنامۀ پیتر دلاواله» نخستین بار در سال ۱۳۴۸ توسط شعاع الدین شفا از زبان ایتالیایی به فارسی ترجمه و در سلسله انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب زیر نظر دکتر احسان یار شاطر منتشر شد. متن کامل سفرنامه در دو جلد به فارسی توسط محمود بهفروزی ترجمه و از سوی نشر قطره منتشر گردید. کتاب حاضر دو هزار صفحه است و ناشر بدین سبب که این حجم از مطالب را در دو جلد جای دهد، ناچار بوده که به صورت فشرده مجموعه را  به چاپ برساند. جلد جدید این کتاب در انتشارات علمی فرهنگی در دست چاپ است.”

صحنه ای از شب پیترو دلاواله

صحنه ای از شب پیترو دلاواله

سپس محمود بهفروزی، دربارۀ اهمیت و ارزش و اعتبار کتاب «سفرنامۀ پیترو دلاواله» سخن به میان آورد و بیان کرد:

“سفرنامۀ پیترو دلاواله از بسیاری جهات دارای اهمیتی استثنائی است. چون از نگاه دقیق نویسنده هیچ نکته ای دور نمی ماند، در هزینه ها خست و خرج نمی دهد، هر آنچه را که خریدنی باشد به هر بهایی می خرد، از یک نی لبک محلی گرفته تا اجساد مومیایی مصر، به هر کجا که امکانش باشد سر می شکد از درون اهرام مصر بتکده ای دور افتاده درهند، از هر فرصتی برای ورود  به دربار پادشاهان استفاده می کند؛ به دربار عثمانی برای بوسیدن گوشۀ قبای سلطان می رود، دست شاه عباس را می بوسد و به قصر ملکه اولالا می رود. همواره می کوشد رابطه ای دوستانه با بزرگان دربارها و سفیران و سیاستمداران و روحانیون طراز اول برقرار کند تا از  آنچه در پنهان می گذرد آگاهی یابد و بعد به نتیجه مسائل سیاسی می پردازد و با داشتن چنین آگاهی هایی توصیه هایی به مقامات مورد نظر می کند. به پژوهش در آداب و سنن بومی و مذهبی می پردازد و گاه کار را به بحث  مناظره با علمای روحانی می کشاند تا آنجا که برای پاسخ به او جوابیه هایی انتشار می یابد. مشاهداتش در بسیاری موارد جنبۀ سرگرم کننده و هیجان انگیزی به نوشته هایش می دهد. بی سبب نیست که پس از مرگش نوعی دلاواله شناسی معمول شد. از دیگر نکات مهم نگاه دقیق نویسنده به معماری و شهرسازی و آثار باستانی مسیر سفر است؛ هر چند غالبا تاریخ را با افسانه و اسطوره در هم می آمیزد به این ترتیب که مورخین مشهور جهان مانند هرودوت و گزنفون را شاهد می آورد، ولی به افسانه های هومر استناد می کند. به ویژه هنگام بازدید از جزایر دریای اژه و یونان و تراوا همواره هومر را در پیش رو دارد، به دیدن طاق کسری و برج بابل می رود و در تشریح جزء به جزء این بناها نکته ای از قلم نمی اندازد. اما کتاب برای ما ایرانیان از ارزش و اهمیتی ویژه برخوردار است.”

محمود بهفروزی از اهمیت سفرنامه دلاواله سخن گفت

محمود بهفروزی از اهمیت سفرنامه دلاواله سخن گفت

بهفروزی در ادامۀ سخن خود به مشکلات ترجمۀ اثر شرق شناس ایتالیایی پرداخت و اظهار داشت:

“در این ترجمه سعی بسیاری در یافتن اسامی درست جای ها و اشخاص به عمل آمده است، کاری سخت بود و طاقت فرسا و نیازمند مراجعات مکرر به کتب تاریخی و نقشه های جغرافیایی قدیمی و جدید، به ویژه آنکه متن فرانسوی اثر که در قرن هفدهم به چاپ رسیده است و ترجمه از روی آن انجام شد، فاقد بعضی از حروف لاتین بود؛ F,S.V, U  یکسان و A,O بی تفاوت جایگزین یکدیگر می شدند به هر حال تا حد امکان اسامی درست در ترجمه آمده است.

در اینجا لازم می دانم که از کلیۀ سرورانی که در این ترجمه راهنما و یاور من بوده اند، تشکر و قدرانی کنم به ویژه از جناب آقای کامران فانی که همواره مزاحم اوقات ذیقیمتشان بودم و همچون دیگران از لطف ایشان بهره مند شده ام و همچنین از آقای پیه مونتسه که نیمی از مقدمه را به ایشان مدیونم و آقای جان گری استاد کرسی ایرانشناسی دانشگاه آکسفورد و از مشهورترین دلاواله شناسان.”

محمود بهفروزی در پایان سخنانش، ترجمۀ خویش با عنوان کتاب «سفرنامۀ پیترو دلاواله» را تقدیم سفیر ایتالیا کرد.

محمود بهفروزی و مائورو کنچاتوری

محمود بهفروزی و مائورو کنچاتوری

در دقایقی دیگر از این مجلس، دکتر محمد جعفری قنواتی دربارۀ فولکلور ایران در سفرنامۀ مورد بحث این شب توضیحاتی را ارائه و سخنانش را اینچنین آغاز کرد:

“مطمئنا پیترو دلاوالا فولکلوریست نبوده و اطمینان دارم با این دانش آشنایی نداشته است اما توصیفی که از آداب و مراسم و ادبیات شفاهی ایران در قرن شانزدهم ارئه می دهد گویی یک فولکلوریست آکادمیک در این زمینه مطلب نوشته است. به علت اهمیت محتوایی کتاب در این زمینه، ما در مرکز دایرۀ المعارف بزرگ اسلامی دانشنامۀ فرهنگ مردم ایران را تألیف می کنیم و در دانشنامۀ فولکلور یک مدخل ویژه در ارتباط با پیترو دلاواله و به طور مشخص سفرنامۀ ایشان داریم؛ البته در جلدهای هفتم و هشتم چاپ خواهد شد. وی توصیفی که از جامعۀ ایران ارائه می دهد، بیان جامعه ای زنده است که جشن و شادمانی دارد و به جای خود سوگواری. یکی از وجوه این علم، فولکلور تقویمی است. یعنی مبحثی که بر اساس تقویم معینی هر سال برگزار می شود. فولکلور ایران چون بر اساس دو تقویم خورشیدی و قمری است از فولکلورهای بسیار متنوعی تشکیل شده است. پیترو دلاواله به هر دوی این ها توجه کرده و  نوروز را توصیف می کند. برخی از وجوه آداب و رسوم ما را بیان می دارد که امروز یا از بین رفته است و یا بسیار کم رنگ می باشد. مثل «جشن آب پاشان» که با جزئیات آن ر ا شرح می دهد و خوشبختانه وقتی که کتاب او را با تاریخ عباسی مقایسه می کنیم، آنچه را که تاریخ نویس دورۀ شاه عباس در مورد این جشن شرح داده، کمابیش همان چیزی است که دلاواله مطرح کرده است. جشن دیگر جشن گل سرخ است که مردم گل ها را روی هم می پاشیدند. جشن دیگر که با دقت و تاریخ بیان می دارد، جشن اسفند است که البته دقیق تر جشن اسفندی است. آن زمان این جشن بیست و پنج بهمن برگزار می شد. تا سال های اخیر (حدود سی سال پیش) در شب اول اسفند، جشن اسفندی که منطبق با همان اسفندگان کهن است، برگزار می شود که بیرونی هم از آن یاد کرده است. علاوه بر این مراسمی که بر مبنای گاه شماری خورشیدی بدان اشاره کرده است، فولکلورهایی که بر اساس گاهشماری قمری هستند. مثلا به نیمۀ شعبان، به عید قربان و به قربانی کردن شتر و مراسم شترقربانی می پردازد. آنچه که در بارۀ محرم و آداب و رسوم عاشورا توصیف می کند به ویژه برای تعزیه پژوهان بسیار دارای اهمیت است؛ چون همانطوری که دوستان می دانند، در زمان شکل گیری تعزیه، اختلاف نظر وجود دارد. ایشان با جزئیات این مراسم را توصیف می کند و از این صحبت ها متوجه می شوید که تعزیه در زمان صفوی وجود نداشته و این مراسم حداقل بعد از این تاریخ  بوده است. از این نظر آنچه که در مورد محرم اشاره دارد، دارای اهمیت است.”

دکتر محمد جعفری قنواتی دربارۀ فولکلور ایران در سفرنامۀدلاواله توضیح داد

دکتر محمد جعفری قنواتی دربارۀ فولکلور ایران در سفرنامۀدلاواله توضیح داد

وی در ادامه اظهار داشت:

“مراسم  ۲۱ رمضان و چهارشنبۀ آخر صفر  را توصیف می کند که برای بررسی فولکلور ایران دارای اهمیت است. چون بسیاری از پژوهشگران فکر می کردند که چهارشنبۀ آخر صفر برای همین صد سال اخیر است!  طبق این سفرنامه، سابقۀ این آیین چهارصد سال است. علاوه بر این دربارۀ پزشکی عامه، تکنولوژی های عامیانه همانند یخچال ها، آب انبارها و بادگیرها، گاهشماری و ستاره شناسی و منجمانی که در دربار بودند و شرح کُرسی، توضیح دقیق از پوشاک و فرهنگ خوراکی ایرانیان، فالوده و سکنجبین و …  سخن می گوید و من فکر نمی کنم یک فولکلوریست ایرانی هم با این جزئیات چنین مسائلی را بیان کرده باشد. میهمانی ها وسفره اندازی ها، باورهای مردم همانند خسوف -که وقتی این اتفاق می افتد، روی ظروف فلزی می زدند- بازی هایی چون گرگ بازی و چوگان و … و نکتۀ بسیار مهم اینکه به نمایش های زنانه اشاره می کند. این هم برای بررسی فولکلور ایران بسیار جالب است. چند وقت پیش بحثی در مورد این نمایش ها داشتیم  و دوستی می گفت که از دورۀ قاجار این مراسم شکل گرفت و اما من خلاف نظر او را داشتم و دلاواله نیز مراسم مورد بحث را در دورۀ صفوی توصیف می کند. نکتۀ آخر توصیف شخصیت شاه عباس از زاویۀ عنوان بحث من است. بازتاب شخصیت شاه عباس در دورۀ حکومت خودش، در اشعار شفاهی، قسم ها ، سوگند ها و دعاها را توضیح می دهد که وقتی کسی می خواهد به سفر برود می گویند:”لطف شاه عباس شامل حالت شود!”photo_2016-11-03_08-06-14

 

آخرین سخنران این نشست، مهشید اسماعیلی مدرس و مترجم و دانش آموختۀ زبان ایتالیایی از وجه نا گفته ای از دلاواله که مربوط به اشعار او دربارۀ ایران و … و بود، سخن گفت:

” آخرین سخنران این نشست، مهشید اسماعیلی مدرس و مترجم و دانش آموختۀ زبان ایتالیایی از وجه ناگفته‎ای از دلاواله که مربوط به اشعار او دربارۀ ایران و … بود، سخن گفت:

“توجهی که دلاواله به زبان دارد کاملا مخصوص به خودش است، درست مانند سبک نوشتار خاطرات او که گاهی دقیقا به همین دلیل خاص بودن رمز گشایی آن دشوار می شود. در واقع رابطۀ میان مردم و زبان بسیار عمیق است. ساختارهای دستور زبان خود از مردمی که آن ها را بوجود آورده اند سخن می گویند و دریچه هایی به ذهنیت و فرهنگ آن ها باز می کند. وی زبان های بسیار متفاوت از زبان خود را حتی در سطح نوشتن و زبان ادبیات آموخت. دلاواله از طریق زبان همان چیزی را در اثر خود نشان داد که آلمانی ها “روح یک مملکت” نامیدند. گفته شده که دلاواله در بازگشت به رم برای اولین بار در اروپا ترجمه ای از غزلیات حافظ خوانده و آن را با سبک ویژیل مقایسه کرده که متأسفانه این ترجمه ها امروز دیگر در دسترس نیستند. همچنین در سفرنامۀ خود نیز حافظ را معرفی کرده به طرزی که بسیاری از بزرگان همچون گوته، والدو امرسن و سر ویلیام جونز هم از طریق سفرنامه او و ترجمه های آن با حافظ آشنا شدند. واله معتقد بود که شعر حافظ دارای جنبه های زیبایی شناختی و انسان شناختی است و همچنین دارای تناسب و وحدت است و ان را از این لحاظ که دارای معانی نمادین، کنایات، مضامین و اشارات فلسفی است شبیه سبک شعری توسکانی دانسته است. پیترو دلاواله در نامه ای که در اوایل ژوئیۀ ۱۶۲۲ از شیراز نوشته، چنین آورده است:”در نخستین روز ماه ژوئیه کمی دورتر از خانه ای که در آن اقامت کرده بودیم، قدم زدم و به سمت چپ جادۀ بلند و زیبایی که به مرکز شهر می رسید، پیچیدم تا آرامگاه خواجه حافظ شاعر معروف ایرانی را زیارت کنم. در کنار گور کتابش را نگاه داشته اند که در حکم و سمبل روح اوست و به دیوان به معنای مجموعه اشعار او معروف است. مجموعه اشعار او شامل ابیات زیادی است که در کاغذی بزرگ و با حرف طلایی نوشته اند. دیوان این شاعر شامل اشعار غنایی است که می توان آن ها را با قطعات لاتینی و غزلواره های توسکانی مقایسه کرد. این سروده ها در ایران بسیار دلپسند است و آن ها را مانند سروده های پترارک در کشور ما همه می خوانند و در دست خاص و عام است…” عشق و علاقه ام به شعر و ادبیات باعث شد چهار مصراع شعر کتیبه یا به تقلید از غزلیات او بسرایم.

مهشید اسماعیلی

مهشید اسماعیلی اشعاری از دلاواله را درباره ایران خواند

حافظ زاده اپولون، آنگاه قصد ترک دنیا را داشت

تربت خود را در این خاک باقی گذاشت

روح او در هزار ورق نام خود را

با هنر نوشت و باقی گذاشت”

مهشید اسماعیلی در ادامه اشعاری از سروده های دلاواله را قرائت کرد و گفت:

“پیتر دلاواله اشعاری نیز به زبان فارسی سروده که به صورت جزوه ای جدا از سفرنامه به چاپ رسید و هم اکنون در بخش اسناد خصوصی واتیکان نگهداری می شود. از جمله این شعر که جزو اولین اشعار او به زبان فارسی است که در مدح بانویی بیوه به نام بی بی زهره در سال ۱۶۲۱  سروده و اینگونه توضیح می دهد:

بی بی زهره یعنی بانو زهره، که نامش به معنای سیارۀ آسمانی زهره است.

چه لازمست که به سیوم آسمون

نظر بیندازند آدمیان

و خلق باتش عشقش می سوزد

دیگر زهره هست بما نزدیکتر

در زمین و از آسمانی روشنتر

این زهره اصلی است این مادر عشق است

این تنها دل من آتش عشق است

او در نامه هایش به ماریو اسکیپانو اشعاری بسیار زیبا و عاشقانه می فرستاد.

شعر دیگری که در اصفهان سروده:

نزدیک رودخانۀ زنده رود

یک شبان غریب تنها نشست

و گوسفندهای او می چرانست

که سبز بسیار در آنجا بود

چناری بالایش سایه نمود

اما خودش فقیر که خوشحال نیست

از درد عشق این قدر می گریست

که زاب اشکش آب روان افزود

بکوه آتشکده نظر انداخت

وز اندرون دل دود را کشا

آه گفت این نام ترا نمی شاید

سینه من که به حق می سوزد

ینه ام که اتش جانم تنور ساخت

آتشگاه بگوید درست گویا

این اشعار حاکی از تسلط او به زبان فارسی است هر چند که به نظر می رسد که شاعر شناخت زیادی از قواعد شعری و ادبیات شرقی نداشته، به هر تقدیر اشعار فارسی و ترکی او بیان و بروز نبوغش هستند. اشعار دست نخوردۀ زیادی از او به زبان ایتالیایی به جا مانده که شایستگی شناخته شدن را داشتند تا ارزیابی بهتری از این سیاح شرق شناس به دست دهند.”photo_2016-11-03_08-09-00

 

یادنامداران .حدیث بندگی که تحلیلی بر روی تاریخ بیهقی است به نظر من بعد از مقالۀ بلندی که مرحوم دکتر غلامحسین یوسفی نوشتند، مهم ترین متنی است که منتشر کردید. علاقۀ شما به این متن و اهمیتی که از آن درک کردید را بفرمایید؟ دکتر محمد دهقانی: اولین بار که با تاریخ بیهقی مواجه شدم در زمان دانشجویی بود. استادی که این کتاب را برای ما تدریس می کرد حتی نمی تواسنت بخوبی متن را روخوانی کند. روز قبل از کلاس، نزد استاد دیگری می رفت و اینها را با کمک او می خواند. البته علت هم داشت و تقصیرکار نبود! رشتۀ تحصیلی اش زبان باستان بود

حدیث خداوندی و بندگی/ پریسا احدیان

 

صبح روز پنجشنبه، چهاردهم مرداد ماه سال یکهزار و سیصد و نود و پنج، کتابفروشی آینده در پنجاه و هفتمین نشست خود با همراهی مجلۀ بخارا، میزبان «دکتر محمد دهقانی» محقق تاریخ وادبیات فارسی و مترجم بود.

در ابتدا علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمانان این نشست، درباره دکتر محمد دهقانی چنین گفت:

“ایشان متولد سال ۱۳۴۴ در ارک و عضو سابق هیئت علمی گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران هستند و علاوه بر چاپ مقالات مختلف در نشریات معتبر ادبی، تألیف و ترجمه های مطرحی در حوزۀ تاریخ، ادبیات و فرهنگ دارند. در سال ۲۰۰۶ دیپلم افتخار انجمن ادبی پارناسوس بونان را به مناسبت ترجمۀ آثار کازانتزاکیس و جایزۀ بهترین نقد کتاب در حوزۀ تاریخ و جغرافیا از خانۀ کتاب ایران در سال ۱۳۹۲ دریافت کرده اند. دکتر دهقانی سابقۀ تدریس در دانشگاه سمنان، دانشگاه تهران و دانشگاه پکن و همچنین سابقۀ دوره های مختلف المپیاد ادبی دانش آموزی را دارند.”

علی دهباشی از تالیفات و ترجمه های دکتر محمد دهقانی می گوید

علی دهباشی از تالیفات و ترجمه های دکتر محمد دهقانی می گوید

در ادامه، سردبیر مجلۀ بخارا به معرفی تعدادی از آثار منتشر شدۀ میهمان کتابفروشی آینده، پرداخت و گفت:

“کتاب های ایشان به دو بخش ترجمه و تألیف قابل تقسیم بندی است. از آثار ترجمه شده می توان به کتاب «سیر آفاق» (سفرنامۀ نیکوس کازانتزاکیس به ایتالیا، مصر، صحرای سینا، اورشلیم و قبرس) که توسط نشر پیک هنر در سال ۱۳۶۷ به چاپ رسید، اشاره کرد. از دیگر آثار کازانتزاکیس که توسط ایشان ترجمه و منتشر شد می توان از  کتاب «چین و ژاپن»، نشر آتیه در سال ۱۳۷۹ و «بودا»، نشر نگاه سال ۱۳۸۸، «به سوی آزادی»، نشر جامی در سال ۱۳۹۲، نام برد. در رمان به سوی آزادی، نویسنده افسانه و تاریخ را ماهرانه در هم آمیخته و داستانی جذاب از کوشش همیشگی آدمی برای دست یافتن به آزادی خلق کرده است. کتابی دیگر، رمان «گدا» اثر نجیب محفوظ نویسندۀ معروف عرب، برندۀ جایزۀ نوبل سال ۱۹۹۸ است که توسط دکتر دهقانی ترجمه و در انتشارات نیلوفر در سال ۱۳۸۵ به چاپ رسید. «روانشناسی دین» نوشتۀ دیوید ام وولف در سال ۱۳۸۶ توسط نشر رشد و کتاب «تاریخ نگاری فارسی» نوشتۀ جولی اسکات میثمی در نشر ماهی به سال ۱۳۹۱ منتشر شد که در این کتاب تاریخ نگاری فارسی و اهمیت آن در طول تقریبا سه قرن (قرن های دهم و دوازدهم میلادی/ چهارم تا ششم هجری قمری) به دقت بررسی و کوشش شده است تا علل پیدایش تاریخ نگاری فارسی و پیوند آن با تاریخ نگاری عربی در ایران پیش از اسلام مشخص گردد. «تاریخ اجتماعی آل بویه»، روی متحده، توسط نشر نارمک در سال ۱۳۹۴، «علم و دین» اثر تامس دیکسون، نشر ماهی در سال  ۱۳۹۴ که در این کتاب اشاره به این دارند که علم و دین از رشته های نوپدید در زمینۀ دانش بشری است. نویسندۀ کتاب آقای دیکسون کوشش خود را به خرج داده تا نشان دهد میان علم و دین حقیقتا تعارضی وجود ندارد. آنچه ظاهرا تعارض بین علم ودین پنداشته می شود در واقع بازتاب تعارض تاریخی میان کلیسا به ویژه کلیسای کاتولیک علم است که عمدتا از قرون وسطی آغاز شده و متاسفانه در برخی عرصه ها تا به امروز هم ادامه یافته است. «روانشناسی عمومی» از کرول وید، کرول تاورسی، در نشر رشد در سال ۱۳۹۵ منتشر گردید. کتب روانشناسی عمومی متاسفانه بسیار اندک و ناقص و گاه آمیخته به ترجمه های مغلوط و نامفهوم است. در ترجمۀ فعلی این نقص بر طرف شده و با معادل های درست و دقیق زبانی دور از ابهام در اختیار خوانندگان قرار گرفته است.photo_2016-08-06_08-10-25photo_2016-08-06_08-10-20

از تألیفات دکتر دهقانی می توان به کتابهای: «محمد بن زکریای رازی»، «حدیث خداونی و بندگی» و «رودکی پدر شعر فارسی»، «شاهنامنۀ ابومنصوی» و«دقیقی» در نشر نی، اشاره داشت و «پیشگامان نقد ادبی در ایران» که در سال ۱۳۸۰ توسط نشر سخن به چاپ رسید. آنچه در این کتاب می خوانید نقد ادبی نیست، بلکه ماجرای نقد ادبی در ایران است. کمتر کتابی در ایران داشتیم که به نقدِ نقد ادبی و تاریخچۀ نقد آن بپردازد. کتاب «وسوسۀ عاشقی» که دربارۀ مفهوم عشق در فرهنگ و ادبیات و خرد در ایران قبل و بعد از اسلام و بخش هایی هم دربارۀ شراب و آتش، چهرۀ معشوق در ادب پارسی، عشق در حیطۀ عرفان و … پرداخته است. تألیف «از شهر خدا تا شهر انسان» در سال ۱۳۸۹ در انتشارات مروارید است که دربارۀ نگرش شاعران و نویسندگان کهن ما به انسان و جهان است که عمدتا نگرشی الهی بوده است؛ از نگاه آن ها تنها در سایۀ خداست که انسان پدیدار می شود و معنا می یابد. اما مرکز ثقل ادبیات معاصر خود انسان و مسائل آنی و عینی اوست. «شهر خدا» به جهان آسمانی یا آرمانی ادبیات کهن و «شهر انسان» به دنیای ادبیات معاصر اشاره دارد و بسیاری دیگر از آثاری که توسط ایشان تألیف و ترجمه شده است.”

علی دهباشی، دکتر محمد دهقانی و الوند بهاری

علی دهباشی، دکتر محمد دهقانی و الوند بهاری

سپس علی دهباشی از دکتر محمد دهقانی و الوند بهاری دعوت کرد تا در نشستی به بحث و گفتگو بپردازند.

دکتر محمد دهقانی در ابتدای سخنانش از خاطرۀ اولین دیدار خود با علی دهباشی در تهران در سال ۱۳۶۷ و چاپ کتاب «سیر آفاق» در نشر پیک هنر یادی کرد و گفت:”آقای دهباشی در آن زمان به من گفتند که پانزده سال است کار مطبوعات انجام می دهم و کتاب خوبی ترجمه کردی و می خواهم در موردش بنویسم. در آن سال ها ایشان را نمی شناختم و به تازگی از شهرستان به تهران آمده بودم. حدود بیست و سه سالم بیشتر نبود اما در این حد متوجه این موضوع بودم که به آقای دهباشی گفتم:”ببخشید من فکر نمی کنم کارم ارزش این حرف ها را داشته باشد و از شما عذرخواهی و خواهش می کنم دربارۀ این کار هیچ ننویسید!” امروز هم همچنان بر همان موضع هستم و گمان نمی کنم کار مهمی انجام داده باشم. ما متعلق به فرهنگی هستیم که در آن اشخاصی همچون رازی چیزی بین ۲۵۰ رساله و کتاب نوشته اند. رازی می گوید که از بس نوشته ام عضله های دستم کار نمی کند! در مقابل آن ها کار خاص و قابل ذکری انجام نداده ام.”

علی دهباشی: علاقۀ بسیاری به کازانتزا کیس داشتم. یادی کنیم از زنده یاد محمد قاضی که با کتاب «مسیح باز مصلوب»در دهۀ پنجاه برای ما که رمان را می بلعیدیم و به قول امروزی ها نمی خواندیم و اسکن می کردیم و در فاصلۀ بین مغازۀ کتابفروشی تا خانه بدون توجه به چاله ها و پستی ها و بلندی های زمین-از ترس اینکه بمیریم و این رمان را نخوانده باشیم- کتاب را می خواندیم، خیلی مهم بود. سال های سال گذشت و از کازانتزاکیس اثری به زبان فارسی منتشر نشد تا اینکه شما ترجمۀ چند کتاب از این نویسنده را انجام دادید. سوال من این است. آَشنایی شما با این نویسنده و متون وی چگونه بود؟

دکتر محمد دهقانی: رفتن به سراغ ترجمۀ کازانتزاکیس برای من از طریق عجیبی اتفاق افتاد. چون من قصد ترجمۀ این متون را نداشتم و اصلا تصورش را هم نمی کردم! در دوران دانشجویی در اهواز، در درس زبان انگلیسی ضعیف بودم. بطوری که خجالت می کشیدم سر کلاس حتی از روی متن بخوانم. به دنبال راه چاره ای بودم. البته با ترجمه های قاضی با کازانتزاکیس آشنا نشدم. از طریق ترجمه های آقای صالح حسینی او را شناختم. آن زمان ایشان استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه اهواز و «گزارش به خاک یونان» را به تازگی ترجمه کرده بودند. آن را خواندم و این اولین اثر این نویسنده بود که مرا به خود جلب کرد. به این نتیجه رسیدم که برای یادگیری زبان، کلاس و آموزشگاه مشکل را حل نخواهد کرد. چون اصولا هیچ درسی را سر کلاس یاد نگرفتم! و اگر بخواهم از معلمان واقعی خود نام ببرم شاید شمارشان به دو سه نفر بیشتر نرسد. حتی آن ها هم معلم سرکلاس درس نبودند بلکه معلم زندگی من بودند. حقیقت این است که کلاس های من کتاب ها بودند و من از کتاب ها بسیار آموختم. متوجه شدم که کازانتزاکیس را دوست دارم و بسیاری از آثارش هم ترجمه نشده است. خوشبختانه در دانشگاه ادبیات اهواز، کتابخانۀ مفصلی از جمله آثار این نویسنده موجود و حتی به یاد دارم بسیاری از کتاب های او دست نخورده در کتابخانه باقی مانده بود. شاید من اولین کسی بودم که این کتاب ها را می خواندم. بعد شروع به ترجمه کردم. متون ترجمه شده را به خدمت یکی از اساتیدم، آقای دکتر ابراهیم قیصری، می بردم و برایشان می خواندم. ایشان ویرایش کرده و نکات آموزنده ای را برایم مطرح می کردند. همینطور شد که کم کم یک کتاب را ترجمه و اولین کاری بود که چاپ کردم. درست است! شاید آَشنایی من با این نویسنده در ابتدا، تنها برای یاد گرفتن زبان بود.

دکتر محمد دهقانی از علاقه اش به کازانتزکیس می گوید

دکتر محمد دهقانی از علاقه اش به کازانتزاکیس می گوید

علی دهباشی: سال ها  از مرگ کازانتزاکیس می‎گذرد اما هنوز هم که هنوز است آثارش خوانده می شود و قلم نویی دارد و حتی به زبان های مختلف دنیا ترجمه می شود. اگر بخواهید آثار کازانتزاکیس را توصیف کنید و در مورد جایگاهشان در ادبیات بگویید، چه خواهید گفت؟

دکتر محمد دهقانی: کازانتزاکیس با آلبر کامو به مرحلۀ نهایی نوبل ادبیات رسیدند. بنا به صلاحدید کمیتۀ نوبل، جایزه به کامو رسید. نیکوس در نامه ای به کامو از وی تقدیر کرد و تبریک گفت. کامو در جوابی نوشت که “من این جایزه را حق تو می دانستم…” و واقعیتش این است که در آن زمان کازانتزاکیس به مراتب بیش از کامو خواننده داشت و در جهان شناخته شده بود.

او تعریف کوتاهی از خودش دارد و خود را در حقیقت جستجوگر و جویندۀ خدا می داند. یکی از رمان های کازانتزاکیس با عنوان «جویندۀ راه حق» به فارسی ترجمه شده است و در مورد  فرانسیس آسیزی، مؤسس مذهب و طریقتی از مسیحیت است که تا به امروز نیز پیروانی دارد. نویسندۀ یونانی زندگی این فرد را به صورت رمان نوشته که فیلمی هم براساس آن ساخته شده است. می توان گفت وی آدمی است که در حال حرکت میان دو قطب گیر کرده است. او در جوانی کمونیست بود و مدتی را در زندان به سر برد و در هنگام انقلاب روسیه قصد سفر به این منطقه را داشت؛ منتهی آدم هایی که وجدان بیداری دارند و حقیقت طلب هستند، خیلی زود از توهم ایدئولوژی بیرون می آیند و کازانتزاکیس نیز در سنین میانی عمر، از توهم ایدئولوژی چپ بیرون آمد و با اینکه دین را به کلی کنار گذاشته بود، بازگشتی بدان داشت. متوجه این نکته شد که حقیقت چیزی نیست که مختص مارکسیست و ها و کمونیست ها باشد یا برعکس آنطوری که مذهبی ها معتقد هستند مختص اهل دین و مذهب باشد و در مرتبه ای قرار گرفت از لحاظ روحی، از همۀ این ها عبور کرد. در جوانی مجذوب و تحت تأثیر نیچه بود و عقاید این فیلسوف در آثارش بسیار تأثیر گذاشت. از همۀ این ها گذشت و متوجه شد که دلیلی برای دشمنی با مسیحیت وجود ندارد. اینکه آدم ها چقدر به دنبال حقیقت بودند و تقویتش کردند، معیاری برای کازانتزاکیس بود.

بهاری: در مورد زبان انگلیسی توضیح دادید و در واقع با خواندن کتاب این ضعف زبان را تقویت کردید؛ این را می دانم که ترجمه هایی در زمینۀ ادبیات عربی دارید و از منابع استفاده می کنید. آَشنایی شما با این زبان چگونه بود؟

الوند بهاری

الوند بهاری

دکتر محمد دهقانی: اولین معلم عربی من پدرم است. ایشان بسیار مذهبی بود و در دوران کودکی ام تأکید داشت که قرآن را یاد بگیرم. بنابراین از بچگی با زبان عربی بزرگ شدم. جالب این است که با وجود خواندن درس عربی در مدرسه و هم در دانشگاه بخصوص در رشتۀ ادبیات فارسی، هیچگاه از کلاس های عربی در کلاس درس، چیزی زیادی نیاموختم. جز کلاس استاد زنده یاد دکتر شهیدی در دورۀ دکتری در دانشگاه تهران و کلاس های آقای دکتر محمد فاضلی در دانشگاه مشهد که بسیار استاد با سوادی بودند. در واقع به جز این دو تن، معلم عربی بدان معنا نداشتم. در کودکی، پدرم بود و در دانشگاه، هیچکس نبود. زبان عربی که در دانشگاه تدریس می شود، زبان قدیم است و شما با یاد گرفتن آن نمی توانید رمان عبدالرحمان المنیف یا شعر آدونیس را بخوانید. استاد شهیدی، ادبیات کهن عرب را خوب تدریس می کردند و خود نیز این زبان را به خوبی درک کرده بودند اما در مورد ادبیات عرب معاصر علاقۀ چندانی نداشتند. برای آموزش این زبان نیز، نجیب محفوظ را ضمن اینکه می خواندم، ترجمه هم می کردم و برای فهمیدن ادبیات معاصر عرب، خودم زحمت کشیدم.

علی دهباشی: حدیث بندگی که تحلیلی بر روی تاریخ بیهقی است به نظر من بعد از مقالۀ بلندی که مرحوم دکتر غلامحسین یوسفی نوشتند، مهم ترین متنی است که منتشر کردید. علاقۀ شما به این متن و اهمیتی که از آن درک کردید را بفرمایید؟

دکتر محمد دهقانی: اولین بار که با تاریخ بیهقی مواجه شدم در زمان دانشجویی بود. استادی که این کتاب را برای ما تدریس می کرد حتی نمی تواسنت بخوبی متن را روخوانی کند. روز قبل از کلاس، نزد استاد دیگری می رفت و اینها را  با کمک او می خواند. البته علت هم داشت و تقصیرکار نبود! رشتۀ تحصیلی اش زبان باستان بود و چون در آن سال ها این رشته در دانشگاه اهواز تعطیل شد، اساتید دانشگاه دروس دیگری را تدریس می کردند. تاریخ بیهقی متن بسیار پیچیده ای بود اما چون ذوق ادبی داشتم، حس می کردم که این متن، متن ویژه ای است و بدان علاقه مند شدم. در آن ترم در حدود پنجاه صفحه از تاریخ بیهقی را خواندم. کتاب «حدیث خداوندگی و بندگی» حاصل بیست سال، تأمل و مطالعۀ پیوسته در مورد تاریخ بیهقی است. گرچه روشن است که در این بیست سال، تنها بیهقی نمی خواندم اما می خواهم بگویم اندیشۀ بیهقی برای من مسأله ای بود و در نهایت حاصل آن این کتاب شد. سابقۀ تدریس تاریخ بیهقی در دانشگاه به من نشان داد که دانشجو ها در فهم متن با چه دشواری هایی مواجه هستند. سعی کردم این مشکلات و موانع را از پیش راه دانشجویان زبان و ادبیات فارسی و همۀ کسانی که به بیهقی علاقه دارند، بردارم. ضمن اینکه تصور من این است که بیهقی مهم ترین و متفکر ترین مورخی است که می شناسم و این نظر کاملا اندیشیده است و از روی احساس و هیجان نیست. وقتی می گویم بهترین و متفکرترین مورخ ماست از آنجاست که تاریخ ایران را بسیار خوانده ام و در موردش فکر کرده ام. بعد از بیهقی شاید در دوران معاصر تنها بتوان از احمد کسروی به عنوان مورخ هم تراز بیهقی نام برد  و می شود از جهاتی او را با بیهقی مقایسه کرد. اگر اسم کتاب را تاریخ خداوندگی و بندگی انتخاب کردم، برای این است که به نظرم بیهقی در تاریخ خود خلاصۀ تاریخ و فلسفۀ تاریخ ایران را عرضه می کند. بیهقی تنها یک مورخ ساده نیست! او یک فیلسوف تاریخ است! دوستی از من می پرسید که نکند که کتاب هگل را خوانده بودی که این عنوان را آوردی؟! گفتم که باور کنید تا امروز کتاب بنده و خدایگان هگل را نخوانده ام. این برداشتی است که از خواندن تاریخ بیهقی داشتم و این عنوان را برگزیدم.photo_2016-08-06_08-11-49

 

علی دهباشی: در مورد نثر تاریخ بیهقی برایمان بگویید؟

دکتر محمد دهقانی: در مورد خود نثر باید بگویم که ما ملت منثوری نیستیم ما ملت منظومی هستیم. می دانید در قدیم شعر با نظم تفاوتی نداشت. در نگاه قدما نظم عبارت از خود شعر است. به عبارت بهتر مظهر اعلای نظم، شعر است و این ها برای سخنی ارزش قائل بودند که هر چه بیشتر به بوطیقای نظم، نزدیک باشد. نظم با هیجان، با عاطفه و احساس، سر و کار دارد و انسان خودآگاه انسان منثور است. فلسفه را کسی به شعر نمی نویسد. اگرچه حاج ملا هادی سبزواری فلسفه رابه شعر می نویسد که بسیار عجیب است! این ها نشان دهندۀ ملتی است که منظوم بود و حتی هنوز هم هست. شاعرانه می اندیشد. اهمیت بیهقی در این است که تأکید بر نثر دارد و حتی گاهی اشعار خوبی را بیان نکرده یا در میان متونش از اشعار شاعران هم عصر خود بیتی درج نمی کند و این نشان می دهد که مفهوم سخن و حقیقت است که برایش اهمیت دارد نه نظم. عمدی در این کار است! او دارای تفکر منظوم نیست و با تفکر منثور سر و کار دارد. کاری که به درد تاریخ نویسی می خورد.

علی دهباشی: آقای دکتر ممکن است که آن بخش های گم شده، یک روزی پیدا شود؟

دکتر محمد دهقانی: می گویند آن قسمت از تاریخ بیهقی که باقی مانده خب مشخص است و از میانۀ جلد پنجم شروع می شود و تا جلد دهم در دست ما است و می گویند این پیش و پس و اول و آخر این کهنه کتاب افتاده و گم شده است. بله همه چیز در عالم امکان، ممکن می شود! شاید زمانی پیدا شود اما به عقیدۀ من، در این صورت هم اهمیت زیادی نخواهد داشت. با توجه به شناختی که از تاریخ بیهقی دارم، اهمیت این تاریخ به خاطر حضور واقعی خود مورخ در دوران تاریخ حکومت مسعود غزنوی است. بیهقی مورخی است که به جزئیات اهمیت ویژه ای قائل است و در پی خلق تاریخی مستند است. طبیعی است که تاریخ دورۀ مسعود را که خود کاملا از جزئیات آن مطلع بوده، مفصل تر نوشته باشد و آن بخش های دیگر که خود هنوز وارد دستگاه دیوانی غزنوی نشده بوده و دسترسی به اسناد نداشته را خیلی مختصرتر و کم اهمیت تر توصیف نماید و این یکی از دلایلی است که این بخش باقی مانده، اهمیت بیشتری دارد.گرچه باید گفت هر جمله ای که از بیهقی پیدا شود ارزشمند است.

بهاری: در مورد بیهقی و بخش های گم شده اش، گمان می کنم شما به این نتیجه رسیده بودید که بخش های مفقودۀ تاریخ بیهقی لااقل آنقدری که در روایت مشهور است، نیست. ابولحسن علی بن زید بیهقی در تاریخ بیهق، گویی گفته سی دفتر و تفسیری که از آن گفته شده این است که دفتر همان مجلد است و بنابراین این که هست یک ششم تاریخ بیهقی است، نظر شما هم دربارۀ حجم بخش های باقی مانده این است؟

دکتر محمد دهقانی: به نظرم این درست نبوده و تصور غلطی است. از این جهت می گویم که خود بیهقی می فرماید که من تاریخ را که در دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم. در سال ۴۰۹ نگارش آن را آغاز کرده است. به نظرم علت عمده این است که تا قبل از ۴۰۹ بیهقی دسترسی به اسناد دیوانی نداشته است. از آن زمان به بعد است که این امکان فراهم می شود و از آن پس است که بیهقی در حقیقت صاحب فکر و تحلیل دربارۀ تاریخ می شود و از تاریخ روزگار خود سر در می آورد. این قسمت که در دست ماست و از سال ۴۲۱ شروع می شود تا پایان حکومت مسعود، یعنی سال ۴۳۲، چند صفحه است؟ بین هفتصد تا نهصد صفحه. در یک دورۀ ده یازده ساله. از ۴۰۹ تا ۴۲۱ هم باز همان مقدار می شود با این تفاوت که بیهقی در اینجا خود در متن امور بوده است و همه چیز را می دانسته و طبعا ما انتظار داریم گزارشش دقیق تر باشد. قبل اینطور نبوده. پس گزارشات بیهقی از سال ۴۰۹ تا ۴۲۰ منطقا باید مختصرتر از این باشد. در نهایت بعد از آن هم فرصتی برای نوشتن نداشته است. بعد از سال ۴۵۵ دروۀ پر آَشوبی است. سن و سال بیهقی و آشوب هایی که دربار غزنوی دچارش شده، این امکان و اجازه را به بیهقی نمی دهد که به تاریخ نویسی خود ادامه دهد. بنابراین بر اساس استنباطی که من دارم، آنچه از تاریخ بیهقی گم شده است، حداکثر به اندازۀ همین مقدار موجودش است.

دکتر محمد دهقانی و علی دهباشی در کتابفروشی آینده

دکتر محمد دهقانی و علی دهباشی در کتابفروشی آینده

علی دهباشی: در تاریخ بیهقی کدام شخصیت برای شما اهمیت خاصی دارد؟

دکتر محمد دهقانی: تقریبا هیچکدام! خواجه نظام الملک، فرد بزرگی بود. وزیر بود و اهل سیاست اما دانشمند و نویسنده نیز بود. می گویند که وقتی خواجه نظام الملک فوت می کند، از شخصی سوال می کنند که در مورد او چه می دانی؟ آن شخص به خواجه رحمتی نمی فرستد و می پرسند چرا نمی گویی خداوند رحمتش کند؟ پاسخ می دهد که:”چون من نمی توانم بگویم آدم خوبی بود! من می توانم بگویم بهترین ظالمان بود!” آدم های تاریخ بیهقی بهترینشان مثل بونصر مشکان از نظر من بهترین ظالمان هستند. خود این آدم در خدمت آن نظام ظالمانه است. نظامی که مال مردم را به راحتی غارت می کند. از خواندن حملۀ مسعود به آمل متأثر می شویم. می گوید که شنیده ام گرگان یک میلیون جمعیت دارد. اگر از هر کدام دیناری بستانم می شود یک میلیون دینار با این فکر و حساب سرانگشتی ساده اندیشانه، لشکر کشی عظیمی به ناحیه ای که اصلا خطری برای پادشاهی نداشته، می کند. مردم مظلومی که فرمانبردار بودند در طمع او در این جنگ کشته می شوند و دقیقا از همان جا، پایه های حکومت خود را سست می کند. فهم این تاریخ اهمیت بسیاری دارد. چون با خواندن آن گویی فلسفۀ تاریخ ایران و فلسفۀ اجتماعی و زندگی ایرانی ها را خوانده اید.

علی دهباشی: در ترجمه بحث زیاد است. اینکه واحد ترجمه را عده ای کلمه گرفتند و عده ای جمله. شما بر چه اساسی ترجمه می کنید؟

دکتر محمد دهقانی: باید بگویم که واحد ترجمه نمی تواند «کلمه» باشد و از نظر زبانشناختی این نظریه که فکر می کردند، فیلولوژی، اصل زبان است، امروزه اینگونه نیست. چون بر کلمات تأکید داشت. اگر کتاب های صرف و نحو قدیم ما را نگاه کنید همانند همین «جامع المقدمات» نوشته شده است:”کلمه بر سه قسم است: اسم و فعل و حرف.” سوسور این نظریه را رد کرد و بیان داشت که زبان کلمه نیست و حداقل جمله است. در ترجمه جمله هم نیست شما اول باید کل یک اثر را بخوانید به شرط اینکه واجد شرایط خواندن آن اثر باشید. به عنوان مثال اگر شما قصد ترجمۀ یک متن فلسفی را دارید، اول باید فلسفه بدانید. شما باید به علمی که متون تخصصی آن را ترجمه می کنید آشنا باشید. اگر من کازانتزاکیس را ترجمه می کنم کافی نیست که تنها زبان آن را بدانم و گرچه یونانی است و ما هم یونانی نمی دانیم و از زبان دیگری ترجمه می کنیم. من باید خود کازانتزاکیس را خوب بشناسم و با آثارش آَشنا باشم.  بخصوص در ترجمۀ ادبی این موضوع اهمیت می یابد. در علوم دیگر شما تنها می خواهید مفهوم را منتقل کنید اما در ترجمۀ ادبی آن زیبایی و بوطیقای ادبی را هم می توانید منتقل کنید. پس باید بر بوطیقای آن آَشنا باشید و بدانید که چطور آن را از زبان مبدأ به زبان مقصد منتقل کنید. باید بوطیقای زبان مقصد را هم خوب بشناسید وگرنه عمل ترجمه ناقص باقی می ماند. این است که کل یک اثر اهمیت دارد نه فقط واژگان و جمله ها.

بهاری: به بحث ترجمه ها رسیدیم و بسیاری از این ها در کارنامۀ شما مربوط به حوزه های غیر ادبی است. می خواستم بدانم علت جذابیت موضوعات مختلف در زمینه های تاریخ و اسطوره شناسی و روانشناسی و بلاخص روانشناسی دین و … برای شما چیست؟

دکتر محمد دهقانی: از رشتۀ ادبیات به این سمت کشانده شدم. از کودکی به الهیات علاقه مند بودم اما وقتی در دانشگاه در رشتۀ ادبیات پذیرفته شدم، فهمیدم حقیقت پیش هیچ کسی نیست و اگر هست ما قادر به کشفش نیستیم. ادبیات مرا هدایت کرد چون وقتی متون ادبی را خواندم، متوجه شدم، برای اینکه شکسپیر بفهمم خواندن این اثر به زبان انگلیسی کافی نیست. از سر کنجکاوی با سختی تمام برخی از آثار شکسپیر را با همان چاپ قرن هجدهم خواندم. رابینسون کروزئۀ دانیل دفو را در دانشکدۀ اهواز با چاپ قرن نوزدهم به زبان اصلی اش مطالعه کردم. متوجه شدم که این کافی نیست و شکسپیر عمیق تر از این ها. کمی فلسفۀ غرب خواندم تا بفهمم ماجرا چه بوده است. کم کم به حوزه های روانشناسی و … کشیده شدم. بله، از ادبیات به این سمت کشانده شدم.photo_2016-08-06_08-11-24

در بخشی از این جلسه، نویسندۀ کتاب یادداشت های پکن، به سوالات حاضرین پاسخ گفت:

-در صحبت هایی که داشتید فرمودید، مورخ واقعی بیهقی و کسروی هستند اما مورخان بسیاری در زمان ما حضور دارند و در گذشته نیز حضور داشتند، آیا می توانیم اشخاصی چون فریدون آدمیت و خانم هما ناطق را از یاد ببریم؟

دکتر محمد دهقانی: وقتی می گویم مورخ به معنی اساسی کلمه یعنی کسی که از خودش فلسفۀ تاریخ داشته باشد، نه اینکه تنها از جایی آموخته باشد! بلکه واضع فلسفۀ تاریخ باشد. در میان نام مورخان در ایران، فیلسوف تاریخ این دو نفر (بیهقی و احمد کسروی) هستند. گرچه می دانم که ما اساتید بزرگ فلسفه و تاریخ داریم اما این اساتید فیلسوف نیستند تنها  تکنسین می باشند. ولی بیهقی واضع تاریخ است یعنی فراهم آورندۀ متراکم آن فلسفۀ تاریخی است که ما تا عهد بیهقی یا حتی بعد از آن در جهان اسلام می بینم. احمد کسروی هم در تاریخ جدید معاصر ایران دقیقا چنین نقشی را دارد وگرنه من که از حرفه ای ترین خوانندگان آثار بزرگانی همچون نام هایی که فرمودید چون: خانم ناطق و استاد آدمیت، هستم و بسیاری دیگر را می توانم به این اسامی اضافه کنم که آثارشان را می خوانم و استفاده می کنم. یکی از این ها متحده است. چرا من کتاب متحده را دوباره ترجمه کردم؟! برای اینکه این کتاب مریوط به دروۀ آل بویه است. حتی توضیح دادم این  پارادایمی که ایشان مطرح کرده اند تنها به دورۀ آل بویه نمی خورد. ما حتی امروز هم می توانیم از این پارادایم استفاده کنیم. بنابراین به هیچ روی منکر اهمیت کار دیگر مورخان ایران نیستم.

-شما در برابر ایدئولوژی موضع گرفتید ولی در پاسخی که در برابر سوال آقای دهباشی دربارۀ شخصیت های مورد توجهتان در تاریخ بیهقی، فرمودید که هیچکس! این یک نگاه آرمانی به اشخاص نیست؟ در مورد حملۀ مسعود به گرگان آیا تاریخی هست که از این اتفاقات در آن دیده نشده باشد؟ چنین چیزی که گفتید تضادی در ذهن میان موضع گیری شما در برابر ایدئولوژی و این موضوع داشت!

 دکتر محمد دهقانی: چند چیز را باید از هم جدا کنیم. ایدئولوژی لزوما به معنای آرمان نیست. از لوازم ایدئولوژی یکی هم آرمانگرا است؛ یعنی ایده آلیسم یکی از لوازم ایدئولوژی است اما هر آرمانگرایی شما را ایدئولوژیک نمی کند. بسیاری از آرمان ها هستند که ضد ایدئولوژیک می باشند. آرمان حقیقت. کازانتزاکیس تعبیر خوبی دربارۀ آرمان دارد. آرمان به این معنی نیست که یک حقیقت عینی در جهان بیرون وجود دارد یا قرار است که بوجود بیاید و من هم حتما باید بدان دست پیدا کنم. اما به این معنی که من به حقیقت به عنوان یک ایده اهمیت می دهم، معتقد نیستم. من اگر می گویم ایدئولوژی خوب نیست بدین معنی نیست که خودم ایده ای ندارم نه اینطور نیست. ولی خیلی روشن می گویم من هیچ تصویری از حقیقت ندارم. کازانتزاکیس می گوید:”آرمان جهت ما را تصویر می کند.” و می گوید اگر می خواهی رشد کنی تصویر بزرگی از خودت درست کن و بعد آن تصویر دلخواه آرمانی را که از خودت داری در نظر بگیر و بر جلوی چشمانت بگذار و سعی کن مثل آن شوی ولی هر زمان که دیدی این نزدیک می شود و تو بدان نزدیکتر می شوی این تصویر را بزرگتر و دورتر کن تا هیچوقت بدان نرسی. آرمان رسیدن نیست. آرمان رفتن است. متأسفانه ایدئولوژی ها به دنبال رسیدن هستند.

دکتر محمدافشین وفایی، مدیر انتشارات بنیاد موقوفات افشار جدیدترین کتاب های این بنیاد را اهدا می کنددکتر محمدافشین وفایی، مدیر انتشارات بنیاد موقوفات افشار جدیدترین کتاب های این بنیاد را اهدا می کند

در خاتمه، دکتر محمد دهقانی با دوست داران خود که هر یک کتابی از آثار ایشان را در دست داشتند، سخن گفت.

  • عکس ها از : مریم اسلوبی و مجتبی سالک

شب بزرگداشت استاد پرویز ورجاوند، مردی که یکی از آثارش باز شناسی معماری هخامنشی بود و همه ایرانیان مدیون اوهستندبرگزار شد

پرویز ورجاوند، دلبسته ایران و ایرانیان/ ترانه مسکوب

varjavand

 

عصر چهارشنبه ۷ مرداد ماه ۱۳۹۴ شب پرویز ورجاوند با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، دایره العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار، مجله فره وشی و انجمن علمی باستان شناسی ایران در کانون زبان فارسی برگزار شد.

علی دهباشی آغازگر این نشست بود که نخست از حضور خانواده دکتر ورجاوند،  دکتر ژاله آموزگار، دکتر کوروش زعیم، دکتر دادخواه و ادیب برومند و نیز سخنران و دیگر حاضران تشکر کرد و در ادامه از پرویز ورجاوند چنین یاد کرد:

دکتر پرویز ورجاوند در ۱۳۱۳ در تهران به دنیا آمد. بعد از دوره دبستان و دبیرستان و دریافت ششم ریاضی ،ورجاوند اقدام به گذراندن دوره ی عالی نقشه برداری در سازمان نقشه برداری نمود. سپس ششم ادبی را گرفته و دوره ی لیسانس باستان شناسی و فوق لیسانس علوم اجتماعی رادر دانشگاه تهران طی کرده، با گرفتن بورس تحصیلی به کشور فرانسه عزیمت و دوره ی انستیتوی انسان شناسی را در دانشگاه پاریس و مدرسه عالی لوور گذرانید و توانست در سال ۱۳۴۲ در رشتۀ باستان‌شناسی با گرایش معماری ایران در دورۀ تاریخی از دانشگاه سوربُن فرانسه مدرک دکتری اخد نماید . رساله دکترای ایشان درباره معماری دوره هخامنشی و هم سنجی آن با یونان و مصر بود.

علی دهباشی ـ عکس از ژاله ستار

دکتر ورجاوند در سال ۴۳ استادیار دانشگاه تهران شد. سپس به درخواست دکتر خانلری رئیس پژوهشکده فرهنگ ایران و بعد در بررسی های باستان شناسی و کاوش های محوطه هایی چون هفت تپه و تخت سلیمان شرکت کرد. از سال ۵۱ کاوش های رصدخانه مراغه را شروع کرد که تا ۱۳۵۶ ادامه داشت. دکتر ورجاوند در سال ۴۸ مجله باستان شناسی و هنر ایران را منتشر کرد و در ۱۵ دی ۱۳۶۲ با درجه استادی از دانشگاه تهران بازنشسته شد.

دکتر ورجاوند پس از انقلاب برای مدت کوتاهی مسئولیت وزارت فرهنگ و هنر را پذیرفت و در همین مدت کوتاه اقدامات خطیری را برای فرهنگ ایران به انجام رساند و توانست جلوی بسیاری از حفاری‎های غیرمجاز را بگیرد.

از کتاب های او می توان به « سرزمین قزوین ( سابقه تاریخی و آثار باستانی و بناهای تاریخی قزوین)، کتاب میراث تمدنی ایران، کتاب «کاوش رصدخانه و نگاهی به پیشینه دانش ستاره شناسی در ایران» و کتاب « ایران و قفقاز»،« سبک شناسی هنر و معماری در سرزمین های اسلامی» ( ترجمه ) و صدها مقاله اشاره کرد. او مداخل بسیاری برای دایره العمارف هایی همچون دایره العمارف تشیع ، اطلس ایران و دیگر کتاب های مرجع نوشته است .

سپس علی دهباشی از دکتر هایده لاله برای سخنرانی دعوت کرد و ایشان با موضوع « هویت فرهنگی، آبادانی، پایداری» سخنان خود را چنین آغاز نمود:

با سلام و عرض ادب خدمت حضار محترم اجازه می خواهم تا از برگزار کنندگان محترم این گردهمایی که به من افتخار حضور در این جمع را داده اند سپاسگزاری کنم. سپاس خداوند را که شاهد اجتماع بزرگواران در نشستی باشیم که به یاد انسانی فرهیخته و استاد بزرگوار شادروان دکتر پرویز ورجاوند برپا شده است.  تلاش خستگی ناپذیر ایشان در پیشبرد اهداف علمی و انتقال دانش، بدون از یاد بردن رسالت اجتماعی در راهی که برای آگاهی و پویایی و کرامت جامعه انسانی در پیش گرفته بود قابل توجه است. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

در سخنان کوتاهی که افتخار ارائه آن را خدمت شما یافتم بر آنم تا از زاویه بن مایه قوت و حیات جوامع بشری یعنی میراث فرهنگی به یادآوری نقش تاثیر گذار دکتر ورجاوند در شناساندن جایگاه سرزمین امان و چالش های پیش رو در عرصه پر چالش منطقه ای و جهانی بگویم و یادآور حساسیتی باشم که امروز در ایران و در سایر کشورهای جهان متوجه ارزش های نهادین میراث طبیعی و میراث فرهنگی و اصل جدایی ناپذیر این دو، و نیز متوجه اصالت و هویت، توازن بین اقتصاد و فرهنگ و جامعه، و بهره وری درست از منابع طبیعی و فرهنگی با هدف آبادانی و پایداری سرزمین است. دو مفهومی که در ذات آیین ها و ادیان و فرهنگ ها و آداب و رسوم سرزمین ما طی هزاره ها تا امروز جلوه های بارز و بیشمار داشته است. حساسیت بدین مسایل دکتر ورجاوند و برخی از نسل او و پیشینیان اش، و نیز بسیاری را امروز در این سرزمین به اندیشه و کار و تلاش و فعالیت واداشته و وامی دارد.

دکتر هایده لاله ـ عکس از ژاله ستار

امروز و در قرن بیست و یکم رویکرد همه جانبه به توسعه نسبت به رویکرد در گذشته، با تکیه بیشتر و بهتر بر اندیشه و تخصص باستان شناسی که فهم داشته های فرهنگی اصیل و بومی سرزمین، و همزیستی و تحول مشترک انسان و محیط زیست را ممکن ساخته و رجوع به آن را به عنوان مرجعی راهبردی ممکن می سازد، متفاوت است. تعلق به سرزمینی کهن و فرهنگ خیز، با تنوع فوق العاده طبیعی و محیطی و فرهنگی که بدان شهره است، اقبال بلندی است که خداوند به ما ارزانی داشته چرا که پیشینه هرچه قوی و ریشه ها هرچه اصیل، شناخت هر چه عمیق، حلقه های پیوسته زنجیره رفتار انسانی و چالش ها و کنش ها و واکنش های نسل های پیاپی هر چه بهتر آشکار و ما را آگاه کرده و در برابر آینده جهان شمول و فرصت ها و چالش های پیش رو خودباور و مستقل و قدرتمند میسازد.

امروز اما هنوز در سطح تعاملات جهانی، عدم توازنی را در سهم و تاثیر حوزه های فرهنگی گوناگون در اتخاذ راهبردهای با برد جهانی می بینیم. این خود باعث شده و می شود تا گاه نگاهی غالب و جوامعی تولید کننده و جوامعی مصرف کننده پدید آیند و راهبردها و فعالیتهای منتج از آن در بسیاری از اقصی نقاط جهان بدون در نظر گرفتن وجوه مختلف فرهنگی و تنوع زیستی و تنوع جغرافیایی خارق العاده خلقت، و بدون درک چرایی راهبردها و ظرایف آنها،  تقلید گونه به کار گرفته و یکسان سازی های مخربی را سبب شوند. بدیهی است بررسی همه جانبه نگر اندیشه ها و تجربه ها در مواجهه با میراث طبیعی و فرهنگی متنوع در گستره بزرگ جهانی و شناخت بر همکنش های فرهنگی و نتایج آن، امکان بالفعل نمودن توان بالقوه مردمان مناطق مختلف را فراهم میسازد و ممالک بیشتری را برای حضور و تاثیر در عرصه جهانی در این زمینه فعال می نماید و بدین ترتیب گفتمان و مشارکت فرهنگی و اجتماعی خلاق و سازنده ای را رقم می زند. شادروان دکتر ورجاوند بدین مسایل حساس بود.

دکتر ورجاوند دیپلمه ریاضی و ادبی، متخصص حوزه نقشه برداری، دانش آموخته حوزه باستان شناسی، تاریخ هنر، علوم اجتماعی و مردم شناسی و مرمت بناها، همانگونه که خود می گوید تحت تاثیر جنگ جهانی دوم و تبعات آن در کشور، که حرکت های بعدی او را در جهت سیاسی و تاریخی جهت داد، دغدغه آن یافت تا به تاریخ و فرهنگ ایران وشناخت هویت ملی و شناخت بیگانگانی که برخورد سلطه گرانه داشتند بپردازد. او که در جوانی تحولات نیمه دوم قرن بیستم ایران و نیز فرانسه و اروپا را در بطن تعاملات قدرت های جهانی در منطقه می دید و می زیست، و جوش و خروش علمی و مباحث در گرفته میان محققین و نظریه های ارایه شده در رابطه با موضوعات گوناگون مربوط به مردمان منطقه و ایران را، با همه جوانب مثبت و منفی و نواقص و فزونی و کاستی ها در رویکرد و روش و نتایج درست و یا غلط آنها پی می گرفت، به خوبی آگاه بود که از دیدگاه تاریخ نگاری می بایست وجوه مختلف رویکرد به مساله شرق و به ایران، به گونه ای روشمند و هدفمند، شناسایی و گردآوری و ثبت و ضبط و بررسی و در چارچوب فرهنگ اصیل سرزمین سنجش و تحلیل شوند. او به خوبی می دانست که گستره وسیع جغرافیایی ایران فرهنگی و جهان ایرانی که مرزهای سیاسی معاصر بخشی از آن را به دور از دسترس ما قرار داده و در جهان اسلامی که مرزهای سیاسی آن را نیز امروز تکه کرده است، نیاکان ما، در تعامل با سرزمین و اقلیم و محیط زیستی متنوع و نیز در مناسبات گوناگون با جامعه خویش و جوامع دیگر، اندیشیدند  و زیستند و نشان پندار و رفتارشان، یعنی فرهنگ و تاریخ و هویت ما را، درانواع مختلف استقرار و حضور، زیر و روی زمین و در دل تپه های باستانی امروز و در دشت و در کوه و در جنگل و در کویر و در کنار آب و زیر آب و نیز، در زیر و رو و در کنار شهر های پر جنب و جوش امروز باقی گذاشتند و در انبوه میراث مکتوب و شهره فرهنگ نوشتاری امان ماندگار کردند. دکتر ورجاوند در عین حال مرد در بطن جامعه و حساس به تعالی آن با پشتوانه غنی و ارزشهای نهادین سرزمین بر بنیاد هویت فرهنگی بود و در این راه تلاش میکرد. بدیهی است در این راه رویکرد و نگاه باستان شناسانه و سعی در درک منشاء و چیستی و چرایی رفتارها و شناختی که از سیر تحول فرهنگی سرزمین بر خود واجب می دانست او را راهگشا بود.

میراث فرهنگی تمامی آثار و نشانه های خرد و کلان و زشت و زیبای حضور انسان در محیط زیستش و در تعامل و یا تقابل او با آن را، از قدیمی ترین ایام تا به امروز، شامل شده و مجموعه ای گرانسنگ از شواهد تاریخی و فرهنگی را تشکیل می دهد. با توجه به این مهم و آگاهی از ابعاد گسترده ناشناخته ها نسبت به آنچه که میدانیم چگونه می توانیم نسبت به محو و نابودی آثار نیاکانمان، چه با حسن نیت و چه  با سوء نیت، بی تفاوت باشیم و حساسیت به خرج ندهیم و تدبیری نیندیشیم؟ حساسیت تک تک ما ایرانیان در این عرصه و در دوره پر چالش و بحرانی که در آن به سر می بریم بسیار لازم و ضروری است. دکتر ورجاوند بدین مسایل حساس بود و توجه عموم را بدان جلب میکرد. در دهه ۵۰ شمسی ایشان ندا می داد که «گسترش شهرها و ویران گشتن محله های قدیمی و ایجاد بناهای نوساز پدیده ای است که از نیم قرن پیش در سرزمین ما آغاز شده  و با آهنگی تند و در بسیاری از موارد به گونه ای لجام گسیخته و به دور از منطق پیش می رود. در این شک نیست که با توجه به شرایط و و اوضاع و احوال خاص  جامعه ما روز به روز اندازه شهرها گسترش بیشتری پیدا خواهد خواهد و شبکه های جدیدی برای ارتباط قسمتهای مختلف شهر به یکدیگر بوجود خواهد آمد. باز در این شکی نیست که برخی از محله های قدیمی اگر فکر اصولی به به حالشان نشود به ناچار حیات خویش را از دست می دهند و پس از آن به محله های فقیر نشین تبدیل می شوند و رو به ویرانی می گذارند و سرانجام با تیغه (گریدر) از پایه و بن برکنده میشوند و جای خود را به بناهای نوساز و قوطی کبریت مانند خواهند سپرد». او هشدار می داد « محله های قدیمی، مجموعه های تاریخی، تک بناها، درختهای کهنسال همه و همه برگهای شناسنامه یک شهروند که باید به گونه ای معقول در راه حفظ آنها کوشید زیرا با از دست دادن این آثار شهر اصل و نسبش را از دست میدهد و هویتش را گم می کند. در فضای چنین شهری اگر امکان ادامه و رشد فرهنگ ملی غیر ممکن نباشد، نهایت مشکل خواهد بود». ایشان با تاکید خاص بر شهر شیراز از شیرازی ها می خواست تا «دلالان حریصی که چون خوره و موریانه به جان در و دیوار و سقف خانه های قدیمی افتاده اند را ناکام سازند» و اصرار می کرد تا بیش از این بافت های قدیمی شهرها را ویران نکنیم چرا که عقیده داشت بخردانه می توان بناهای قدیمی را در زندگی روزمره دخیل و تاثیر گذار کرد.

دکتر کوروش زعیم، دکتر دادخواه و ادیب برومند ـ عکس از مریم اسلوبی

می دانیم که شهرهایی که غالبا در ایران به استناد مدارک و شواهد بسیاری از انواع مختلف هزاره ها را پشت سر گذاشته اند، و پویا با افت و خیز تا امروز جریان زندگی را در خود جای داده و آینده ای را نیز پیش رو دارند بی شک از توانی بالقوه- که در دوره های مختلف به نحوی بالفعل گشته- برخوردار بوده و هستند. درک توان سرزمین و منابع طبیعی و محیطی و درک توان جوامع انسانی و تحلیل نسبت و رابطه این دو در طول تاریخ و در زمینه های مختلف زندگی بشر در شهرهایی که جریان زندگی را قرنها در خود جای داده و تغییر شکل یافته و به نوعی دگرگون به ما رسیده اند، لازم و ضروری است. این خود زمینه ساز ادامه حیات آنها و ضمانت زندگی در خور انسانی و تعادل جامعه، و همه آن مفاهیمی است که امروز تحت واژگانی وام گرفته چون توسعه، توسعه پایدار، منظر فرهنگی و موارد بسیار دیگر مد نظر قرار گرفته است. بدیهی است که بسیاری از آثار گذشته در سکون نمی مانند و با تحولات جمعیتی و دگرگونی های جامعه و محیط دستخوش تغییرات و دگرگونی هایی میشوند و در کنار آنها آثار جدید به تبع احتیاجات جدید بر پا میشوند. این قانون طبیعت است. ما می توانیم به خوبی چالش ها را پشت سر بگذاریم و در عین نوآوری های سنجیده استمرار فرهنگی را قوت بخشیم. یکی از ویژگی های مهم و افتخارات ما هزاران سال است که همین بوده است. چگونگی پیوند انسان با جغرافیا و محیط زیست و شاخصه های استقرار و عوامل اصیل تداوم شهرهای کهنی که در منطقه و در ایران هنوز در کنار و یا رویشان می زییم ، قابل پیگردی و تامل و مطالعه روشمند و هدفمند است.

ایران در منطقه عظیم آسیای غربی، موطن و سرزمین بسیاری از آیین ها و ادیان و سنت های فرهنگی و تمدنی بوده است.  مردم ایران در سرزمینی که تنوع اقلیمی و تنوع فرهنگی ویژگی های در خور توجهی بدان داده همواره با عناصر طبیعت و مظاهر حیات ارتباط تنگاتنگ برقرار نموده و نمادی از انواع این ارتباط را، در بستر تحولات فرهنگی اعصار مختلف تاریخ کهن خود، به عنوان میراث گرانقدری که بازتاب انواع رفتار فرهنگی و گویای سیر تحول آن است به جا گذاشته اند.

نیاکان ما، و ما در این سرزمین کوشیده ایم تا شناختمان را از خویشتن و از طبیعت و از محیط ابراز کنیم و دریافت خود را از آفریدگار و انسان و جامعه با رفتارمان هماهنگ سازیم. این چنین، چه با افت و چه با خیز، پاسدار حلقه های اتصال فرهنگ ها و باعث استمرار فرهنگی در این سرزمین شده ایم. بینش عمیقی که از دیر باز ریشه در بنیان اعتقادی انسان با آفرینش داشته در عین حال در چرخه تغییرات و تحولات اقلیمی و محیطی و انسانی، از نظرگاه مذهبی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، در نزد اقوام مختلف دگرگونی های فراوانی را به خود دیده است. ریشه های باور ها و آداب و سنن و رفتار فردی و اجتماعی مردم، و تغییر و تحول آن در بستر زمان و مکان، ذخائر فرهنگی و معنوی و اخلاقی را وجوه اشتراک و افتراقی جالب توجه بخشیده است. وجوه مختلفی که کوشش در درک آن خود چالش هایی را پیش روی انسان معاصر قرار داده است.

بر همه آشکار است که عدم شناخت درست انسان معاصر از سیر تحول ادراک نوع بشر نسبت به منابع طبیعی و محیطی و انسانی، و نیز نسبت به انواع رویکرد او در چارچوب فعالیت های مادی و معنوی اش در ابعاد زمانی و مکانی ادوار مختلف، پیوند عمیق و دیرینه انسان را با محیط زیست و جامعه خود آشفته کرده و رنگ از آن برده است. امروز انسان غالبآ مصرف کننده ای بیش نیست و بدین سان، بی بازگشت به خود و ارزش های نهادین فرهنگی، جهان را به آشفتگی می کشاند.

جای شک نیست که شناسایی و حفاظت آثار، توسعه علمی تحقیقات، نشر و بهره وری در سطح کلان و خرد از نتایج این تحقیقات و ارتقاء و انتشار و توزیع گسترده عمومی آن برای بهبود شاخص های فرهنگی و تولید و گسترش علم و فرهنگ در سطوح مختلف اجتماعی و در چارچوب هویت فرهنگی، و نیز در آمایش فرهنگی سرزمین و حیات پایدار در منطقه و در سطح جهانی موثر و کار آمد است. جامعه جوان و رو به رشد ایران نیازی مبرم به شناخت ارزش ها و ریشه های اصیل خود برای اندیشیدن و برای رفتار و فعالیت هایش دارد و این جز در حاشیه امن رجوع به داشته های اصیل و بومی سرزمین به عنوان مرجعی راهبردی ممکن نیست. باز شناسی خود و درک ریشه ها بی شک عامل برقراری تعادل روحی جامعه است و پیمودن راهی خلاف این حرکت منطقی زیان سترگ اجتماعی را در بر خواهد داشت که هزینه آنرا همه جامعه می پردازد. بنابر این، با در نظر گرفتن نقش مهم میراث فرهنگی در ارتقاء جامعه و رشد فکری و روحی نسل جوان و خودباوری آنان در مواجهه با یکسان سازی جهانی، رسالت سنگینی بر دوش یک یک ایرانیان در دنیای پر چالش امروز قرار گرفته است. شادروان دکتر ورجاوند بدین مسایل حساس بود و بدان توجه خاص داشت.

چه زیباست روایت خانم گلرخسار صفی، شاعر پر آوازه مردم پارسی گوی ماوراءالنهر که، در بازنگریش از خاطرات زنان تاجیک و افغان از جنگ های داخلی، می گوید: « سخن بین گذشته و آینده پلی است که حقیقت باید از آن عبور کند تا جاه و مقام ازلی خود را دریابد……. استقلال، آزادی، خواه ملی یا خواه فردی از آسمان فرود نمی آید. سزاوار استقلال باید بود. استقلال را آماده استقبال باید بود. آماده استقبال استقلال نبودن، بهای گران این جایزه بی نظیر را ندانستن، منطق سازندگی آن را درک نکردن، زندگی را در تلاش تلخ و گوارای زیستن انکار نمودن است».

سپس نوبت به دکتر حکمت الله ملاصالحی رسید که از« دانشوری تا اندیشوری» سخن گفت:

هرانسانی درهرسرزمینی که زاده شده ودرهردوره تاریخی که زیسته وفرزند هرقومیت وملیتی که بوده ودرفضای هرسنت اعتقادی ونظام سیاسی واجتماعی وفکری که تنفس میکرده ومی اندیشیده و به هرفرهنگ و میراثی که تعلق خاطر داشته، تنها وتنها به این دلیل که سرمایه عمر واندیشه اش را به پای برکشیدن واعتلای سطح دانش ودانایی ورفعت ووسعت وارتقای سطح اندیشه وآگاهی جامعه وجهان بشری وشناختن وشناساندن وصیانت از مواریث مدنی ومعنوی میهن وملت ومردم خویش بطور اخص وتاریخ وفرهنگ ومیراث جهانی بطریق اولی واعم ریخته وهزینه کرده است؛ هم شایسته تقدیر ودرخور احترام است هم مسئولیت ووظیفه انسانی ایجاب می کند که یاد ونامش را درخاطرها گرامی ومحترم وعزیزبداریم. زخمه ها وطنین پرسش های سقراطی درباره عشق وعدالت وفضیلت وزیبایی ودانایی درآثارشاگردش افلاطون پس از دوهزاره ونیم همچنان فارغ فضای مشرکانه واسطوره ای که  اومی زیست ومی اندیشید تارهای روح ما را مرتعش می می کنند وچندان هم برایمان مهم نیست که اودرنظام سیاسی آتن چه موقعیت ومقامی داشته وجایگاه اجتماعی اش چگونه بوده است. اندیشه های بلند تاریخ وزمان تاریخی را درمی نوردند وحصارهای تنگ قومیت وملیت را درهم می شکنند.

دکتر حکمت الله ملاصالخی ـ عکس از متین خاکپور

درنظام دانایی دوره جدید به ویژه درجغرافیای پرچین وشکن وپیشه زارهای رنگارنگ وپیکارگاه های نفسگیررشته ها ودانش های انسانی عالم مدرن چه ما را سرسازش وچه سرناسازگاری با علمیت وعقلانیت وارزش های آن باشد واصالت وحقانیت اش را چه به پذیریم وچه نه پذیریم؛ واقعیت این است که برای نخستین بار دانشی را برصحنه ودرآوردگاه دست وپنجه فشردن با پرسش های مرزی وسخت وسنگین می بینیم که فعال وتهمتن درصف مقدم با لشکری ازسربازانش ایستاده است و وجب به وجب ولایه به لایه ودوره به دوره تامرزهای تاریخ طبیعی حتی آن سوتر،ارض تاریخ وپیشینه تاریخی وفرهنگی وعقبه مدنی ومعنوی جامعه وجهان بشری ما را زیرجراحی های بی امان خود گرفته است.

برای نخستین باردانش باستان شناسی یا به مفهوم دقیق وجامع ترهلنی آن آرکئولوژی با لشکری از هیات های متشکل از باستان شناسان ومتخصصان میان رشته ایی گام درآوردگاهی نهاده ومدعی مشارکت درگشودن قفل پرسش ایی است که هم سرشتی هستی شناختی ومعرفت شناختی وفلسفی دارند هم علمی وعملی ومیدانی وآرکئولوژیک یا باستان شناسانه به مفهوم اخص آن.

ما که هستیم؟ از کجا آغازکرده ایم که به اینجا واکنون موقعیت تاریخی خویش رسیده ایم؟ ما آیندگان کدام گذشته وگذشتگانی هستیم؟ چه چیزی موجب ومایه تمایز ما ازدیگرجانوران شده است.؟ ما به چه معنایی انسانیم ؟ چرا ما آدمیان تاریخ داریم ونه موران وزنبوران وپروانگان وپرندگان؟ چگونه فرایند تاریخی شدن وتاریخ مندی ما آدمیان روی پوسته نازک وسرد وشکننده وظریف غبارکیهانی که زمینش نام نهاده ایم اتفاق افتاده وچه مسیرهایی را ازسرگذرانده است؟ کدام باده معنا را ازکف داده ایم که این چنین کنجکاو وعطشناک وآتشناک از گوری به گوری واز لایه ای به لایه ای واز دوره ای به دوره ای تمامیت گذشته خویش را تا آنسوی مرزهای حیات وجغرافیای طبیعی زیر جراحی های نفسگیروبی امان باستان شناسانه گرفته ایم؟

این پرسش ها ممکن است آسان بگوش برسند لیکن سنگین برارض وجود وبام ذهن واندیشه فرود می آیند وچونان زلزله بنیان های تاریخ وجامعه وجهان بشری را به لرزه درآورده اند. اینک دوسده است که دانش باستان شناسی درخط مقدم آوردگاه چنین پرسش هایی ایستاده است و بار مسئولیت سنگین وخطیر خود را برشانه می کشد ومشارکت فعال برصحنه  دانش ودانایی واندیشه وفهم ووهم تاریخی انسان عالم مدرن بطور اخص وانسان روزگارمابطوراعم داشته و سهم ونقش خود را در ارا ئه معرفت ومنظری باستان شناسانه ازموقعیت ومقام انسان بودن آدمی چونان هستنده ای تاریخی شده وتاریخمند وفرهنگی وفرهنگ پذیر ومدنی ومعنوی ومیراث دار ومیراث گزارتاریخ وفرهنگ خویش ایفا  کرده است.

این دانش ودانایی ذومراتب وکثیرالوجوه وپیچیده وپرهزینه وعمرخواروسوسه انگیز ووسواسی وبغایت شکننده وحساس ودلربا درهسته وثقل تحولات سنگین وبی سابقه وعظیم مدنی ومعنوی شهرهای نوبنیاد سده های پسا قرون وسطایی که رنسانس وعصرروشنگری درقاره غربی تعبیرومتصف شده است برصحنه فراخوانده شده وتن وجانش ازهمان نخستین مراحل پیدایی اش با جامعه شهری نوبنیاد وارزش ها وعقلانیت واندیشه تاریخی وعلمیت ورویکردهای علمی وتحولات بی سابقه صنعتی عالم مدرن سخت واستواردرهم تنیده شده است.

باستان شناسی صرفا” یک حرفه ورشته ودانش دانشگاهی درمیان سیلابی از رشته ها ودانش های نوبنیاد روزگارما نیست. به مهارت ومهندسی ومدیریت کاویدن وکشف وجراحی لایه های باستانی وگردکردن آثار واثقال اجساد واجسام ارض تاریخ آدمی محدود نمی شود. به ملقمه ای  ازعلوم باستان شناختی با حجم عظیمی از مواد ومصالح موضوعی وطراحی  مسئله ها ومعماهای ریزودرشت ومهندسی ومعماری وپردازش فرضیه های آرکئولوژیک واستخدام واستفاده یا ابداع وکاربست این یا روش شناسی میدانی نیزبسنده نمی شود. موجویت وماهیت یا هستی وچیستی اش با کیهانی از ارزش های عالم مدرن با اندیشه تاریخی وفلسفه وفهم انسان دوره جدید درقاره غربی ازهستی از جهان از انسان ازتاریخ وطبیعت وماده وحیات وخلاصه سخن آن که از هرپدیده وواقعیتی عمیقا” درهم تنیده است.

این دانش جام وباده ، دانایی ماده ومعنا،عمل ونظر، گسست وپیوست، زبان وگفتمان گذشته واکنون، مهارت ومهندسی وجراحی امرمشهود ویافته های الکن وخاموش وبینش وبصیرت ردیابی ورصد نا یافته ها وبوده های مفقود وطریق دانشوری ومقام اندیشوری وابزارشناخت ودانش جهانی اینک کلنگ جراحی اش چابک وچالاک تراز قلم مورخان عقبه تاریخی وپیشینه مدنی ومعنوی جامعه وجهان بشری ما را می کاود ومی نگارد وآثار واثقالش را زیرسقف وپشت ویترین وآینه های مقعرموزه های عالم مدرن دوره به دوره کنارهم چیده به تماشا می نهد.

شب پرویز ورجاوند ـ عکس از متین خاکپور

اینک کلنک باستان شناسی درکف همه ملت هاست لیکن اندیشه ای که دانش باستان شناسی را دردامن خود پرورده است همچنان برای بسیاری ازجوامع غیرغربی ناشناخته مانده است. به صراحت می گوییم نسل اول باستان شناسان جامعه معاصرما شامه ودستگاه گوارش ذهن واندیشه اش هم لوازم ومقتضیات دنیای مدرن  هم اهمیت دانش باستان شناسی را راست تروواقعی ترفهمیده بوده تا برخی ناشهری های نا متجدد وباستان ناشناس جامعه اکنون ما.نسل اول باستان شناسان میهن ما به تبعیت از کلاسیسیست های جامع الاطراف اروپایی آن ها نیزباستان شناسانی جامع الاطراف بودند و برخی از آنها از مقام دانشوری به مقام اندیشوری نیزرسیده بودند. مرحوم ورجاوند از جمله آن ها بود. شهروند عالم جدید بود وآشنا با آداب وادب ولوازم ومقتضیات دنیای متجدید. میهن دوست بود ودغدغه ودرد انسجام واقتدار ووحدت ملت ومیهن ومردم خویش درجانش شعله وربود. ازجنس ناباستان شناس های ناآشنا وبی خبر وبیگانه بامقتضیات وشرائط تاریخی دوره جدیدو تجارت پیشه وسودازده وسوداگرنبود. مصالح ومنافع ملتش را قربانی مطامع خویش نمی کرد.

رویکرد های باستان شناسانه به گذشته ودرمرحله سپسین دانش باستان شناسی درقاره غربی درقلب تحولات شهری درمیان اومانیست ها یعنی منادیان ارزش های جدید وکلاسیسیست های مسلط به زبان های باستانی ونجیب زادگان وصاحبان ذوق وهنر پدید آمد وازآغازسرشتی شهری داشت ومنطبق وموافق وهمسوی با تحولات جامعه شهری. با روستا زاده های بی خبر از تحولات دنیای مدرن چندان میانه ای خوش نداشت.این که مشاهده می شود درجامعه بعد انقلابی ما چندان بهایی  به دانش باستان شناسی داده نمی شود ودولتیان ومجلسیان وقضائیان ولشکریان وکشوریان ما به صیانت ازمواریث فرهنگی کشورچندان حساس نیستند چون چیزی از مقتضیات ولوازم وضروریات دنیای مدرن نمی دانند.فرهنگ های روستایی باهمه زیبایی وطراوتشان بسته وغیرتاریخی یا حتی ضد تاریخی اند.درفرهنگ های بسته روستایی همیشه زمان طبیعی بر زمان تاریخی غلبه دارد وسروری می کند.موزه های عالم مدرن دربسترتحولات عظیم شهری پدیدارشدند. نه روستایی.دانش باستان شناسی از جنس علم تغذیه وتخلیه وتصفیه نیست که هرکسی را دربارگاه دانشوری واندیشوری خود راه دهد. طومارش دردوره جدید دررون کیهانی از ارزش ها واندیشه ها ورویکردهای تاریخی وتحولات عظیم مدنی ومعنوی درقاره غربی گشوده شده است.کسی که چیزی از تحولات دنیای مدرن نمی داند درست تر این است بیهوده سرمایه عمر واندیشه اش را به پای دانش ودانایی نریزد که درباره هستی وچیستی آن شناخت وفهم درستی ندارد.باستان شناسی تنها مقام دانشوری نیست مقام رفیع اندیشوری هم هست.

درنظام های دانایی گذشته میان دانش ودانایی واندیشه واندیشوری وتامل ومقام عمل ونظرآن گونه که درنظام دانایی دوره جدید فاصله وفراق  وجود نداشت.قطارعلمیت دوره جدید روی ریل های روش های تجربی حرکت کرده وره سپرده است .روش شناسی های تجربی برآن غلبه داشته وسروری کرده است. بند ناف دانش باستانی شناسی نیز سخت به همین روش شناسی تجربه بسته است وگره خورده است.تخصصی شدن افسارگسیخته و یله وبی مهاررشته های علمی عالمان  ومتخصصان این رشته ها را بیش از پیش ازارتباط منطقی وارگانیک با کلیت وهستی وچیستی علم خویش دورکرده است. دیگردانشوری واندیشوری شکاف ها وگسست های عمیق ومغاک های پرناشدنی پیدید آمده است. همان گونه که میان علم واخلاق در دوره جدید تا آنجا که متفکرژرف بینی به مانند هایدگرعلم جدید را از بنیاد از جنس اندیشه نمی داند وآنرا مسئول عمیق ترشدن زخم های از خویش بیگانگی انسان دانسته است.

باستان شناسی از ریشه و بنیاد رگ وپیوندش با اندیشوری گره خورده است.این دانش ودانایی “آرخه” و”لوگوس” بدون اندیشه واندیشوری یعنی هیچ.منابع وماده ها ومدارک مورد مطالعه اش نیزاز همین جنس اند.  فراورده ذوق وذایقه و دست واندیشه وخرد وخیال وفهم ووهم ودانش ودانایی عاملان وفاعلان انسانی هستند که ازنظرغایب اند ومرده ومدفون در لایه های باستان شناختی.” تا -آرخئآ ” یعنی آثاروشواهد باستان شناختی چونان طومارهایی هستند که هربارکلنگ باستان شناسی پس از جراحی وتخریب وبرکندن وبرگرفتن لایه ها هرباربروی ما گشوده می شوند .این طومارهای گشوده ازآثار واثقال واجساد واجسام خاموش ومخدوش ومعیوب برگرفته وگرداوری شده از ارض تاریخ وفرهنگ وجامعه وجهان بشری ما با هردقت ومهارت ومهندسی کاویده وکشف واستخراج وگرداوری و مقوله بندی وثبت وگزارش وتوصیف شده باشند مادام که چونان متن رمز گشایی وبازخوانی ومعنا کاوی ومعنا یابی وتفسیروتاویل نشده اند وباستان شناس درمقام داوری قرارنگرفته وبرکرسی داوری ننشسته وقواعد وضوابط داوری را نیاموخته ووارد سپهراندیشوری وتفکروتعقل وتخیل خلاق وبازآفرینی “آرخه” ها ولوگوس” های مفقود(lost archai, lost logoi)  نشده اگرنگوییم بیهوده سرمایه عمر واندیشه اش را به پای آثار واثقالی ریخته که خود فی نفسه وبنفسه اهمیت خاصی ندارند لیکن به صراحت می توان گفت از خرمن تلاش هایش محصول چندانی هم به کف نیاورده است. بدون خودآگاهی تاریخی گام نهادن درظلمات گذشته هماره این خطر وجود دارد که بی آن که چیزی بکف آوریم وبهره ای ازدانش ودانایی درباره رخدادهای گذشته نصیبمان بشود خود زیرآواری ازاثقال واجسام واجساد مرده ومدفون گذشته گم شویم. دانشوری های باستان شناسانه بدون اندیشوری بدون بی خبری ما را بیش از پیش درباره مقام وموقعیت تاریخی انسان درجهان چونان وجودی تاریخی شده وتاریخمند دامن خواهد زد. مجموعه آثارقلمی که از مرحوم ورجاوند اینک دردست است مصداق همطرازی میان دانشوری واندیشوریست.

در بخش دیگر از جلسه، کامیار عبدی سخنانی را در باره دکتر پرویز ورجاوند، ایران­پژوهی، تفکرات سیاسی و اجتماعی وی بیان کرد: “سعی کردم موضوع سخنرانی خود را درباره­ی دستاوردهای زنده­یاد دکتر ورجاوند بیان کنم. مقاله­ای در این مورد دارم و عنوانی که انتخاب کردم این است: “زنده­یاد پرویز ورجاوند، ایران­پژوه و سیاست­مدارِ ایران­دوست”.

متأسفانه باستان­شناسی ایران، در سال­های اخیر دچار بحران­های زیادی است و ضربات سنگینی بدان وارد شده است. جدا از اتفاقاتی که در سازمان میراث فرهنگی می­افتد، بزرگ­ترین ضربه در باستان­شناسی از این نظر است که در این سال­ها بزرگان بسیاری را در مدت زمان کوتاهی در باستان­شناسی از دست دادیم. تنها فهرستی از نام­های این بزرگان را خدمت شما عرض می­کنم تا به حجم این آسیب واقف گردید. احمد حب­علی موجانی سردبیر مجله­ی باستان­شناسی و تاریخ، مهندس محمد مهریار، مهندس باقر آیت­الله­زاده­ی شیرازی، دکتر علیرضا شاپور شهبازی، دکتر مسعود آذرنوش، عزت­الله نگهبان، سیف­الله کامبخش، زنده یاد پرویز ورجاوند و در این اواخر مرحوم شهریار عدل.

باستان­شناسی ایران، جامعه­ی کوچکی است و شما تصور کنید در این مدت زمان کم بزرگانی تکرار نشدنی­ را از دست داده­ایم که هیچ­گاه جایگزینی نخواهند داشت. حال به این مسأله بپردازیم که چرا عنوان “ایران­دوست” را برای زنده­یاد ورجاوند انتخاب کردم؟ از نظر من پرویز ورجاوند، منحصر به فرد بود. ایشان باقی­مانده­ی نسلی از ایران­پژوهانِ ایران­دوستِ سیاست­مداری بودند که به مسائل سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخی اشراف داشتند و از طرفی علاقه­ی عمیق او به ایران اهمیت ویژه­ای داشت. متأسفانه این سه ویژگی در باستان­شناسی امروز ما موجود نیست. ما نه ایران­پژوهانمان به معنای واقعی ایران­پژوه هستند و نه در بخش­های دیگر شاهد این تبحر­ هستیم. تنها عده­ای، ادعای ایران­­دوستی دارند.”

کامیار عبدی در ادامه­ی سخنانش به تعریف عنوان “ایران­پژوهش” در مورد پرویز ورجاوند پرداخت و چنین ادامه داد: “چرا بنده به جای باستان­شناسی عنوان ایران­پژوه را برای ایشان انتخاب کردم؟ چون جزو نسل قدیمی بودند که هم در زمینه­ی باستان­شناسی و مردم­شناسی و تاریخ هنر و معماری و هم در زمینه­های دیگر چون نقشه­برداری و مرمت آثار تاریخی تحصیلات آکادمیک داشتند و تسلط ایشان به این رشته­ها قابل تقدیر است. نه تنها در تئوری بلکه در میدان عمل هم این گوناگونی را به اجرا می­گذاشتند؛ در صورتی­­که در نسل حاضر ما، اشخاصی چون من و همکارم آقای ملک­زاده، با وجود تمام سعی و تلاش خود در زمینه­ی باستان­شناسی نمی توانیم مدعی این باشیم که بر یکی از این حوزه­ها به این اندازه احاطه داریم. حال این که ورجاوند به زیبایی این­ها را با هم تلفیق نموده و توانسته کارهای کلاسیک و ماندگاری را به­وجود آورد. مسأله­ی دیگر، در مورد کارهای علمی زنده­یاد ورجاوند می­باشد و کتابی که امشب رونمایی خواهد شد، در مورد گستردگی دیدگاه ایشان و میزان کارهایی است که انجام دادند.”

 

دکتر کامیار عبدی ـ عکس از متین خاکپور

دکتر عبدی در مورد غرب­زدگی تفکرات باستان­شناسی ایران چنین گفت: “شاید بسیاری با نظرم مخالف باشند. البته، این در حد یک نظر است. ما ایرانی­ها، در زمینه­ی باستان­شناسی بسیار غرب­زده هستیم. از دوران باستان تا پیش از تاریخ که راجع به بین­النهرین، آناتولی، یونان، روم و … صحبت می کنیم، اما به این توجه نداریم که یک سابقه­ی بسیار طولانی تاریخی، فرهنگی و باستان­شناختی با شرق ایران داریم. با آقای آریامنش که صحبت می­کردم، این مسأله مطرح شد و بسیار جای تعجب داشت که در مقاطع کارشناسی و ارشد و دکترا حتی یک واحد درسی در مورد شرق ایران، آسیای مرکزی، افغانستان و هندوستان ارائه نشده است. پایه­های تمدن ایران در خوزستان ریخته می­شود و پس از آن کم­کم از فلات ایران به آسیای مرکزی می­رسد و مکان­هایی چون سمرقند، بخارا، مرو و. .. مرکز فرهنگی ایران می­شوند؛ حتی یک واحد درسی در این موضوع نداریم. نکته این­جاست، دو باستان­شناس و ایران­پژوه داشتیم که به طور جدی و رسمی در مورد ایران شرقی و ارتباطات ایران با شرق و آسیای مرکزی و شبه­قاره­ی هند کار می­کردند و قلم می­زدند و به ترجمه­ی کتاب می­پرداختند. این دو بزرگوار، پرویز ورجاوند و شهریار عدل بودند. کمی واقع­گرایانه بنگریم. امروز متخصصی نداریم که بخواهد در مورد ایران و ارتباطات شرقی پشت این تریبون، حرفی براساس اسناد و مدارک بزند و نکته­ای بیان کند. این را هم به فهرست وضعیت آشفته­ی باستان­شناسی ایران اضافه کنید!”

وی در ادامه در مورد فعالیت­های فرهنگی و سیاسی پرویز ورجاوند گفت: “ایشان پیش از انقلاب و اوایل آن مورد انواع و اقسام کم­ لطفی­ ها و بی­ لطفی ­ها قرار گرفتند؛ از مراحل استخدامی ایشان تا بازنشستگی زودهنگام. مشکل عمده ­­ی باستان­شناسان امروز شاید این باشد که دانسته یا ندانسته از سیاست و سیاست­مداری پرهیز می کنند. در واقع جدا از یک نسل کوچک که در اوایل دوره­ ی پهلوی و در دوره­ ی رضاخان که اشخاصی چون حسن پیرنیا، محمدعلی فروغی، علی اصغر حکمت و سعید نفیسی را شامل می­شد که سیاست­مدارانی ایران­شناس و ایران­دوست بودند، تقریبا کمتر کسی در این زمینه وجود داشت. همین­طور که پیش می­رویم، تکنوکرات­ها این کشور را فرا­گرفته ­اند. آن­ها آفتی برای کشور هستند. تنها رشته ­ی مهندسی خوانده­ اند و با سیاست و تاریخ و فرهنگ آشنایی ندارند. بسیاری از مدیران این­گونه­اند. حتی کتاب یا مجله­ای در مورد تاریخ و فرهنگ ایران ورق نزده­اند. کتاب گریشمن که مرحوم معین سال­ها پیش ترجمه کرده و انتشارات علمی و فرهنگی سالانه تجدید چاپ می­کند و دانشجویان هم با توجه به این که چاپ جدید است پس می­تواند کتاب جدیدی هم باشد مورد مطالعه قرار می­دهند و دچار این توهم می­شوند که می­توانند مهندس فرهنگ باشند!

اتفاقاتی چون سد سیوند که جنون سدسازی را در ایران به راه انداخت و اکنون بعد از مدت­ها به فاجعه­ی آن پی برده­­ایم. آن­ها باستان­شناس و اهل فرهنگ نبودند، بلکه مهندسینی هستند که در هر نقطه جوی آبی هم رد شود یک سد می­سازند. این سدسازی نه تنها به بخش زیست­محیطی و پوشش گیاهی و جانوری آسیب رساند، صدمات بسیاری به آثار باستانی وارد کرد. اعتراض­ها آغاز شد و دلیل این اعتراض نزدیکی به پاسارگاد بود و امروز می بینیم میزان رطوبت بالارفته چه مشکلات مخربی را در بنا ایجاد کرده است. این­ها دسته­گل­های تکنوکرات­هایی بودند که به مسائل فرهنگی توجه نکردند. ورجاوند با وجود این همه مشکلات بسیار و در دورانی که حتی فعالیت­های اجتماعی نداشت، در مورد این موضوع احساس مسئولیت می­کند و معترض می­گردد.

به عنوان آخرین قسمت سخنانم، نمی­گویم حسن ختام که این ناراحتی ختام است. پرویز ورجاوند شخصی بود که هم به مسائل فرهنگی و تاریخی و هم مسائلی که برای برنامه­ی بلندمدت ایران اهمیت دارد، اشراف داشت که باستان­شناسان امروز این­گونه نیستند. این سه خصوصیت را در زنده­یاد ورجاوند دیدم: ایشان ایران­پژوه بودند. کسی که قدرت برقراری ارتباط میان مسائل بلندمدت فرهنگی و سیاسی را داشته و از همه مهم­تر، فردی است که در کنار این دو خصوصیت ایران­دوست نیز هست. با از دست دادن پرویز ورجاوند، این نسل تمام شد. حال این که ما بتوانیم نسلی دیگر را به­وجود بیاوریم یا از این آشفته­بازار نسل دیگری سر در بیاورد.”

سپس نوبت به احسان یغمایی رسید که به دلیل آن که در بیمارستان بستری شده بود نتوانست در این مراسم حاضر شود و متن سخنرانی اش را علی دهباشی قرائت کرد :

با یاد دکتر پرویز ورجاوند؛ معلمی که پیش

از آنکه به من باستان شناسی بیاموزد درس

مبارزه و ایستادگی آموخت و چه شاگرد بدی بودم من!

یاد باد آن روزگاران …

هنگامی که برای نخستین بار در هفتتپه کاوش را تجربه می کردم – و بسیار نابلد و ناشی بودم – زنده یاد دکتر ورجاوند آنجا آمد. من در زمین سفال، کوزه های لاله ای شکلی را که روز پیش در ترانشه یافته بودم، طراحی می کردم. با سختی و دشواری، دو خط کش را به گونه یک زاویه قائمه روی یک میز ارج آهنی قراضه که همه جایش لق می زد گذاشته بودم و توی گرمای ظهر خوزستان، عرقریزان اندازه گیری می کردم.پ

علی دهباشی متن سخنرانی احسان یغمایی را قرائت کرد ـ مریم اسلوبی

هرچند تا آن روز دکتر ورجاوند را ندیده بودم، اما او کاملاً برایم آشنا بود و شناخته شده، چون جز فعالیتهای سیاسی میدانستم با او درس خواهم داشت. هنگامی که کنار من رسید بلند شدم و گفتم: سرور! چقدر از زیارت شما خوشحالم و افتخار میکنم، خیلی خوش آمدید. آخر در دبیرستان پانزده بهمن، یکی از هستههای اصلی پان ایرانیسمها شکل گرفته بود و من از سال دوم، سوم دبیرستان تا زمانی که دیپلم گرفتم در این گروه بودم. ما به یکدیگر سرور می گفتیم، آن روز هم می دانستم دکتر ورجاوند از اعضای فعال جبهه ملی است. خنده شیرینی کرد و با گرمی دست داد. کمی خوش و بش کردیم و سپس پرسید:

– چه کار می کنید؟

– طراحی استاد.

– اینجوری! با این دو تا خط کش؟

– بله استاد، ولی خیلی دقت می کنم.

– نه فایده ندارد. هر چه دقت بکنید انحناها درست درنمی آید. باید قوس سنج داشته باشید. بگویید آقای دکتر نگهبان برایتان بخرد. با قوس سنج کار کرده اید؟

– خیر استاد، اولین بار است که اسمش را می شنوم.

کمی مکث کرد و گفت: شنبه میدهم آقای دکتر نگهبان برایتان بیاورد. هنگامی که میخواست هفت تپه را ترک کند همه برای بدرقه اش به ایستگاه رفتیم. موقع خداحافظی گفتم استاد قوس سنج را لطف می کنید؟ پاسخ داد بله بله حتماً.

چهار پنج روزی پس از آن آقای دکتر نگهبان بسته ای به من داد و گفت این را آقای دکتر ورجاوند برای شما فرستاده.

سه قوس سنج بزرگ، متوسط و کوچک که می توانستم بهسادگی نیم بیضی و انحناهای سفالینه ها را روی کاغذ بکشم با ضریب اشتباهی بسیار ناچیز. ناگزیر آنچه را پیشتر کشیده بودم، دور ریختم و همه سفالینه ها را از نو، دیگر بار با این قوس سنج ها کشیدم. هنوز هم با همه گرد و خاکی که رویشان نشسته و یکی از آنها هم شکسته، نگهشان داشته ام.

چند ماهی پس از آن، افتخار شاگردی اش را داشتم، می دانست بیشاپور کار می کنم. از من خواست کنفرانس بدهم. با دشواری بی آنکه آقای سرفراز بفهمد از کاوشهای بیشاپور یک حلقه اسلاید گرفتم و سر کلاس حرف زدم. او پشت میز بچه ها نشسته بود. خوب گوش می کرد. هنگامی که تمام شد اشتباههای مرا یادآوری کرد و نکته هایی را برشمرد که برای همه بچه ها سودمند بود.

یک بار هم به گردش علمی رفتیم. با همه بچه های کارشناسی و کارشناسی ارشد. قم، کاشان، نطنز، نایین، کرمان و بم را گشت زدیم و به شیراز رفتیم و از آنجا به اصفهان و سپس تهران. بسیاری از آثار را دیدیم و چه مفید بود و چقدر آموختیم. هنگامی که در حمام فین از کشتن امیرکبیر حرف می زد، صدایش می لرزید. دم گریه بود و ما ساکت و غمزده. همه دورش حلقه زده بودیم، صدای هیچ کس درنمی آمد و با این سکوت تلخ در آن حمام وحشتناک که از در و دیوارش بوی خون می آمد، بهت زده با لب هایی بسته شریک احساس او شدیم.

آن موقع دکتر ورجاوند در سازمان جلب سیاحان کار می کرد. هر جا می رفتیم پیشتر در این هتلها جا برایمان رزرو شده بود. بیشتر من و او و گاه با یکی دیگر از دانشجویان، توی یک اتاق می خوابیدیم. موقع خواب زیرپوش و شلوار سفیدی به تن می کرد. شب کلاهی به سر می گذاشت و آرام می خوابید. گاه من برمی خاستم تا در راهرو سیگاری بکشم. آرام و بیصدا، اما آنقدر خوابش سبک بود که می گفت مثلاً در را ببندید یا سری به بچه ها بزنید.

وقتی اصفهان بودیم، گفت امشب می رویم تئاتر ارحام صدر. بچه ها خوشحال و خندان گفتند:

– استاد دعوت شما؟

– نه خیر! هر کس میهمان  جیب خودش است.

پس از انقلاب، چند ماهی بود که از بوکان برگشته بودم. یک روز از نگهبانی در موزه تلفن کردند که آقای دکتر ورجاوند دمِ در با شما کار دارند. دمِ در رفتم. روبوسی کردیم و به اتاق من آمد. آجرهای بوکان را دید و از کتیبه پرسید و از معماری آنجا. فکر نمی کردم این آخرین دیدارمان باشد. به چشمهایش نگریستم، خیره شدم و او به من. در چشمهایش غم موج میزد و شاید در چشمهای من. چند لحظه در سکوت یکدیگر را نگاه کردیم. موقع خداحافظی دستش را بوسیدم و رفت و من با نگاهی تا خم خیابان بدرقه اش کردم … چرا؟ نمی دانم.

کاش آدم از آخرین دیدار با عزیزانش آگاه بود. اگر من این را می دانستم فریاد می زدم: آقای دکتر ورجاوند! خیلی دوستتان دارم، خیلی.

آخرین سخنران این مراسم شاهین آریامنش بود که از « فرزندِ پرویزِ ایرانِ ورجاوند» سخن گفت:

نام زنده یاد دکتر پرویز ورجاوند را بسیار شنیده بودم. می دانستم که او باستانشناسی است متخصص دوره اسلامی و همچنین سخنگو و هموند شورای رهبری جبهه ملی ایران. نخستین کتابی که از او خواندم نه نوشته او بود و نه ترجمه او بلکه کتابی بود به کوشش او. همه هستیام نثار ایران، یادنامه استاد دکتر غلام حسین صدیقی، گردآوری و تنظیم: دکتر پرویز ورجاوند. برگ سبزی دربردارنده مقاله، شعر و یادداشتهایی از دوستان و دوستداران زندهیاد صدیقی که دکتر ورجاوند با انگیزه ارج نهادن به شور و عشق دکتر صدیقی به سربلندی ایران و آزادی ملت و ارزشهای والای فرهنگ ایرانی، آن را گردآورده بود. این کتاب،سرآغاز آشنایی بیشتر من با دکتر صدیقی و بسیاری از چهره‌های فرهنگی، ادبی و سیاسی به‌ویژه دکتر پرویز ورجاوند شد؛ اما آشنایی ژرف من با دکتر ورجاوند به هنگام دیدارهایم با استاد ادیب برومند برای تهیه کتاب آفرین ادیب، جشن‌نامه استاد ادیب برومند بازمی‌گردد که در این دیدارها یادی نیز از وی می‌شد و استاد برومند از دانش ژرف، خوی و خیم و منشِ نیک و نغز دکتر ورجاوند و دلبستگی‌اش به ایران و ایرانیان می‌گفت. در این دیدارها بود که تهیه یادنامه‌ای برای زنده‌یاد دکتر ورجاوند به‌پاس بیش از پنجاه سال خدمت میهنی، علمی و فرهنگی‌اش به ذهنم رسید و تلاش شد تا با مکاتبه و ارتباط‌های مستقیم، مقاله‌هایی از دوستان و شاگردان و دوستداران این مرد نستوه ایران‌زمین برای چاپ در ارج ورجاوند گردآوری شود.

دلبستگی به ایران و ایرانیان و آرزوی سربلندی آنان، شاه بیت غزل زندگی دکتر پرویز ورجاوند بود. میهن برای ورجاوند آب و خاک نبود بلکه گِل سرشت او بود. ورجاوند ریشه در این خاکِ پاک داشت و دلش یکپارچه نه تنها برای ایران و ایرانیان بلکه برای مردمان جهان ایرانی می‌تپید چرا که عشق به ایرانِ از آلودگی پاک و جهانِ ایرانی در دل او خیمه زده بود. ورجاوند در همه عمر، غمخوار و نگران میهن بود و از نوجوانی هر گامی که برمی‌داشت برای میهن و هم‌میهنانش بود؛ از همین رو در نبرد با استعمار و ملی شدن صنعت نفت ایران، سر خامه را تیز کرد و به نوشتن مقاله و یادداشت در مطبوعات پرداخت چنانکه پس از کودتای ۲۸ امرداد ۱۳۳۲، بارها هور و ماه بر او تیره گشت و چند بار دستگیر شد. وی با اینکه در سال ۱۳۳۹ از ایران دور شد و به فرانسه رفت اما دل و جانش با ایران بود و توانست شاخه جبهه ملی ایران را در اروپا با همکاری تنی چند از کوشندگان پایه‌گذاری کند و از این راه فعالیت‌های میهنی را ادامه دهد.

دلی پُر ز دانش، سری پُر سخن، دیگر ویژگی نغز دکتر ورجاوند بود و تلاش می‌کرد هر آنچه که آموخته بود به نسل جوان منتقل کند، بنابراین او که زنجیر وفای ایران بر پای دلش فکنده شده بود، خورشید سرد مغرب را برنتابید و به آشیان کهنه سیمرغ بازگشت و در آزمون ورودی استادیاری دانشگاه تهران شرکت کرد و پذیرفته شد اما به دلیل مخالفت ساواک از استخدام بازماند. با این همه، او رسالت علمی و میهنی خویش را به جای آورد و با پشتیبانی شادروانان دکتر علی‌اکبر سیاسی، دکتر غلام حسین صدیقی و دکتر ذبیح‌الله صفا بدون دریافت حقوق به پرورش نسل جدید دانشجویان باستان‌شناسی پرداخت.

شاهین آریا منش ـ عکس از مریم اسلوبی

دکتر ورجاوند پیشرفت و توسعه ایران را بر بنیاد هویت و میراث فرهنگی این کهن بوم و بر و تکیه بر خویشتنِ خویش می‌دانست چرا که از دید او میراث فرهنگی یک ملت، نشانه‌هایی از تاریخ یک فرهنگ و یک ملت به شمار می‌روند که روح آن ملت در وجود آنها جنبه ابدیت و نوینی به خود می‌گیرد. به بیان دیگر میراث فرهنگی یک ملت بیانگر هویت فراموش نشدنی مردم است که ملت با آن، صاحب فرهنگ گشاده و شکوفا می‌شوند. او میراثِ موزه‌ای را نمی‌پسندید؛ از دید او میراث فرهنگی، مرده و مومیایی‌شده و موزه‌ای و زندگی از دست داده نبود بلکه او گذشته و میراث فرهنگی را کشتزار بارور و سرشار از قدرت بالندگی و شکوفاشدن قلمداد می‌کرد که به تکاپو انداختن آن در جامعه، سود ایران و ایرانیان را در پی خواهد داشت. او عامل نجات ایران را نه تسلیم شدن به شرق و غرب و تا مغز استخوان غربی شدن بلکه در بازگشت به خویشتن و حفظ هویت فرهنگی و ملی می‌دانست و البته دیگر فرهنگ‌های بشری را نفی نمی‌کرد و بر این باور بود که هنر برخورد آگاهانه با فرهنگ‌های دیگر و بهره جستن از آنها به دور از غرق شدن و هویت از دست دادن از ویژگی‌های تابناک و رخشان و درخشان فرهنگ ایرانی است، به قولی گر او ماه است، ما نیز آفتابیم. او خیزش مردم کشورهای منطقه فرارودان و قفقاز و پیشرفت آنان را، تنها در نیروی توانای هویت فرهنگی و گذشته این مردم می‌دانست که با این نیرو توانستند خودشان را از زیر یوغ سردمداران شوروی رها کنند و ققنوس‌وار پر بکشند. سخن دکتر ورجاوند دُّرِ شاهوار و ورجاوندی است اما دریغ که توجه چندانی در پیشرفت کشور به آن نشده است چرا که اگر می‌شد برای نمونه، انبوهی از خانه‌ها و کاشانه‌های ناسازگار با طبیعت ایران و خوی‌وخیم ایرانیان سر برنمی‌آورد. اگر معماران ایرانی در درازنای تاریخِ درخشان و بشکوه ایران، سازه‌های خودشان را بر پایه درونگرایی، پرهیز از بیهودگی، مردم‌واری،خودبسندگی و نیارش به پا می‌کردند؛ دریغ که بیشینه معماران معاصرِ ایران از اصول معماری و بنیاد هویت میراث فرهنگی ایران دوری جستند و بدون برخورد آگاهانه با معماری غربی، به گفته دکتر ورجاوند فرهنگ” تسلیم“ را پذیرفتند و سازه‌هایی بدون سازگاری و تناسب با این آب‌وخاک و خلق‌وخوی ایرانیان به پا کردند.

ایرانِ ورجاوند، ایرانِ امروزی نیست؛ ایرانِ ورجاوند، فرای مرزهای سیاسیِ ایرانِ امروزی است. ایرانِ ورجاوند از فرارودان است تا میان‌رودان؛ از آبخاز است تا سرباز. ایرانِ ورجاوند شامل بلخ و بدخشان و باکو و بخارا و بامیان و کشمیر و پنجشیر و خُتن و خُجند و سیردریا و آمودریا و سُغد و سمرقند و سمنگان و…  است. او نیک می‌دانست اگر چه مرزهای سیاسی، ما را از بستگان و خویشاوندانِ هم‌زبان و غیر هم‌زبانمان در ایران فرهنگی گسسته است اما همچنان پیوندهای فرهنگی بین ما برقرار است چرا که آب اگر صد پاره گردد باز با هم آشناست. مولوی در شرق ایران یعنی بلخ زاده شد و در غرب ایران اوج گرفت. مهستی گنجه‌ای در خجند زاده شد، در زنجان و بلخ بالید و در گنجه بدرود حیات گفت. کمال‌الدین بهزاد در هرات زاده شد، در تبریز کمال یافت. ابوعلی سینا در بخارا زاده شد، در همدان آرام گرفت. انوری در سرخس زاده شد، در بلخ و مرو و نشابور بالید و در بلخ آرَمید. کمال خجندی در خجند دیده به جهان گشود، در تبریز رخت از جهان بربست. ابوریحان بیرونی در خوارزم زاده شد، در غزنین درگذشت. همه این چهره‌های درخشان و فروغین، پیونددهنده ایرانِ فرهنگی با همدیگر هستند و خواست‌ها و آرزوها و غم‌ها و باورها و احساسات مشترکی داشته و دارند.

ورجاوند بوی جوی مولیان را همواره می‌شنید و دیده بود که هنوز سیه‌چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی به شعر حافظ شیراز خوش می‌لولند و می‌رقصند، بنابراین ریگ آموی و دُرشتی های راه او به پای ورجاوند، پرنیان آمده بود، چنانکه فرارودان و قفقاز را در سال‌هایی که گذشتن از پرده پولادین استالین در شوروی، همتی بلند می‌طلبید به قول شاکر بخاری:

به گامی سِپَرد از ختا تا خُتن               به یک تک دوید از بخارا به وَخش

او با چهره‌های فرهنگی آن سرزمین‌ها همچون زنده‌یاد استاد محمد عاصمی، رئیس فرهیخته فرهنگستان علوم تاجیکستان دیدار کرده بود و از سیما و میراث‌های تمدنی ایران در آن سرزمین‌ها، از آثار تاریخی آستاراخان، از خیزش مردم اران، از حماسه تا فاجعه در افغانستان، از عاصمی سرودخوان آزادگی و پایمردی تاجیکان نوشته بود. دکتر ورجاوند غمخوار همه کسانی بود که در جهان ایرانی می‌زیند. از دید او غم و شادیِ ایرانِ فرهنگی، غم و شادی ایران است و بلعکس؛ از همین رو است که هنگام مبارزه‌های مردم افغانستان با طالبان، با زنده‌یاد احمدشاه مسعود دیدار کرد و مقاوت آنان را برای خواندن سرود آزادی ستود یا سپستر او و هم‌قطارانش در جبهه ملی برای خوشبختی و بهروزی و سربلندی مردم افغانستان، در تدوین اساسنامه و منشور جبهه ملی افغانستان، با برهان‌الدین ربانی و شماری دیگر رایزنی کردند.

در سال‌های نه چندان دور یعنی در نوروز سال ۱۳۳۹ سردار محمدداود صدراعظم وقت افغانستان به ایران آمد و در مذاکره‌های محرمانه با دولتمردان ایران، طرح ایجاد اتحادیه ایران و افغانستان مطرح شد که این طرح به روزنامه‌های اروپا درز کرد و انتشار آن مخالفت روسیه و انگلستان را در پی داشت یا پسانتر به هنگام درگیری افغانستان با پاکستان، ایران میانجیگری کرد و همین میانجیگری دگربار طرح ایجاد اتحادیه ایران و افغانستان را به میان کشید که دوباره با مخالفت آن دو کشور روبه‌رو شد. با همه این مخالفت‌ها در سالیان گذشته، امروز می‌توان پیرو دیدگاه دکتر ورجاوند با ایجاد اتحادیه بزرگ و منطقه‌ای و ثبت میراث معنوی به صورت مشترک در یونسکو، این سرزمین‌ها را به همدیگر نزدیک کرد. ایران بهتر است به‌عنوان یک کشور مادر، فرزندان تازه‌بالیده خود را گِردِ هم بیاورد و از این راه، پیوندهای فرهنگی خود را با این کشورها استوارتر کند وگرنه در صورت کوتاهی ایران، فرزندان تازه‌بالیده با القای مقاله‌ها و کتاب‌های به‌ظاهر علمی و در باطن ایران‌ستیزانه تاریخ‌نگاران و پژوهشگران بیگانه و دشمن اتحاد این سرزمین‌ها، دیگر هیچ‌گاه مام کهن‌سال خود ایران را به یاد نخواهند آورد. میراث مشترک، میراث همدلی ما با فرزندان و بستگان و خویشاوندانمان در آن‌سوی مرزهای سیاسی است.

دکتر پرویز ورجاوند باستان‌شناسی بود که با توجه به پیوندهای عمیق و کهن تاریخی و فرهنگی ایران با سرزمین‌های پیرامونی، بر لزوم آگاهی یافتن از دستاوردهای بررسی‌ها و کاوش‌های باستان‌شناختی در فرارودان و قفقاز از کهن‌ترین روزگاران تا دوران متأخر تأکید می‌کرد چرا که از دید او چشم‌پوشیدن بر این سرزمین‌ها امکان نتیجه‌گیری همه‌جانبه برای روشن‌ساختن سیر و جریان فرهنگ و تمدن ایران زمین و منطقه را دشوار و ناشدنی می‌کند. او به اندازه توش و توان خود کوشید تا آگاهیِ ایرانیان را از فرهنگ و تاریخ و باستان‌شناسی فرارودان و قفقاز و دیگر مناطقِ ایرانِ فرهنگی بیشتر و بیشتر کند. شوربختانه دستگاه باستان‌شناسی ایران در پیش از انقلاب و سازمان میراث فرهنگی ایران در پس از انقلاب، به جز یک مورد، نه تنها هیچ‌گاه برنامه‌ای برای کاوش و پژوهش‌های هدفمند باستان‌شناختی، تاریخی و فرهنگی در فرارودان و میان‌رودان و قفقاز و دیگر سرزمین‌های ایرانِ فرهنگی نداشته بلکه از ایرانِ فرهنگی همواره غافل بوده است. البته گروه‌های باستان‌شناسی دانشگاه‌ها نیز کم غافل نبوده‌اند و نه تنها هیچ گاه، پژوهش درخور و ارزنده‌ای در این زمینه انجام نداده‌اند بلکه حتی دو واحد درسیِ مستقل درباره این سرزمین‌ها نداشته‌اند. در این میان، اگر هم کاری در زمینه باستان‌شناسی و تاریخ و فرهنگ ایرانِ فرهنگی همچون کتاب چند جلدی تاریخ تمدن‌های آسیای مرکزی مربوط به یونسکو صورت گرفته، بیشتر تلاش چهره‌هایی از سرزمین‌های ایرانِ فرهنگی همچون زنده‌یاد محمد عاصمی رئیس فرهنگستان علوم تاجیکستان – که استاد محمدابراهیم باستانی‌پاریزی او را بلبل چمن‌های خجند نامیده – بوده است که همواره بر پیوندهایی فرهنگی این سرزمین‌ها تأکید داشت و البته وی جان خود را نیز در این راه گذاشت و به تیر کین دشمنانِ اتحاد ایران‌زمین شهید شد و به قول استاد زنده‌یاد محمدابراهیم باستانی‌پاریزی چراغ گورستان آنجا شد. یا تلاش‌های صفر عبدالله پژوهشگر تاجیک و استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آلماتی قزاقستان که مجله ایران‌نامه را به زبان روسی منتشر می‌کند همه و همه تلاش‌های ستودنی آنان است که در نشر فرهنگ ایرانی فروگذار نمی‌کنند.

حضور باستان‌شناسان و انسان‌شناسانی از دانشگاه‌های آمریکا یا اروپا برای کاوِش و پژوهش در ایران و ایرانِ فرهنگی را شاید بتوان صرفاً خارخار علمی این پژوهشگران قلمداد کرد. برای نمونه رابرت بریدوود، باستان‌شناس آمریکایی، از آن روی که به دنبال پی بردن به آغاز کشاورزی بود، راهی عراق شد و سپس‌تر به ایران چشم دوخت تا شاید بتواند به خارخار علمی خویش پی ببرد؛ اما حضور باستان‌شناس ایرانی در ایرانِ فرهنگی تنها خارخار علمی نیست بلکه پژوهشگر ایرانی، برای شناختِ تاریخ و فرهنگِ ایران، ناگزیر است در این کشورها به کاوش و پژوهش باستان‌شناختی بپردازد. دیده بستن بر دوره‌های فرهنگی مرتبط به‌ویژه هخامنشی، اشکانی، ساسانی و بخش‌هایی از دوره اسلامی در کشورهای پیرامونی، بسیار خطاست. ایرانِ فرهنگی آکنده از آثاری از دوره‌های مختلف فرهنگی چون ماد، هخامنشی اشکانی، ساسانی و … همچون محوطه هخامنشی نادعلی در افغانستانمیشان در عراق، محوطه اشکانی نسا در ترکمنستان، محوطه مادی کرکنس‌داغ در ترکیه، محوطه هخامنشی مِتسامـُر در ارمنستان و آثار ناشناخته دیگر هستند که شناخت آنها، گوشه‌های تاریکِ تاریخ سرزمینمان را روشن می‌کند.

گمانی نیست که بیشترین اطلاعاتِ باستان‌شناختی ما از دوره‌های فرهنگی در این سرزمین‌ها، دستاورد باستان‌شناسان و پژوهشگرانِ غربی و بومی این سرزمین‌هاست، اما باید توجه داشت که برخی از آنان، حضور فرهنگ ایرانی را در این سرزمین‌ها می‌پوشانند یا به‌عمد، به نام دیگری می‌خوانند. برای نمونه، کشور ترکیه، دوره تاریخی هخامنشی را که به‌روشنی در این کشور دیده می‌شود را نه به نام هخامنشی بلکه به نام هلنی می‌خواند. بی‌گمان، اگر باستان‌شناسان ایرانی، در این سرزمین به فعالیت بپردازند، می‌توانند از چنین تحریف‌های جلوگیری کنند. اگرچه ترجمه کردن کتاب و مقاله درباره تاریخ و فرهنگ و باستان‌شناسی ایرانِ فرهنگی سودمند است اما باید تلاش کرد تا کتاب‌ها و مقاله‌هایی در این زمینه تألیف کرد چرا که کم‌شمار نیستند ، کسانی که بر اساس باور و عقیده و سیاست دولت متبوع خود قلم به دست می‌گیرند و دیدگاه‌های آنان را به دیگران القا می‌کنند.

امید است ایرانیان به‌ویژه باستان‌شناسان و باستان‌شناسی ایران، نگاه دکتر ورجاوند به ایرانِ فرهنگی را دریابند و چشم به سرزمین‌های پیرامونی شرقی و غربی بدوزند و با ارائه طرح‌های پژوهشی بلندمدت به کاوش و پژوهش باستان‌شناختی در آن کشورها بپردازند. این پژوهش‌ها نه شرق‌شناسی است و نه غرب‌شناسی بلکه ”ایران‌شناسی“ یا به سخنی دیگر ”خودشناسی“ است؛ چرا که مردمان ایرانِ ورجاوند در درازنای تاریخ با شعر حافظ و شاخ نباتش تفألی زده‌اند و سالی نو کرده‌اند، با خسرو و شیرین نظامی عاشقانه‌هایشان را مرور کرده‌اند. با دلاوری‌های آرش و گرشاسب و کاوه و رستم و گُردآفرید و گوانِ پیلتنِ شاهنامه، سینه‌ای سپر کرده‌اند، با مرگ سهراب و سیاوش گریسته‌اند و با طنزهای عبید زاکانی خندیده‌اند. آری ما مردمان ایرانِ ورجاوند با همدیگر خندیده‌ایم و با یکدیگر گریسته‌ایم و دست در دست هم درفش  سرفراز کاویانمان را برافراشته‌ایم. ایران ورجاوند زنده است، زنده‌باد ایران ورجاوند

و پس از آن ارج نامه ورجاوند به کوشش شاهین آریامنش با حضور همسر دکتر ورجاوند، دکتر ژاله آموزگار و سخنرانان رونمایی شد.

 

رونمایی از ارج ورجاوند ـ توسط دکتر ژاله آموزگار و همسر دکتر ورجاوند ـ عکس از ژاله ستار

 

 

اهدای کتاب ارج ورجاوند - توسط همسر دکتر ورجاوند ـ عکس از ژاله ستار

اهمیت قله دماوند وار تفاعات بالای 4000 متری در شرایط آب وهوایی ایران که بی آنان ،بیابانی مانند عربستان بودیم

قلب تپنده ایران کجاست و چه وسعتی دارد؟

وبلاگ > درویش، محمد – شاید باور نکنید که اگر ایران ما، فقط 18 هزار هکتار کوچک‌تر از امروز بود، هرگز امکان پذیرش چنین جمعیتی و برخورداری از چنین تمدن دیرینه‌ای را نداشت! به عبارت ساده‌تر، تمامی قلمرو پهناور 165 میلیون هکتاری سرزمین ما – که یکی از 18 کشور پهناور کره زمین به شمار می‌آید – بدون آن 18 هزار هکتار، چیزی نبود جز یک عربستان سعودی در مقیاسی کوچک‌تر و تمام. یادداشت پیش رو، از این قلب تپنده و استراتژیک پرده برداشته و می‌کوشد تا این ویژگی شگفت‌انگیز ایران را شرح دهد؛ ویژگی ممتازی که بی‌تردید، راهبردی‌ترین پاره از وطن را رونمایی می‌کند و شگفتا که قدرش را نمی‌دانیم! می‌دانیم؟

ماندگاری کوه‌های ایرانی، در گرو دانشمندانی یاغی و عصیانگر!

چگونه است که حجم ریزش‌های آسمانی در ایران به 400 میلیارد متر مکعب می‌رسد؟ چگونه است که رد پای عبور دایمی آب از رود دره‌های ایرانی، حتی تا چالاب‌های جازموریان، بختگان، گاوخونی و دریاچه نمک قم – یعنی در پاره‌ای از کشور که در قلمرو زیست‌اقلیم‌های خشک و فراخشک جهان جای می‌گیرد – هم می‌رسد؟ و چگونه است که مجموع آبی که ایرانیان در طول یکسال در اختیار دارند، دست‌کم یکصد و بیست برابر مردمان ساکن در عربستان سعودی است؛ سرزمینی که به مراتب سهم بزرگتری از خشکی‌های کره زمین را به نسبت ایران در اختیار دارد.

چهره دامنه شمالی دماوند در آبان 1393

حقیقت این است که اگر بلندی بخشی از سرزمین عزیز ما از 4 هزار متر عبور نمی‌کرد، شاید سرنوشت امروز جغرافیایی به نام ایران، تفاوت چندانی با دیگر سرزمین‌های مستقر در کمربند خشک جهان نداشت. زیرا هر آنچه منابع آب دایم، برف و اندوخته‌های یخچالی به عنوان پشتوانه‌ی دوام ماندگار بیش از یکصد رودخانه‌ی غیرفصلی به طول 17661 کیلومتر (991 کیلومتر طولانی‌تر از طولانی‌ترین فاصله هوایی دنیا بین نیویورک تا سنگاپور) داریم، تقریباً مدیون همان خاکی از کشور است که در ارتفاعی بیشتر از 4 هزار متر از سطح دریاهای آزاد مستقر شده است؛ ارتفاعی که به دلیل گرادیان حرارتی، همواره سرد و اغلب یخ‌زده و در پایین‌دست خود برخوردار از دره‌هایی ژرف است که هرگز نور خورشید بر کف بستر آنها نتابیده است.
و اینها همه در شمار موهبت‌هایی است که سبب شده تا زیگونگی یا تنوع زیستمندان ساکن در ایران‌زمین قابل رقابت با پهنه‌ی بزرگ و سبز اروپا شود؛ موهبت‌هایی که افزون بر آن، به پدران و مادران ما در چند هزار سال پیش این امکان را داد تا کهن‌ترین بستر مدنیت را در جهان بنیان نهند.
آیا قدرش را می‌دانیم؟ اصلاً آیا می‌دانیم که دقیقاً سهم آن لکه‌های درخشان و پری‌پیکر وطن که کمترین فاصله را با آسمان و بیشترین دوری را با سکونتگاه‌های ما دارند، چقدر است؟ چندی پیش از دوست عزیزم، عباس گلی جیرنده – پدر جوان گوگل ارث ایران – خواهش کردم تا این رقم را اندازه‌گیری کند. حاصلش فقط شد 17761 هکتار که اگر به دلیل کوهستانی و شیبدار بودن عرصه، ضریب 1.3 هم بگیرد، بزرگی عدد از 23090 هکتار عبور نمی‌کند. یعنی کمتر از یک سوم از قلمرو شهری که پایتخت ایران است! یا اندکی بیشتر از یک ده هزارم از خاک 165 میلیون هکتاری وطن.
چگونه اجازه می‌دهیم تا قلب تپنده یا نگین بی‌بدیل سرزمین ایران، اینگونه در معرض انواع سنگ‌تراشی‌ها، حفاری‌ها، جاده‌ها، پاکتراشی رویشگاه و هجوم و انباشت زباله باشد؟ چگونه می‌خواستیم کوه شاه بافت را با معدن سنگ آهن مبادله کنیم؟ و چگونه در باباموسی کوه را تراشیدیم تا فرودگاه بکاریم؟
حقیقت این است که این قلب تپنده‌ی وطن باید یکجا به اثر طبیعی ملّی بدل شده و از هرگونه تاخت و تازی مصون بماند و مهم‌تر آنکه بکوشیم تا اندام منتهی به این قلب، یعنی ارتفاعات بیشتر از 3 هزار متر، از هر نوع عملیات تکنوژنیک محفوظ نگه داشته شود. یگان حفاظت یا سلحشورانی که باید از این قلمرو راهبردی پاسداری کنند هم، شما هستید؛ تک تک شما ایرانیانی که عاشقانه به سرزمین‌تان مهر می‌ورزید و بهتر از هرکسی می‌دانید که زیستن در کشوری که در آن دماوند و علم‌کوه و شیرکوه و اشتران‌کوه و شاهان کوه و زردکوه و آزادکوه و دنا و جوپار و سبلان و کوه شاه و تفتان و … ندارد، اصلاً لطفی هم ندارد! دارد؟

خواننده گرامی این سطور!
اندکی با خود آرام گرفته و چشمان خویش را ببندید و در آن ایرانی را تصور کنید که در آن ردی از کارون، دز، مارون، زهره، کرخه، جراحی، زاینده‌رود، هلیل‌رود، دالکی، سیروان، گاماسیاب، باراندوز، سفیدرود، اترک، جاجرود، کرج، لار، زرینه رود، مُند، کر و سیوند، سیمینه رود و … نمانده است! چه کسی چنین کابوسی را تاب می‌آورد؟ آیا می‌دانید که اگر امروز از مرگ 35 درصد از رودخانه‌های ایران سخن می‌گوییم، یعنی حال سرشاخه‌ها، حال سراب و حال کوهستان‌هامان خوب نیست. چگونه باید این روند کاهنده را مهار کرده و از توان تاب‌آوری زیستگاه مشترک‌مان پاسداری کنیم؟ اصلاً این حراست در زمانه‌ای که طبیعت‌ستیزان در این بوم و بر دست بالا را دارند، چگونه امکان‌پذیر است؟
نزدیک به نیم قرن پیش، پل شپارد، در مقدمه‌ی کتاب «بوم‌شناسی، علم عصیانگر»، نوشت: صحنه‌ی اکولوژی امروز جهان از نظر ایدئولوژیک شبیه به وضعیت نهضت‌های مقاومت و جنگ‌های پارتیزانی است؛ در چنین آوردگاهی، انسان‌هایی چون راشل کارسون و آلدو لئوپولد را بایستی یاغی محسوب کرد! چرا که آنها حق جامعه و فرد را در آلوده‌ساختن محیط، انهدام منظم و بی‌وقفه‌ی شکارچیان، پخش همه جایی و بدون تبعیض آفت‌کش‌ها، آمیختگی آب و غذا با مواد شیمیایی و رادیواکتیو و سرانجام، تخصیص بی‌مهابای فضا و زمین به مقاصد فناوری، نظامی و هسته‌ای را به مبارزه طلبیده‌اند.
حرفم این است که ما نیز امروز و اکنون باید چنین کنیم؛ اگر اینک در کشوری زیست می‌کنیم که بخش پررنگی از تصمیم‌سازان و تصمیم‌گیرانش در سطوح میانی و فوقانی قدرت و حتی در صحن بهارستان، آشکارا خواستار به حاشیه کشاندن آموزه‌ها و موازین اکولوژیکی در چیدمان توسعه هستند و بی‌پروا سخن از ذبح موازین اخلاق محیط زیستی در پای مصلحت‌های اقتصاد بازار می‌رانند؛ راهی جز عصیانگری در برابر این ظلم شگفت‌انگیز نسبت به آینده‌ی ایران و ایرانی باقی نمانده است؛ راهی که به نظر می‌رسد مدتهاست اغلب ما آن را گم کرده‌ایم …

من نمی دانم عصایم را چرا گم کرده ام
هیچ یادم نیست چشمم را کجا گم کرده ام
سایه ای بی نام هستم پایمال جاده ها
سالیانی می شود که راه را گم کرده ام
قلعه ای هستم که دیگر ساکنانش رفته اند
لای آجر ها صدایی آشنا گم کرده ام
صبح شومی پا شدم دیدم که لبهایم نبود
دست خود را در کدامین ماجرا گم کرده ام
حرف هایم بر زبانم مثل گچ ماسیده اند
واژه ها را باد با خود برد یا گم کرده ام؟
من شبیه آن پرنده – لحظه ای که تیر خورد-
بالهای خویش را روی هوا گم کرده ام
شک ندارم اینچنین دستان من خالی نبود
چیزهایی را در این وحشت سرا گم کرده ام
راستی این گم شدن ها از کجا آغاز شد؟
کاشکی یادم می آمد که چه ها گم کرده ام

                                                     بابک دولتی

براین باورم که اگر 63 نماینده مجلس در بحرانی‌ترین مقطع از تاریخ حیات طبیعی ایران، خواستار انحلال سازمان متولّی طبیعت ایران می‌شوند؛ اگر 150 نماینده، بی‌مهابای فرداها به حفرکنندگان غیر مجاز چاه، جایزه می‌دهند و اگر 151 نماینده، ارزش‌های یک جاده با دسترسی محلی را بر امتیازهای بی‌رقیب باستانی‌ترین جنگل جهان در ابر شاهرود ترجیح می‌دهند؛ گناه ماست! گناه ماست که بیش از اندازه ساکتیم و از تمامیت طبیعت وطنی که دوستش داریم، دفاع نمی‌کنیم! می‌کنیم؟
ایران امروز به مصلحانی یاغی، شجاع و البته دانا چون راشل کارسون نیاز دارد که سلحشورانه و شجاعانه در برابر تمامی قدرت توسعه‌سالاران طبیعت گریز بایستند و نشان دهند که در این کشور همچنان طبیعت مردان و زنان سالاری وجود دارند که هرگز مرعوب توان طبیعت‌ستیزان قدرت‌‌سالار نخواهند شد.

متن ویک تصویر با آرم از وبسایت جناب مهندس درویش

جهان در سالی که گذشت اروپا در سال ۲۰۱۴ : بازگشت ارواح سال ۲۰۱۴ برای اروپا سال بازگشت ارواحی بود که از مدتها پیش تصور می شد دفن شده‌اند

اروپا در سال ۲۰۱۴ : بازگشت ارواح

پژواکی از دوران جنگ سرد، یک جنگنده نروژی در حال تعقیب یک بمب افکن دورپرواز روسی است

سال ۲۰۱۴ برای اروپا سال بازگشت ارواحی بود که از مدتها پیش تصور می شد دفن شده‌اند.

بیش از هفتاد سال اروپا یا به زبانی دیگر اروپای غربی به این اصل مهم پایبند بود که مرزها را نباید با قدرت نظامی تغییر داد. اما ولادیمیر پوتین در ناحیه کریمه و شرق اوکراین، دکترین‌های قدیمی و خطرناک را گردگیری و احیا کرد.

آنگلا مرکل صدراعظم آلمان در مورد «دیدگاه‌های قدیمی در تعیین حوزه نفوذ که قوانین بین‌المللی را زیرپا می گذارند» هشدار داده است.

با نزدیک شدن به پایان سال ۲۰۱۴ تصاویری که یادگار دورانهای گذشته اند دوباره جان گرفته است: پرواز بمب افکن های دور پرواز روسیه در حریم هوایی اروپا و تعقیب و مهار آنها توسط جنگنده های ناتو. در یکی از این موارد فقط طی ۲۴ ساعت ۲۶ پرواز هواپیماهای روسیه در آسمان اروپا رصد شد و جت های ناتو برای مهار آنها وارد عمل شدند.

هشدار میخائیل گورباچف آخرین رهبر اتحاد شوروی که گفت «جهان در مرز ورود به یک جنگ سرد جدید قرار دارد» یک سال پیش غیرقابل تصور بود.

بازبینی روسیه

هیچکس در اروپا ابعاد بلندپروازیهای ولادیمیر پوتین را دقیقا نمی داند، هیچکس نمی داند که تلاش او برای احیا حوزه نفوذ موسوم به «روسیه نو» (نوووروسیا) یا اتحاد جماهیر شوروی سابق چقدر جدی است. در دوران امپراطوری روسیه مناطق شمالی دریای سیاه را که بعدها بخشی از خاک اوکراین شد «روسیه نو» می نامیدند.

حامیان شورش در شرق اوکراین پرچم «روسیه نو» را به نمایش می‌گذارند

به دلایل تاریخی آلمان بزرگترین شریک و همکار تجاری روسیه در اروپا است. از زمان تشدید بحران اوکراین، آنگلا مرکل بیش از ۳۵ بار با ولادیمیر پوتین گفتگو کرده است. گفته می شود که خانم مرکل احساس می کند که فریب خورده و با وجود فشار لابی طرفداران حفظ مناسبات اقتصادی با مسکو، او از تحریم های غرب علیه روسیه حمایت کرد.

با وجود اختلاف کشورهای اتحادیه اروپا در برخورد با روسیه، که دلیل اصلی آن مناسبات اقتصادی با آن کشور است، بالاخره اروپا در ظاهر هم که شده توانست در مقابل ولادیمیر پوتین موضع واحدی اتخاذ کند.

اما بحران اوکراین رهبران اروپا را با چالش های دشوار و نگران کننده ای روبرو کرده است از جمله میزان وابستگی اروپا به گاز صادراتی روسیه، نفوذ پول روسیه در اقتصاد اروپا و بالاخره کاهش و یا افزایش بودجه نظامی کشورهای اروپایی.

بیماری حوزه یورو

بحران اقتصادی کشورهای حوزه یورو نیز که در سال ۲۰۱۳ تصور می شد به پایان رسیده دوباره بازگشته است. اما این بار عامل اصلی آن نه بدهی های بخش دولتی این کشورها بلکه توقف رشد اقتصادی به خاطر کاهش مصرف است. سال ۲۰۱۴ کاستی ها و ناتوانی های سیاست ریاضت اقتصادی را به طور برجسته ای نشان داد.

با به پایان رسیدن سال ۲۰۱۴ اقتصاد کشورهای حوزه یورو دوباره به مرز رکود نزدیک شد. در سه ماهه سوم این سال نرخ متوسط رشد اقتصادی این کشورها به دو دهم درصد کاهش یافت و بار دیگر با خطر رشد منفی روبرو شده است. فعالیت های صنعتی در سه اقتصاد بزرگ حوزه یورو در ماه نوامبر رو به کاهش بوده است.

بخش خصوصی فرانسه خواستار کاهش مالیات و کاستن از مقررات ناظر بر فعالیت های اقتصادی هستند

این کشورها دیگر با خطر ناشی از ناتوانی در بازپرداخت بدهی های بخش عمومی خود مواجه نیستند. ماریو دراگی رییس بانک مرکزی اتحادیه اروپا در سال ۲۰۱۲ اعلام کرد «هر آنچه در توان دارد برای نجات یورو انجام خواهد داد». در نتیجه شرایط استقراض برای کشورهای مقروض تسهیل شد و به عنوان نمونه امروزه ایتالیا می تواند با نرخ بهره ۲ درصدی وام بگیرد.

خطر جدید برای اقتصاد کشورهای حوزه یورو عدم رشد اقتصادی و نرخ بیکاری شدید است. این تصور عمومی وجود دارد که بدون رشد اقتصادی بازپرداخت بدهی این کشورها دوباره دشوار و غیرممکن خواهد شد. بنابراین اروپا اولویت خود را تغییر داده و کاستن از بدهی دولتها مثل چند سال قبل اصل مطلق نیست. به عنوان نمونه به ایتالیا و فرانسه اجازه داده شده که مقررات سختگیرانه سالهای اخیر در مورد کاهش کسری بودجه را با حدی از انعطاف اجرا کنند.

داستان یونان ادامه دارد

یونان که برای دوره ای طولانی مرکز زلزله اقتصادی حوزه یورو بود، در سال ۲۰۱۴ یک بار دیگر بازار مالی را به لرزه درآورد. در مقطعی به نظر می رسید که اقتصاد یونان بالاخره شش سال رشد منفی و رکورد را پشت سر گذاشته است. حجم و قدرت اقتصادی یونان در ۶ سالی که از بحران می گذرد حدود ۲۵ درصد کاهش یافته که در تاریخ معاصر اروپا بی سابقه است. اما در سال ۲۰۱۴ توانست این روند را متوقف کند. اقتصاد یونان حدود هفت دهم درصد رشد کرد و حتی مازاد بودجه داشت.

اما در ماههای پایانی سال ۲۰۱۴ بار دیگر بی ثباتی سیاسی به این کشور بازگشت. انتخابات زودتر از موعد ریاست جمهوری یونان در روزهای پایانی سال ۲۰۱۴ برگزار خواهد شد. براساس نظرسنجی‌ها الکسیس سیپراس رهبر حزب چپ گرای رادیکال سیریزا، برای پیروزی در این انتخابات از سایرین شانس بیشتری دارد. حزب او خواستار مذاکرات مجدد با اتحادیه اروپا و صندوق بین المللی پول برای تغییر شروط بازپرداخت بدهی های یونان است.

ایتالیا به دلیل هزینه آن عملیات نجات مهاجران در حریم دریایی این کشور را کاهش داده است

وقوع چنین احتمالی مسئولان اتحادیه اروپا را به حدی نگران کرده که مستقیما در مورد اوضاع سیاسی یونان موضع گیری کرده و در مورد قدرت گیری این حزب هشدار می دهند. رییس کمیسیون اروپا هشدار داد:»فکر می کنم که مردم یونان به خوبی می دانند که نتیجه غلط در این انتخابات برای یونان و اروپا به چه معنایی خواهد بود.» او افزود که ممکن است سرنوشت یونان به دست «نیروهای تندرو» بیافتد.

در سال ۲۰۱۴ احزاب مخالف سیستم موجود که اکثر آنها با اتحادیه اروپا مخالف هستند، قدرت بیشتری گرفتند. در فرانسه حزب راست افراطی جبهه ملی در انتخابات پارلمان اروپا بیشترین رای را آورد. در بریتانیا نیز حزب استقلال بریتانیا که خواهان خروج این کشور از اتحادیه اروپاست بیشترین رای را آورد.

در ایتالیا، هر چند ماتئو رنزی رهبر حزب چپگرای کشور با آرای قابل ملاحظه ای به مقام نخست وزیری رسید اما در حال حاضر دومین سیاستمدار محبوب ایتالیا ماتئو سالوینی رهبر حزب راست افراطی لیگ شمال است. او اخیرا گفت:»به اعتقاد من، اتحادیه اروپا به شکل فعلی آن قابل اصلاح نیست.» حتی در آلمان نیز حزب آ اف د که مخالف اتحادیه اروپاست موقعیت خود را تقویت کرده است.

تنش در مورد مهاجران

با وجود همه نارضایتی های موجود و رشد احزاب مخالف اتحادیه اروپا ، هنوز هم قدرت اصلی در اتحادیه و به خصوص پارلمان اروپا در دست احزاب متعارف و مدافع سیستم موجود است.

در بسیاری از کشورهای اروپایی پس از بیکاری و وضع نامناسب اقتصادی موضوع مهاجران مهمترین معضل است. در طول سال ۲۰۱۴ بیش از ۲۰۰ هزار پناهجو و مهاجر از طریق مسیرهای دریایی خود را به خاک ایتالیا رساندند. حدود سه هزار و ۴۰۰ نفر از آنها در آبهای دریای مدیترانه غرق شده اند.

در آلمان بیش از ۱۸۰ هزار نفر تقاضای پناهندگی کرده اند. دولت سوئد در مورد پناهجویان سوریه مقررات استثنایی وضع کرده و آنها را به راحتی می پذیرد ولی این موضوع در آن کشور تنش سیاسی ایجاد کرده است. حزب راست افراطی سوئد که به شدت مخالف پذیرش مهاجران است دولت رامجبور کرده تا انتخابات زودرس برگزار کند و امیدوار است بتواند در مورد سخت کردن قوانین مهاجرت یک رفراندوم برگزار کند.

برخی معتقدند که افزایش تعداد متقاضیان پناهندگی در آلمان باعث شکل گیری اعتراضاتی شده که با احزاب راست افراطی این کشور مرتبط است. در ماههای اخیر در شهر درسدن آلمان در روزهای دوشنبه تظاهراتی برگزار می شود که شرکت کنندگان در آن ضمن حمل نمادهای ملی آلمان مخالفت خود را با «اسلامی شدن» کشور ابراز می کنند. آنگلا مرکل صدراعظم آلمان این تظاهرات را محکوم کرده است.

موضوعاتی که اروپا به اندازه کافی به آنها توجه نکرده است:

  • دوران شکل گیری و رشد احزاب ضد سیستم. نه تنها میزان حمایت از احزاب طرفدار سیستم کاهش یافته بلکه اکنون احزاب پوپولیست با شتاب چشمگیری در حال رشد هستند. به عنوان نمونه در اسپانیا یک حزب سیاسی چپ رادیکال به نام «پودموس» ( به معنای می توانیم) ده ماه پیش اعلام موجودیت کرد. ولی نظرسنجی ها نشان می دهد که ۲۳ درصد از افکار عمومی از آن حمایت می کنند و در انتخابات آینده اسپانیا یک بازیگر مهم خواهد بود. این تلاطم شدید در فضای سیاسی اروپا شکل دادن به حکومت های با ثبات را دشوارتر خواهد کرد.
  • جوانان: هزینه اصلی بحران اقتصادی سالهای اخیر را جوانان پرداخته اند. به عنوان مثال درصد بیکاری جوانان در کشورهایی مثل ایتالیا، اسپانیا و یونان بین ۴۵ تا ۵۵ درصد است و ۷۰ درصد از فرصت های شغلی جدیدی که ایجاد می شود قراردادهای پاره وقت و مشاغل موقت هستند. در برخی از کشورها حقوق متوسط شاغلان ۲۲ تا ۲۹ ساله به نسبت سال ۲۰۰۶ حداقل ۱۰ درصد کاهش یافته است.
  • انتخابات رییس جدید کمیسیون اروپا ژان کلود یونکر: روند انتخاب این مقام مهم بسیار پیچیده و مبهم بود. اما خود آقای یونکر همواره تاکید می کند که او براساس رای کشورهای عضو اتحادیه انتخاب شده است. با توجه به اینکه او نامزد مورد حمایت اکثریت پارلمان اروپا بود، به نظر می رسد که رسیدن او به این مقام تعادل قدرت در ساختار اتحادیه اروپا را تاحدی به نفع پارلمان تغییر داده است.

کدام رهبران تقویت و کدامیک تضعیف شده‌اند

آنگلا مرکل هنوز هم سیاست آلمان را در کنترل خود دارد ولی در اتحادیه اروپا با چالش هایی روبرو است

آنگلا مرکل هنوز هم با نفوذترین سیاستمدار اروپایی است هر چند به نظر می رسد که به نسبت گذشته منزوی تر است. رهبر آلمان هنوز هم تاکید می کند که ایتالیا و فرانسه برای کنترل و کاهش کسری بودجه خود باید اقدامات شدیدتری انجام دهند. او می گوید:» اقدامات تاکنونی این دولت ها کافی نیست.» اما فضای سیاسی اروپا علیه سیاست های ریاضت اقتصادی جهت گیری کرده است. با وجودیکه اکنون در اروپا موضوع محوری رشد اقتصادی است و نه کاهش بدهی، آلمان هنوز هم توانسته تعادل مطلق در خرج و دخل بودجه خود را حفظ کند.

میزان محبوبیت فرانسوا اولاند رییس جمهور فرانسه به شکل چشمگیری کاهش یافته و به ۱۳ درصد تنزل یافته است. نرخ بیکاری در این کشور هنوز بالاست و اگر کاهش نیابد احتمال دارد او در انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۷ نامزد نشود. با وجود اقدامات اخیر دولت فرانسه برای باز کردن اقتصاد و کاهش کنترل دولت، هنوز هم معضل اصلی رهبران این کشور اصلاح قوانین کار فرانسه است که بخش مهمی از شیوه زندگی فرانسوی هاست.

ماتئو رنتزنزی نخست وزیر جدید ایتالیا از حزب چپ گرای این کشور، هنوز هم با انرژی و اعتماد به نفس پیش می رود. او اصلاحات سیاسی متعددی را اجرا کرده و در حال تغییر قانون کار است که در هفته‌های آخر سال با تظاهرات مخالفان روبرو شد. اما اقتصاد ایتالیا هنوز در حالت رکورد است و حدود دو تریلیون یورو بدهی خارجی این کشور هنوز هم برای اتحادیه اروپا یک منبع نگرانی جدی است.

نخست وزیر ایتالیا اصلاحات سیاسی متعددی را اجرا کرده

در سال ۲۰۱۴ رهبران کشورهای اروپایی و مسئولان اتحادیه اروپا برای اولین بار این موضوع را جدی گرفتند که پس از برگزاری رفراندوم سال ۲۰۱۷ در بریتانیا بر سر عضویت در اتحادیه اروپا، این کشور ممکن است از این اتحادیه خارج شود.

در مورد تمایل به باقی ماندن بریتانیا در اتحادیه اروپا اظهار نظرهای فراوانی شده ولی به نظر می رسد که رهبران سایر کشورهای اتحادیه حاضر نیستند برای نگه داشتن بریتانیا در این اتحاد سیاسی امتیازات فراوانی بدهند. اتحادیه اروپا تا انتخابات سراسری بریتانیا، که ماه مه ۲۰۱۵ برگزار می شود، و نتایج آن منتظر خواهد ماند تا ببینند که خواست های بریتانیا دقیقا چه هستند.

در سال ۲۰۱۴ اروپا نقطه ضعف های خود را بروز داد: از جمله قدرت گیری روسیه، وابستگی بسیاری از کشورهای اروپایی به گاز روسیه، ابعاد پر شمار مهاجران، تکیه مطلق به قدرت نرم در بخشی از جهان که سایرین از اتکا به قدرت نظامی ابایی ندارند و بالاخره ناتوانی در احیا اقتصادی.

هرمن ون رومپوی رییس فعلی شورای اروپا که دوره کار او به پایان می رسد گفت:»بدون ایجاد اشتغال و رشد اقتصادی حتی ایده اتحادیه اروپا به خطر خواهد افتاد.»

همه منتظر اقدام ماریو دراگی رییس بانک مرکزی اروپا هستند تا در آغاز سال ۲۰۱۵ از طریق خرید اوراق قرضه کشورهای عضو اتحادیه زمینه را برای شروع رشد اقتصادی فراهم کند….

باستان‌شناسی در سالی به یادماندنی.در حالی که سران کشورهای جهان مشغول یافتن راه‌حلی برای تغییرات اقلیمی در دوران معاصر بودند، باستان‌شناسان در مورد تغییرات جدی آب و هوایی که ۲۵۰۰ سال پیش رخ داده بود بحث می‌کردند.

باستان‌شناسی در سالی به یادماندنی

سال ۲۰۱۴ از لحاظ فهم بهتر یکی از رمزآلودترین بناهای بریتانیا، سال درخشانی بود

سال ۲۰۱۴ برای باستان‌شناسی سالی به‌یادماندنی بود، با دستاوردهایی مهم و اثرگذار. از «خون‌آشام‌های» وباگرفته، تا زره‌ استخوانی و اختراع شلوار. آن‌چه در پی می‌آید گزیده‌ای است از یافته‌های باستان شناسی در سالی که گذشت.

شرایط اقلیمی دشوار

در حالی که سران کشورهای جهان مشغول یافتن راه‌حلی برای تغییرات اقلیمی در دوران معاصر بودند، باستان‌شناسان در مورد تغییرات جدی آب و هوایی که ۲۵۰۰ سال پیش رخ داده بود بحث می‌کردند.

در گنجینه‌ای که از آنگلوساکسون‌ها در استفوردشایر پیدا شد، اشیاء طلایی ظریفی هست که نشان از هنروری و پیچیدگی شیوه‌های سازندگان‌اش دارد

باور متخصصان این است که کاهش شدید جمعیت در پایان عصر برنز اروپایی به‌خاطر تغییرات اقلیمی بوده. اما تحقیقات جدید نشان می‌دهد این کاهش جمعیت از یک قرن پیش از تغییرات اقلیمی شروع شده بوده. محققان می‌گویند احتمالا عامل اصلی افزایش تقاضا برای آهن در آغاز عصر آهن بوده، عاملی که اقتصادهای محلی را تضعیف و تجارت بین‌ آنها را مختل کرد.

فن‌آوری‌های مبتکرانه

نتایج یک مطالعه جدید روی دست‌سازهای ۳۲۵۰۰۰ ساله بشر باعث شده محققان در نگاه‌شان به سیر تحول فن‌آوری‌های اولیه بازنگری کنند. محققان تا حالا فکر می‌کردند «له‌والوآ» – که یک شیوه درست کردن ابزار سنگی است – فقط در آفریقا ابداع شده بوده، و به مرور با افزایش جمعیت به اروپا و آسیا رسیده بوده. اما حالا گروهی از باستان‌شناسان که ابزارهای سنگی پیداشده در منطقه‌ای در ارمنستان را بررسی می‌کردند، می‌گویند ممکن است این فن‌آوری خاص به‌طور مستقل در ارمنستان هم به‌دست آمده بود – نکته‌ای که نشان از خلاقیت این گروه‌های اولیه است.

یک اختراع هوشمندانه دیگر هم در بررسی گنجینه‌ای که سال ۲۰۰۹ در استفوردشایر بریتانیا پیدا شده بود، کشف شده است. محققان می‌گویند طلاسازهای انگلوساکسون شیوه پیچیده‌ای داشته‌اند که می‌توانسته‌اند مس و نقره را از روی سطح اشیاء طلایی بزدایند. این کار باعث می‌شده آن اشیاء «طلایی‌تر» – و ارزش‌شان بیشتر از آن‌که واقعا بوده – به نظر برسد. علاوه بر این رنگ‌های مختلف طلا باعث می‌شده طلاکاری‌های ظریف روی اشیاء خیره‌کننده‌تر شوند.

خون‌آشام، زره استخوانی، و شلوارهای اولیه

داسی که دور گردن این شخص گذاشته بودند به‌معنای این است که فکر می‌کرده‌اند خون‌آشام است

این هم چند نکته جالب توجه از دنیای باستان‌شناسی در سال ۲۰۱۴:

محققان در مورد اسکلت‌های قرون‌‌وسطایی که در لهستان پیدا شده بود چیزهای بیشتری فهمیدند. به‌عنوان مثال این‌که شیوه خاکسپاری این مردم – با داس دور گردن‌شان – نشان می‌دهد روستایی‌ها نگران بوده‌اند این مرده‌ها مثل خون‌آشام‌ از قبر برخیزند. این خاک‌سپاری‌ها با شیوع وبا در اروپا هم‌زمان است، و ممکن است همین بیماری عامل مرگ‌شان بوده باشد.

در ماه سپتامبر محققان در سیبری گزارش کردند که زره‌ای پیدا کرده‌اند از جنس استخوان حیوان. قدمت زره را بین ۳۵۰۰ تا ۳۹۰۰ سال تخمین زدند. کارشناسان می‌گویند زره احتمالا برای یک جنگ‌جوی برجسته ساخته شده بود.

در غرب چین بقایای دو مرد را در گوری پیدا کردند که معلوم است شلوار پای‌شان بوده – قدیمی‌ترین نمونه شناخته‌شده شلوار، با پاچه‌های راسته و فاق گشاد، چیزی شبیه شلوارهای امروزی سوارکاری، منتها مال دوران برنز.

ملوانان کهن

سال ۲۰۱۴ سالی بود که اطلاعات تازه‌ای از ارتباط کشورهای اهل دریانوردی نیم‌کره جنوبی به‌دست آمد. از جمله این‌که معلوم شد تونگا حوالی سال ۱۲۰۰ میلادی قلب یک امپراتوری متشکل از جزایر بوده است. یافته‌ها نشان می‌دهد ابزار سنگی با جزایر دیگر حتی در فاصله ۲۵۰۰ کیلومتری مبادله می‌شده است.

کشفیاتی مثل این کانوی قدیمی که در زلاندنو پیدا شده به فهم توان دریانوردی مردم پلینزی کمک می‌کند

تحقیقات ژنتیکی جدید نشان می‌دهد توان دریانوردی انسان‌ها در زمان‌های دور چقدر زیاد بوده. محققان با تحلیل دی.‌ان.ای مردم جزیره ایستر متوجه شده اند که این مردم ریشه‌های بومی آمریکا، پولینزی و حتی اروپایی دارند. البته ریشه اروپایی به حوالی قرن ۱۸میلادی برمی‌گردد، اما ریشه آمریکایی ۲۰۰ تا ۴۰۰ سال قدیمی‌تر از آن است. احتمالا پولینزی‌ها از جزیره ایستر به آمریکای جنوبی می‌رفته‌ و برمی‌گشته‌اند – سفری دشوار که حدود ۸۰۰۰ کیلومتر است. این فرضیه وجود سیب‌زمینی در پولینزی‌ پیش از ارتباط با اروپا را هم توضیح می‌دهد، چرا که سیب‌زمینی بومی آمریکای جنوبی است.

کشف دیگری که به فهم شیوه سفرهای دور و دراز مردم پولینزی‌ کمک کرد، یک قایق کانوی بسیار خوش‌ساخت قرن پانزدهمی در زلاندنو است – و البته جزئیات بادهای غالب آن دوران، که به تازگی روشن شده است. قرار است کانوهایی که از روی این کانو ساخته شده‌اند، در جاهای مختلف دنیا بدون تجهیزات جهت‌یابی سفر کنند تا قابلیت‌شان برای پیمودن فواصل بسیار طولانی در اقیانوس‌ها معلوم شود.

سازه‌های غول‌پیکر

سالی که گذشت گروهی از فیزیکدان‌ها هم به جمع محققانی پیوستند که می‌خواهند بفهمند مصری‌های باستان چطور سنگ‌های بسیار سنگین را با سورتمه در بیابان حرکت می‌داده‌اند. پاسخ‌شان ساده بود: زمین جلوی سورتمه را خیس می‌کرده‌اند، اصطکاک کم می‌شده و با نیرویی نصف آن‌چه لازم بوده سنگ را می‌کشیده‌اند – شیوه‌ای که در نقاشی‌های روی دیوار یک مقبره ۴۰۰۰ ساله هم پیدا شده است.

سال ۲۰۱۴ از لحاظ فهم بهتر یکی از رمزآلودترین بناهای بریتانیا هم سال درخشانی بود. سالی بود که یک نگهبان میراث فرهنگی به‌طور اتفاقی به نقطه‌ای برخورد که چمن کمتر از جاهای کناری می‌روید – و معمولا نشانه این است که آن‌جا بنایی بوده – و در نتیجه این کشف اتفاقی، موقعیت بعضی از سنگ‌های گم‌شده استون‌هنج معلوم شد.

فیزیکدان‌ها جوابی ساده برای سؤالی قدیمی پیدا کرده‌اند – که مصری‌های باستان چطور سنگ‌های عظیم را روی بیابان حرکت می‌داده‌اند

علاوه بر این پروژه قابل‌توجه نقشه‌برداری از فلات سالیسبری – برای ترسیم آن‌چه پیشتر بوده – هم تمام شد. محققان از مدت‌ها پیش می‌دانند که استون‌هنج بخشی از مجموعه‌ای از بناهاست. با این حال همچنان در این منطقه نکاتی جدیدی کشف می‌شود. به کمک این پروژه تازه‌تکمیل‌شده می‌توان دید در دورانی حدود ۱۱۰۰۰ سال چقدر از این منطقه استفاده می‌شده است.

پروژه‌ای دیگر با شیوه‌ای مشابه نتیجه‌ای خیره‌کننده داشت: از یک شهر قرون‌‌وسطایی در اولد ساروم پرده برداشت.

جانوران عظیم‌الجثه، جانوران نه‌چندن عظیم‌الجثه

موضوع دیگری که امسال در کانون توجه بود، رابطه انسان و یکی از وفادارترین دوستان‌اش بود. باستان‌شناسان شواد تازه‌ای پیدا کردند که نشان می‌دهد اهلی کردن سگ بسیار قدیمی‌تر از آن است که تا کنون تصور می‌شده.

تخمین‌های قبلی حدود ۱۴۰۰۰ سال بود، اما حالا برخی محققان می‌گویند روند اهلی کردن سگ بسیار زودتر از این، حدود ۳۶۰۰۰ سال پیش، آغاز شده بوده – فرضیه‌ای که البته بحث‌برانگیز است، اما می‌تواند به فهم کشته‌شدن صدها ماموت در مناطقی خاص کمک کند. این‌که انسان‌ها ناگهان این‌قدر در شکار جانورانی عظیم‌الجثه موفق شده‌اند، می‌تواند به شکل‌گیری ارتباط انسان‌ها با گرگ‌های نیمه‌اهلی ربط داشته باشد.

نتایج یک مطالعه دیگر نشان می‌دهد که انسان‌ها گوشت‌هایی را که خودشان دوست نداشتند به این حیوانات می‌داده‌اند. خودشان بیشتر گوشت ماموت می‌خورده‌اند و به «سگ‌ها» گوزن می‌داده‌اند. این واقعیت که سگ/گرگ‌ها اصلا ماموت نمی‌خورده‌اند ممکن است نشانه این باشد که آنها را می‌بسته‌اند و بنابراین نمی‌توانستند دنبال باقی‌مانده غذا بگردند.

دندان، کهن و امروزی

این پرتره ریچارد سوم قدیمی‌ترین تصویر از یک پادشاه خاندان پلانتاژنه است

از دیگر چیزهایی که سال ۲۰۱۴ در دنیای باستان‌شناسی خبرساز شد، دندان بود – به‌ویژه این‌که برتری بهداشت و رژیم غذایی و سبک زندگی ما انسان‌های مدرن را زیر سؤال برد. تحقیقات روی دندان‌های پیدا شده نشان داد که لثه بریتانیایی‌های دوران روم باستان سالم‌تر از لثه بزرگ‌سالان امروزی بوده، که دلیل آن احتمالا سیگار کشیدن و شیوع دیابت در دوران مدرن است.

از سوی دیگر کشف این‌که شکارچیان اولیه هم خرابی دندان داشته‌اند، فواید رژیم غذایی انسان‌های کهن را زیر سؤال برد. پیش از این تصور می‌شد پوسیدگی دندان با پیدایش کشاورزی آغاز شده، اما در تحقیقات جدید دندان‌های پر شده انسان‌های دوره شکارچیان اولیه، یعنی حدود ۱۴۰۰۰ سال پیش هم پیدا شده است.

و در نهایت این‌که محققانی که روی دندان ریچارد سوم مطالعه می‌کردند موفق شدند تعیین کنند در دوران کودکی‌اش کجا زندگی می‌کرده: سال‌های اول در شرق انگلستان بوده و پیش از هفت سالگی به غرب رفته بود. مطالعه استخوان‌های او هم مهر تأییدی زد بر زندگی شاهانه‌اش در سال‌های بعد: غذاهای سنگین و صدالبته شراب.

مهمترین دستاوردهای علمی و پزشکی سال ۲۰۱۴برای جویندگان علم ودانش

  1. مهمترین دستاوردهای علمی و پزشکی سال ۲۰۱۴
فرود کاوشگر فیله بر دنباله‌دار را بسیاری مهمترین دستاورد علمی بشر در سال ۲۰۱۴ می‌دانند

سال ۲۰۱۴ از نظر دستاوردهای علمی و پزشکی سالی پرهیجان و پربار بوده است و در آن شاهد تحولات زیادی بودیم، از پیشرفت‌هایی نویدبخش در شناخت و درمان دیابت و قطع نخاع گرفته تا نشاندن ربات کاوشگر بر روی یک دنباله‌دار. مروری می کنیم بر برخی از مهمترین دستاوردهای این سال.

روزتا

کاوشگر فیله بر روی دنباله‌دار ۶۷پی/چوریوموف-گراسیمنکو

ده سال کار و انتظار برای نشاندن یک کاوشگر در فاصله ۴۸۰ میلیون کیلومتری بر روی دنباله‌داری که فقط چهار کیلومتر عرض دارد و با سرعت ۱۴۰ هزار کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند سرانجام با موفقیت به بار نشست.

این نخستین بار است که بشر سفینه‌ای را روی یک دنباله دار فرود آورده است.

فیله، کاوشگری که از روزتا جدا شد به علت نقص فنی، دوبار به سطح دنباله دار برخورد کرد و چند صد متر دورتر از محلی که برای فرود در نظر گرفته شده بود فرود آمد.

به این ترتیب باتری های خورشیدی فیله بخوبی شارژ نشدند و این کاوشگر فقط به مدت شصت ساعت اطلاعات مخابره کرد. دانشمندان امیدوارند که با نزدیک شدن دنباله‌دار به خورشید، باتری های فیله دوباره شارژ شوند و شروع به کار کنند.

با این حال تا همینجا هم ماموریت روزتا یکی از بزرگترین دستاوردهای بشر نه تنها در سال ۲۰۱۴ بلکه در دهه‌های اخیر قلمداد می شود که اطلاعاتی بسیار با ارزش درباره دنباله‌دارها و همچنین درباره منظومه شمسی فراهم کرده است.

خون جوان برای درمان پیری

به گفته محققان، اکنون شواهد به قدر کافی محکم هستند که آزمایش و به کارگیری آن را در انسان موجه کند: «چیزی در خون جوان وجود دارد که می تواند نقایص مغز پیر را برطرف کند»

در سال‌های آینده ممکن است تزریق خون کاربرد تازه‌ای پیدا کند: رفع عوارض پیری.

در سال ۲۰۱۴، نتایج سه تحقیق جداگانه در آمریکا نشان داد که تزریق خون جوان می‌تواند برخی آثار پیری را از مغز، قلب و ماهیچه‌های موش‌ پاک کند.

در یکی از این تحقیقات که کار مشترک دانشگاه‌های کالیفرنیا و استنفورد بود، تزریق خون موش‌های جوان به موش‌های پیر، توانایی موش‌های پیر را در یاد‌آوری و یادگیری افزایش داد و قدرت و استقامت عضلانی موش‌های پیر را بیشتر کرد.

محققان در خون موش های جوان پروتئینی را یافتند به نام GDF11 که قدرت و استقامت سلول های عضلانی در موش های پیر را بیشتر می کند، تکثیر نورون‌ها (سلول عصبی) را در مغز افزایش می‌دهد و گردش خون را در مغز بهتر می کند.

در تحقیقی دیگر پلاسمای خون موش های جوان باعث بهبود حافظه فضایی (spatial memory) در موش های پیر شد.

اینکه در خون موجودات جوان عواملی وجود دارند که می تواند روند پیری را کند کرده یا عوارض آن را تخفیف دهد در جوامع امروزی که روز به روز به سمت پیری می روند می تواند یکی از بزرگترین دستاوردهای بشر در قرن ۲۱ را رقم بزند.

ربات های هماهنگ

لشکر ربات‌های مینیاتوری

چند گروه تحقیقاتی در سال ۲۰۱۴ موفق شدند بدون نیاز به نظارت انسانی، تعداد بسیار زیادی ربات را به صورتی هماهنگ و هدفمند به کار بگیرند.

در یکی از این تحقیقات صدها ربات ریز که با الهام از موریانه ها ساخته شده بودند توانستند بدون نظارت انسان، ساختمان بسازند.

یک کوادکوپتر

در کارآزمایی دیگری که خودسازماندهی این رباتها را بهتر به نمایش گذاشت، ده کوادکوپتر (Quadcopter: پهپاد مینیاتوری)، در آرایشی خاص، همزمان پرواز کرده و با تبادل رادیویی اطلاعاتی مثل سرعت و فاصله، نه تنها با هم برخورد نکردند بلکه توانستند در طول پرواز، خود را در آرایش های مختلف قرار دهند.

رقص گروهی ربات‌های رقصنده

اینکه تعدادی ربات در همکاری و هماهنگی با همدیگر بتوانند وظایف محوله را انجام دهند چشم اندازی باورنکردنی را پیش روی بشر قرار می دهد، از عملیات امداد و نجات در مناطق خطرناک گرفته تا فرستادن تیمی از رباتهای مینیاتوری به داخل بدن برای شناسایی بیماری و مبارزه با آن.

چیپ‌های کامپیوتری به مثابه سلول مغز

مهندسی نورومورفیک در سال ۲۰۱۴ پیشرفت قابل ملاحظه ای داشت. هدف این شاخه مهندسی تولید چیپ های کامپیوتری است که توان پردازش حجم عظیمی از اطلاعات را داشته باشند و بتوانند کارهای پیچیده انجام دهند.

اکنون متخصصان این رشته برای اولین بار با الگو گرفتن از کارکرد مغز، چیپ های نورومورفیکی را ساخته‌اند که مانند سلول های مغز اطلاعات را پردازش می‌کنند.

مغز انسان به طور متوسط از صد میلیارد نورون تشکیل شده که صد تریلیون سیناپس آنها را به هم مرتبط می کنند و چیپی که محققان آی بی ام ساختند ۵.۴ میلیارد ترانزیستور و ۲۵۶ میلیون سیناپس دارد.

الگوبرداری از قابلیت مغز در تولید کامپیوتر، به تولید کامپیوترهایی با توانمندی فوق‌العاده منجر خواهد شد

الگوبرداری از ساختار مغز، کامپیوترها را در مسیر تحولی بزرگ قرار داده، اینکه کامپیوترها در آینده صاحب بینش باشند و حجم باورنکردنی اطلاعات را در لحظه پردازش کنند.

علاوه بر این، پروژه مغز انسان، پروژه ده ساله ای که از سال گذشته راه اندازی شده، قصد دارد نقشه مغز انسان را کامل کند. پژوهشگران در این پروژه تمام انواع سلول های عصبی مغز، کارکرد و ارتباطات این سلول ها با یکدیگر را شناسایی خواهند کرد.

با کامل شدن این نقشه و با پیشرفته تر شدن چیپ های عصب مانند، کامپوترها روز بروز بیشتر شبیه مغز انسان کار خواهند کرد.

خلاقیت بشر قدیمی است

تصویری از غارنگاره‌های جزیره سولاوسی اندونزی

نقاشی هایی که بر دیوار غاری در سولاوسی اندونزی کشف شد و حداقل چهل هزار سال قدمت دارد دانشمندان را به تفکری تازه درباره تاریخ تکامل مغز بشر واداشته است. تا پیش از این تصور می شد که اروپا محل قدیمی ترین غارنگاره‌ها است.

این غارنگاره‌ها در دهه پنجاه میلادی کشف شده بودند، اما محققان فکر می کردند بیشتر از ده هزار سال قدمت ندارند چون این نقاشی ها نمی توانند در آب و هوای حاره ای دوام بیاورند.

اما وقتی قدمت این غارنگاره‌ها به دقت تعیین و معلوم شد که آنها ۳۹ هزار سال عمر دارند، دانشمندان شگفت زده شدند. این امر نشان داد که خلاقیت، نه در یک نقطه از دنیا، بلکه در نقاط مختلف کره زمین دیده می‌شده است.

دستکاری خاطرات

مححقان موفق شدند سلول هایی را در مغز شناسایی کنند که یک خاطره خاص را رمزگذاری و ثبت می کنند.

آنچه این تحقیق را هیجان انگیزتر کرد این بود که محققان نشان دادند که با دستکاری سلول های خاص می توان خاطره‌ای تازه ایجاد کرد بدون اینکه چنین اتفاقی اصلا افتاده باشد.

با دستکاری خاطرات و تغییر محتوای عاطفی آنها می‌توان به درمان برخی بیماری‌ها مثل PTSD امیدوار شد

با استفاده از روشی به نام اپتوژنتیک، محققان از ویروس ها استفاده می‌کنند و در نورون های مغز، مولکولهای حساس به نور قرار می دهند، به این ترتیب در فعالیت مغز تغییر ایجاد می شود.

با این روش، محققان نه تنها توانستند خاطرات موجود را پاک کنند، بلکه موفق شدند خاطرات کاذبی هم بجای آنها ایجاد کنند. آنها حتی توانستند تاثیر عاطفی خاطره را از خاطره بد به خوب یا برعکس تغییر دهند.

این تحقیق در مراحل اولیه است اما در درازمدت برای درمان بیماری هایی مثل افسردگی، اسکیزوفرنی یا اختلال تنش‌زای پس از رویداد (PTSD) به کار گرفته خواهد شد.

پیشرفت‌های قابل توجه در درمان فلج نخاعی

برای اولین بار مردی که در اثر ضربه چاقو از کمر به پایین فلج شده بود، با تزریق سلول‌های بویایی به نخاع، توانست راه برود.

او که در چهار سال گذشته کاملا از کمر به پایین فلج بود اکنون از زانو به پایین حس دارد و بخشی از حرکت پا، کارکرد روده و مثانه و همچنین تا حدی کارکرد جنسی او برگشته است.

به جز استفاده از سول‌های بنیادی، راههای دیگری هم امید به درمان ضایعات نخاعی را افزایش داده است.

تا به حال چهار بیمار قطع نخاعی با استفاده از تحریکات الکتریکی که مستقیما به نخاع وارد می شود توانسته اند بخشی از حرکت و حس خود را بازیابی کنند.

در این روش، یک تحریک کننده الکتریکی را به زیر قسمتی از نخاع که آسیب دیده، پیوند می زنند. این تکانه‌های الکتریکی اعصاب زیر قسمت آسیب دیده را تحریک می کنند و به مرور زمان، آنها فعالیت خود را از سر می‌گیرند.

الفبای ژنتیکی تازه

چهار باز آلی A, T(U), G, C را الفبای ژنتیک لقب داده‌اند. این بازهای آلی تمام اطلاعات ژنتیکی موجودات زنده را در مولکول DNA (یا RNA) رمزگذاری می کنند.

نحوه قرار گرفتن بازهای آلی در مولکول DNA

در سال ۲۰۱۴ دانشمندان موفق شدند بازهای آلی تازه‌ای را در آزمایشگاه تولید کنند و راه را برای رمزگذاری ژنتیکی تازه باز کنند.

علاوه بر این، آنها با تولید یک جفت باز آلی تازه که مشابه آن در طبیعت وجود ندارد، ارگانیسم جدیدی را در آزمایشگاه تولید کردند. این ارگانیسم می تواند این بازها را بازتولید کند، به شرط آنکه مولکولهای پایه مورد نیاز برای ساختن آن فراهم باشد.

برداشتی هنرمندانه از خلق موجودی با DNA غیر عادی در آزمایشگاه

این ارگانیسم مصنوعی قادر به تولید مثل بیرون از آزمایشگاه نیست، اما محققان می گویند که از این باکتری می توان برای تولید موادی با خواص «غیرطبیعی» استفاده کرد.

تولید سلول‌های سازنده انسولین از سلول های بنیادی

محققان در سال ۲۰۱۴ موفق شدند فرآیند تبدیل سلول های بنیادی به سلول های بتای پانکراس را شناسایی کنند. این سلول ها مسئول تولید انسولین هستند.

سلول‌های بنیادی قابلیت تبدیل به هر سلول را دارند اما اینکه در معرض چه پیام‌هایی بیوشیمیایی قرار بگیرند سرنوشت آنها را تعیین می‌کند

در دیابت نوع اول یا دیابت نیازمند به انسولین، این سلول ها به خصوص در زمان کودکی تخریب می شوند.

محققان در دهه گذشته سعی کردند این سلول ها را با کمک سلول های بنیادی بازتولید کنند. اما تولید مقدار زیاد سلول بتا و نحوه انتقال آن به بدن ناموفق بود. علاوه بر این سلولهای بتا قابلیت نوسازی اندکی دارند و بعد از بلوغ قابلیت تکثیر ندارند.

اما محققان دانشگاه هاروارد روشی را یافتند تا میلیونها سلول بتای پانکراس را در آزمایشگاه تولید کنند. این سول‌ها «قند خون را اندازه‌ گرفته و مقدار انسولین مورد نیاز را ترشح می کنند.»

پیوند این سلول‌ها به موشها نشان داد که سلول‌های تولید کننده انسولین در حال شکل گرفتن هستند.

با این حال این سلول ها در معرض حمله دستگاه ایمنی هستند و یافتن روشی که آنها را از این حمله مصون نگه دارد چالش بعدی محققان است.

در پژوهشی دیگر، محققان تغییراتی در سلول پوست موش ایجاد کردند و آنها را به سلول هایی تبدیل کردند که می توانند به سلول بتای پانکراس تبدیل شوند.

پیوند این سلول ها به موش ها، قند خون آنها را پایین آورد و باعث شد سول‌های بتا عملکرد بهتر و موثرتری در ترشح انسولین از خود نشان بدهند.

به حسگر قند خون و پمپ انسولین لقب پانکراس مصنوعی داده‌اند

موفقیت این روش‌ها می‌تواند در آینده به درمانی برای دیابت نوع اول بدل شود.

علاوه بر این، در سال ۲۰۱۴، با استفاده از یک تلفن هوشمند، پانکراس مصنوعی برای مبتلایان به دیابت نوع اول ساخته شد.

روش کار به این ترتیب است که یک حسگر در پوست فرد مبتلا به دیابت کار گذاشته می شود که قند خون را مرتب اندازه گرفته و نتیجه را به تلفن ارسال می کند.

پمپ انسولین تحولی بزرگی در زندگی مبتلایان به دیابت نوع اول ایجاد می‌کند

تلفن با انجام محاسبات لازم، به یک پمپ انسولین پیغام می دهد که چه مقدار انسولین نیاز است. به این ترتیب دخالت بیمار در تنظیم قند خون و استفاده از انسولین به حداقل می رسد.

ساخت پمپ هایی که به صورت خودکار قند خون را اندازه گرفته و به اندازه لازم در خون فرد مبتلا به دیابت، انسولین آزاد می کند، زندگی را برای افرادی که باید انسولین تزریق کنند بسیار آسانتر خواهد کرد.

نانوماهواره

نانوماهواره‌ها، ماهواره هایی کوچک، به شکل مکعب هایی به طول و عرض و ارتفاع ده سانتی متر و به وزن تقریبی یک و نیم کیلوگرم هستند.

یک نانوماهواره

آنها بسیار ارزان هستند و با استفاده از قطعات بی مصرف و دور انداختنی ساخته می‌شوند.

این ماهواره های مینیاتوری که در کنار ماهواره های معمولی به فضا پرتاب می شوند، امکان کارهای تحقیقاتی با هزینه و تدارکات اندک را برای گروه های تحقیقاتی مهیا کرده است.

پرتاب این ماهواره های مینیاتوری تقریبا از ده سال پیش آغاز شده، اما در سال ۲۰۱۴ ارزش آنها در گردآوری داده های علمی بیش از پیش آشکار شد.

اکنون نانوماهواره‌ها به قدری اهمیت پیدا کرده اند که ناسا رقابتی برای آنها تدارک دیده و به برنده پنج میلیون دلار جایزه می دهد.

آنها از جمله می توانند تلفن های هوشمند را در مدار زمین تست کنند، فناوری تصویربرداری از کره زمین را بهتر کنند و تاثیر جاذبه را بر گیاهان بررسی کنند.

نخستین نانو ماهواره شش واحدی ناسا که سال ۲۰۱۵ در مدار قرار خواهد گرفت

در سال ۲۰۱۴ بیش از ۷۵ نانوماهواره به فضا پرتاب شد، این ماهواره ها ممکن است به صورت مجموعه ای از مشاهده‌گرهای مداری برای بررسی وضعیت محیط زیست بکار گرفته شوند.

دست مصنوعی با حس لامسه

برای اولین بار دانشمندان یک دست مصنوعی را به مدت یک ماه به بازوی یک مرد دانمارکی که دستش قطع شده بود وصل کردند و این مرد توانست دوباره حس لامسه پیدا کند.

دست مصنوعی با حس لامسه

این مرد توانست با کمک این دست مصنوعی، بدون استفاده از بینایی، اشیا را بگیرد و بردارد؛ البته این دست مصنوعی تمام قابلیت های دست طبیعی را ندارد و نمی‌تواند گرمی و سردی اشیا را حس کند.

حسگرهای این دست مصنوعی ابتدا اطلاعات مورد نیاز را جمع آوری می‌کنند. سپس الگوریتم‌های کامپیوتری این اطلاعات را به تکانه‌های (ایمپالس) الکتریکی تبدیل می کنند به نحوی که این تکانه ها برای اعصاب قابل شناسایی و درک باشند.

بعد چهار الکترود این تکانه‌ها را به اعصاب بازو و از آنجا به مغز می‌فرستند.

برای تنظیم حسگرهای دست مصنوعی به آزمایش‌های بسیاری نیاز بود

پیش از این، دانشمندان تنها توانسته بودند با اتصال الکترودهایی به شانه فرد دچار قطع عضو، به او امکان بدهند با استفاده از فکر، حرکاتش را کنترل کند.

این دست باید بسیار کوچکتر، ارزانتر، کاربردی تر و پیشرفته تر شود، اما ساخت آن قدمی مهم در توسعه اندام های پیوندی مصنوعی و درمان معلولیت است.

آمریکا وکوبا،انقلاب وسقوظ باتیستا،خلیج خوکها،بحران موشکی،بازنشستگی فیدل کاسترو،رائول کاسترووسرانجام برسر عقل ومنطق گفتگو

فراز و فرود روابط کوبا و آمریکا در بیش از یک قرن گذشته

آمریکا و کوبا روز چهارشنبه ( ۱۷ دسامبر) اعلام کردند پس از گذشت بیش از نیم قرن روابط دیپلماتیک برقرار می کنند.

در سال ۱۸۹۷ در حالی که مردم کوبا برای استقلال از اسپانیا در حال جنگ بودند، ناو جنگی آمریکایی، ماین، به سوی بندر هاوانا حرکت کرد. در سال ۱۸۹۸ پس از جنگ آمریکا و اسپانیا این دو کشور پیمانی را امضا کردند که براساس آن اسپانیا پذیرفت که کنترل کوبا را به آمریکا واگذار کند.

کوبا در سال ۱۹۰۲ به طور رسمی از آمریکا مستقل شد. اما آمریکا حق مداخله در امور کوبا را تا سال ۱۹۳۴ حفظ کرد. دراین تصویر که در سال ۱۹۳۵ گرفته شده، پلیس کوبا فردی را که مظنون به مخالفت با دولت وقت است، دستگیر کرده. در آن زمان باتیستا توسط کودتایی زمام امور را در کوبا بدست گرفته بود.

یک رقصنده در دهه ۱۹۴۰ میلادی در حال اجرا در یکی از کافه های هاوانا، پایتخت. در این سال ها پایتخت کوبا توجه شماری از سرمایه گذاران آمریکایی را به خود جلب کرده بود. در سال ۱۹۵۲ باتیستا با حمایت آمریکا همچنان زمام امور را در کوبا در اختیار داشت.

بسیاری از کوبایی ها از شیوه دیکتاتوری باتیستا ناراضی بودند. در این تصویر، باتیستا، در حال بازرسی سلاح هایی است که در جریان یک شورش ناموفق به رهبری فیدل کاستروی جوان ضبط شده است.

فیدل کاسترو، به همراه انقلابی آرژانتینی، ارنستو چه‌گوارا، جنگی چریکی را علیه رژیم باتیستا آغاز کردند.

در پی به قدرت رسیدن فیدل کاسترو در سال ۱۹۵۹، باتیستا مجبور به فرار شد. در همان سال آقای کاسترو در دیداری غیررسمی از واشنگتن با ریچارد نیکسون، معاون وقت رئیس جمهوری آمریکا دیدار کرد.

ریچارد نیکسون بعدا نوشت که آمریکا تلاش کرد تا فیدل کاسترو را «در مسیری درست» قرار دهد. هدف از نصب این تابلو در سواحل میامی این بود تا به آمریکا درباره بر سرکار آمدن دولت جدید در هاوانا اطمینان بدهد.

در سال ۱۹۶۰، سیاست ملی کردن صنایع در کوبا و مصادره سرمایه های آمریکایی باعث شد تا آمریکا صادرات خود به آن کشور را متوقف کند. در سال ۱۹۶۱ آمریکا حمایت خود را از یورش به خلیج خوک ها در جنوب کوبا اعلام کرد. در این تصویر فیدل کاسترو در حال پایین آمدن از تانک است. او عملیات در خلیج خوک ها را رهبری کرد.

ضد انقلابیون کوبایی که با پشتیبانی آمریکا این حمله را انجام دادند، دستگیر شدند. فیدل کاسترو حکومتی کمونیستی را در کشور اعلام کرد و روابط نزدیکی را با اتحاد جماهیر شوروی آغاز کرد.

در سال ۱۹۶۲، کوبا موافقت خود را با اعزام موشک های اتمی شوروی به این کشور اعلام کرد. این اقدام کوبا که از آن به بحران موشکی نام برده شده هشداری به آمریکا بود. در این تصویر یک هواپیمای گشت آمریکا یک ناو جنگی شوروی را دنبال می کند.

بحران موشکی که از آن به عنوان خطرناک ترین بخش در جنگ سرد نام برده شده سرانجام به صورت صلح آمیزی پایان یافت. کوبا به روابط نزدیکش با اتحاد جماهیر شوروی ادامه داد.

فیدل کاسترو در سال ۱۹۶۳ به عنوان میهمان ویژه نیکیتا خروشچف، رئیس جمهور وقت شوروی از مسکو دیدار کرد.

با سقوط شوروی سابق، آمریکا تحریم ها بر کوبا را تشدید کرد. افزایش تیرگی روابط دو کشور، پناهجویان کوبایی را که با پذیرفتن مخاطرات راه، به سواحل فلوریدا می آمدند، منصرف نمی کرد. در سال ۱۹۹۴ آمریکا با هدف کاستن از این مهاجرت ها توافقی را با کوبا به امضا رساند.

در سال ۱۹۹۹، کوبایی های مهاجر در آمریکا کمپینی را برای ماندن الیان گونزالس در آمریکا به راه انداختند. او به نمادی از تنش بین دو کشور آمریکا و کوبا بدل شد. الیان گونزالس سرانجام برای پیوستن به پدرش به کوبا بازگردانده شد.

در سال ۲۰۰۲ میلادی پس از آن که یکی از مقامات آمریکایی، کوبا را به توسعه سلاح های بیولوژیکی متهم کرد روابط دو کشور بیش از گذشته به تیرگی گرایید. علیرغم این مسئله باز هم تلاش هایی برای بهبود روابط در جریان بود. جیمی کارتر، از روسای جمهور پیشین آمریکا (سمت راست تصویر) در سال ۲۰۰۲ از یک استادیوم بیس‌بال در کوبا دیدار کرد.

در سال ۲۰۰۸ میلادی دو کشور آمریکا و کوبا با رهبرانی جدید روبرو شدند. رائول کاسترو در کوبا جانشین برادرش فیدل کاسترو شد و باراک اوباما در انتخابات آمریکا به پیروزی رسید. در همین حال دیپلماسی پشت صحنه هم ادامه داشت. رائول کاسترو و باراک اوباما در سال ۲۰۱۳ در جریان مراسم تشییع نلسون ماندلا، رئیس جمهور سابق آفریقای جنوبی با دست دادن در ملاءعام شگفتی ساز شدند.

و سرانجام در سال ۲۰۱۴ میلادی دو کشور اعلام کردند که قصد عادی‌سازی روابط را دارند.

شب کافکا. آغارمشهورترین داستان فرانتس کافکا “گره گوار سامسا از خواب مسخ” اینگونه آغاز می شود: “یک روز صبح همین که آشفته ای پرید،در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی تبدیل شده بود”. از آن زمان،نسل های خوانندگان کتاب ،هنرمندان،دانشمندان،و فیلم سازان مشغول تصور کردن شکل دقیق از این حشره بزرگ و عجیب و غریب هستند. نویسنده ی روسی-آمریکایی ولادیمیر ناباکوف که کلکسیونر موفق پروانه و شاپرک نیز بود تاکید داشت گره گوار سوسکی بود با بالهایی در زیر پوسته سختش و همینطور قادر به پرواز ؛اظهارات دیگر سوسک سرگین،صدپا،هزارپا را شامل می شد.

اولین شب کافکا در ایران برگزار شد/ترانه مسکوب

kafka 50-70

شب فرانتس کافکا صد و هفتاد و هفتمین شب مجله بخارا بود که با همکاری سفارت جمهوری چک، بنیاد فرهنگی ملت و نشر ماهی غروب یکشنبه ۹ آذر ماه ۱۳۹۳ با حضور دانشجویان رشته زبان و ادبیات آلمانی و شخصیت‎های ادبی و علاقمندان آلمانی و اتریشی برگزار شد.

در ابتدا علی دهباشی ضمن خیرمقدم به پتر اشتپانک، سفیر چک در ایران ، بخش فرهنگی سفارت آلمان و سخنرانان و دیگر حاضران از آقای اشتپانک دعوت کرد تا این نشست را آغاز کند.

پتر اشتپانک با تشکر از مجله بخارا و نشر ماهی برای برپایی شب فرانتس کافکا از دلیل اهمیت فرانتس کافکا در کشور خود سخن گفت:

« دو هفته پیش ما بیست و پنجمین سالگرد پایان حکومت کمونیسم را بر چکسلواکی جشن گرفتیم. و در اینجا ارتباط جالبی با کافکا وجود دارد. در ۱۹۶۴ کنفرانسی بین‎المللی درباره کافکا در پراگ برگزار شد. رئیس این کنفرانس ادوارد گوچتیکا بود و به آثار کافکا پرداخته شد که پس از پایان دوران کمونیسم این آثار توانست به زبان چک و دیگر زبان‎هایی که در چکسلواکی بود ترجمه شود. و به این ترتیب سلطه‏ای که کمونیسم بر چکسلوالی داشت پایان گرفت. پس از کنفرانس کافکا در ۱۹۶۵ کنگره چکسلوالی را داشتیم. و متأسفانه در ۱۹۶۸ بود که تانک‎های اتحاد جماهیر شوروی وارد پراگ شدند و تا مدتی انتشار آثار کافکا در چکسلواکی ممنوع شد. و در ۱۹۸۲ بود که تعدادی از داستان‎های کافکا منتشر شد. رمان‎های کافکا ، محاکمه و قصر که نظام توتالیتر را توصیف می‎کردند اجازه انتشار نیافتند. رمان قصر در ۱۹۸۹ منتشر شد و به این ترتیب ما احساس کردیم که چیزی اتفاق افتاده و تغییر کرده است. سانسور و نظام توتالیتر عقب نشینی می‎کرد. و این مسئله نشان می‎داد که زمان دگرگون می‎شد. و در اینجا می‎خواهم به این نکته اشاره کنم که چرا این نویسنده آلمانی زبان برای سفارت چک اهمیت دارد. کافکا محصول فرهنگ چند زبانی پراگ و اروپای مرکزی بود . این محیط چند زبانه در طی جنگ جهانی دوم از بین رفت و به این ترتیب من فکر می‎کنم حفظ این میراث فرهنگی که حاصل چند زبانگی است اهمیت فراوانی دارد.

پتر اشتپانک ـ عکس از مجتبی سالک

و یک بار دیگر از آقای دهباشی، مجله بخارا و شما برای حضور در این شب تشکر می‎کنم.»

محمود دولت آبادی سخنران بعدی این نشست بود که با بیتی از مولانا سخنان خود را آغاز کرد:

« من گنگ خواب دیده و عالم همه کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

در راه که می‎آمدم، بی‎اختیار این شعر مولانا به یاد آمد که می‎گوید: گنگ خواب دیده

کافکا را ما به طور پراکنده در ایران شناختیم. بیشتر از طریق مترجمانی که دغدغۀ انسانی داشتند نسبت به همه آدم‎هایی که دچار آسیب‎هایی می‎شوند که تقریباٌ می‎شود گفت که این آسیب‎ها، آسیب‎هایی بعدی را با خودش می‎آورد. کار مهمی که در سال‎های اخیر انجام گرفته که آقای علی اصغر حداد آن را انجام داده این است که این شانس را به ما داده است که با مجموعۀ آثار داستانی کافکا آشنا بشویم.

محمود دولت آبادی ـ عکس از مجتبی سالک

به اینجا که می‎آمدم با خودم فکر می‎کردم خواندن آثار کافکا برای فهمیدن انسان و جهانی که در آن زندگی می‎کند، رنج بردن از بابت همین انسان و جهان برای تمام طول عمر کافی است. اما از آن جایی که معتقد هستم انسان فقط برای رنج بردن به جهان نیامده ، فکر کردم که از مائده‎های زمینی، از غزل حافظ ، از غزلیات مولانا هم نباید غافل شد به این جهت که رنج با عشق قابل تحمل می‎شود. من حق ندارم در مورد کافکا به صورت جامع صحبت کنم برای این که جامع آثار او اکنون به ما رسیده است.

همیشه فکر کردم که کافکا واقعاٌ یک سئوال است، یک استفهام است، یک پدیدۀ گنگ است. این گنگی چرا همواره با ما هست. انسان آثار ادبی را می‎خواند و از آن می‎گذرد ، از این آثار برخوردار می‎شود یا نمی‎شود. ولی هستند نویسندگانی که همیشه با انسان هستند . چرا کافکا این قدر مهم است. تمثیل‎هایی که کافکا به کار می‎برد، به صورت داستان، به حکایات ما در نوع حکایات سعدی نزدیک می‎شود، ولی عمیقاٌ روی زمین. این چه اقتداری است که او دارد که در کوتاهترین بیان مهم‎ترین نکات انسانی را می‎تواند بنویسد ، با آن پایان‎های معجزه‎آسا در یک داستان کوتاه. وقتی شما آن داستان کوتاه را می‎خوانید ، از شما جدا نمی‏شود.کافکا فقط از جهت خودش اهمیت ندارد، از جهت تأثیری که روی تمام قرن بیستم اروپا گذاشت و این تأثیر به ما هم رسید خیلی مهم است. گمان می‎کنم که ولفانگ بورشت می‏توانست نویسنده باشد، نویسندۀ درخشانی هست ، ولی بدون درک کافکا نمی‎توانست چنان نویسنده‏ای باشد که من به عنوان یک همکار همیشه دچار غبن جوانمرگی او، بر اثر نکبت جنگ، شدم. بکت نمی‎توانست مثل بکتی باشد که حالا از او نام می‎بریم اگر از درک کافکا عبور نکرده بود. حتی کامو، آن درنگ‏هایی که کامو در آثارش دارد، در نگاهش، انسان فکر می‎کند که کلید این استفهام را در دست کافکا می‎بیند.

در کشور ما وقتی به صادق هدایت می‎گوییم مامای ادبیات مدرن ایران ، همیشه آثار کافکا که آمیخته است با او در منظر ما پدید می‎آید. من که دانشجوی ادبیات هستم بایستی بگویم که مفتخرم که یکی از آثار من در زبان آلمانی در کنار کافکا دیده شد.

 

به این ترتیب این گنگ خواب دیده فرصت این را نداشت که فکر کند یک روزی ، صد سال بعد، یک مرد روستایی بیاید در اینجا و اعلام کند که من مجاب شدۀ این نویسنده هستم . مجاب شده یک نویسنده بودن فرق می‎کند با خواننده آن نویسنده بودن. کافکا یعنی مقاومت مرگبار در مقابل جبر. انسانی که می‎داند مغلوب می‎شود و مقاومت می‎کند. بله ما هر یک از این داستان‏ها را که نگاه بکنیم ، که خوشبختانه خیلی خوب ترجمه شده ، فکر می‎کنم ناچار بشویم که به مقوله انسان و موقعیت همواره فکر بکنیم. انسان و موقعیت، جستجوی حقیقت، رسیدن به آن ، تبدیل به واقعیت شدن آن. و بار دیگر سئوال. به همین منظور این داستان را من انتخاب کرده‏‎ام. »

و سپس دولت آبادی داستان فرفره از کافکا را با ترجمه علی اصغر حداد برای حاضران خواند:

« فیلسوفی همیشه دور و بر جایی می‎گشت که بچه‎ها سرگرم بازی بودند. سپس اگر پسربچه‎ای را می‎دید که فرفره‎ای در دست داشت، گوشه‎ای کمین می‎کرد. با به چرخش درآمدن فرفره، فیلسوف دنبال آن می‎دوید و می‎کوشید آن را بگیرد. این که بچه‎ها سر و صدا به پا می‎کردند و سعی داشتند او را از اسباب بازی خود دور کنند، برایش چندان اهمیتی نداشت. هر بار که موفق می‎شد فرفره را در حال چرخش برباید، خوشحال می‎شد. اما خوشحالی‎اش تنها لحظه‎ای دوام می‎آورد. سپس فرفره را به زمین می‎انداخت و دور می‎شد . به گمان او شناخت هر جزیی، از جمله شناخت فرفره‎ای در حال چرخش برای شناخت کل کافی بود. از این رو او به مسایل بزرگ نمی‎پرداخت، چنین کاری در نظرش با صرفه نمی‎نمود. به عقیدۀ او اگر جزیی‎ترین جزء واقعاٌ شناخته می‎شد، همه چیز باز شناخته شده بود. از این رو تنها به فرفرۀ در حال چرخش می‎پرداخت و هر گاه می‎ذید که مقدمات چرخش فرفره‎ای تدارک دیده می‎شود، امیدوار بود که این بار موفق خواهد شد. سپس وفتی فرفره به چرخش درمی‎آمد، در حال دویدن بی‎امان به دنبال آن، امیدش به یقین بدل می‎شد. ولی همین که آن شیء چوبی بی‎مقدار را در دست می‎گرفت، احساس نفرت می‎کرد و قیل و قال بچه‎ها که تا این لحظه از آن غافل مانده بود، ناگهان در گوشش می‎پیچید، پا به فرار می‎گذاشت و خود مانند فرفره زیر تازیانه‎ای ناشیانه به پیچ و تاب می‎آمد.»

پس از آن علی دهباشی از پروفسور ریچارد مولر برای سخنرانی دعوت کرد و در معرفی او چنین گفت:

پروفسور ریچارد مولر دانش آموخته دانشگاه پراگ است و زمینه کار او ادبیات تطبیقی و بررسی و نقد آثار ادبی است و به ویژه طی این سالها به مطالعه و بررسی آثار کافکا پرداخته است و سفر ایشان هم به تهران صرفاٌ به منظور حضور و سخنرانی در این نشست است. وی هم اکنون استاد دانشگاه نیویورک در پراگ و عضو مؤسسه تحقیقات و ادبیات این شهر است.

و سپس پروفسور مولر با موضوع” پارلوگراف و گرامافون مکالمه ای کوچک دارند / رسانه و زمان کافکا” برای حاضران سخن گفت:

« مشهورترین داستان فرانتس کافکا “گره گوار سامسا از خوابمسخ” اینگونه آغاز می شود: “یک روز صبح همین که آشفته ای پرید،در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی تبدیل شده بود”. از آن زمان،نسل های خوانندگان کتاب ،هنرمندان،دانشمندان،و فیلم سازان مشغول تصور کردن شکل دقیق از این حشره بزرگ و عجیب و غریب هستند. نویسنده ی روسی-آمریکایی ولادیمیر ناباکوف که کلکسیونر موفق پروانه و شاپرک نیز بود تاکید داشت گره گوار سوسکی بود با بالهایی در زیر پوسته سختش و همینطور قادر به پرواز ؛اظهارات دیگر سوسک سرگین،صدپا،هزارپا را شامل می شد. (طرح ناباکف) حشره کافکا به گونه ای بی حد و حصر کشیده ،طراحی ،و رنگ آمیزی شده به تصویر کشیده شده و به صورت دیجیتالی درآمده و تبدیل به بخشی معروف از صنعت کافکا شده است.

پروفسور ریچارد مولر ـ عکس از مجتبی سالک

 

هرچند این که آیا کافکا به شخصه قیودی جدی درباره ی هر نوع ارائه و نمایش مستقیم و بصری از داستان هایش داشت کمتر شناخته شده است. در نامه ای به ناشر آلمانی ـ کرت ولف ـ کافکا می نویسد: “شوکی به من وارد شد. چون به نظرم تصویرگر در نظر دارد تصویر حشره را بکشد،نه،لطفا نه! نمی توان حشره را کشید. حتی از یک فاصله هم نمی شود که نشان داده شود”. (۲۵ اکتبر ۱۹۱۵) تنشی شدید بین نمایش تصویری و متنی –تصویر ومتن- در کار کافکا وجود دارد. علیرغم شفافیت و توجه به جزئیات در تخیل کافکا،غالبا” استخراج تصاویر غیرمبهم از مکانها و موجودات که در متن توصیف می شوند امری غیرممکن می باشد. اما چرا کافکا به تصویر بصری اطمینان نمی کند؟ یک پاسخ به عقیده من بسیار واضح است: نمایش متنی کمتر تحت اللفظی، کمتر اغواکننده و آزاردهنده است. درمقابله با واسطه متنی ذهن خواننده مجبور به طی کردن فاصله بیشتری خواهد بود: حرکت از علایم کوچک روی کاغذ به اشخاص و اجسام خیالی بسیار متفاوت(سخت و با نظم تر) از روندی است که مشاهده عکس ، طرح و یا فیلم بلافاصله در جلوی چشمان فرد قرار می دهد( البته به ظاهر بلافاصله).

امروز مایلم درباره جنبه های درونی نوشتار کافکا ،کاربرد متن،قلم ،خط و ماشین نویس در زمینه رسانه های دیگر که در زمان خود کافکا ظهور کرد و به سرعت افزایش یافت بپردازم.

رسانه های دیگر چه بودند؟ پیش از سال ۱۸۷۷ فونوگراف ( پارلوگراف) توسط ادیسون به عنوان محصولی از آزمایشگاه تححقیقاتیش در منلو پارک در نزدیکی نیو یورک به عموم معرفی شد. در ۲۰ فوریه ۱۸۹۲، همان آزمایشگاه کینتوسکوپ را عرضه کرد. سه سال بعد برادران لومیه در فرانسه و برادران اسکالدانوسکی در آلمان صرفا وسیله ای تحت عنوان نورافکن جهت استفاده اختراع ادیسون در سینما به آن اضافه کردند. چند سال بعد (۱۸۹۷) گرامافون امیل برلینر که جهت باز پخش صدا( اما نه ضبط) طراحی شده بود اختراع شد. چیزی که درباره این وسایل خاص بود که، اسامیشان به طور اتفاقی از نوشتن گرفته نشده، این بود که آنها قادر به ذخیره زمان بودند: زمان به عنوان ترکیبی از فرکانس های صوتی در عالم آکوستیک و حرکت تناوبی تک تصویر در نور.

این رسانه های آنالوگ جدید انحصار متن(و موسیقی) را به عنوان (تنها) رسانه غالب در ضبط اطلاعات به چالش کشیدند: تکنولوژی ضبط و ذخیره آنالوگ نوین ماهیت رسانه ی پیشتاز دست نوشته و چاپ ( تکنیک تولید اسکریپتوگرافی و تایپوگرافی ) را به چالش کشیدند. آنها پایان ” کهکشان گوتنبرگ” را اعلام کردند.¹ نوشتن،به گونه ای که کیتلر² بیان می کندبا استفاده از دریچه ای سمبلیک که نیاز به همه اطلاعات دارد عمل می کند” گذشتن از مسیر تنگنای دلالت کننده. (۱۹۹۹:۴). جریان صحبت به نشان های کوچک روی کاغذ شکسته شده- حروف (گرافیم) که با وجود سیستم الفبایی به خودی خود بی معنا هستند (و تناوب صدایی ندارند).

فونوگراف، گرامافون،فیلم صامت ( و همچنین عکاسی قدیمی تر یک سوم قرن ۱۹)تاثیرات فیزیکی وقایع را پردازش می کند. قلم نویسی بر روی نوار متحرک از کاغذ پارافینی؛سوزن قلم زنی روی ورقه قلع،مس یا سیلندر مومی؛تناوب تصاویر پرینت شده با استفاده از تغییرات شیمیایی بر روی نگاتیو. علی الخصوص فونوگراف و گرامافون امواج (آکوستیک) دنیای فیزیکی را ضبط می کردند(فیلم صامت نیاز به بریدن و پخش مجدد تصاویر بر روی حلقه سلولوید داشت). برای اولین بار در تاریخ بود که انسان توانست صدای واقعی انسان و حرکت واقعی جسم زنده را ذخیره و بعد بازپخش کند.اکنون تصور تاثیر این انقلاب در ذخیره اطلاعات و باز تولید دشوار است اما به واقع تاثیری بزرگ و شوکه کننده داشت.

داود موسایی و دکتر نصرالله پورجوادی ـ عکس از متین خاکپور

 

در این معنا،رسانه قدیمی یعنی متن در معرض متضرر شدن بود. به اعتقاد من کافکا نسبت به مقابله مستقیم از رسانه قدیمی و نوین حساس بود و به کشف امکاناتی جدید از واسطه ی متنی “قدیم” با تجربه را ههای جدید از نگارش و تولید متن واکنش نشان داد.

اولین سری رسانه آنالوگ- فونوگراف،گرامافون،فیلم صامت در تقابل با تولید و بازتولید الفبایی، اصلی مشترک دارند: آنها زمان واقعی را تسخیر می کنند. واکنش کافکا نسبت به انقلاب رسانه ای به خوبی مستند است. وی فیلم ها مکررا تماشا و در خاطراتش خلاصه و تاثیرات فیلم های صامتی که دیده بود را به نگارش درآورد. او تور اروپای توماس الوا ادیسون را دنبال و اشاراتی مستقیم درباره ی این دستگاه های جدید و شگفت انگیز در نامه ها و خاطراتش داشت و آنها را در داستانها و رمانهایش ترکیب کرد. ( برای مثال ،آمریکا ۱۹۱۱-۱۹۱۴)

جالب است که نامزد وی ،فلیس بوئر ،تندنویس ،تایپیست و بعدا مدیر ارشد کارل لینداستورم آ-جی بزرکترین تولیدکننده آلمانی دستگاه ضبط صوت و گرامافون با تولید روزانه ۱۵۰۰ دستگاه شد. رابطه ی آنها عجیب بود. کافکا از ازدواج و زندگی خانوادگی که ممکن بود دخل و تصرفی با فعالیت های ادبیش داشته باشد وحشت داشت. فلیس در برلین و کافکا در پراگ زندگی می کرد؛آنها فقط چندین بار همدیگر را ملاقات کردند و کافکا تلاش کرد رابطه را به صورت نامه نگاری حفظ کند.

صدها نامه ،نامه های ثبت شده ،کارت پستال و تلگرام از طرف فرانتس کافکا به فلیس و برعکس ارسال شد: یک نامه رمانتیک قدیمی. نامه های فلیس حفظ نشدند اما نامه هایی که کافکا به فلیس فرستاده بود در سال ۱۹۵۵ توسط فلیس که مشکلات مالی داشت به نشر شاکن بوکس که در سال ۱۹۴۰ به نیویورک منتقل شد فروخته شد. یکبار کافکا درباره “ایده ای نسبتا زیبا” به فلیس نوشت.”پارلوگراف در برلین به سمت تلفن می رود،در حالیکه گرامافونی در پراگ نیز همین کار را انجام می دهد و این دو مکالمه ای کوچک با یکدیگر دارند.” این فانتزی استفاده از دو رسانه به جای اشخاص واقعی یکی از چندین تصویر (متنی) است که به نویسنده کمک می کند تا دیداری واقعی بین خود و نامزدش را به بعد موکول کند. بین سالهای ۱۹۱۲-۱۹۱۷ آنهادوبار برای ازدواج نامزد شدند؛و هر دو بار کافکا نامزدی را به هم زد.

شب فرانتس کافکا ـ عکس از ژاله ستار

 

بنابراین در حالیکه کافکا از تماس فیزیکی و واقعی با فلیس دوری میکند و تلاش می کند رابطه شان را تنها به صورت تبادل نامه نگه دارد،استراتژی خاصی را پرورش می دهد-استراتژی که با فضا و زمان و زودگذری واسطه سر و کار دارد. مثالی از نامه ای که شب ۲۹-۳۰ نوامبر ۱۹۱۲ نوشته شد: “خسته ای ،مطمئنم که زمانیکه نامه را می خوانی خسته ای ،فلیس عزیزم و من باید تلاش کنم واضح بنویسم تا چشمان خواب آلودت را فراغت بخشم. ترجیح نمیدهی نامه را ناخوانده رهاکنی به پشت دراز بکشی و پس از یک هفته ی شلوغ و پرسر و صدا ساعاتی بیشتر بخوابی؟ نامه پرواز نخواهد کرد اما خوشحال خواهد شد تا بر روی روتختی ات با خوشحال منتظر بماند تا بیدار شوی. نمتوانم بگویم دقیقا چه ساعتی است که این را می نویسم چون ساعتم مچی ام روی صندلی و کمی آن طرف تر است اهمیتی نمی دهم که بلند شوم و نگاهی به آن بیندازم؛باید نزدیک صبح باشد.

در دهه ۱۹۱۰ در اتریش مجارستان نامه ها معمولا ۱ روزه به مقصد می رسیدند (پست شبانه نیز وجود داشت: ارسال نامه های واقعی در عصر دیجیتال کندتر صورت می گیرد) و آنها معمولا یا صبح و یا ظهرمی رسیدند. کافکا نامه هایش را شب ها از جمعه تا شنبه می نویسد. در حالیکه پیش بینی میکند گیرنده احتمالا نامه را صبح یکشنبه دریافت میکند(با”شب بخیر!یکشنبه دلپذیری داشته باشید” نامه را به اتمام می رساند)،البته تمام صحنه خیالی است: کافکا واقعا فکر نمیکند که فلیس پاراگراف اول نامه را می خواند ،نامه را کنار می گذارد و به خواب می رود. و البته می توانست به ساعت دیواری نگاه کند(ساعت مچی ام ..دور نیست) ؛احتمالا جرات ندارد.

“شب بخیر” در پایان نامه شب بخیری پیش بینی شده است ( و بنابراین به عمل و زمان تخیلی خواندن اشاره دارد)؛اما بطور همزمان این شب بخیری به خودش نیز است. (کافکا ترجیح می داد شبها بنویسد ؛صبح های زود قبل از اینکه سر کار برود کمی می خوابید). کاری که کافکا انجام می دهد این است که به واسطه نوشتن دنیایی خلق می کند که در آن زمانها با هم تلاقی می کنند.اگرچه او میتواند این کار را انجام دهد زیراکه زمان متن همیشه جدا و تقسیم شده است. زمان واقعی برای نوشتن (سریعتر یا آهسته تر بسته به افکار و مود نویسنده همچنین واسطه نوشتن و مهارت وی ) و و زمان واقعی برای خواندن ،سریعتر و یا آهسته تر بسته به مهارت و تمرکز خواننده اما زمان مورد تصور نیز وجود دارد (فرانتس فلیس ر در حال خواندن تجسم می کندو فلیس فرانتس را در حال نوشتن). این زمان مورد تصور خواندن و نوشتن است که بعدا در محتوای روایت های خیالی (متنی) به عنوان تفاوت بین زمان روایت شده و زمان روایت در روایتگری از آن یاد می شود. ( اگر جمله ی ” پنج سال پیش دو کودک متولد شدند” را بخوانیم زمان روایت شده پنج سال پیش و زمان روایت ۲ ثانیه /۷ کلمه یک جمله بسته به نوع اندازه گیری دارد)

صحنه ای دیگر از شب کافکا ـ عکس از مجتبی سالک

 

به طور خلاصه کافکا از نظر خیالی می تواند زمان را با استفاده از واسطه ای که استفاده می کند و فاصله بین خود و فلیس کنترل کند. البته او می تواند زمان واقعی را برای خود کنترل کند ( جدول زمانبندی مشهور او در نامه ها و خاطراتش شرح داده شده است) تنها زمانیکه فلیس حضور ندارد. ( همانگونه که رونالد بارتس شرح می دهد: نامه های عاشقانه ثبت افکار،احساسات،شکایات ،آرزوها و خواست های یک عاشق در زمان تنهایی است.)

کافکا در داستانهایش تناقضات موقتی، “اشتباهات” کوچک و عدم تجانس بین سطوح موقتی متن را بر می شمرد: زمان داستانش، زمان نمایش داستان، زمان خواندن داستان و غیره. این اختلافات زنجیره فضایی زمانی را ناآشنا ساخته و امکانات زمانی واسطه متنی را مورد استفاده قرار می دهد. برای مثال، در رمان محاکمه(۱۹۱۴-۱۹۱۵). در بخش معروف” در کلیسا”رئیس بانک از “ک ” می خواهد تا به استقبال یک شریک تجاری ایتالیایی که به شهر آمده برود. ” ک ” و مهمان ایتالیایی با کمک مدیر مترجم با هم قرار می گذارند تا در ساعت ۱۰ در کلیسا باهم ملاقات کنند.چون از نظر ” ک” لهجه ایتالیایی غیر قابل فهم به نظر می آید. (این مکان معمولا به عنوان یک اشاره ای ضمنی به گوتیک کلیسای سینت ویتوس در قلعه پراگ است). “ک ” سروقت در ساعت ۹:۳۰ بانک را ترک می کند. درست در یک یا چند صفحه قبل می خوانیم: “ک ” وقت شناس بود همین که وارد شد ساعت ۱۱ را نواخت. اما مهمان ایتالیایی هنوز نرسیده بود. او به ورودی اصلی بازگشت و برای مدتی مردد درآنجا ایستاد و بعد شروع به قدم زدن اطراف ساختمان کرد تا مطمئن شود که او در کنار در دیگری منتظر نباشد. آیا مدیر ساعت را اشتباه به او اعلام کرده بود؟اصلا چطور کسی می تواند از اینکه منظور همچین فردی را فهمیده مطمئن باشد؟ا”این تضاد-ساعت ۱۰ در مقابل ۱۱ که فضای یک صفحه اتفاق می افتد به نظر اولین ویراستار و شرح حال نویس کافکا، ماکس برود گیج کننده است. و تاکنون ویراستاران و مترجمان با استفاده از راهنمایی ماکس برود این بخش را تصحیح می کنند. اخیرا مالیکوم پاسلی این “تصحیح کردن” را در اثری انتقادی مورد سوال قرار می دهدو می گوید این قصد کافکا بوده است،بازی عامدانه با زمان. به عقیده پاسلی،زمان دو تایی در کافکا وجود دارد:خصوصی و عمومی.پاسلی همچنین به یادداشتی از خاطرات کافکا بعد از دیدارش با فلیس اشاره میکند. “فلیس به هر تقاضای صامتی بی تفاوت است. زندگی متوسطی می خواهد: خانه ای راحت،سود سهام من در کارخانه،غذای خوب،گرمایش مرکزی؛ساعتم را تنظیم کند که از ۳ ماه گذشته تاکنون ۱ ساعت و نیم جلو بوده است. (خاطرات ۲۴ ژانویه ۱۹۱۵)

منظور کافکا از مکان خاص در “محاکمه” هر چه که باشد ،اختلاف در زمان هم خواننده و هم “ک” را سرگردان می کند. آیا “ک” زمان را اشتباهی به خاطر آورده؟ (یا خواننده دقیق از خود می پرسد) آیا قسمتی از مطلب را جا انداختم؟ آیا ” مدیر ” در قسمتی از داستان با او دشمنی داشته؟ به هر حال با استفاده از واسطه کتاب است که می توان حافظه شخص را در ورق زدنی به چالش کشید و یکباره همه ی خوانده ها را باز نگه داشت.

به ادعای من واسطه متن (برخلاف رسانه تکنیکی نوین)شامل همه امکانات شرح و تعبیر بدون دادن هر نوع برتری است. هر چند در ابتدا کتاب ما را دعوت می کند تا بیندیشیم،بپرسیم و کاری انجام دهیم. به متن برگردیم ،وقایع را مقایسه کنیم. چیزی که کتاب به عنوان مزیتی قابل به رقابت به ما عرضه می کند

در متون کافکا می توان لیست طول و درازی از ناهنجاری های گذرای مشابه نوشت. در ” محاکمه” راوی (با اتخاذ رویکردی پیشکسوتانه) ادعا می کند”تقریبا سه سال پیش” دوستی آمده تا شهر راببیند؛پس از آن، بدون هیچ تصدیقی از تضاد موجود،گفته می شود که ملاقات بیشتر از سه سال پیش اتفاق افتاد. راوی می گوید پدر و پسر معمولا شب ها را به کتاب خواندن سپری می کنند .” اگر پسر با دوستانش بیرن نرود” که معمولا میرود”. درحالیکه این مسائل گاهی اوقات مشکلاتی برای ویراستاران و مترجمان به وجود می آورد من تلاش می کنم که در اینجا نشان دهم این اختلافات ،”اشتباهات” و “خطاها” در واقع بخشی از استراتژی کافکا به عنوان یک نویسنده است⁴.

برای کافکا،نوشتن و خصوصا نوشتن با دست (برخلاف نوشتن با ماشین تایپ)،به گونه ای نزدیک مربوط به پویایی عجیب از فاصله و حضور ذهن و امکان انحصار زمان و حضور است. کافکا به نامزدش می نویسد: “یکبار گفتی مایلی زمانیکه می نویسم کنارم بنشینی،گوش کن! در این صورت نمیتوانم بنویسم (البته که نمیتوانم زیاد بنویسم) اما در آن صورت اصلا نمی توانم. به این خاطر که نوشتن یعنی آشکار ساختن بیش از حد شخص. حداعلی خودآشکارسازی و تسلیم که در آن انسان زمانیکه با دیگران دمخور می شود احساس میکند که خود را گم کرده است. … به همین خاطر است که شخص وقتیکه می نویسد هرگز نمی تواند به اندازه کافی تنها باشد . چرا که سکوت به اندازه کافی وجود نداردچرا که شب به اندازه کافی شب نیست”. استراتژی کافکا با نامزدش واضح است با حسادت از خلوتش به خاطر ادبیات محافظ میکند. اما آنچه می گوید از دیدگاه درونی معانی بسیار دارد.تحت الفظا نوشتن یعنی به جای گذاشتن اثری فیزیکی از یک جسم متحرک روی سطحی مادی. به همین خاطر است که خط شناس وجود دارد. فلیس بوئر یک بار نامه های کافکا را نزد یک خطشناس برد که به فلیس گفت علایق ادبی را دنبال می کند. کافکا آزرده خاطر شد. به فلیس نوشت” من علایق ادبی ندارم: من از ادبیات تشکیل شدم ،من چیز دیگری نیستم و نمیخواهم چیز دیگری باشم.”

اتوگراف ( از آلمان) عکس از مجتبی سالک

این ادعا و حس مرتبط “خود آشکار سازی تا حد اعلی” با دست نوشتار- چیزی هستند که بطور کلی در زمانهایی که نوشتار رسانه ابتدایی ثبت اطلاعات و حافظه فرهنگی است. فیلسوف آلمانی مارتین مارتین هیدگر می گوید (می نویسد) : “دست، مالک ماهیت انسان است…انسان از راه دست عمل میکند زیراکه دست به همراه کلمه مشخصه ضروری انسان است. دعا و قتل، سلام و تشکر ،قسم و علامت با دست انجام می گیرد. نوشتار کافکا نیز از طریق دست به وجود آمد،به جای گذاشتن اثری فیزیکی از جسمی که روزی وجود داشت و حالا در گورستان پراگ در الشانی دفن شده است.

کافکا از فاصله و نزدیکی،فوریت (اثر و مشخصه دست نوشته) اما همین طور ازخشونتی خاص (نشان فیزیکی روی کاغذ کیبورد تقعری غیر قابل مشاهده که با فشار دست به وجود آمده) – خشونت نوشتن استفاده می کند و در آثار ادبی اجازه عملکرد می دهد- مثل رابطه اش با زنان.

کار ادبی کافکا نشان دهنده این مشخصه هاست: انحصار زمان ،حذف،اختلال در زنجیره فضایی مکانی ،تناقض در فضا و زمان،مدل نیوتنی فضا و زمان به عنوان یک واکنش مدرنیست به اکتشافات جدید فیزیک، تاریخ و روانشناسی مختل میشود . (برای مثال تئوری آلبرت انیشتین). ظهور رسانه ی جدید است که کافکا را برای آزمایش رسانه خودش ،متن، تحت تاثیر قرار می دهد و امکاناتی نو و بیسابقه تا آن زمان در تاریخ ادبیات می یابد»

سخنران بعدی شب فرانتس کافکا، علی اصغر حداد مترجم آثار کافکا بود که به ویژگی‎های آثار کافکا پرداخت :

«از من خواسته ‏اند برایتان چند دقیقه‏ اى از کافکا بگویم. اما ناچارم پیش از هر چیز اعتراف کنم که چیزى بیش از مترجم آثار داستانى او نیستم و نقاد آثار او به حساب نمى‏آیم. متأسفانه شناخت من از این نویسنده‏ى نامتعارف، پیچیده و بسیار درونگرا آن‏قدر عمیق نیست که بتوانم مطالبى نو و هیجان‏انگیز خدمت‏تان تقدیم کنم. ایناست که بخش اعظم مطالبى را که عرضه خواهم کرد، از زندگى‏نامه‏ کافکا به قلم آندریاش کیل‏شر اخذ کرده‏ام.

بارى ــ من هم مثل خیل خوانندگان کافکا در سراسر جهان از خود مى‏پرسم این نویسنده‏ اى که گویى خود به شخصیت آثارش تبدیل شده و بسیارى آثارش را مى‏خوانند تا شخصیت خود او را درک کنند کیست؟ کافکا، خالق قهرمان یا چه بسا ضد قهرمانى به «کا»، موجودى سمج، کنجکاو، حیله‏ گر، شورشى، قربانى، لگدخورده و گه گاه شوخ طبع، سوم ژوئیه‏ ۱۸۸۳ در پراگ به دنیا آمد، چهل و یک سال زندگى کرد و سوم ژوئن ۱۹۲۴ چشم از جهان فروبست و از آن زمان دیگر به‏ طور قطع در میان ما نیست تا خود آثارش را براى ما توضیح دهد. کافکا فقط در قالب عکس‏ها، طراحى‏ ها و نوشته‏ هایش میان ما حضور دارد. در ضمن حجم عظیم مطالبى که درباره‏ى او نوشته شده و هر روز باز نوشته مى‏شود، به این حضور رنگ و بویى خاص مى‏بخشد. این مطالب نوشته‏ هایى هستند که مى‏ کوشند او و آثارش را توضیح دهند، اما در نهایت راه به جایى نمى‏ برند و حاصل کار هر بار پرسش‏هایى تازه است که بر پرسش‏هاى پیشین افزوده مى‏شود. به راستى در قرن بیستم و در دو دهه‏ قرن اخیر هیچ نویسنده‏ اى نیست که نام خودش و نام قهرمان آثارش تا این اندازه با هم عجین شده باشد، به گونه‏ اى که تفکیک آن دو از هم ناممکن به نظر برسد. بسیارى از خوانندگان در آثار او، خود او را مى‏ جویند و بسیارى از مفسران بر این عقیده‏ اند که براى شناخت او و آثارش باید زمانه‏ اش را شناخت، باید محیط جغرافیایى فرهنگى و خانواده‏اى را شناخت که او در آن پرورش یافت. باید زندگیش را واکاوى کرد.

علی اصغر حداد ـ عکس از مجتبی سالک

کافکا در دامان خانواده‏اى یهودى و آلمانى زبان رشد کرد و به نویسندگى رو آورد. او خود در سال ۱۹۱۰ در بخشى از یادداشت‏هایش تأکیدکنان از زادگاهش این گونه یاد مى‏کند: «نکند انتظار دارید من در جایى پرت و دور افتاده بزرگ ده باشم؟ نه، من وسط شهر بزرگ شده‏ ام، وسط شهر.»

شهرى که کافکا از آن نام مى‏برد، پراگ است، شهرى است که او تقریبا تمام زندگى نسبتا کوتاهش را در آن گذراند. این شهر در حول و حوش ۱۹۰۰ چیزى بیش از در و دیوارى معمولى براى زندگى است. پراگ یکى از عوامل اصلى و بسیار تأثیرگذار در زندگى کافکاى نویسنده محسوب مى‏شود. پراگ مادر است، یا آن‏طور که کافکا در کنایه‏اى دوپهلو از آن نام مى‏برد، مادرجانْپراگ است. کافکا در این نامگذارى از یک سو به سنتى یهودى اشاره مى‏کند که طبق آن پراگ را مدح‏کنان کوى پر آوازه‏ یعقوب و ملجأ یهودیان در دوران آوارگى مى‏نامند، و از سوى دیگر اصطلاحماتیچکا پراگ را مد نظر دارد که لفظى مهربانانه و خوشایند است. البته کافکا سپس حس خوشایند این اصطلاح را از آن مى‏گیرد و پراگ را به «مادرجانى» کاملاً مشخص تبدیل مى‏کند و نشان مى‏دهد که رابطه با این «مادر» رابطه‏اى دوپهلو است. کافکا مى‏گوید: «پراگ رها نمى‏کند… این مادر چنگال دارد.» آرى پراگ براى کافکا مادر است، حتى بیش از این است: زهدان زندگى و ادبیات است. پراگ یک چهره‏ اساطیرى‏ ـ تخیلى، و یک چهره‏ تاریخ‏ی ـ  واقعى دارد. این شهر با محله یهودى‏ شین‏اش، «شهر یعقوب» به عنوان شهر «فراطبیعى‏ ها»، شهر «خارق‏ العاده‏ هاى»، تصویرى اساطیرى به دست مى‏دهد. والتر مرینگ، دادائیست برلینى که در پراگ به کافکا برخورد، پراگ را «کلان شهرى فراطبیعى» مى‏نامد. به واقع حول و حوش ۱۹۰۰ گروهى از نویسندگان و هنرمندان نئورمانتیک که خود را «پراگ جوان» مى‏نامیدند و «پراگ قدیم» را ایده‏آلیزه مى‏کردند، در پى آن بودند که از پراگ، تصویرى اسطوره‏ اى ارایه کنند. این نویسندگان و هنرمندان به صورت ظاهر به اشباحِ به اصطلاح لانه کرده در اتاق‏هاى زیر شیروانى این شهر به مثابه موضوعى رمانتیک نگاه مى‏کردند. اما موضوع اصلى آثار آن‏ها بیش‏تر طرح هیجانات ضد بورژوایى و پیش کشیدن برخى مسائل تحریک‏ آمیز بود. البته این آثار در ضمن نقدى بودند بر پروژه‏ عظیم تخریب محله‏ هاى قدیمى و یهودى‏نشین شهر که کافکا از آن به نام «کشتار» یاد مى‏کند. کافکا در هیاهوى این تخریب و ساخت و سازها که در حول و حوش ۱۹۰۰ رخ دادند، در حالى آغاز به نوشتن کرد که گوشه و کنار تاریک و اسرارآمیز کوچه‏ ها، پنجره‏ هاى کور، حیاط‏ هاى کثیف، میخانه‏ هاى پر سروصدا و مهمانخانه‏ هاى در بسته‏ این محله را خوب مى‏شناخت. به این ترتیب از پراگ تخیلى به پراگ واقعى دوران کافکا مى‏رسیم. آنچه این شهر را به شهرى خاص تبدیل مى‏کند، فقط کوچه ‏ها و محله‏ هاى آن نیست. موقعیت جغرافیایى ــ تاریخى ــ فرهنگى پراگ هم که در زبان چکى «آستانه» یا «درگاه» معنى مى‏دهد، مطرح است. به راستى این شهر نوعى «درگاه» است، دروازه ‏اى است که غرب و شرق اروپا را به ویژه از لحاظ فرهنگى به هم متصل مى‏کند. پراگ میان مرکز و حاشیه، میان فرهنگ چکى، آلمانى و یهودى قرار دارد. آن روزها این به اصطلاح درگاه، «شهرى سه قومیتى» بود، سه فرهنگِ رایج در آن با هم رابطه‏ اى پر بار و در ضمن پر تشنج داشتند و این نکته هم به نوبه‏ى خود در زندگى روشنفکرى کافکا بسیار تأثیرگذار است. از سال ۱۸۴۸ به بعد، در بوهمِ امپراتورى جنبشى ناسیونالیستى‏ـ چکى پا گرفت که به رویارویى خطرناک با به اصطلاح «آلمانى‏ هاى» پراگ انجامید که قشر روشنفکران، کارمندان، بورژواها را تشکیل مى‏دادند. آن‏طور که تئودور هرتسل مى‏نویسد، یهودى‏هاى پراگ که اغلب به قشر تحصیل کرده تعلق داشتند و با محیط کاملاً همگون شده بودند، در گیرودار این جنبش ناسیونالیستى به معنى واقعى کلمه میان دو جبهه گرفتار شدند، به‏ طورى که از سوى چک‏هاى جوان به عنوان نماینده‏ى «قوم آلمانى» و از سوى آلمانى‏ ها به عنوان نماینده‏ى «چک» آماج کینه‏ توزى قرار گرفتند.

مجموعه ترجمه های علی اصغر حداد از آثار کافکا ـ عکس ها از : متین خاکپور

در سال ۱۹۱۸، پس از سقوط امپراتورى اتریش ‏ـ مجارستان و تشکیل جمهورى چکسلواکى، یهودى‏هاى به اصطلاح آلمانى در نوامبر ۱۹۲۰ مورد حمله قرار گرفتند. کافکا درباره‏ى این حملات مى‏نویسد: «هر روز بعد از ظهر در خیابان هستم و در نفرت ضد یهودى شنا مى‏کنم. حالا مى‏شنوم که یهودى‏ها را نژادگر مى‏ نامند.» این‏گونه است که با نگاهى خوش‏بینانه مى‏توان پراگ، این شهر سه قومیتى را از یک‏سو سرزمینى چند زبانه و کانون پیوند فرهنگ‏ها به حساب آورد. به گفته‏ى برگمن، به ویژه پراگِ لیبرال منشِ آلمانى‏ ـ یهودى در قرن نوزده راه را براى تحقق «ایده‏ اتریش چند ملیتى» و «اندیشه‏ سترگ اتریش فراملى» باز کرد. اگسپرسیونیست‏هایى مانند فرانتس و رفل و آنتون کُو این ایده را فراسوى ملیت و اخلاق بورژوایى گسترش دادند و آن را در قالب ایده‏ «دوست جهان» و «برادر جهان وطن» عرضه کردند. اما درگیرى‏هاى قومى که در فروپاشى امپراتورى اتریش نقشِ تعیین کننده‏اى بازى کردند، این دیدگاه‏ ها و ایده‏ ها در تضاد بودند. بنابر این «وسط شهر» بزرگ شدن به معنى زندگى در پراگِ حول و حوش ۱۹۰۰ است، زندگى در کانون تنش‏هاى فرهنگى‏ ـ سیاسى است، زندگى میان تخیل‏ها و درگیرى‏هاى واقعى و خشونت ‏آمیز است. با این همه، زندگى کافکا در پراگ برخلاف زندگى و رفل یا ماکس برود بیش‏تر در محیط خانه، مدرسه، دانشگاه و اداره گذشت. در نتیجه در نگاهى سطحى چندان پرحادثه و پرهیجان نبود. کافکا خود از یک زندگى «ظاهرا آرام و بى‏دغدغه» سخن مى‏گوید. با این حال از اعماق این زندگى در زمانه‏اى پیچیده، ادبیاتى جوش زد که در بطن آن شرایط ظاهرا ساده‏ زندگى از بیخ و بن زیر سؤال رفت. کافکاى یهودى در پراگِ مسیحى مذهب که ساکنانش به زبان دیگرى سخن مى‏گویند، از منظرى دوگانه جزو اقلیت است، در میان افراد خانواده هم که همگى به کار داد و ستد مشغولند، وصله‏ ناجور به حساب مى‏آید: در درون خود او هم کافکاى نویسنده با کافکاى کارمند درگیر است.

آثار کافکا به فارسی ـ عکس از ژاله ستار

کافکا، این کارمند بیمه و نویسنده، پشت میز تحریر، دو نوع نگارش متضاد را که به طرزى پیچیده درهم گره‏خورده‏اند، به هم پیوند مى‏زند: از یک سو متن ادارى، امور بیمه، حسابرسى و سازماندهى، و از سوى دیگر استحاله، عدم اطمینان، تعویق و تصنیف. کسى که مى‏خواهد کافکا را بفهمد، باید این دو نوع نگارش ادارى و ادبى را بشناسد. این شناخت از طریق خود او که بارها به نوع و محل نگارشش پرداخته است، به‏ خوبى میسر مى‏شود. کافکا این کار را کم‏تر به شکل انتزاعى، بلکه به گونه‏ اى بسیار مشخص و ملموس انجام مى‏دهد: در قالب نوعى پدیدارشناسى نگارش که به راستى در آثارش به‏طور مکرر و از زوایاى گوناگون مطرح مى‏شود. کافکا در نخستین رمان ناتمام خود به نام مفقودالاثر، یا همان امریکا، تصویرى از میز تحریر مدیریت به دست مى‏دهد. میز تحریرى مکانیکى که کارل روسمنِ به امریکا مهاجرت کرده از دایى خود هدیه مى‏گیرد، «دستگاهى» است بسیار پیچیده و به همان میزان ظریف، حساس و شکننده که به لحاظ فنى امکان مدیریتى بى‏عیب و نقص ،و در عین حال همراه با بالاترین حد نظم را فراهم مى‏کند. کافکا بعدها در تشکیلات دادگاهِ محاکمه و تشکیلات ادارىِ قصر این تصویر را گسترش مى‏دهد و به ساختار هولناک زمانه‏اى مدرن تبدیل مى‏کند که در چارچوب آن، مدیریت امرى مطلق و در عین حال تهى از محتوا است و سرانجام به اسطوره‏ نظمى رجعت مى‏کند که پیشى گرفتن بر آن ناممکن است. درگیرى کافکاى کارمند با کافکاى نویسنده را در این جملات هم که در یادداشت‏هایى روزانه‏اى او آمده است، به وضوح مى‏بینیم: «میز تحریر من در اداره البته هیچ وقت مرتب نبوده، اما حالا توده‏اى درهم و برهم از اوراق و پرونده سطح آن را پوشانده است. در نگاهى به میز فقط چیزى را تشخیص مى‏دهم که روى بقیه‏ اوراق قرار دارد، آن زیر فقط چیزهاى ناجورى را حدس مى‏زنم.» ادبیات به مثابه عام سردرگمى به دفتر کافکا در اداره‏ى بیمه راه باز کرده است: ادبیات، اداره را به مخاطره مى‏اندازد. با این وصف این ادبیات به ‏هیچ‏ وجه آن سوى میز تحریر گنجانده نشده، انقطاع امرى اجتناب‏ناپذیر نیست. نویسنده پشت همان میز تحریرى مى‏نشیند که کارمند بیمه مى‏نشیند. اما نویسنده، دستگاه مدیریت را به دستگاه استحاله تبدیل مى‏کند. ادبیات، نظم و قوانین را تعیین نمى‏کند، با آن‏ها بازى مى‏کند. ادبیات کافکا با این شیوه با نظم بزرگ زمانه‏ خود برخورد مى‏کند. اما در این میان برخود او چه مى‏گذرد؟ در یادداشت‏هاى روزانه‏ اش مى‏خوانیم:

«گاهى کم و بیش گمان مى‏کنم با گوش‏هاى خود مى‏شنوم که چطور میان نوشتن از یک‏سو و اداره از سوى دیگر خرد مى‏شوم

کافکا هرگز به اندازه‏ى زمانى که از فلیسه بائر تقاضاى ازدواج کرده بود، به عنوان نویسنده احساس خطر نکرد و ناامیدانه به سراغ ادبیات ناب نرفت. او خود مى‏نویسد: «من علایق ادبى ندارم، بلکه سراپا از ادبیات ساخته شده‏ام. من چیز دیگرى نیستم و نمى‏توانم باشم.» براى زندگى‏اى که بر آن است این‏گونه بى‏چون و چرا ادبیات باشد، میز تحریر مکانى پس و پیش ناشدنى و بى‏بدیل است. «تمرکز روى نوشتن» به راستى مستلزم «لاغرى از همه جهت» است، طالب امساک در هر آن چیزى است که ادبیات نیست. دنیاى بسیار تنگ میز تحریر به ادبیات کافکا خصوصیتى رُهبانى، چه‏ بسا تعصب‏ آلود مى‏دهد، مثلاً امساک در معاشرت: «من نمى‏خواهم کسى را بینم، نمى‏خواهم هیچ دیدارى سردرگم کند، پشت میز تحریر، جاى من این‏جاست، سر میان دست‏هایم، حالت من این است. سوزان سانتاگ، منتقد امریکایى، سال‏ها پیش در جستارى به نام علیه تفسیر نوشت:
«کافکا قربانى نوعى تجاوز همگانى شده است، تجاوزى که از سوى لشکر مفسران صورت مى‏گیرد

علی دهباشی نیز از جهانی که کافکا می‎دید چنین روایت کرد:

« در واقع آنچه کافکا تصویر می‎کند، تصویری است از انسانیت و آسیب پذیری نویسنده مدرن در رویارویی با قدرت و روح آشفته‎ای که به زمانه ما تعلق دارد.
خود اغلب می گفت که بیماری ریه شخصیت او و استنباط او را از شکست توصیف می‎کند. اما مقرر بود که کافکا با کلماتش به زندگی ادامه دهد و در حقیقت بسیار بزرگ تر از هر تک واژه ای شود که از قلم او بیرون تراوید. نگاه او، همانطور که از ورای کتاب هایش به ما خیره می شود او را به سمبلی بدل ساخته است. و این سیمای فردی است تکیده، مضطرب، حساس و رنگ پریده که نگاهش به ما می-گوید هرگز هیچ کجا خانه او نبوده است و همواره او را به زیستن محکوم کرده اند. این همان تصویری است که او را مستقیماً به دنیای پس از جنگ پیوند می‎دهد. جهان پس از جنگ دوم جهانی ، پس از بمب اتم و کوره های آدم سوزی و پس از حکومتهای تمامیت خواه و قدرتِ توده ها. کافکا که در عصر اضطراب خود می زیست به وضوح مصداق درک ما از قربانی شدن و زیاده روی، از ستم های مضاعف و تبعیدهای درونی است. کافکا دوام یافته و چیزی بیش از کافکا شده است.
چنین است که جمله آغاز محاکمه، به رغم و یا بهتر بگوییم به علت نوگرایی اش، یکی از مشهورترین سرآغازهای تمامِ ادبیات شد و هنوز طنین آن از میان تجربه های عصر حاضر به گوش ما می رسد. بدیهی است دلایلی که نخستین خطوط رمان های بزرگ را ماندگار می سازند از نوع علت های متداول نیست: یعنی به دلیل زیبایی، طنز و غرابت خیالی شان نیست. کلمات شروعِ محاکمه یادآور زیبایی نیست بلکه یادآور هراس  است، طنز آن نیز وحشتناک است.. بنا به گفته ماکس برود، این استعداد کافکا بود که غیرواقعی را واقعی جلوه دهد. اما جمله‎ی آغاز رمان محاکمه، آغاز یک محکومیت است، چرا که یوزف ک. متهم شده است. او ، و نیز همگان، به زندگی و مرگ محکوم شده اند. زنده بودن به معنای محاکمه شدن است.

علی دهباشی ـ عکس از مجتبی سالک

تبعید، همچنان که شاهد بوده‎ایم، شرط همیشگی آثار مدرن است، آثاری که بخش اعظم آن عصیان بر ضد هنرِ آشنا، محلی و شهرستانی است. اما هیچ نویسنده مدرنی به اندازه کافکا آسیب پذیری خود را به دوش نکشیده و یا آن را چنین درونی و این گونه هسته مرکزی آثارش نساخته است. کافکا از همان سال های نخستین، دفتر خاطراتی داشت که در آن بسیار چیزها یادداشت می کرد: داستان هایی که می شنید، تصاویری از زندگی که می دید، داستان هایی که خود خلق می کرد، گذشته از همه اینها، یادداشت های او نمایانگر حساسیتِ دقیق، اضطراب، تبعید درونی و سرکوب دائمی او بود.
بدیهی است که کافکا بخش اعظم تاریخ سیاهی را روایت می کند که پس از مرگ او در جهان سربرآورد. با وجود این، داستان های او در نگاه اول داستان¬هایی سیاسی نیستند. خیالاتی پیچیده، نیمه¬تمثیل¬هایی هستند که از درون آدمی سرچشمه می¬گیرند، از درکِ عمیق قدرت¬هایی اسرارآمیز که بر هستی فرمان می رانند، زاییده روحی درونی اند که دروغ ها را به خوبی می شناسد، آگاه از تقه های صبحگاهی است، باخبر از تماشاگرانِ خیره، هزارتوی عظیم قانونِ مرسوم، مأموران بی اعتنا، اسنادِ ناکافی، سلسله مراتب پس از سلسله مراتب، محکمه ها، روند بی پایان محاکمه، انتظار در برابر درهایی که هرگز باز نمی شوند. همۀ اینها، اضطراب های متافیزیکی ذهنی پریشان است.
حقیقتی وحشتناک که همه خفت ها، اهانت ها، بی ارادگی رؤیاوار در برابر قدرت های مرموز، ارتباط غریب بین تنبیه کنندگان و تنبیه شوندگان، روان شناسی درونی و نامرئی جهان سیاسی عصر ما است که فقط کافکا می توانست با فراست دریافته باشد.

دکتر سعید فیروزآبادی آخرین سخنران بود که نگاهی داشت به زمینه­ های ترجمه آثار کافکا و ترجمه­ های آن در ایران:

« تاریخچه پذیرش ادبیات آلمانی ­زبان در ایران به اوایل قرن بیستم بازمی­گردد و این در حالی است که تاریخ پذیرش و تأثیرگذاری ادبیات فارسی در قلمروی کشورهای آلمانی زبان در قرن هفدهم آغاز شده است. ترجمۀ آزادانۀ گلستان سعدی به قلم آدام اولئاریوس و سفرنامۀ او در عهد صفوی باعث شد که هر دو این آثار بارها تجدید چاپ شود و از محبوبیت بسیاری نزد اروپاییان برخوردار باشد. از نمونه­های این تأثیر را در سروده­های دورۀ باروک و شعر آندره­اس گریفیوس و به ­خصوص نمایشنامۀ کاترین گرجی می­توان مشاهده کرد. بعدها در آغاز قرن نوزدهم یوزف فون هامر – پورگشتال اتریشی غرلیات حافظ را به زبان آلمانی ترجمه کرد و با این ترجمه شعر فارسی در دیوان غربی – شرقی و سپس با بازسرایی­های فریدریش روکرت و آوگوست فون پلاتن جایگاه رفیعی یافت.

اولین ترجمه های  آثار کافکا به زبان فارسی

اما دقیقا در همان آغاز قرن نوزدهم اندیشه و جنبشی در ایران آغاز شد که دلیل واقعی آن فشار ابرقدرتهای آن روزگار اروپا، انگلیس و روسیه، و مداخلات آنان در ایران بود. تجربیات حاصل از هر دو جنگ با روسیه که با شکست سنگین قوای ایران و سرانجام از دست دادن ولایات قفقاز پایان پذیرفت، حکومت را بر آن داشت که نخستین اقدامات را برای ورود تجهیزات براساس نمونه های اروپایی به انجام برساند.

صادق هدایت از نخستین مترجمان آثار کافکا به زبان فارسی بود

این اصلاحات در دورۀ ناصرالدین شاه ادامه یافت، ولی راهگشای اصلی آن میرزا تقی خان امیرکبیر بود. او دو سال زمام امور را در اختیار داشت و توانست ادارۀ پست، انتشار نخستین روزنامه دولتی و تأسیس دارالفنون در تهران در سال­های بعدی رخ داد. در این راه به­ خصوص اتریشی­ هایی همچون ادوارد یاکوب پولاک، کرشیش، گاستیگرخان در انتقال علوم اروپایی به ایران نقش داشتند. همچنین تعدادی از محصلان ایران برای تحصیل به دانشگاه­های اروپایی اعزام شدند. بدیهی است که پیشرفت­های فنی، علوم و سپس نهادهای دموکراسی و کشورداری و ارتش اروپاییان آنان را مسحور خود کرد.

در این بین اداره­ای نیز برای ترجمه تأسیس شد که وظیفه اصلی آن ترجمه و انتشار کتاب­های مطرح اروپایی بود. در همین زمان بسیاری از آثار اروپایی از زبان فرانسه به فارسی ترجمه شدند و همین امر زمینه­ ساز تأثیر ماندگار ادبیات فرانسه بر ادبیات فارسی مدرن شد.

 

این گرایش به نوگرایی اندک زمانی بعد باعث شد که انقلاب مشروطه شکل بگیرد و به این ترتیب ناصرالدین شاه به دست انقلابیون ترور شد. در آغاز قرن بیستم انقلابیان موفق شدند که از مظفرالدین شاه دستخط تأیید مشروطه را بگیرند. هرچند این انقلاب کمی بعد با شکست مواجه شد، ولی نخستین ترجمه از ادبیات آلمانی در همین زمان انجام پذیرفت. یوسف اعتصام الملک که از انقلابیان آن دوران و پدر پروین اعتصامی بود، نمایشنامه­ای از شیلر را با عنوان خدعه و نیرنگ به فارسی ترجمه کرد. بدیهی است که در این دوران نیاز به روحیۀ انقلابی و آزادیخواهی باعث آن شده بود که اثری از شیلر ترجمه شود.

بعدها با به قدرت رسیدن رضاخان در ایران و دورۀ اختناق و کنترلی که آغاز شد، دیگر ترجمه آثار انقلابی جذابیت فراوانی نداشت. در همین دوران اثر مشهور دوست دوران پیری شیلر، یوهان ولفگانگ گوته، با عنوان رنج­های ورتر جوان به فارسی با دو ترجمه به فارسی برگردان شد. حال و هوای گوته در آن دوران برای بسیاری جذابیت فوق­العاده­ای داشت. بعدها نیز دیگر آثار گوته به فراخور دوره­های تاریخی بارها به فارسی ترجمه شدند و هنوز هم از محبوبیت فراوانی برخوردارند.

در اینجا جا دارد به ترجمۀ یک اثر بسیار ارزشمند دیگر از یک نویسندۀ مهم ادبیات آلمانی زبان یاد کنم. اریش ماریا رمارک با رمان در غرب خبری نیست به فارسی زبانان معرفی شد و این امر درست یک سال پس از انتشار این اثر در ایران اتفاق افتاد. رخدادهای این اثر به جنگ و تأثیرات ویرانگر آن اختصاص دارد و این موضوع برای ایران که در هر دو جنگ جهانی اشغال شد، امری چندان بیگانه نبود.

در همین دوره بازگشت جوانانی را شاهد هستیم که زمانی به امید شکست روسیه و انگلیس به دست آلمان به این کشور رفته بودند و در آنجا نشریه کاوه را منتشر می­کردند. آنان بعدها بنیانگذاران ادبیات نوگرای فارسی شدند. بزرگ علوی با بازگشت خود به ایران اشتفان تسوایگ را به ایرانیان در نشریۀ دنیا معرفی کرد و زمینه ساز آن شد که طی یک دهه ۲۳ اثر او – آن هم در زمان زندگی خود نویسنده – به فارسی ترجمه شود. دلیل این محبوبیت آن است که او از فرهنگ اروپایی سخن می­گفت و در بسیاری از آثارش با تأثیرپذیری از روانکاوی فروید شخصیت­هایی می­آفرید که برای هر مخاطبی جذاب بودند. نمونه­های تأثیر تسوایگ بر علوی را در رمان بی­نظیر او، چشمهایش، می­توان یافت.

اما در همین دوره نویسندۀ دیگری از ادبیات مدرن آلمانی زبان به ایرانیان معرفی شد و تأثیر فراوانی بر ادبیات معاصر ایران نهاد. فرانتس کافکا که از بزرگترین الگوهای ادبی قرن بیستم بود، خیلی زود به فارسی زبانان معرفی شد. مسخ، نخستین اثر کافکا است که نویسندۀ نوگرای ایرانی، صادق هدایت در سال ۱۹۳۰ آن را به فارسی ترجمه و منتشر کرد. از آن زمان تا کنون این اثر بیش از ۲۰ بار ترجمه شده و مترجمان دیگری همچون فرزانه طاهری – با تفسیر ولادیمیر ناباکوف -، حسینقلی جواهرچی، منوچهر بیگدلی آن را به فارسی ترجمه کرده­اند و ترجمه هدایت هم بارها تجدید چاپ شده است.

هدایت که از طریق زبان فرانسه این اثر را به زبان فارسی ترجمه کرد، در رمان بوف کور خود که اثری بی­همتا در سال­های سخت و سیاه سیاسی بود، شخصیتی را مطرح می­کند که در شرایط روحی بسیار دشوار و دنیایی بین واقعیت و خیال سیر می­کند و از این جهت با گرگور زامزا شباهت فراوانی دارد. هدایت که بعدها از سر ناامیدی در پاریس خودکشی کرد، نخستین تفسیر بر اندیشه و آثار کافکا را در مقدمه­ای بر ترجمه حسن قائمیان بر گراخوس شکارچی با عنوان پیام کافکا نگاشت. بدیهی است که کافکا هم از جمله نویسندگانی است که اگر کسی کتابی از او را بخواند، بی­تردید علاقه­مند به آگاهی از زندگی او خواهد شد. در این راه تا امروز بیش از بیست کتاب در زمینه زندگی و اندیشه و آثار کافکا به فارسی ترجمه و تألیف شده است.

از زمان هدایت تا امروز پیوسته در شرایط مختلف سیاسی و اجتماعی آثار دیگر کافکا به فارسی ترجمه شده است. برای مثال کافی است در این زمینه نگاهی به ترجمۀ نامه به پدر و پزشک دهکده با ترجمه فرامرز بهزاد، استاد زبان و ادبیات آلمانی، بکنیم. بهزاد که در همان دوره در انتشارات خوارزمی مجموعه­ ای از آثار برشت را با همکارانش به فارسی ترجمه و منتشر می­کند، از نخستین مترجمانی است که کافکا را از زبان آلمانی به فارسی ترجمه کرده­اند. او حتی گفتگو با کافکا، اثر گوستاو یانوش را به فارسی ترجمه می­کند و با این کار علاقه­ مندان آثار کافکا را با روحیات درونی او آشناتر می­سازد.

IMG_0004

نکته جالب توجه درخصوص کافکا آن است که بسیاری از آثار او از زبان آلمانی به فارسی ترجمه نشده است. برای مثال به امیر جلال الدین اعلم و ترجمه­ رمان قصر، محاکمه، مجموعه داستان­ها و نامه به پدر او می­توان اشاره کرد. یا به زحمات دکتر بهرام مقدادی، استاد زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران، در معرفی کافکا با ترجمه کتاب والتر زوکل و همچنین برگردان فارسی دفتر یادداشت­های روزانه او.

اما به خصوص در یک دهه اخیر، توجه مترجمان آلمانی زبان به آثار کافکا بیش از گذشته شده است. در این راه علی اصغر حداد با ترجمه داستان­های کافکا و بعد رمان امریکا سعی در معرفی کافکا از دریچۀ مترجمان آلمانی زبان داشته است. جالب آن است که علی عبداللهی نیز با ترجمه و انتشار تقریبا همزمان رمان امریکا میزان علاقه مستمر و پویایی خوانندگان فارسی زبان را به­خوبی نشان داده است.

آنچه گفتم تنها بخشی از تاریخچه پذیرش آثار کافکا در ایران بود. بدیهی است که قرابت دنیای کافکا با جهان مدرن، بحران هویت و سرگشتگی انسان امروز از مهمترین دلایل استقبال دائمی از آثار کافکا در ایران است. نباید از یاد برد که از زمان ترجمه مسخ، یعنی از حدود هشت دهه پیش تاکنون بسیاری از نویسندگان ایرانی از کافکا تأثیر پذیرفته­اند و هنوز هم حضور او را در آثار نویسندگان بزرگ ایرانی می­توان حس کرد.»

از بخش‎های دیگر این نشست پخش قسمتی از فیلم مستندی بود که به زندگی فرانتس کافکا می‎پرداخت. نمایشگاهی از ترجمه‎هایی که تا کنون از کافکا در ایران منتشر شده است بخش دیگری از شب کافکا بود و نیز نمایشگاهی از عکس‎های کافکا که او را از دوران کودکی تا پایان عمر نشان می‎داد.

نمایشگاهی از پوسترهای کافکا از کودکی تا پایان عمر ـ عکس از مجتبی سالک

نمایشگاه پوسترهای کافکا ، عکس‎ها از : امید علمداری

 

 

 

شب کافکا. آغارمشهورترین داستان فرانتس کافکا “گره گوار سامسا از خواب مسخ” اینگونه آغاز می شود: “یک روز صبح همین که آشفته ای پرید،در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی تبدیل شده بود”. از آن زمان،نسل های خوانندگان کتاب ،هنرمندان،دانشمندان،و فیلم سازان مشغول تصور کردن شکل دقیق از این حشره بزرگ و عجیب و غریب هستند. نویسنده ی روسی-آمریکایی ولادیمیر ناباکوف که کلکسیونر موفق پروانه و شاپرک نیز بود تاکید داشت گره گوار سوسکی بود با بالهایی در زیر پوسته سختش و همینطور قادر به پرواز ؛اظهارات دیگر سوسک سرگین،صدپا،هزارپا را شامل می شد.

اولین شب کافکا در ایران برگزار شد/ترانه مسکوب

kafka 50-70

شب فرانتس کافکا صد و هفتاد و هفتمین شب مجله بخارا بود که با همکاری سفارت جمهوری چک، بنیاد فرهنگی ملت و نشر ماهی غروب یکشنبه ۹ آذر ماه ۱۳۹۳ با حضور دانشجویان رشته زبان و ادبیات آلمانی و شخصیت‎های ادبی و علاقمندان آلمانی و اتریشی برگزار شد.

در ابتدا علی دهباشی ضمن خیرمقدم به پتر اشتپانک، سفیر چک در ایران ، بخش فرهنگی سفارت آلمان و سخنرانان و دیگر حاضران از آقای اشتپانک دعوت کرد تا این نشست را آغاز کند.

پتر اشتپانک با تشکر از مجله بخارا و نشر ماهی برای برپایی شب فرانتس کافکا از دلیل اهمیت فرانتس کافکا در کشور خود سخن گفت:

« دو هفته پیش ما بیست و پنجمین سالگرد پایان حکومت کمونیسم را بر چکسلواکی جشن گرفتیم. و در اینجا ارتباط جالبی با کافکا وجود دارد. در ۱۹۶۴ کنفرانسی بین‎المللی درباره کافکا در پراگ برگزار شد. رئیس این کنفرانس ادوارد گوچتیکا بود و به آثار کافکا پرداخته شد که پس از پایان دوران کمونیسم این آثار توانست به زبان چک و دیگر زبان‎هایی که در چکسلواکی بود ترجمه شود. و به این ترتیب سلطه‏ای که کمونیسم بر چکسلوالی داشت پایان گرفت. پس از کنفرانس کافکا در ۱۹۶۵ کنگره چکسلوالی را داشتیم. و متأسفانه در ۱۹۶۸ بود که تانک‎های اتحاد جماهیر شوروی وارد پراگ شدند و تا مدتی انتشار آثار کافکا در چکسلواکی ممنوع شد. و در ۱۹۸۲ بود که تعدادی از داستان‎های کافکا منتشر شد. رمان‎های کافکا ، محاکمه و قصر که نظام توتالیتر را توصیف می‎کردند اجازه انتشار نیافتند. رمان قصر در ۱۹۸۹ منتشر شد و به این ترتیب ما احساس کردیم که چیزی اتفاق افتاده و تغییر کرده است. سانسور و نظام توتالیتر عقب نشینی می‎کرد. و این مسئله نشان می‎داد که زمان دگرگون می‎شد. و در اینجا می‎خواهم به این نکته اشاره کنم که چرا این نویسنده آلمانی زبان برای سفارت چک اهمیت دارد. کافکا محصول فرهنگ چند زبانی پراگ و اروپای مرکزی بود . این محیط چند زبانه در طی جنگ جهانی دوم از بین رفت و به این ترتیب من فکر می‎کنم حفظ این میراث فرهنگی که حاصل چند زبانگی است اهمیت فراوانی دارد.

پتر اشتپانک ـ عکس از مجتبی سالک

و یک بار دیگر از آقای دهباشی، مجله بخارا و شما برای حضور در این شب تشکر می‎کنم.»

محمود دولت آبادی سخنران بعدی این نشست بود که با بیتی از مولانا سخنان خود را آغاز کرد:

« من گنگ خواب دیده و عالم همه کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

در راه که می‎آمدم، بی‎اختیار این شعر مولانا به یاد آمد که می‎گوید: گنگ خواب دیده

کافکا را ما به طور پراکنده در ایران شناختیم. بیشتر از طریق مترجمانی که دغدغۀ انسانی داشتند نسبت به همه آدم‎هایی که دچار آسیب‎هایی می‎شوند که تقریباٌ می‎شود گفت که این آسیب‎ها، آسیب‎هایی بعدی را با خودش می‎آورد. کار مهمی که در سال‎های اخیر انجام گرفته که آقای علی اصغر حداد آن را انجام داده این است که این شانس را به ما داده است که با مجموعۀ آثار داستانی کافکا آشنا بشویم.

محمود دولت آبادی ـ عکس از مجتبی سالک

به اینجا که می‎آمدم با خودم فکر می‎کردم خواندن آثار کافکا برای فهمیدن انسان و جهانی که در آن زندگی می‎کند، رنج بردن از بابت همین انسان و جهان برای تمام طول عمر کافی است. اما از آن جایی که معتقد هستم انسان فقط برای رنج بردن به جهان نیامده ، فکر کردم که از مائده‎های زمینی، از غزل حافظ ، از غزلیات مولانا هم نباید غافل شد به این جهت که رنج با عشق قابل تحمل می‎شود. من حق ندارم در مورد کافکا به صورت جامع صحبت کنم برای این که جامع آثار او اکنون به ما رسیده است.

همیشه فکر کردم که کافکا واقعاٌ یک سئوال است، یک استفهام است، یک پدیدۀ گنگ است. این گنگی چرا همواره با ما هست. انسان آثار ادبی را می‎خواند و از آن می‎گذرد ، از این آثار برخوردار می‎شود یا نمی‎شود. ولی هستند نویسندگانی که همیشه با انسان هستند . چرا کافکا این قدر مهم است. تمثیل‎هایی که کافکا به کار می‎برد، به صورت داستان، به حکایات ما در نوع حکایات سعدی نزدیک می‎شود، ولی عمیقاٌ روی زمین. این چه اقتداری است که او دارد که در کوتاهترین بیان مهم‎ترین نکات انسانی را می‎تواند بنویسد ، با آن پایان‎های معجزه‎آسا در یک داستان کوتاه. وقتی شما آن داستان کوتاه را می‎خوانید ، از شما جدا نمی‏شود.کافکا فقط از جهت خودش اهمیت ندارد، از جهت تأثیری که روی تمام قرن بیستم اروپا گذاشت و این تأثیر به ما هم رسید خیلی مهم است. گمان می‎کنم که ولفانگ بورشت می‏توانست نویسنده باشد، نویسندۀ درخشانی هست ، ولی بدون درک کافکا نمی‎توانست چنان نویسنده‏ای باشد که من به عنوان یک همکار همیشه دچار غبن جوانمرگی او، بر اثر نکبت جنگ، شدم. بکت نمی‎توانست مثل بکتی باشد که حالا از او نام می‎بریم اگر از درک کافکا عبور نکرده بود. حتی کامو، آن درنگ‏هایی که کامو در آثارش دارد، در نگاهش، انسان فکر می‎کند که کلید این استفهام را در دست کافکا می‎بیند.

در کشور ما وقتی به صادق هدایت می‎گوییم مامای ادبیات مدرن ایران ، همیشه آثار کافکا که آمیخته است با او در منظر ما پدید می‎آید. من که دانشجوی ادبیات هستم بایستی بگویم که مفتخرم که یکی از آثار من در زبان آلمانی در کنار کافکا دیده شد.

 

به این ترتیب این گنگ خواب دیده فرصت این را نداشت که فکر کند یک روزی ، صد سال بعد، یک مرد روستایی بیاید در اینجا و اعلام کند که من مجاب شدۀ این نویسنده هستم . مجاب شده یک نویسنده بودن فرق می‎کند با خواننده آن نویسنده بودن. کافکا یعنی مقاومت مرگبار در مقابل جبر. انسانی که می‎داند مغلوب می‎شود و مقاومت می‎کند. بله ما هر یک از این داستان‏ها را که نگاه بکنیم ، که خوشبختانه خیلی خوب ترجمه شده ، فکر می‎کنم ناچار بشویم که به مقوله انسان و موقعیت همواره فکر بکنیم. انسان و موقعیت، جستجوی حقیقت، رسیدن به آن ، تبدیل به واقعیت شدن آن. و بار دیگر سئوال. به همین منظور این داستان را من انتخاب کرده‏‎ام. »

و سپس دولت آبادی داستان فرفره از کافکا را با ترجمه علی اصغر حداد برای حاضران خواند:

« فیلسوفی همیشه دور و بر جایی می‎گشت که بچه‎ها سرگرم بازی بودند. سپس اگر پسربچه‎ای را می‎دید که فرفره‎ای در دست داشت، گوشه‎ای کمین می‎کرد. با به چرخش درآمدن فرفره، فیلسوف دنبال آن می‎دوید و می‎کوشید آن را بگیرد. این که بچه‎ها سر و صدا به پا می‎کردند و سعی داشتند او را از اسباب بازی خود دور کنند، برایش چندان اهمیتی نداشت. هر بار که موفق می‎شد فرفره را در حال چرخش برباید، خوشحال می‎شد. اما خوشحالی‎اش تنها لحظه‎ای دوام می‎آورد. سپس فرفره را به زمین می‎انداخت و دور می‎شد . به گمان او شناخت هر جزیی، از جمله شناخت فرفره‎ای در حال چرخش برای شناخت کل کافی بود. از این رو او به مسایل بزرگ نمی‎پرداخت، چنین کاری در نظرش با صرفه نمی‎نمود. به عقیدۀ او اگر جزیی‎ترین جزء واقعاٌ شناخته می‎شد، همه چیز باز شناخته شده بود. از این رو تنها به فرفرۀ در حال چرخش می‎پرداخت و هر گاه می‎ذید که مقدمات چرخش فرفره‎ای تدارک دیده می‎شود، امیدوار بود که این بار موفق خواهد شد. سپس وفتی فرفره به چرخش درمی‎آمد، در حال دویدن بی‎امان به دنبال آن، امیدش به یقین بدل می‎شد. ولی همین که آن شیء چوبی بی‎مقدار را در دست می‎گرفت، احساس نفرت می‎کرد و قیل و قال بچه‎ها که تا این لحظه از آن غافل مانده بود، ناگهان در گوشش می‎پیچید، پا به فرار می‎گذاشت و خود مانند فرفره زیر تازیانه‎ای ناشیانه به پیچ و تاب می‎آمد.»

پس از آن علی دهباشی از پروفسور ریچارد مولر برای سخنرانی دعوت کرد و در معرفی او چنین گفت:

پروفسور ریچارد مولر دانش آموخته دانشگاه پراگ است و زمینه کار او ادبیات تطبیقی و بررسی و نقد آثار ادبی است و به ویژه طی این سالها به مطالعه و بررسی آثار کافکا پرداخته است و سفر ایشان هم به تهران صرفاٌ به منظور حضور و سخنرانی در این نشست است. وی هم اکنون استاد دانشگاه نیویورک در پراگ و عضو مؤسسه تحقیقات و ادبیات این شهر است.

و سپس پروفسور مولر با موضوع” پارلوگراف و گرامافون مکالمه ای کوچک دارند / رسانه و زمان کافکا” برای حاضران سخن گفت:

« مشهورترین داستان فرانتس کافکا “گره گوار سامسا از خوابمسخ” اینگونه آغاز می شود: “یک روز صبح همین که آشفته ای پرید،در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی تبدیل شده بود”. از آن زمان،نسل های خوانندگان کتاب ،هنرمندان،دانشمندان،و فیلم سازان مشغول تصور کردن شکل دقیق از این حشره بزرگ و عجیب و غریب هستند. نویسنده ی روسی-آمریکایی ولادیمیر ناباکوف که کلکسیونر موفق پروانه و شاپرک نیز بود تاکید داشت گره گوار سوسکی بود با بالهایی در زیر پوسته سختش و همینطور قادر به پرواز ؛اظهارات دیگر سوسک سرگین،صدپا،هزارپا را شامل می شد. (طرح ناباکف) حشره کافکا به گونه ای بی حد و حصر کشیده ،طراحی ،و رنگ آمیزی شده به تصویر کشیده شده و به صورت دیجیتالی درآمده و تبدیل به بخشی معروف از صنعت کافکا شده است.

پروفسور ریچارد مولر ـ عکس از مجتبی سالک

 

هرچند این که آیا کافکا به شخصه قیودی جدی درباره ی هر نوع ارائه و نمایش مستقیم و بصری از داستان هایش داشت کمتر شناخته شده است. در نامه ای به ناشر آلمانی ـ کرت ولف ـ کافکا می نویسد: “شوکی به من وارد شد. چون به نظرم تصویرگر در نظر دارد تصویر حشره را بکشد،نه،لطفا نه! نمی توان حشره را کشید. حتی از یک فاصله هم نمی شود که نشان داده شود”. (۲۵ اکتبر ۱۹۱۵) تنشی شدید بین نمایش تصویری و متنی –تصویر ومتن- در کار کافکا وجود دارد. علیرغم شفافیت و توجه به جزئیات در تخیل کافکا،غالبا” استخراج تصاویر غیرمبهم از مکانها و موجودات که در متن توصیف می شوند امری غیرممکن می باشد. اما چرا کافکا به تصویر بصری اطمینان نمی کند؟ یک پاسخ به عقیده من بسیار واضح است: نمایش متنی کمتر تحت اللفظی، کمتر اغواکننده و آزاردهنده است. درمقابله با واسطه متنی ذهن خواننده مجبور به طی کردن فاصله بیشتری خواهد بود: حرکت از علایم کوچک روی کاغذ به اشخاص و اجسام خیالی بسیار متفاوت(سخت و با نظم تر) از روندی است که مشاهده عکس ، طرح و یا فیلم بلافاصله در جلوی چشمان فرد قرار می دهد( البته به ظاهر بلافاصله).

امروز مایلم درباره جنبه های درونی نوشتار کافکا ،کاربرد متن،قلم ،خط و ماشین نویس در زمینه رسانه های دیگر که در زمان خود کافکا ظهور کرد و به سرعت افزایش یافت بپردازم.

رسانه های دیگر چه بودند؟ پیش از سال ۱۸۷۷ فونوگراف ( پارلوگراف) توسط ادیسون به عنوان محصولی از آزمایشگاه تححقیقاتیش در منلو پارک در نزدیکی نیو یورک به عموم معرفی شد. در ۲۰ فوریه ۱۸۹۲، همان آزمایشگاه کینتوسکوپ را عرضه کرد. سه سال بعد برادران لومیه در فرانسه و برادران اسکالدانوسکی در آلمان صرفا وسیله ای تحت عنوان نورافکن جهت استفاده اختراع ادیسون در سینما به آن اضافه کردند. چند سال بعد (۱۸۹۷) گرامافون امیل برلینر که جهت باز پخش صدا( اما نه ضبط) طراحی شده بود اختراع شد. چیزی که درباره این وسایل خاص بود که، اسامیشان به طور اتفاقی از نوشتن گرفته نشده، این بود که آنها قادر به ذخیره زمان بودند: زمان به عنوان ترکیبی از فرکانس های صوتی در عالم آکوستیک و حرکت تناوبی تک تصویر در نور.

این رسانه های آنالوگ جدید انحصار متن(و موسیقی) را به عنوان (تنها) رسانه غالب در ضبط اطلاعات به چالش کشیدند: تکنولوژی ضبط و ذخیره آنالوگ نوین ماهیت رسانه ی پیشتاز دست نوشته و چاپ ( تکنیک تولید اسکریپتوگرافی و تایپوگرافی ) را به چالش کشیدند. آنها پایان ” کهکشان گوتنبرگ” را اعلام کردند.¹ نوشتن،به گونه ای که کیتلر² بیان می کندبا استفاده از دریچه ای سمبلیک که نیاز به همه اطلاعات دارد عمل می کند” گذشتن از مسیر تنگنای دلالت کننده. (۱۹۹۹:۴). جریان صحبت به نشان های کوچک روی کاغذ شکسته شده- حروف (گرافیم) که با وجود سیستم الفبایی به خودی خود بی معنا هستند (و تناوب صدایی ندارند).

فونوگراف، گرامافون،فیلم صامت ( و همچنین عکاسی قدیمی تر یک سوم قرن ۱۹)تاثیرات فیزیکی وقایع را پردازش می کند. قلم نویسی بر روی نوار متحرک از کاغذ پارافینی؛سوزن قلم زنی روی ورقه قلع،مس یا سیلندر مومی؛تناوب تصاویر پرینت شده با استفاده از تغییرات شیمیایی بر روی نگاتیو. علی الخصوص فونوگراف و گرامافون امواج (آکوستیک) دنیای فیزیکی را ضبط می کردند(فیلم صامت نیاز به بریدن و پخش مجدد تصاویر بر روی حلقه سلولوید داشت). برای اولین بار در تاریخ بود که انسان توانست صدای واقعی انسان و حرکت واقعی جسم زنده را ذخیره و بعد بازپخش کند.اکنون تصور تاثیر این انقلاب در ذخیره اطلاعات و باز تولید دشوار است اما به واقع تاثیری بزرگ و شوکه کننده داشت.

داود موسایی و دکتر نصرالله پورجوادی ـ عکس از متین خاکپور

 

در این معنا،رسانه قدیمی یعنی متن در معرض متضرر شدن بود. به اعتقاد من کافکا نسبت به مقابله مستقیم از رسانه قدیمی و نوین حساس بود و به کشف امکاناتی جدید از واسطه ی متنی “قدیم” با تجربه را ههای جدید از نگارش و تولید متن واکنش نشان داد.

اولین سری رسانه آنالوگ- فونوگراف،گرامافون،فیلم صامت در تقابل با تولید و بازتولید الفبایی، اصلی مشترک دارند: آنها زمان واقعی را تسخیر می کنند. واکنش کافکا نسبت به انقلاب رسانه ای به خوبی مستند است. وی فیلم ها مکررا تماشا و در خاطراتش خلاصه و تاثیرات فیلم های صامتی که دیده بود را به نگارش درآورد. او تور اروپای توماس الوا ادیسون را دنبال و اشاراتی مستقیم درباره ی این دستگاه های جدید و شگفت انگیز در نامه ها و خاطراتش داشت و آنها را در داستانها و رمانهایش ترکیب کرد. ( برای مثال ،آمریکا ۱۹۱۱-۱۹۱۴)

جالب است که نامزد وی ،فلیس بوئر ،تندنویس ،تایپیست و بعدا مدیر ارشد کارل لینداستورم آ-جی بزرکترین تولیدکننده آلمانی دستگاه ضبط صوت و گرامافون با تولید روزانه ۱۵۰۰ دستگاه شد. رابطه ی آنها عجیب بود. کافکا از ازدواج و زندگی خانوادگی که ممکن بود دخل و تصرفی با فعالیت های ادبیش داشته باشد وحشت داشت. فلیس در برلین و کافکا در پراگ زندگی می کرد؛آنها فقط چندین بار همدیگر را ملاقات کردند و کافکا تلاش کرد رابطه را به صورت نامه نگاری حفظ کند.

صدها نامه ،نامه های ثبت شده ،کارت پستال و تلگرام از طرف فرانتس کافکا به فلیس و برعکس ارسال شد: یک نامه رمانتیک قدیمی. نامه های فلیس حفظ نشدند اما نامه هایی که کافکا به فلیس فرستاده بود در سال ۱۹۵۵ توسط فلیس که مشکلات مالی داشت به نشر شاکن بوکس که در سال ۱۹۴۰ به نیویورک منتقل شد فروخته شد. یکبار کافکا درباره “ایده ای نسبتا زیبا” به فلیس نوشت.”پارلوگراف در برلین به سمت تلفن می رود،در حالیکه گرامافونی در پراگ نیز همین کار را انجام می دهد و این دو مکالمه ای کوچک با یکدیگر دارند.” این فانتزی استفاده از دو رسانه به جای اشخاص واقعی یکی از چندین تصویر (متنی) است که به نویسنده کمک می کند تا دیداری واقعی بین خود و نامزدش را به بعد موکول کند. بین سالهای ۱۹۱۲-۱۹۱۷ آنهادوبار برای ازدواج نامزد شدند؛و هر دو بار کافکا نامزدی را به هم زد.

شب فرانتس کافکا ـ عکس از ژاله ستار

 

بنابراین در حالیکه کافکا از تماس فیزیکی و واقعی با فلیس دوری میکند و تلاش می کند رابطه شان را تنها به صورت تبادل نامه نگه دارد،استراتژی خاصی را پرورش می دهد-استراتژی که با فضا و زمان و زودگذری واسطه سر و کار دارد. مثالی از نامه ای که شب ۲۹-۳۰ نوامبر ۱۹۱۲ نوشته شد: “خسته ای ،مطمئنم که زمانیکه نامه را می خوانی خسته ای ،فلیس عزیزم و من باید تلاش کنم واضح بنویسم تا چشمان خواب آلودت را فراغت بخشم. ترجیح نمیدهی نامه را ناخوانده رهاکنی به پشت دراز بکشی و پس از یک هفته ی شلوغ و پرسر و صدا ساعاتی بیشتر بخوابی؟ نامه پرواز نخواهد کرد اما خوشحال خواهد شد تا بر روی روتختی ات با خوشحال منتظر بماند تا بیدار شوی. نمتوانم بگویم دقیقا چه ساعتی است که این را می نویسم چون ساعتم مچی ام روی صندلی و کمی آن طرف تر است اهمیتی نمی دهم که بلند شوم و نگاهی به آن بیندازم؛باید نزدیک صبح باشد.

در دهه ۱۹۱۰ در اتریش مجارستان نامه ها معمولا ۱ روزه به مقصد می رسیدند (پست شبانه نیز وجود داشت: ارسال نامه های واقعی در عصر دیجیتال کندتر صورت می گیرد) و آنها معمولا یا صبح و یا ظهرمی رسیدند. کافکا نامه هایش را شب ها از جمعه تا شنبه می نویسد. در حالیکه پیش بینی میکند گیرنده احتمالا نامه را صبح یکشنبه دریافت میکند(با”شب بخیر!یکشنبه دلپذیری داشته باشید” نامه را به اتمام می رساند)،البته تمام صحنه خیالی است: کافکا واقعا فکر نمیکند که فلیس پاراگراف اول نامه را می خواند ،نامه را کنار می گذارد و به خواب می رود. و البته می توانست به ساعت دیواری نگاه کند(ساعت مچی ام ..دور نیست) ؛احتمالا جرات ندارد.

“شب بخیر” در پایان نامه شب بخیری پیش بینی شده است ( و بنابراین به عمل و زمان تخیلی خواندن اشاره دارد)؛اما بطور همزمان این شب بخیری به خودش نیز است. (کافکا ترجیح می داد شبها بنویسد ؛صبح های زود قبل از اینکه سر کار برود کمی می خوابید). کاری که کافکا انجام می دهد این است که به واسطه نوشتن دنیایی خلق می کند که در آن زمانها با هم تلاقی می کنند.اگرچه او میتواند این کار را انجام دهد زیراکه زمان متن همیشه جدا و تقسیم شده است. زمان واقعی برای نوشتن (سریعتر یا آهسته تر بسته به افکار و مود نویسنده همچنین واسطه نوشتن و مهارت وی ) و و زمان واقعی برای خواندن ،سریعتر و یا آهسته تر بسته به مهارت و تمرکز خواننده اما زمان مورد تصور نیز وجود دارد (فرانتس فلیس ر در حال خواندن تجسم می کندو فلیس فرانتس را در حال نوشتن). این زمان مورد تصور خواندن و نوشتن است که بعدا در محتوای روایت های خیالی (متنی) به عنوان تفاوت بین زمان روایت شده و زمان روایت در روایتگری از آن یاد می شود. ( اگر جمله ی ” پنج سال پیش دو کودک متولد شدند” را بخوانیم زمان روایت شده پنج سال پیش و زمان روایت ۲ ثانیه /۷ کلمه یک جمله بسته به نوع اندازه گیری دارد)

صحنه ای دیگر از شب کافکا ـ عکس از مجتبی سالک

 

به طور خلاصه کافکا از نظر خیالی می تواند زمان را با استفاده از واسطه ای که استفاده می کند و فاصله بین خود و فلیس کنترل کند. البته او می تواند زمان واقعی را برای خود کنترل کند ( جدول زمانبندی مشهور او در نامه ها و خاطراتش شرح داده شده است) تنها زمانیکه فلیس حضور ندارد. ( همانگونه که رونالد بارتس شرح می دهد: نامه های عاشقانه ثبت افکار،احساسات،شکایات ،آرزوها و خواست های یک عاشق در زمان تنهایی است.)

کافکا در داستانهایش تناقضات موقتی، “اشتباهات” کوچک و عدم تجانس بین سطوح موقتی متن را بر می شمرد: زمان داستانش، زمان نمایش داستان، زمان خواندن داستان و غیره. این اختلافات زنجیره فضایی زمانی را ناآشنا ساخته و امکانات زمانی واسطه متنی را مورد استفاده قرار می دهد. برای مثال، در رمان محاکمه(۱۹۱۴-۱۹۱۵). در بخش معروف” در کلیسا”رئیس بانک از “ک ” می خواهد تا به استقبال یک شریک تجاری ایتالیایی که به شهر آمده برود. ” ک ” و مهمان ایتالیایی با کمک مدیر مترجم با هم قرار می گذارند تا در ساعت ۱۰ در کلیسا باهم ملاقات کنند.چون از نظر ” ک” لهجه ایتالیایی غیر قابل فهم به نظر می آید. (این مکان معمولا به عنوان یک اشاره ای ضمنی به گوتیک کلیسای سینت ویتوس در قلعه پراگ است). “ک ” سروقت در ساعت ۹:۳۰ بانک را ترک می کند. درست در یک یا چند صفحه قبل می خوانیم: “ک ” وقت شناس بود همین که وارد شد ساعت ۱۱ را نواخت. اما مهمان ایتالیایی هنوز نرسیده بود. او به ورودی اصلی بازگشت و برای مدتی مردد درآنجا ایستاد و بعد شروع به قدم زدن اطراف ساختمان کرد تا مطمئن شود که او در کنار در دیگری منتظر نباشد. آیا مدیر ساعت را اشتباه به او اعلام کرده بود؟اصلا چطور کسی می تواند از اینکه منظور همچین فردی را فهمیده مطمئن باشد؟ا”این تضاد-ساعت ۱۰ در مقابل ۱۱ که فضای یک صفحه اتفاق می افتد به نظر اولین ویراستار و شرح حال نویس کافکا، ماکس برود گیج کننده است. و تاکنون ویراستاران و مترجمان با استفاده از راهنمایی ماکس برود این بخش را تصحیح می کنند. اخیرا مالیکوم پاسلی این “تصحیح کردن” را در اثری انتقادی مورد سوال قرار می دهدو می گوید این قصد کافکا بوده است،بازی عامدانه با زمان. به عقیده پاسلی،زمان دو تایی در کافکا وجود دارد:خصوصی و عمومی.پاسلی همچنین به یادداشتی از خاطرات کافکا بعد از دیدارش با فلیس اشاره میکند. “فلیس به هر تقاضای صامتی بی تفاوت است. زندگی متوسطی می خواهد: خانه ای راحت،سود سهام من در کارخانه،غذای خوب،گرمایش مرکزی؛ساعتم را تنظیم کند که از ۳ ماه گذشته تاکنون ۱ ساعت و نیم جلو بوده است. (خاطرات ۲۴ ژانویه ۱۹۱۵)

منظور کافکا از مکان خاص در “محاکمه” هر چه که باشد ،اختلاف در زمان هم خواننده و هم “ک” را سرگردان می کند. آیا “ک” زمان را اشتباهی به خاطر آورده؟ (یا خواننده دقیق از خود می پرسد) آیا قسمتی از مطلب را جا انداختم؟ آیا ” مدیر ” در قسمتی از داستان با او دشمنی داشته؟ به هر حال با استفاده از واسطه کتاب است که می توان حافظه شخص را در ورق زدنی به چالش کشید و یکباره همه ی خوانده ها را باز نگه داشت.

به ادعای من واسطه متن (برخلاف رسانه تکنیکی نوین)شامل همه امکانات شرح و تعبیر بدون دادن هر نوع برتری است. هر چند در ابتدا کتاب ما را دعوت می کند تا بیندیشیم،بپرسیم و کاری انجام دهیم. به متن برگردیم ،وقایع را مقایسه کنیم. چیزی که کتاب به عنوان مزیتی قابل به رقابت به ما عرضه می کند

در متون کافکا می توان لیست طول و درازی از ناهنجاری های گذرای مشابه نوشت. در ” محاکمه” راوی (با اتخاذ رویکردی پیشکسوتانه) ادعا می کند”تقریبا سه سال پیش” دوستی آمده تا شهر راببیند؛پس از آن، بدون هیچ تصدیقی از تضاد موجود،گفته می شود که ملاقات بیشتر از سه سال پیش اتفاق افتاد. راوی می گوید پدر و پسر معمولا شب ها را به کتاب خواندن سپری می کنند .” اگر پسر با دوستانش بیرن نرود” که معمولا میرود”. درحالیکه این مسائل گاهی اوقات مشکلاتی برای ویراستاران و مترجمان به وجود می آورد من تلاش می کنم که در اینجا نشان دهم این اختلافات ،”اشتباهات” و “خطاها” در واقع بخشی از استراتژی کافکا به عنوان یک نویسنده است⁴.

برای کافکا،نوشتن و خصوصا نوشتن با دست (برخلاف نوشتن با ماشین تایپ)،به گونه ای نزدیک مربوط به پویایی عجیب از فاصله و حضور ذهن و امکان انحصار زمان و حضور است. کافکا به نامزدش می نویسد: “یکبار گفتی مایلی زمانیکه می نویسم کنارم بنشینی،گوش کن! در این صورت نمیتوانم بنویسم (البته که نمیتوانم زیاد بنویسم) اما در آن صورت اصلا نمی توانم. به این خاطر که نوشتن یعنی آشکار ساختن بیش از حد شخص. حداعلی خودآشکارسازی و تسلیم که در آن انسان زمانیکه با دیگران دمخور می شود احساس میکند که خود را گم کرده است. … به همین خاطر است که شخص وقتیکه می نویسد هرگز نمی تواند به اندازه کافی تنها باشد . چرا که سکوت به اندازه کافی وجود نداردچرا که شب به اندازه کافی شب نیست”. استراتژی کافکا با نامزدش واضح است با حسادت از خلوتش به خاطر ادبیات محافظ میکند. اما آنچه می گوید از دیدگاه درونی معانی بسیار دارد.تحت الفظا نوشتن یعنی به جای گذاشتن اثری فیزیکی از یک جسم متحرک روی سطحی مادی. به همین خاطر است که خط شناس وجود دارد. فلیس بوئر یک بار نامه های کافکا را نزد یک خطشناس برد که به فلیس گفت علایق ادبی را دنبال می کند. کافکا آزرده خاطر شد. به فلیس نوشت” من علایق ادبی ندارم: من از ادبیات تشکیل شدم ،من چیز دیگری نیستم و نمیخواهم چیز دیگری باشم.”

اتوگراف ( از آلمان) عکس از مجتبی سالک

این ادعا و حس مرتبط “خود آشکار سازی تا حد اعلی” با دست نوشتار- چیزی هستند که بطور کلی در زمانهایی که نوشتار رسانه ابتدایی ثبت اطلاعات و حافظه فرهنگی است. فیلسوف آلمانی مارتین مارتین هیدگر می گوید (می نویسد) : “دست، مالک ماهیت انسان است…انسان از راه دست عمل میکند زیراکه دست به همراه کلمه مشخصه ضروری انسان است. دعا و قتل، سلام و تشکر ،قسم و علامت با دست انجام می گیرد. نوشتار کافکا نیز از طریق دست به وجود آمد،به جای گذاشتن اثری فیزیکی از جسمی که روزی وجود داشت و حالا در گورستان پراگ در الشانی دفن شده است.

کافکا از فاصله و نزدیکی،فوریت (اثر و مشخصه دست نوشته) اما همین طور ازخشونتی خاص (نشان فیزیکی روی کاغذ کیبورد تقعری غیر قابل مشاهده که با فشار دست به وجود آمده) – خشونت نوشتن استفاده می کند و در آثار ادبی اجازه عملکرد می دهد- مثل رابطه اش با زنان.

کار ادبی کافکا نشان دهنده این مشخصه هاست: انحصار زمان ،حذف،اختلال در زنجیره فضایی مکانی ،تناقض در فضا و زمان،مدل نیوتنی فضا و زمان به عنوان یک واکنش مدرنیست به اکتشافات جدید فیزیک، تاریخ و روانشناسی مختل میشود . (برای مثال تئوری آلبرت انیشتین). ظهور رسانه ی جدید است که کافکا را برای آزمایش رسانه خودش ،متن، تحت تاثیر قرار می دهد و امکاناتی نو و بیسابقه تا آن زمان در تاریخ ادبیات می یابد»

سخنران بعدی شب فرانتس کافکا، علی اصغر حداد مترجم آثار کافکا بود که به ویژگی‎های آثار کافکا پرداخت :

«از من خواسته ‏اند برایتان چند دقیقه‏ اى از کافکا بگویم. اما ناچارم پیش از هر چیز اعتراف کنم که چیزى بیش از مترجم آثار داستانى او نیستم و نقاد آثار او به حساب نمى‏آیم. متأسفانه شناخت من از این نویسنده‏ى نامتعارف، پیچیده و بسیار درونگرا آن‏قدر عمیق نیست که بتوانم مطالبى نو و هیجان‏انگیز خدمت‏تان تقدیم کنم. ایناست که بخش اعظم مطالبى را که عرضه خواهم کرد، از زندگى‏نامه‏ کافکا به قلم آندریاش کیل‏شر اخذ کرده‏ام.

بارى ــ من هم مثل خیل خوانندگان کافکا در سراسر جهان از خود مى‏پرسم این نویسنده‏ اى که گویى خود به شخصیت آثارش تبدیل شده و بسیارى آثارش را مى‏خوانند تا شخصیت خود او را درک کنند کیست؟ کافکا، خالق قهرمان یا چه بسا ضد قهرمانى به «کا»، موجودى سمج، کنجکاو، حیله‏ گر، شورشى، قربانى، لگدخورده و گه گاه شوخ طبع، سوم ژوئیه‏ ۱۸۸۳ در پراگ به دنیا آمد، چهل و یک سال زندگى کرد و سوم ژوئن ۱۹۲۴ چشم از جهان فروبست و از آن زمان دیگر به‏ طور قطع در میان ما نیست تا خود آثارش را براى ما توضیح دهد. کافکا فقط در قالب عکس‏ها، طراحى‏ ها و نوشته‏ هایش میان ما حضور دارد. در ضمن حجم عظیم مطالبى که درباره‏ى او نوشته شده و هر روز باز نوشته مى‏شود، به این حضور رنگ و بویى خاص مى‏بخشد. این مطالب نوشته‏ هایى هستند که مى‏ کوشند او و آثارش را توضیح دهند، اما در نهایت راه به جایى نمى‏ برند و حاصل کار هر بار پرسش‏هایى تازه است که بر پرسش‏هاى پیشین افزوده مى‏شود. به راستى در قرن بیستم و در دو دهه‏ قرن اخیر هیچ نویسنده‏ اى نیست که نام خودش و نام قهرمان آثارش تا این اندازه با هم عجین شده باشد، به گونه‏ اى که تفکیک آن دو از هم ناممکن به نظر برسد. بسیارى از خوانندگان در آثار او، خود او را مى‏ جویند و بسیارى از مفسران بر این عقیده‏ اند که براى شناخت او و آثارش باید زمانه‏ اش را شناخت، باید محیط جغرافیایى فرهنگى و خانواده‏اى را شناخت که او در آن پرورش یافت. باید زندگیش را واکاوى کرد.

علی اصغر حداد ـ عکس از مجتبی سالک

کافکا در دامان خانواده‏اى یهودى و آلمانى زبان رشد کرد و به نویسندگى رو آورد. او خود در سال ۱۹۱۰ در بخشى از یادداشت‏هایش تأکیدکنان از زادگاهش این گونه یاد مى‏کند: «نکند انتظار دارید من در جایى پرت و دور افتاده بزرگ ده باشم؟ نه، من وسط شهر بزرگ شده‏ ام، وسط شهر.»

شهرى که کافکا از آن نام مى‏برد، پراگ است، شهرى است که او تقریبا تمام زندگى نسبتا کوتاهش را در آن گذراند. این شهر در حول و حوش ۱۹۰۰ چیزى بیش از در و دیوارى معمولى براى زندگى است. پراگ یکى از عوامل اصلى و بسیار تأثیرگذار در زندگى کافکاى نویسنده محسوب مى‏شود. پراگ مادر است، یا آن‏طور که کافکا در کنایه‏اى دوپهلو از آن نام مى‏برد، مادرجانْ پراگ است. کافکا در این نامگذارى از یک سو به سنتى یهودى اشاره مى‏کند که طبق آن پراگ را مدح‏کنان کوى پر آوازه‏ یعقوب و ملجأ یهودیان در دوران آوارگى مى‏نامند، و از سوى دیگر اصطلاح ماتیچکا پراگ را مد نظر دارد که لفظى مهربانانه و خوشایند است. البته کافکا سپس حس خوشایند این اصطلاح را از آن مى‏گیرد و پراگ را به «مادرجانى» کاملاً مشخص تبدیل مى‏کند و نشان مى‏دهد که رابطه با این «مادر» رابطه‏اى دوپهلو است. کافکا مى‏گوید: «پراگ رها نمى‏کند… این مادر چنگال دارد.» آرى پراگ براى کافکا مادر است، حتى بیش از این است: زهدان زندگى و ادبیات است. پراگ یک چهره‏ اساطیرى‏ ـ تخیلى، و یک چهره‏ تاریخ‏ی ـ  واقعى دارد. این شهر با محله یهودى‏ شین‏اش، «شهر یعقوب» به عنوان شهر «فراطبیعى‏ ها»، شهر «خارق‏ العاده‏ هاى»، تصویرى اساطیرى به دست مى‏دهد. والتر مرینگ، دادائیست برلینى که در پراگ به کافکا برخورد، پراگ را «کلان شهرى فراطبیعى» مى‏نامد. به واقع حول و حوش ۱۹۰۰ گروهى از نویسندگان و هنرمندان نئورمانتیک که خود را «پراگ جوان» مى‏نامیدند و «پراگ قدیم» را ایده‏آلیزه مى‏کردند، در پى آن بودند که از پراگ، تصویرى اسطوره‏ اى ارایه کنند. این نویسندگان و هنرمندان به صورت ظاهر به اشباحِ به اصطلاح لانه کرده در اتاق‏هاى زیر شیروانى این شهر به مثابه موضوعى رمانتیک نگاه مى‏کردند. اما موضوع اصلى آثار آن‏ها بیش‏تر طرح هیجانات ضد بورژوایى و پیش کشیدن برخى مسائل تحریک‏ آمیز بود. البته این آثار در ضمن نقدى بودند بر پروژه‏ عظیم تخریب محله‏ هاى قدیمى و یهودى‏نشین شهر که کافکا از آن به نام «کشتار» یاد مى‏کند. کافکا در هیاهوى این تخریب و ساخت و سازها که در حول و حوش ۱۹۰۰ رخ دادند، در حالى آغاز به نوشتن کرد که گوشه و کنار تاریک و اسرارآمیز کوچه‏ ها، پنجره‏ هاى کور، حیاط‏ هاى کثیف، میخانه‏ هاى پر سروصدا و مهمانخانه‏ هاى در بسته‏ این محله را خوب مى‏شناخت. به این ترتیب از پراگ تخیلى به پراگ واقعى دوران کافکا مى‏رسیم. آنچه این شهر را به شهرى خاص تبدیل مى‏کند، فقط کوچه ‏ها و محله‏ هاى آن نیست. موقعیت جغرافیایى ــ تاریخى ــ فرهنگى پراگ هم که در زبان چکى «آستانه» یا «درگاه» معنى مى‏دهد، مطرح است. به راستى این شهر نوعى «درگاه» است، دروازه ‏اى است که غرب و شرق اروپا را به ویژه از لحاظ فرهنگى به هم متصل مى‏کند. پراگ میان مرکز و حاشیه، میان فرهنگ چکى، آلمانى و یهودى قرار دارد. آن روزها این به اصطلاح درگاه، «شهرى سه قومیتى» بود، سه فرهنگِ رایج در آن با هم رابطه‏ اى پر بار و در ضمن پر تشنج داشتند و این نکته هم به نوبه‏ى خود در زندگى روشنفکرى کافکا بسیار تأثیرگذار است. از سال ۱۸۴۸ به بعد، در بوهمِ امپراتورى جنبشى ناسیونالیستى‏ـ چکى پا گرفت که به رویارویى خطرناک با به اصطلاح «آلمانى‏ هاى» پراگ انجامید که قشر روشنفکران، کارمندان، بورژواها را تشکیل مى‏دادند. آن‏طور که تئودور هرتسل مى‏نویسد، یهودى‏هاى پراگ که اغلب به قشر تحصیل کرده تعلق داشتند و با محیط کاملاً همگون شده بودند، در گیرودار این جنبش ناسیونالیستى به معنى واقعى کلمه میان دو جبهه گرفتار شدند، به‏ طورى که از سوى چک‏هاى جوان به عنوان نماینده‏ى «قوم آلمانى» و از سوى آلمانى‏ ها به عنوان نماینده‏ى «چک» آماج کینه‏ توزى قرار گرفتند.

مجموعه ترجمه های علی اصغر حداد از آثار کافکا ـ عکس ها از : متین خاکپور

در سال ۱۹۱۸، پس از سقوط امپراتورى اتریش ‏ـ مجارستان و تشکیل جمهورى چکسلواکى، یهودى‏هاى به اصطلاح آلمانى در نوامبر ۱۹۲۰ مورد حمله قرار گرفتند. کافکا درباره‏ى این حملات مى‏نویسد: «هر روز بعد از ظهر در خیابان هستم و در نفرت ضد یهودى شنا مى‏کنم. حالا مى‏شنوم که یهودى‏ها را نژادگر مى‏ نامند.» این‏گونه است که با نگاهى خوش‏بینانه مى‏توان پراگ، این شهر سه قومیتى را از یک‏سو سرزمینى چند زبانه و کانون پیوند فرهنگ‏ها به حساب آورد. به گفته‏ى برگمن، به ویژه پراگِ لیبرال منشِ آلمانى‏ ـ یهودى در قرن نوزده راه را براى تحقق «ایده‏ اتریش چند ملیتى» و «اندیشه‏ سترگ اتریش فراملى» باز کرد. اگسپرسیونیست‏هایى مانند فرانتس و رفل و آنتون کُو این ایده را فراسوى ملیت و اخلاق بورژوایى گسترش دادند و آن را در قالب ایده‏ «دوست جهان» و «برادر جهان وطن» عرضه کردند. اما درگیرى‏هاى قومى که در فروپاشى امپراتورى اتریش نقشِ تعیین کننده‏اى بازى کردند، این دیدگاه‏ ها و ایده‏ ها در تضاد بودند. بنابر این «وسط شهر» بزرگ شدن به معنى زندگى در پراگِ حول و حوش ۱۹۰۰ است، زندگى در کانون تنش‏هاى فرهنگى‏ ـ سیاسى است، زندگى میان تخیل‏ها و درگیرى‏هاى واقعى و خشونت ‏آمیز است. با این همه، زندگى کافکا در پراگ برخلاف زندگى و رفل یا ماکس برود بیش‏تر در محیط خانه، مدرسه، دانشگاه و اداره گذشت. در نتیجه در نگاهى سطحى چندان پرحادثه و پرهیجان نبود. کافکا خود از یک زندگى «ظاهرا آرام و بى‏دغدغه» سخن مى‏گوید. با این حال از اعماق این زندگى در زمانه‏اى پیچیده، ادبیاتى جوش زد که در بطن آن شرایط ظاهرا ساده‏ زندگى از بیخ و بن زیر سؤال رفت. کافکاى یهودى در پراگِ مسیحى مذهب که ساکنانش به زبان دیگرى سخن مى‏گویند، از منظرى دوگانه جزو اقلیت است، در میان افراد خانواده هم که همگى به کار داد و ستد مشغولند، وصله‏ ناجور به حساب مى‏آید: در درون خود او هم کافکاى نویسنده با کافکاى کارمند درگیر است.

آثار کافکا به فارسی ـ عکس از ژاله ستار

کافکا، این کارمند بیمه و نویسنده، پشت میز تحریر، دو نوع نگارش متضاد را که به طرزى پیچیده درهم گره‏خورده‏اند، به هم پیوند مى‏زند: از یک سو متن ادارى، امور بیمه، حسابرسى و سازماندهى، و از سوى دیگر استحاله، عدم اطمینان، تعویق و تصنیف. کسى که مى‏خواهد کافکا را بفهمد، باید این دو نوع نگارش ادارى و ادبى را بشناسد. این شناخت از طریق خود او که بارها به نوع و محل نگارشش پرداخته است، به‏ خوبى میسر مى‏شود. کافکا این کار را کم‏تر به شکل انتزاعى، بلکه به گونه‏ اى بسیار مشخص و ملموس انجام مى‏دهد: در قالب نوعى پدیدارشناسى نگارش که به راستى در آثارش به‏طور مکرر و از زوایاى گوناگون مطرح مى‏شود. کافکا در نخستین رمان ناتمام خود به نام مفقودالاثر، یا همان امریکا، تصویرى از میز تحریر مدیریت به دست مى‏دهد. میز تحریرى مکانیکى که کارل روسمنِ به امریکا مهاجرت کرده از دایى خود هدیه مى‏گیرد، «دستگاهى» است بسیار پیچیده و به همان میزان ظریف، حساس و شکننده که به لحاظ فنى امکان مدیریتى بى‏عیب و نقص ،و در عین حال همراه با بالاترین حد نظم را فراهم مى‏کند. کافکا بعدها در تشکیلات دادگاهِ محاکمه و تشکیلات ادارىِ قصر این تصویر را گسترش مى‏دهد و به ساختار هولناک زمانه‏اى مدرن تبدیل مى‏کند که در چارچوب آن، مدیریت امرى مطلق و در عین حال تهى از محتوا است و سرانجام به اسطوره‏ نظمى رجعت مى‏کند که پیشى گرفتن بر آن ناممکن است. درگیرى کافکاى کارمند با کافکاى نویسنده را در این جملات هم که در یادداشت‏هایى روزانه‏اى او آمده است، به وضوح مى‏بینیم: «میز تحریر من در اداره البته هیچ وقت مرتب نبوده، اما حالا توده‏اى درهم و برهم از اوراق و پرونده سطح آن را پوشانده است. در نگاهى به میز فقط چیزى را تشخیص مى‏دهم که روى بقیه‏ اوراق قرار دارد، آن زیر فقط چیزهاى ناجورى را حدس مى‏زنم.» ادبیات به مثابه عام سردرگمى به دفتر کافکا در اداره‏ى بیمه راه باز کرده است: ادبیات، اداره را به مخاطره مى‏اندازد. با این وصف این ادبیات به ‏هیچ‏ وجه آن سوى میز تحریر گنجانده نشده، انقطاع امرى اجتناب‏ناپذیر نیست. نویسنده پشت همان میز تحریرى مى‏نشیند که کارمند بیمه مى‏نشیند. اما نویسنده، دستگاه مدیریت را به دستگاه استحاله تبدیل مى‏کند. ادبیات، نظم و قوانین را تعیین نمى‏کند، با آن‏ها بازى مى‏کند. ادبیات کافکا با این شیوه با نظم بزرگ زمانه‏ خود برخورد مى‏کند. اما در این میان برخود او چه مى‏گذرد؟ در یادداشت‏هاى روزانه‏ اش مى‏خوانیم:

«گاهى کم و بیش گمان مى‏کنم با گوش‏هاى خود مى‏شنوم که چطور میان نوشتن از یک‏سو و اداره از سوى دیگر خرد مى‏شوم

کافکا هرگز به اندازه‏ى زمانى که از فلیسه بائر تقاضاى ازدواج کرده بود، به عنوان نویسنده احساس خطر نکرد و ناامیدانه به سراغ ادبیات ناب نرفت. او خود مى‏نویسد: «من علایق ادبى ندارم، بلکه سراپا از ادبیات ساخته شده‏ام. من چیز دیگرى نیستم و نمى‏توانم باشم.» براى زندگى‏اى که بر آن است این‏گونه بى‏چون و چرا ادبیات باشد، میز تحریر مکانى پس و پیش ناشدنى و بى‏بدیل است. «تمرکز روى نوشتن» به راستى مستلزم «لاغرى از همه جهت» است، طالب امساک در هر آن چیزى است که ادبیات نیست. دنیاى بسیار تنگ میز تحریر به ادبیات کافکا خصوصیتى رُهبانى، چه‏ بسا تعصب‏ آلود مى‏دهد، مثلاً امساک در معاشرت: «من نمى‏خواهم کسى را بینم، نمى‏خواهم هیچ دیدارى سردرگم کند، پشت میز تحریر، جاى من این‏جاست، سر میان دست‏هایم، حالت من این است. سوزان سانتاگ، منتقد امریکایى، سال‏ها پیش در جستارى به نام علیه تفسیر نوشت:
«کافکا قربانى نوعى تجاوز همگانى شده است، تجاوزى که از سوى لشکر مفسران صورت مى‏گیرد

علی دهباشی نیز از جهانی که کافکا می‎دید چنین روایت کرد:

« در واقع آنچه کافکا تصویر می‎کند، تصویری است از انسانیت و آسیب پذیری نویسنده مدرن در رویارویی با قدرت و روح آشفته‎ای که به زمانه ما تعلق دارد.
خود اغلب می گفت که بیماری ریه شخصیت او و استنباط او را از شکست توصیف می‎کند. اما مقرر بود که کافکا با کلماتش به زندگی ادامه دهد و در حقیقت بسیار بزرگ تر از هر تک واژه ای شود که از قلم او بیرون تراوید. نگاه او، همانطور که از ورای کتاب هایش به ما خیره می شود او را به سمبلی بدل ساخته است. و این سیمای فردی است تکیده، مضطرب، حساس و رنگ پریده که نگاهش به ما می-گوید هرگز هیچ کجا خانه او نبوده است و همواره او را به زیستن محکوم کرده اند. این همان تصویری است که او را مستقیماً به دنیای پس از جنگ پیوند می‎دهد. جهان پس از جنگ دوم جهانی ، پس از بمب اتم و کوره های آدم سوزی و پس از حکومتهای تمامیت خواه و قدرتِ توده ها. کافکا که در عصر اضطراب خود می زیست به وضوح مصداق درک ما از قربانی شدن و زیاده روی، از ستم های مضاعف و تبعیدهای درونی است. کافکا دوام یافته و چیزی بیش از کافکا شده است.
چنین است که جمله آغاز محاکمه، به رغم و یا بهتر بگوییم به علت نوگرایی اش، یکی از مشهورترین سرآغازهای تمامِ ادبیات شد و هنوز طنین آن از میان تجربه های عصر حاضر به گوش ما می رسد. بدیهی است دلایلی که نخستین خطوط رمان های بزرگ را ماندگار می سازند از نوع علت های متداول نیست: یعنی به دلیل زیبایی، طنز و غرابت خیالی شان نیست. کلمات شروعِ محاکمه یادآور زیبایی نیست بلکه یادآور هراس  است، طنز آن نیز وحشتناک است.. بنا به گفته ماکس برود، این استعداد کافکا بود که غیرواقعی را واقعی جلوه دهد. اما جمله‎ی آغاز رمان محاکمه، آغاز یک محکومیت است، چرا که یوزف ک. متهم شده است. او ، و نیز همگان، به زندگی و مرگ محکوم شده اند. زنده بودن به معنای محاکمه شدن است.

علی دهباشی ـ عکس از مجتبی سالک

تبعید، همچنان که شاهد بوده‎ایم، شرط همیشگی آثار مدرن است، آثاری که بخش اعظم آن عصیان بر ضد هنرِ آشنا، محلی و شهرستانی است. اما هیچ نویسنده مدرنی به اندازه کافکا آسیب پذیری خود را به دوش نکشیده و یا آن را چنین درونی و این گونه هسته مرکزی آثارش نساخته است. کافکا از همان سال های نخستین، دفتر خاطراتی داشت که در آن بسیار چیزها یادداشت می کرد: داستان هایی که می شنید، تصاویری از زندگی که می دید، داستان هایی که خود خلق می کرد، گذشته از همه اینها، یادداشت های او نمایانگر حساسیتِ دقیق، اضطراب، تبعید درونی و سرکوب دائمی او بود.
بدیهی است که کافکا بخش اعظم تاریخ سیاهی را روایت می کند که پس از مرگ او در جهان سربرآورد. با وجود این، داستان های او در نگاه اول داستان¬هایی سیاسی نیستند. خیالاتی پیچیده، نیمه¬تمثیل¬هایی هستند که از درون آدمی سرچشمه می¬گیرند، از درکِ عمیق قدرت¬هایی اسرارآمیز که بر هستی فرمان می رانند، زاییده روحی درونی اند که دروغ ها را به خوبی می شناسد، آگاه از تقه های صبحگاهی است، باخبر از تماشاگرانِ خیره، هزارتوی عظیم قانونِ مرسوم، مأموران بی اعتنا، اسنادِ ناکافی، سلسله مراتب پس از سلسله مراتب، محکمه ها، روند بی پایان محاکمه، انتظار در برابر درهایی که هرگز باز نمی شوند. همۀ اینها، اضطراب های متافیزیکی ذهنی پریشان است.
حقیقتی وحشتناک که همه خفت ها، اهانت ها، بی ارادگی رؤیاوار در برابر قدرت های مرموز، ارتباط غریب بین تنبیه کنندگان و تنبیه شوندگان، روان شناسی درونی و نامرئی جهان سیاسی عصر ما است که فقط کافکا می توانست با فراست دریافته باشد.

دکتر سعید فیروزآبادی آخرین سخنران بود که نگاهی داشت به زمینه­ های ترجمه آثار کافکا و ترجمه­ های آن در ایران:

« تاریخچه پذیرش ادبیات آلمانی ­زبان در ایران به اوایل قرن بیستم بازمی­گردد و این در حالی است که تاریخ پذیرش و تأثیرگذاری ادبیات فارسی در قلمروی کشورهای آلمانی زبان در قرن هفدهم آغاز شده است. ترجمۀ آزادانۀ گلستان سعدی به قلم آدام اولئاریوس و سفرنامۀ او در عهد صفوی باعث شد که هر دو این آثار بارها تجدید چاپ شود و از محبوبیت بسیاری نزد اروپاییان برخوردار باشد. از نمونه­های این تأثیر را در سروده­های دورۀ باروک و شعر آندره­اس گریفیوس و به ­خصوص نمایشنامۀ کاترین گرجی می­توان مشاهده کرد. بعدها در آغاز قرن نوزدهم یوزف فون هامر – پورگشتال اتریشی غرلیات حافظ را به زبان آلمانی ترجمه کرد و با این ترجمه شعر فارسی در دیوان غربی – شرقی و سپس با بازسرایی­های فریدریش روکرت و آوگوست فون پلاتن جایگاه رفیعی یافت.

اولین ترجمه های  آثار کافکا به زبان فارسی

اما دقیقا در همان آغاز قرن نوزدهم اندیشه و جنبشی در ایران آغاز شد که دلیل واقعی آن فشار ابرقدرتهای آن روزگار اروپا، انگلیس و روسیه، و مداخلات آنان در ایران بود. تجربیات حاصل از هر دو جنگ با روسیه که با شکست سنگین قوای ایران و سرانجام از دست دادن ولایات قفقاز پایان پذیرفت، حکومت را بر آن داشت که نخستین اقدامات را برای ورود تجهیزات براساس نمونه های اروپایی به انجام برساند.

صادق هدایت از نخستین مترجمان آثار کافکا به زبان فارسی بود

این اصلاحات در دورۀ ناصرالدین شاه ادامه یافت، ولی راهگشای اصلی آن میرزا تقی خان امیرکبیر بود. او دو سال زمام امور را در اختیار داشت و توانست ادارۀ پست، انتشار نخستین روزنامه دولتی و تأسیس دارالفنون در تهران در سال­های بعدی رخ داد. در این راه به­ خصوص اتریشی­ هایی همچون ادوارد یاکوب پولاک، کرشیش، گاستیگرخان در انتقال علوم اروپایی به ایران نقش داشتند. همچنین تعدادی از محصلان ایران برای تحصیل به دانشگاه­های اروپایی اعزام شدند. بدیهی است که پیشرفت­های فنی، علوم و سپس نهادهای دموکراسی و کشورداری و ارتش اروپاییان آنان را مسحور خود کرد.

در این بین اداره­ای نیز برای ترجمه تأسیس شد که وظیفه اصلی آن ترجمه و انتشار کتاب­های مطرح اروپایی بود. در همین زمان بسیاری از آثار اروپایی از زبان فرانسه به فارسی ترجمه شدند و همین امر زمینه­ ساز تأثیر ماندگار ادبیات فرانسه بر ادبیات فارسی مدرن شد.

 

این گرایش به نوگرایی اندک زمانی بعد باعث شد که انقلاب مشروطه شکل بگیرد و به این ترتیب ناصرالدین شاه به دست انقلابیون ترور شد. در آغاز قرن بیستم انقلابیان موفق شدند که از مظفرالدین شاه دستخط تأیید مشروطه را بگیرند. هرچند این انقلاب کمی بعد با شکست مواجه شد، ولی نخستین ترجمه از ادبیات آلمانی در همین زمان انجام پذیرفت. یوسف اعتصام الملک که از انقلابیان آن دوران و پدر پروین اعتصامی بود، نمایشنامه­ای از شیلر را با عنوان خدعه و نیرنگ به فارسی ترجمه کرد. بدیهی است که در این دوران نیاز به روحیۀ انقلابی و آزادیخواهی باعث آن شده بود که اثری از شیلر ترجمه شود.

بعدها با به قدرت رسیدن رضاخان در ایران و دورۀ اختناق و کنترلی که آغاز شد، دیگر ترجمه آثار انقلابی جذابیت فراوانی نداشت. در همین دوران اثر مشهور دوست دوران پیری شیلر، یوهان ولفگانگ گوته، با عنوان رنج­های ورتر جوان به فارسی با دو ترجمه به فارسی برگردان شد. حال و هوای گوته در آن دوران برای بسیاری جذابیت فوق­العاده­ای داشت. بعدها نیز دیگر آثار گوته به فراخور دوره­های تاریخی بارها به فارسی ترجمه شدند و هنوز هم از محبوبیت فراوانی برخوردارند.

در اینجا جا دارد به ترجمۀ یک اثر بسیار ارزشمند دیگر از یک نویسندۀ مهم ادبیات آلمانی زبان یاد کنم. اریش ماریا رمارک با رمان در غرب خبری نیست به فارسی زبانان معرفی شد و این امر درست یک سال پس از انتشار این اثر در ایران اتفاق افتاد. رخدادهای این اثر به جنگ و تأثیرات ویرانگر آن اختصاص دارد و این موضوع برای ایران که در هر دو جنگ جهانی اشغال شد، امری چندان بیگانه نبود.

در همین دوره بازگشت جوانانی را شاهد هستیم که زمانی به امید شکست روسیه و انگلیس به دست آلمان به این کشور رفته بودند و در آنجا نشریه کاوه را منتشر می­کردند. آنان بعدها بنیانگذاران ادبیات نوگرای فارسی شدند. بزرگ علوی با بازگشت خود به ایران اشتفان تسوایگ را به ایرانیان در نشریۀ دنیا معرفی کرد و زمینه ساز آن شد که طی یک دهه ۲۳ اثر او – آن هم در زمان زندگی خود نویسنده – به فارسی ترجمه شود. دلیل این محبوبیت آن است که او از فرهنگ اروپایی سخن می­گفت و در بسیاری از آثارش با تأثیرپذیری از روانکاوی فروید شخصیت­هایی می­آفرید که برای هر مخاطبی جذاب بودند. نمونه­های تأثیر تسوایگ بر علوی را در رمان بی­نظیر او، چشمهایش، می­توان یافت.

اما در همین دوره نویسندۀ دیگری از ادبیات مدرن آلمانی زبان به ایرانیان معرفی شد و تأثیر فراوانی بر ادبیات معاصر ایران نهاد. فرانتس کافکا که از بزرگترین الگوهای ادبی قرن بیستم بود، خیلی زود به فارسی زبانان معرفی شد. مسخ، نخستین اثر کافکا است که نویسندۀ نوگرای ایرانی، صادق هدایت در سال ۱۹۳۰ آن را به فارسی ترجمه و منتشر کرد. از آن زمان تا کنون این اثر بیش از ۲۰ بار ترجمه شده و مترجمان دیگری همچون فرزانه طاهری – با تفسیر ولادیمیر ناباکوف -، حسینقلی جواهرچی، منوچهر بیگدلی آن را به فارسی ترجمه کرده­اند و ترجمه هدایت هم بارها تجدید چاپ شده است.

هدایت که از طریق زبان فرانسه این اثر را به زبان فارسی ترجمه کرد، در رمان بوف کور خود که اثری بی­همتا در سال­های سخت و سیاه سیاسی بود، شخصیتی را مطرح می­کند که در شرایط روحی بسیار دشوار و دنیایی بین واقعیت و خیال سیر می­کند و از این جهت با گرگور زامزا شباهت فراوانی دارد. هدایت که بعدها از سر ناامیدی در پاریس خودکشی کرد، نخستین تفسیر بر اندیشه و آثار کافکا را در مقدمه­ای بر ترجمه حسن قائمیان بر گراخوس شکارچی با عنوان پیام کافکا نگاشت. بدیهی است که کافکا هم از جمله نویسندگانی است که اگر کسی کتابی از او را بخواند، بی­تردید علاقه­مند به آگاهی از زندگی او خواهد شد. در این راه تا امروز بیش از بیست کتاب در زمینه زندگی و اندیشه و آثار کافکا به فارسی ترجمه و تألیف شده است.

از زمان هدایت تا امروز پیوسته در شرایط مختلف سیاسی و اجتماعی آثار دیگر کافکا به فارسی ترجمه شده است. برای مثال کافی است در این زمینه نگاهی به ترجمۀ نامه به پدر و پزشک دهکده با ترجمه فرامرز بهزاد، استاد زبان و ادبیات آلمانی، بکنیم. بهزاد که در همان دوره در انتشارات خوارزمی مجموعه­ ای از آثار برشت را با همکارانش به فارسی ترجمه و منتشر می­کند، از نخستین مترجمانی است که کافکا را از زبان آلمانی به فارسی ترجمه کرده­اند. او حتی گفتگو با کافکا، اثر گوستاو یانوش را به فارسی ترجمه می­کند و با این کار علاقه­ مندان آثار کافکا را با روحیات درونی او آشناتر می­سازد.

IMG_0004

نکته جالب توجه درخصوص کافکا آن است که بسیاری از آثار او از زبان آلمانی به فارسی ترجمه نشده است. برای مثال به امیر جلال الدین اعلم و ترجمه­ رمان قصر، محاکمه، مجموعه داستان­ها و نامه به پدر او می­توان اشاره کرد. یا به زحمات دکتر بهرام مقدادی، استاد زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران، در معرفی کافکا با ترجمه کتاب والتر زوکل و همچنین برگردان فارسی دفتر یادداشت­های روزانه او.

اما به خصوص در یک دهه اخیر، توجه مترجمان آلمانی زبان به آثار کافکا بیش از گذشته شده است. در این راه علی اصغر حداد با ترجمه داستان­های کافکا و بعد رمان امریکا سعی در معرفی کافکا از دریچۀ مترجمان آلمانی زبان داشته است. جالب آن است که علی عبداللهی نیز با ترجمه و انتشار تقریبا همزمان رمان امریکا میزان علاقه مستمر و پویایی خوانندگان فارسی زبان را به­خوبی نشان داده است.

آنچه گفتم تنها بخشی از تاریخچه پذیرش آثار کافکا در ایران بود. بدیهی است که قرابت دنیای کافکا با جهان مدرن، بحران هویت و سرگشتگی انسان امروز از مهمترین دلایل استقبال دائمی از آثار کافکا در ایران است. نباید از یاد برد که از زمان ترجمه مسخ، یعنی از حدود هشت دهه پیش تاکنون بسیاری از نویسندگان ایرانی از کافکا تأثیر پذیرفته­اند و هنوز هم حضور او را در آثار نویسندگان بزرگ ایرانی می­توان حس کرد.»

از بخش‎های دیگر این نشست پخش قسمتی از فیلم مستندی بود که به زندگی فرانتس کافکا می‎پرداخت. نمایشگاهی از ترجمه‎هایی که تا کنون از کافکا در ایران منتشر شده است بخش دیگری از شب کافکا بود و نیز نمایشگاهی از عکس‎های کافکا که او را از دوران کودکی تا پایان عمر نشان می‎داد.

نمایشگاهی از پوسترهای کافکا از کودکی تا پایان عمر ـ عکس از مجتبی سالک

نمایشگاه پوسترهای کافکا ، عکس‎ها از : امید علمداری